سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

شهرتی که به مویی بند بود – رویا م.

تازه مهاجرت کرده بودم و دربه‌در به دنبال کار می‌گشتم. بعد از دو ماه در یک فروشگاه آرایشی به عنوان فروشنده مشغول شدم.

روز اول کار، لباس مشکی کوتاهی به تن و صورتم را بزک کردم. وقتی خودم را در آینه دیدم، خنده‌ام گرفت. یاد پدرم افتادم که هر وقت من و خواهرم ماتیک قرمز می‌زدیم ریز لب غر می‌زد و به مادرم می‌گفت: باز دختراتت دهنشونو کردن مثل کون میمون!

کلن پدرم عادت داشت، وقتی از ما ناراضی بود خودش را از پدری ساقط می‌کرد، سهم اسپرمش را نادیده می‌گرفت و ما را شش دانگ به ناف مادرم می‌بست. می‌دانستم روح پدر را در قبر می‌لرزانم ولی چاره‌ای نداشتم، زندگی خرج داشت و اینجا هم کسی برایم تره خرد نمی‌کرد که زمانی پدربزرگم مالک چند تا دِه در فارس بوده و کلی بروبیا داشته…

نمی‌دانم چرا چله‌ی زمستان به سردترین نقطه‌ی جهان آمده بودم؟! گرم‌ترین پالتویی که داشتم تنم کردم و راه افتادم. سرما بیداد می‌کرد و لرزه‌ای به تنم افتاد بود که مسلمان نشنود، کافر نبیند.اگر کسی از دور مرا می‌دید فکر می‌کرد با آهنگ لب کارون آغاسی بندری می‌رقصم. به والله در عروسی برادر و خواهرم اینقدر سینه‌ام را نلرزانده بودم.!

به هر مکافات بود خودم را به  سر کار رساندم. در ورودی کارکنان جدا بود و هر کس کد مخصوصی داشت. کد را که وارد کردم. به‌جای اینکه در باز شود آژیر خطر به صدا در آمد .

مثل روز اول مدرسه که از ترس معلمم شلوارم را خیس کرده بودم این‌بار هم مثانه‌ام می‌خواست از خجالتم در بیاید و آبرویم را بریزند. دستم را  در جیبم کردم که جلوی آبروریزی را بگیرم، یکهو در باز شد. انقدر هول شدم که مغزم فرمان اشتباهی داد و شروع به خندیدن کردم. مدیرم بود. برای اینکه ضایع نشوم وانمود کردم از شدت هیجان و خوشحالی می‌خندم. 

مثل یک بچه مطیع پشت سر مدیر وارد فروشگاه شدم. زیر چشمی دوروبرم را نگاه می‌کردم و در دلم می‌گفتم: خاک بر سرت! مامانت فروشنده  بود یا بابات؟ هفت سال منتظر ویزا ماندی، حرف مفت فامیل محترمه را تحمل کردی، هر چی آدم حسابی بود به بهانه رفتن جواب رد دادی که بشی رژلب‌فروش!

از شدت خجالت خودم را آنقدر جمع کرده بودم و خمیده راه می‌رفتم که وقتی رسیدم به کانتر شده بودم ۱۲۰ سانت… سرتان را درد نیاروم، مدیر یک سری اوامر داد و رفت. من ماندم و سه تا دختر زبر و زرنگ آسیایی. هر مشتری که از راه می‌رسید مثل فشفشه درمی‌رفتند، یقه‌شان را می‌گرفتند و تا می‌توانستند لوازم آرایش بی‌ربط بهشان می‌انداختند.

چند ساعتی بی‌هدف دور خودم چرخیدم تا اینکه بالاخره یک مشتری به پستم خورد.

گفت: دو تا کرم‌پودر دارم رنگشون با پوستم مَچ نیست. کدومو برای خرید پیشنهاد می‌کنی؟!

گفتم: نمی‌خواهد بخری. دو تا رنگ را با هم قاطی کن. همیشه رنگ ترکیبی بهتر جواب می‌دهد. و خیلی شیک و مجلسی ردش کردم.

مشتری تشکری به خاطر صداقتم کرد و رفت… کلی در دلم از خوشحالی بشکن زدم که نام خانوادگی‌ام را سرفراز کرده‌ام و اصالتم را  نشان داده‌ام… وقت استراحت رسید. گوشه‌ی کافی‌شاپ کنار دیوار صندلی پیدا کردم و نشستم. هدفون را در گوشم چپاندم، دکمه‌ی پلی را که فشار دادم. صدای سوسن توی سرم چرخید:

بستی تو تا بار سفر از خونه‌ی ما

خاموش و سرده بی تو این کاشونه‌ی ما

بغض کردم. اشک در چشمانم جمع شد؛ هنوز اشک‌ها روی گونه‌هایم خودشان را ول نداده بودند که یادم آمد زندگیم در ایران خیلی نکبتی بود. بغضم را خوردم و خودم را روی صندلی جابه‌جا کردم، صاف نشستم، آب دماغم را بالا کشیدم و به خودم هی زدم:

دختر خرس گنده! خجالت بکش، خودت را  جمع و جور کن… از سرزنش کردن خودم فارغ نشده بودم که  یکی از همکاران کانادایی به سمتم آمد. خودش را معرفی کرد و کنارم نشست. قبل از آمدنم به کانادا کلی کلاس زبان رفته بودم؛ از کانون زبان بگیر تا کلاس آیلتس و چت، فکر می‌کردم اگر در حد نباشم یک سر سوزن پایین‌ترم.

