برگ از درختِ پشتِ پنجره می ریزد
ریزش برگ های سبز؛
در گرمایِ میانه ی تیر،
چه اتفاق غریبی!
می بینی؟!
خشکیده رویِ میز؛
دسته گلی که مهمانم؛
به اشتیاقِ میزبانی ی من آورد؛
و من خود میهمانِ خانه ی آیینه بودم
من، در خانه نبودم!
برگ های این گُلِ سوری؛
می ریزند.
برگ های تقویمِ اطاقم؛
ورق می خورند.
و من در میانه ی پاییز مانده ام.
چه بویِ خوشی دارد هنوز؛
شامی که برای تو پُخته بودم.
و شانه ام هنوز بویِ گیسویت را دارد؛
در غروبِ بازگشتِ تو به خانه.
شب… شب… چه دروازه ی غریبی ست این زمانواژه!
دلم شور می زند…
و بویِ شب بو چه بی قرارم می کند.
در آستانه ی شب؛
در آستانه ی در؛
هنوز…
سایه ای پیداست
… دلم می لرزد.
۲۴ تیر ۱٣۹٣ – اِسِن