سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

عاقبت، سندیکاى به آن خوبى بسته شد – خاطرات محمدعلى طبرسى

به زور سندیکا را بستند و اموال تعاونى را به انجمن اسلامى بردند. ما شکایت کردیم ولى ما را دستگیر کردند، دسته‏‌جمعى از یک جلسه، هفتاد و هشتاد نفر را به اوین بردند، به من گفتند تو کمونیستى. گفتم کمونیست سواد مى‏‌خواهد من دو کلاس بیش‏تر سواد ندارم

به زور سندیکا را بستند و اموال تعاونى را به انجمن اسلامى بردند. ما شکایت کردیم ولى ما را دستگیر کردند، دسته‏‌جمعى از یک جلسه، هفتاد و هشتاد نفر را به اوین بردند، به من گفتند تو کمونیستى. گفتم کمونیست سواد مى‏‌خواهد من دو کلاس بیش‏تر سواد ندارم. هر چه یاد گرفتم از روى دست کارگران بوده. عاقبت، سندیکاى به آن خوبى بسته شد

حسین اکبری: ماهنامه “اندیشه جامعه ” در زمان انتشار در یک اقدام شجاعانه به موضوعی پرداخت که پیش از هرچیز نام جنبش سرکوب شده ای را بر سر زیان‌ها انداخت و طرح موضوعی را  درانداخت تا چالش بین روشنفکران و کارگران و اهالی کار و زحمت را به تفاهم رهنمون شود و از رسانه پلی ساخت تا به سرگردانی گروه های وسیع کارگری که نمی خواستند تابع سازمان‌های زرد خانه کارگری باشند، کمک کند تا از آنسوی مزرع بی آب و علفی که سراب بود با عبور از پل رسانه به سویی بروندکه بتوانند در زمینی مساعد بذر همبستگی خود را بپاشند.

با کسب اجازه از آقای عاشوری از طریق برادر ایشان آقای امین عاشوری (که خود از زحمتکشان عرصه رسانه است)، نسخه هایی از مصاحبه های گرفته شده از فعالان و پیش کسوتان سندیکایی در اختیارم قرار گرفت که تلاش می کنم این تجربیات گرانقدر را در با بازنشر در این صفحه در اختیار کارگران و علاقمندان به جنبش کارگری قرار دهم. امیدوارم موفق به انتشار همه ِ مصاحبه ها و خاطرات کارگران سندیکایی ایران موجود در ماهنامه اندیشه جامعه گرد آمده است بشوم. باشد که این کوشش مورد توجه خوانندگان قرار گیرد. بار دیگر وظیفه خود میدانم که قدردان  آقای محمد رضا عاشوری به پاس این کوشش ارجمندش باشم .

**********

Bildergebnis für تصاویر قدیمی کارگاه های جوراب بافی

عاقبت، سندیکاى به آن خوبى بسته شد

خاطرات محمدعلى طبرسى

(دبیرِ سابقِ سندیکاى مستقلِ کارگرانِ بافتده ـ سوزنى)

نخستین قدم‏ها

من از نوجوانى مشغول کار شدم. در رشت در یک کارخانه جوراب‏‌بافى کار مى‏‌کردم. در آن زمان هنوز ماشینِ بافت زیاد نبود، شاید در کل رشت یکى یا دو تا «کشو» بود. اکثرا «بافنده» به «جوراب‏‌باف»ها مى‏‌گفتند. کارخانه‏‌اى که ما کار مى‏‌کردیم پنجاه تا شصت نفر کارگر داشت. نزدیک عید کارفرما گفت باید شب‏‌کارى کنید. آن‏ها دو برادر بودند. من همیشه ناراحت بودم که با این مزد کمى که به ما مى‏‌دهند، باید شب‏‌کارى هم بکنیم. روزگار سختى بود. مزدها کم بود و حساب و کتاب درستى هم نداشت.    