اما دل غافل یه کلمه از حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم!

برای اینکه ضایع نشوم الکی سر تکان می‌دادم و هر از گاهی لبخندی چاشنی‌اش می‌کردم. یک ربع استراحت یا همان بِرِک  تمام شد. باید برمی‌گشتم سر کار کوفتی. تا پایم را گذاشتم داخل کانتر یکی دیگر از همکارانم با یک لبخند گشاد به سراغم آمد.

دست کپل و کوتاهش را به سمتم دراز کرد و گفت: آریتا هستم. شباهتش باورنکردنی بود. احساس می‌کردم با دایه اسکارلت رمان بربادرفته حرف می‌زنم. شنیده بود از ایران آمده‌ام. پوزخندی زد و عینهو موتور گازوئیلی سر تلمبه باغمان بدون وقفه و پت پت کنان گفت: می‌دونی مردان نیجریه‌ای عاشق زنان ایرانی هستند! هرکدوم که درسی خوانده‌اند و دستشان به دهنشان می‌رسد هوس زن ایرانی می‌کنند. تورنتو که زندگی می‌کردم با ایرانی‌های زیادی در رفت و آمد بودم. یکبار به یک رستوران ایرانی رفتم. غذا عالی بود، ولی نمی‌دانم چه چیزی توی یکی از خورشت‌ها بود که تا سه روز بدنم بوی شنبلیله می‌داد.

یک‌بار هم به یک باربیکیو پارتی دعوت شدم. چند ایرانی هم مهمان بودند. فکرش را بکن با لباس شب و شینیون آمده بودند. بوی تافت همه‌ی فضا را پر کرده بود… چه لباس‌هایی، چه آرایشی!! همه‌شان مثل پرنسس بودند. راستی چرا ایرانی‌ها اینجوری‌اَن؟

با هر جمله‌ای که می‌گفت، رگ غیرتم بیشتر ورم می‌کرد. حیف که قانون دست و پایم را بسته بود، وگرنه حقش را کف دستش می‌گذاشتم. دخترک پاپتی و نفهم!!

بادی به غبغب انداختم و گفتم چون ما تمدن ۲۵۰۰ ساله داریم… اگر می‌دانستی کوروش کبیر کیست، این سوال‌های مزخرف را نمی‌پرسیدی! در ضمن هیچ دختر ایرانی با مردان شما وصلت نمی‌کند.

آریتا با دهن باز نگاهم می‌کرد، یک لحظه چشمم به خودم در آینه افتاد. شبیه سرباز هخامنشی حک شده روی دیوارهای جا مانده از تخت جمشید شده بودم. دستم را گذاشته بودم روی سینه‌ام، سرم را بالاگرفته و کلن قیافه‌ی مضحکی پیدا کرده بودم. شانس آوردم سروکله‌ی مدیر پیدا شد و دخترک بی‌سواد و تاریخ‌ندان گورش را گم کرد…

کم کم یخم باز شده بود و مثل دایی مشهدی (دایی بابا) که دست‌هایش را در هم گره می‌کرد، روی ماتحتش می‌گذاشت و در ده شق و رق راه می‌رفت و به رعیت بیچاره دستور می‌داد شروع به راه رفتن در فروشگاه کردم.

نمی‌دانم از کجا دختری کوتاه قد و سبزه‌رو جلویم ظاهرشد. خودش را آلکا معرفی کرد. وقتی حرف می‌زد آرام و قرار نداشت و یک‌جا بند نمیشد. راه که میرفت انگار میرقصید؛ پاهایش را طوری روی زمین می‌گذاشت مثل اینکه روی زمین پر از شیشه شکسته است. گاهی به چپ و گاهی به راست کش و قوس می‌آمد و دست‌هایش را بی‌دلیل در هوا می‌چرخاند؛ مثل اینکه داشت مگس مزاحمی را از خود دور می‌کرد.

وقتی حرف می‌زد چشم چپش چند ثانیه‌ای یک بار چشمک می‌زد و نخ دادن پسرهای دهه شصت را به یادم می‌انداخت. اگر یکی از مردهای کشورم به جای من طرف صحبت بود، حتماً سو تعبیر می‌کرد و آلکا را برای یک شام رمانتیک به خانه‌اش دعوت می‌کرد.

