نقل است که؛ یکی به نزدیک او آمد، عقربی دید
که گرد او میگشت. قصد کشتن کرد. حلاج گفت:
دست از وی بدار! که دوازده اسال است تا اوندیم ما است و گِرد ما میگردد.
تذکره الاولیاء
ذکر حسین منصور حلاج
صفحه ۶۱۳
۱
به تازگی متوجه شدهام، یعنی دیدهام و یقین حاصل کردهام که عاشقی، کار از جان گذشتگیست. یعنی عاشق از جان میگذرد بیآنکه بداند فرد با او هست یا نیست. عشق، تا به وصل است، سرخوشی است.
در فصل به جنون کشیده شدن است. وصل عاشق، در با معشوق بودن است. در کنار و همراه او بودن است. با او بالا و پایین شدن است. با او همگام بودن است و به راه قله شدن. به راهی که پایانش نیست و به قلهای که بلندایش دست نیافتنی است.
عاشق و معشوق میتوانند از نوع و جنس هم نباشند. حتی گفتار آنها، زبان تکلم آنها میتواند متفاوت باشد. همکلامی در عشق معنا ندارد. درک متقابل در چشمها، حرکات و اشارات است.
نوری که از چشمها به بیرون میتابد، برآیند مجموعه افکاری است که در مغز، پالایش شده و از حفرههای چشمها بیرون میزند. نور چشمها انقباض و انبساط عضلات صورت به ویژه در گونهها، پیشانی و اطراف دهان، عشق و کینه را تفسیر میکنند.
ترجمان بر ذهن عبور کردهها هستند. این چالشهای ذهنی در من بود، ولی به باور، به یقین نرسیده بودند. او با رفتار خود من را به ایمان رسانید و من با آشکار شدن رفتار او، متوجه شدم چرا در طول این همه سالها جای من، جایگاه من، آنجا نبوده است. اینجا است که اکنون ایستادهام. من اینجا که هستم، هستم
او شیر خوارهای شاید چند روزه و شاید یک ماهه بود که مادر پدرش در کوچه رهایش کردند. بینام، بیهویت.
سرنوشت، من را، یا او را بر سر راه یکدیگر قرار داد. و ما، بخشی از هویتمان را، در سرنوشت مشترکمان یافتیم. یعنی او، در رابطه با من بخشی از هویت خود را کسب نمود و من نیز بخشی از ماهیت خود را در رابطه عاطفی با او بود که یافتم. من او را از کوچه به خانه آوردم. مادرش شدم، به آغوشش گرفتم و با پستانک شیرش دادم. دندانهای او که نیش زدند و از لثهها جوانه زدند، برایش ترید تهیه دیدم. حرف زدن او با من از همین روزها شروع شد.
تاتی تاتی کرد و راه افتاد، هم بدانسان که من در تجربهای تاریخی تاتی – تاتی کرده بودم.
۲
زمانی که او را در گرگ و میش صبح کوچه، سرگردان و نالان به کنجی خزیده یافتم، «آراد» هفت ساله بود با مادرش که دختر من باشد، مرتب هر هفته یک نوبت و شاید پارهای، هفتهها دو نوبت به دیدن من میآمدند. «آراد» نام او را «تافی» گذاشت. برایش شناسنامه گرفت و شاید بعد از لگوهایش این اولین مالکیت و دلبستگی او بود. به موجودی زنده که پوستی قهوهای رنگ داشت، چشمانی قهوهای نیز، پوزهای سیاه و سر پنجههایی درشت و سفید.
«آراد» هر از گاهی چند به کمک مادرش «تافی» را حمام میکردند. از این کار هر دو آنها لذت میبردند. او یعنی تافی انگاری فهمیده بود که سن آراد متفاوت از دیگران است. فهیمده بود که آراد مثل خود او کودک است. از جنس مهربانی است. دو مهربان خالص در طبیعت یکدیگر را یافته بودند و هر دو به تعادل دانسته بودند که بابابزرگ نقطه اتکاء استواری است برای همه روزها و فصلهای سال و من خوب میدانستم تجربه زندگیام من را آموخته بود که سال به چهار فصل قسمت میشود و هر قسمتی یک رنگ و بوی ویژهای دارد. بعضی سالها زمستانهایش بسیار سرد و طاقتفرسا است. به گونهای که حتی به بسیاری از درختها سرما آن چنان تاثیر مخربی میگذارد که بهار، برای آنها رویشی دوباره و شکوفهای خندان، در کار نیست. عاشقانِ مهربانی خالص، عاشقان بیغشِ ناب، مدار متناوب روزهای سال و فصلها را نمیبینند، آنها فقط عشق را میبینند و دیگر هیچ.