من و دوستانم با خبر شدیم که یک‏‌جایى به‏‌وجود آمده به «نام کمیته‏‌ى ایالتى گیلان». رفتیم آن‏جا و از مسایل سیاسى هم خبرى نداشتیم. آن‏جا برنامه‏‌هاى متنوعى بود، سخنرانى، نمایش، سرودخوانى و غیره. رفت وآمد ما به کمیته زیاد شد، چون‏‌که برنامه‏‌هاى آن‏جا تأثیر زیادى روى ما گذاشته بود. یک روز یک تئاتر نمایش دادند که شخصى به‏نام احمد نورهن بود و کارگر کفاشى به نام برزو. در این نمایش یک کارگرِ پرس‏کار دستش زیر پرس مى‏‌رود و انگشت‏‌هایش قطع مى‏‌شود. کارگران راجع به محیط کار و مشکلاتى که بعد از این حوادث براى کارگر پیش مى‏‌آید، صحبت مى‏‌کنند. چاره کار براى حل این گونه مسایل را در وحدت خودشان مى‏‌بینند. دست‏‌هاى خودشان را به‏‌عنوانِ اتحاد روى‏‌هم مى‏‌گذارند. آن کارگرجوان که انگشت‏‌هایش قطع شده بود هم به جمع آن‏ها پیوست و گفت: «من نیز با دستِ بریده‏‌ام با شما متحد مى‏‌شوم» و دست آسیب‏‌دیده‏‌ى خود را روى دست سایرین گذاشت. آن‏ها متحد شدند و گفتند ما باید به خیابان بریزیم و از حقوق خودمان دفاع کنیم. این نمایش روى من خیلى تأثیر گذاشت، طورى که از آن به بعد من مرتب به کمیته مى‏‌رفتم و در آن‏جا شاهدِ سخنرانى‏‌ها و گفت‏ وگوهاى زیادى مى‏‌شدم. از به‏‌وجود آمدن قانون کار، از محدودشدن ساعات کار، از کم بودن دست‏مزدها وچیزهایى از این قبیل. کارگران مى‏‌آمدند وصحبت مى‏‌کردند، اشخاص دیگرى هم که خودشان کارگر نبودند اما نسبت به این مسائل آگاهى داشتند مى‏‌آمدند و در جلسات سخنرانى مى‏‌کردند و همه صحبت‏‌ها درباره‏‌ى این بود که اگر کارگران، اتحادیه داشته باشند، مى‏‌شود این گرفتارى‏‌ها را کم کرد.

مهاجرت به تهران

 سال ۱۳۲۲ بود که من به تهران آمدم، آن موقع هیجده سال بیش‏تر نداشتم. تازه بعد از رفتن رضاخان بود و پسرش جانشین شده بود. در تهران کارخانه‏‌اى بود به‏نام «نیک‏فر» که من آن‏جا مشغول کار شدم، کم ـ کم با «شوراى متحده مرکزى» آشنا شدم. در آن‏جا ماجوراب‏‌باف‏‌ها بودیم، خیاط‏ ها، نانواها، کارگران چاپ و کفاش‏‌ها، که این صنوف از همه فعال‏‌تربودند. البته صنوف زیادى بودند، ولى این‏ها فعالیت بیش‏ترى داشتند.