موهای پرپشت و سیاه و کمی وز شده‌اش را روی شانه‌هایش ول داده بود. قد کوتاه با آن موهای بلند و پر حجمش یادآور نخل کوتاه حیاط خانه‌ی مادربزرگ بود که هیچ‌وقت نه خرما می‌داد و نه قدش بلند می‌شد.

وقتی حرف می‌زد به خاطر اعتماد به نفسش احساس می‌کردی زنی فرهیخته و زیبا روبرویت ایستاده و از زندگی نامه‌ی گاندی برایت حرف می‌زند. اما کمی که به خودم مسلط و با لهجه غلیظ پنچابی‌اش مَچ شدم، دیدم کسی جز الکای سبک مغز روبرویم نیست.

بدون مقدمه گفت: کیم کارداشیان را می‌شناسی؟ با سر گفتم بله.

گفت: پس چرا به من نگفتی که شبیه‌اش هستم. همه‌ی مردان با دیدن من لحظه‌ای مکث می‌کنند، درحالی‌که به من زل زده‌اند با دستپاچگی دنبال تلفنشان می‌گردند که با من سلفی بگیرند. من هم خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم کیم کی نیستم ولی حاضرم سلفی بگیرم.

در دلم به این همه اعتماد به نفس آفرین گفتم؛ به گمانم مردان بیشتر جلب سینه‌های درشت و سنگینش که به زور سینه بند بالا نگه داشته بود می‌شدند تا صورت به قول خودش کیم کی‌اش.

در میان تعریف و تمجید از خودش پرسید: شنیده‌ام از ایران آمده‌ای، جایی برای بند انداختن صورت بلدی؟! موهایش را از صورتش کنار زد و پیشانی پر مویش را نشانم داد، و گفت: ببین، نمی‌دانم به کجا بروم؟ با افسوس سرش را تکان داد و گفت: آرایشگر پاکستانی‌ام به شهری دیگری رفته است. من مانده‌ام و این‌همه مو.

با بی‌تفاوتی گفتم: قبل از مهاجرتم مدرک آرایشگری گرفته‌ام، من بلدم…

چشمانش مثل الماسی درخشید. لبخند پهنی به صورتش نشست و مرا محکم در بغل گرفت.

هاج و واج نگاهش می‌کردم و در سرم این افکار می‌چرخید… اینجا کجاست که آمده‌ام؟ اگر در کشور عزیزمان می‌گفتم این‌کاره‌ام، جز نگاه تمسخرآمیز چیزی نصیبم نمی‌شد. اما انگار اینجا درنیمکره‌ی شمالی و برای الکا مفهوم دیگری دارد!

با عجله از من جدا شد و رفت. بعد از چند دقیقه همکارانم یکی یکی با صورتی خندان به سراغم آمدند و برای حرف‌های الکا که من بنداندازام تاییدیه می‌خواستند.

چنان غروری وجودم را گرفته بود، گویی موفق به اکتشافات عظیمی شده‌ام. دلم می‌خواست زمان متوقف می‌شد. باورش سخت بود که هنوز نیامده به چهره‌ی محبوبی در میان همکارانم مبدل شده‌ام که برای جلب رضایتم حاضر به انجام هر کاری بودند.

دوباره سروکله‌ی آلکا پیدا شد و از من قول گرفت که فردای آن روز وسایل مورد نیاز را به همراه بیاروم و صورتش را در ازای یک چایی اصلاح کنم. روز موعود فرا رسید. آلکا سر از پا نمی‌شناخت، بعد از شور و مشورت فراوان به این نتیجه رسیدیم که بهترین مکان برای انجام کار دستشویی مخصوص معلولین است؛ چون بزرگ‌تر از بقیه است و کمتر مورد استفاده قرار می‌گیرد. داخل دستشویی شدیم و در را از داخل قفل کردیم و من سریع دست به کار شدم. قرار شد اول او و بعد من صحنه را ترک کنم.

آلکا که به شدت صورتش سرخ شده بود به سمت روشویی رفت تا با شستن صورتش کمی از التهاب حاصله را بکاهد. حال نوبت من بود که خارج شوم. هنوز قدم اول را به بیرون نگذاشته بودم که زنی همراه کالسکه وارد شد. زن نگاه غضبناکی به من و آلکا انداخت. چنان دستپاچه شده بودم که بی‌اراده دست بردم سمت صورت کودک درون کالسکه که با نوازش کردنش، ذهن زن که شوک شده بود را منحرف کنم.

اما کاری بیهوده بود. نگاه متعجب زن به ما و حرکت دستش که مرا به عقب می‌راند که بچه‌اش را لمس نکنم و صدای خنده‌ی آلکا مرا از حالت مستی و نیمه هوشیاری که در آن فرو رفته بودم بیرون کشید.

با خودم گفتم محبوبیت عمرش کوتاه بود. از این به بعد علاوه بربنداندازی باید وصله‌ی همجنس‌گرایی را هم با خود به دوش بکشی و بیش از قبل روح پدر را در قبر بلرزانی.

۲۲ اگوست ۲۰۲۱

https://akhbar-rooz.com/?p=124968 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x