تافی و آراد از اینگونه عشاق هستند. برای تفسیر عشق، برای ترجمان عاشقی باید آنچه را که در این روزها به تافی گذشته است، برایتان بنویسم باید شرح دهم که چگونه تافی صامت و آراد ناطق معلم عشق هستند. اینجا من کودک هستم و آنها پیر دیر
۳
کوچ، بُنه کن از مکانی به مکانی دیگر رفتن، از مکانی به زعم کوچنده دانی، به گریزگاهی به باور کوچنده، فاخر شدن است.
همیشه در طول تاریخ بوده است و بسیار اتفاق افتاده است. امروز نیز سیل مهاجرین از خاورمیانه به سوی کشورهای صنعتی پیشرفته در حرکت میباشند. هر یک از کوچندگان و هر خانواده عزم کوچ کردهای، به دلائلی تن به این کار دادهاند و این واضح است که هیچ موجود زندهای به سادگی حاضر به ترک خانه و محیطی که در آن زندگی میکند نیست.
وطناش، زادگاهش را کوچههای کودکیهایش را حاضر به معاوضه نیست بر او در این خاکدانِ دانی چه رفته است که جان بر کف دست مینهد و پروای دریا و توفان نمیکند. به تخته پارهای آویخته و آویزان، عزم نبرد با امواج سهمگین و شلاق باد و باران میکند. آن سوی دریاها، ساحلش آرامش دارد! – «آراد پای در راهی میگذارد که یکصد سال قبل جدش پای گذارده بود. کوچ از «اُسکو» تا «تفلیس» در آن سالها بسیار پر خطر بود تا سفر این زمانی «مشهد» به «تورنتو»
ولی هر چه بود و هر چه هست، هر دو حرکت در معنا یکی است. غلام اسکویی از ستم قزاقهای روس و شقاوت صمدخانه مراغهای به تفلیس میگریزد و نبیره او به تورنتو میشود. چرا؟
خودش در تلفن به من گفت: «بابابزرگ باید به اینجا بیایی تا تفاوت را بفهمی، من هر چه بگویم، بیفایده است»
وقتی من به قصد ملاقاتی کوتاه مدت با او شال و کلاه کردم «تافی» را نیز از خانهاش، زادگاهش، خارج از اراده خودش کوچاندم. چرا که در نبود من تنها میشد. باید کسی به او میرسید. به او آب و غذا میداد ، تر و خشکاش میکرد. تافی را من به اجبار از سر ناچاری جابجا کردم. آنگونه که آراد را جابه جا کرده بودند.
۴
کرونا آمد، یا شاید هم آوردندش، سفر من برای دیدار «آراد» میسر نشد، پرواز من باطل شد، من نیز دچار سهلانگاری شدم، به بازگردانیدن تافی به خانهاش در «حصارسرخ» اقدام نکردم. با خودم گفتم: «حالا، بگذار چند ماهی به خانه جدید خود بماند. روزهای نوروز را بدون او سپری کنم. هر چند با کرونا، نوروز جز خانهنشینی نبود، اما خوب بود، کارهای نیمهتمام را تمام کردم، از آن جمله رمان «سیوجان و سنگ مزار» را به پایان رساندم و من خود آسایش طلب، تافی را فراموش کردم. تافی را خواستم که به فراموشی سپارم و به پستوی ذهنم جایش دهم. اما جمعهای تلفن همراه من را، تلفن صاحب خانه جدید تافی شماره گیری کرد،
– الو
– الو جان! بفرمایید..
– آقا از دیروز تافی خودش را خونین و مالین کرده است. مثل فرفره دور خودش میچرخد. در این حالت دماش را به دندان میگیرد. دم خودش را مجروح کرده است. نیمی از دماش را جویده است، تمام دیوارهای آغل او به خون رنگین شده است. بس که دمش را جویده و خون از دمش چکه میکند. با چرخیدنهای سریع حول محور دمش، خونش را به زمین و دیوارهای آغل پاش میدهد. زودتر بیایید..
– آمدم، تا نیمساعت دیگر آنجا هستم
و رفتم، تافی را از آغل به در کرده و با زنجیری به درختی بسته بودند. وقتی به او رسیدم و صدایش کردم، «تافی!» نگاه خشمگینی به من انداخت، رگههایی از جنون را در چشمهای همیشه مهربانش دیدم، چشمهایی که عطوفت داشت و میرفت که از آنها بگریزد و خشم جایگزیناش شود. عوعویِ خشمگینی به من کرد. بسیار عصبانی بود؛
– چرا رهایم کردی؟ بیانصاف، من جز مهربانی با تو چه کرده بودم که به این بیغوله یلهام دادی؟ هیچ معشوقی بر عاشق خود چنین ستمی نمیکند،
که تو بر من روا داشتی، نگفتی من در دوری از تو، در بیتکیهگاهی میمیرم.
