شادباشِ نوروزی؛ به استادِ بزرگ ودوستِ بزرگوارم، ابراهیم جانِ گلستان – اسماعیل خویی
۱
گویند:ـ «گلستان به خودش مغرور است:
از فرطِ غرور، بر همالان کور است»!
او گوهرِ خویش را شناسد: زین روی،
پیوسته ز خرمُهره فروشان دور است.
۲
گو بی هنران پایه ندانند او را:
سوی صفِ خود فرو کشانند او را!
نابوده بگیرشان: که یارانِ هنر
دانند که در کجا نشانند او را.
۳
دانند بسی به هوش وبینش تیزم؛
خوانند بسی سروده رشگ انگیزم:
امّا، چو به هرکارِ گلستان نگرم،
بینم که چه مایه پیشِ او ناچیزم.
۴
نه قصّه، نه سینما، هنر را بینم؛
وآنگاه بزرگی ی بشر را بینم.
در کارِ گلستانِ بزرگ است که من،
زین هر دو، شکوهِ هر اثر را بینم.
۵
از گنجه ی آفریده بسیارِ شما،
آورد گُزینه ای از آثارِ شما
نتوان، به شمار از همه با هم کمتر:
چون نیست مگر بهینه هر کارِ شما.
۶
از بهرِ گلستان چو همالی جویم،
هر جُستاری باز بَرَد تا اویم.
ـ:«شادم که زیم»، گوید، «درعصرِ امید»*:
من نیز از اوی و خود همین را گویم.
ششم فروردین ۱۳۹۸ – بیدرکجای لندن
* استادِ دیگرم، اخوان جان.