حالا دیوانه شدهام، افسرده شدهام، خوب شد! زورم به کسی که نمیرسد. من اهل اینکه کسی را بیازارم نیستم، از اولش هم نبودم.
خودزنی کردم، دندانهای نیش من شکم خودم را که نمیتواند پاره کند. قلبم راکه نمیتوانم به دندان از سینه به در کنم. میماند فقط اینکه زورم به دمم میرسد. نیمی از دمام را مثله کردم. اگر خلقت من به گونهای بود که توان خودکشی داشتم، مطمئن باش این کار را میکردم.
نمیگویم که تو نامردی، رفاه طلب هستی. نه، میدانم که این وصلهها به تو نمیچسبد، اما مطمئن هستم که من را درک نکردی، به عمق وابستگی و رفاقت من، به خودت آگاه نیستی. با من کاری کردی که فقط از آدمهای بیعاطفه چنین رفتارهایی میتواند سر بزند.
– تافی جان! منو ببخش، نفهمیدم. حق با توست ولی مجبور بودم. آخه لامصب، تو رابا چهل کیلوگرم وزن و این هیکل گنده که به کانادا نمیتوانم ببرم.
کلّی دنگ و فنگ دارد. هر چند آراد ده بار پشت تلفن تو را از من خواسته است. اونم یکی مثل تو. شما دو تا عین همدیگر هستید. او گفته تو را همراه خودم برایش ببرم. این کار برای من نشدنی است. در توان من نیست. یک امروز را تحمل کن. فردا تو را به دکتر میرسانم. بعد هم به خانه خودمان میرویم.
فردا شد، تافی را با دمی مجروح و آش و لاش شده به بیمارستان بردم. معاینهاش کردند. گفتند چارهای نیست، باید دو سوم دم او را قطع کرد، تافی با دم کوتاه، نیمی از زیبایی و وقار خود را از دست میدهد! چارهای نبود، قبول کردم. رضایتنامه عمل جراحی روی دم تافی را برای آقای دکتر امضاء کردم. بیهوشش کردند، بعد آنژیوکد به رگ دست راستش وصل کردند، حدود یک ساعت در اتاق عمل بود. وقتی عمل جراجی تمام شد، هنوز مانده بود تا به هوش بیاید، به کمک دو نفر انترن آوردیماش روی زمین چمن جلو ساختمان بخش جراجی درازش کردیم.
«ابتر» باید ریکاوری میشد. در این فاصله برایش داروهایش را نسخه کردند؛ آنتی بیوتیک، ۶ عدد آمپول ترزیقی داخل رگ و سه قلم قرصهای ضد افسردگی از همانهایی که به انسانهای دچار افسردگی نیز تجویز میکنند.
با دوز و دستورات ویژه، از آقای دکتر داخلی پرسیدم چرا قرص ضد افسردگی؟
گفتند:
– شما او را رها کردهاید، به او کمتوجهی کردهاید. او گرفتار بیماری «ناهنجاریهایِ رفتاری» شده است. قول نمیدهم به این زودیها حالش خوب شود، اصلا شاید هیچ وقت به وضع سابقاش برنگردد. واقعیت این است که او دچار افسردگی شدید شده است.
تافی نیمهبیهوش بود که قلادهاش را به گردناش بستم، کمک کردند به اتاق عقب وانت خواباندیماش، آمدیم خانه خودش «حصارسرخ» الان دو هفته است که بیشتر ساعتهای روز را با یکدیگر هستیم. در قرص خوردن بازی در میآورد. بدقلقی میکند. هنوز به حالت روحی و جسمی روزهای قبل از بیماریاش برنگشته است.
دکتر گفت: قول نمیدهم، شاید هیچوقت به حال طبیعیاش برنگردد..
تافی عاشق صادقی است که من در تمامی عمرم، به شیدایی او نبودهام.
۱۷/۰۴/۱۳۹۹
بادرود به حسن هامان که یک دوبار بیشتراوراندیدم نزددوستان جان درشاهی،اما رفیقی مهربان وشفیق یافتم اش. این حکایت را خوب نوشته است، به نظر برخاسته ازجان زخمی وتنهای اوست. جان ملتهبی که ازهرطرف می رود، جز وحشت اش دراین بیابان چراکه بی نهایت نمی افزاید.برایش آرزوی تندرستی، آرامش و بهروزی دارم. با ارادت، بیژن هنری کار. ساری.چهارشنبه، ۱۵ مرداد۱۳۹۹