اول ماه مه آن سال در ضمنِ جشن و راه‏پیمایى، مسأله هشت ساعت کار، اضافه کردن مزدها و تعطیلى تابستانى با حقوق و بخصوص بیمه مطرح شد و ما هم در کارخانه مرتب روى این خواسته‏‌ها باهم صحبت مى‏‌کردیم، آن‏موقع مزد یک جفت جوراب پنج ریال و ده شاهى بود. مرحله‏‌ى اول، ما مرخصى سالیانه را مطرح کردیم، کارفرما هفت تومان بابت مرخصى به ما داد. اغلب ما اعتراض داشتیم که مرخصى باید با حقوق کامل باشد. ما روزى ۱۰ تا ۱۵ تومان کار مى‏‌کنیم آن‏وقت بابت مرخصى روزى ۷ تومان به ما مى‏‌دهید؟ اما عده‏‌اى از کارگران روزى ۷ تومان را هم پس دادند، گفتند: چون کارفرما به این هم راضى نیست این پول حرام است. ما مى‏‌گفتیم این حق ماست. کارفرما که از خدا مى‏‌خواهد خیلى کم‏تر از این‏‌ها بدهد یا اصلاً پولى به ما ندهد ولى به خرج‏شان نرفت. از مرخصى که برگشتیم کارفرما مزد ما را جفتى ده شاهى کم کرد، در واقع حق مرخصى را داشت بر مى‏‌گرداند، ما رفتیم شوراى متحده و با راهنمایى آن‏ها رفتیم وزارت کار شکایت کردیم. وزارت کار آن موقع میدان فردوسى بود. مدیر کل آن‏جا شخصى بود به‏نام هاتفى که ما را راهنمایى کرد، آمدیم و گفتیم نباید حقوق ما کم بشود، کارفرما گفت اصلاً همه اخراجید. کار بالا گرفت اداره‏‌ى کار به کارفرما گفت اگر بخواهى اخراج کنى بایستى به آن‏ها حق اخراجى بدهى. ما گفتیم کار خودمان را مى‏‌خواهیم با حداقل همان مزد. کارفرما دست به دامن منصوریان رئیس اتحادیه کارفرماها شد. وى رییس اتحادیه کارفرماهاى جوراب‏‌باف بود و یک مغازه هم در بازار داشت و قبل از جنگ سوزن جوراب‏‌بافى از آلمان وارد مى‏‌کرد. حالا که جنگ شروع شده بود سوزنى را که قبلاً مى‏‌فروخت ۵شاهى با استفاده از شرایط جنگ یک تومان مى‏‌فروخت یعنى ۴۰ برابر. مردم جلو مغازه او صف مى‏‌کشیدند. به هر نفر هم بیش‏تر از پنج عدد نمى‏‌داد؛ در نتیجه جلو دکان او صف تشکیل مى‏‌شد. خلاصه منصوریان با نفوذى که در اداره کارداشت جریان را به سود کارفرماى ما تمام کرد. اتحادیه کارفرماها و اداره کار طرف کارفرما را گرفتند، و ما را متفرق کردند.

شکل‏ گیرى شوراى جوراب‏‌بافان

من بعد از مدتى بیکارى در کارگاهى به‏‌نام ستوده شروع به‏‌کار کردم. در آن زمان، شوراى متحده مرکزى به ما پیشنهاد کردند که شوراى جوراب‏‌باف را تشکیل بدهیم. ما هم یک شورا تشکیل دادیم که بعدها تبدیل شد به سندیکا و محلى را در خیابان چراغ گاز گرفتیم. حسن یکرنگى، آقاى قاضى، عزیزاللّه‏ وطن‏خواه و میرزا عبدالرحیم را من یادم هست که از فعالان آن زمان و اولین دسته هیأت مدیره بودند. فرد دیگرى هم بود به نام مرتضى معتضدى، که شعر هم مى‏‌گفت. یک شعرى گفته بود با این مضمون:

     هرکسى کارش بُوَد بافندگى /

     مُردنش بهتر بُوَد از زندگى /

     آن‏که تُندش بافت نان شب نداشت /

     آن‏که کُندش بافت مُرد از گشنگى.

شعر طولانى‏‌اى بود که طرف دیگر یعنى کارفرماها را هم اسم مى‏‌برد و این‏که چه سودهایى از قِبَل همین‏‌کار برده‏‌اند و زندگى مرفه آن‏ها را با فقر دائمى ما مقایسه مى‏‌کرد. اغلب آن‏ها حالا فوت کرده‏‌اند یادشان به‏‌خیر.

ما درجلسات شوراى متحده مرکزى هم شرکت مى‏‌کردیم اغلب رضا روستا یا دکتر رادمنش براى ما صحبت مى‏‌کردند. در کارگاه ستوده هم باز ما به کمبودهایى که بود اعتراض کردیم، کارفرما راضى نشد شرایط کار را بهتر کند. مزد و نظافت کارگاه و ساعت کار و این‏ها تا این‏که باز کار کم شد یعنى بازار جوراب کمى راکد شد و کارفرما خواست ما را اخراج کند ما به سندیکا و شوراى متحده مرکزى رفتیم، آن‏جا با کارفرما صحبت کردند، ما دیدیم وضع کار خراب است و به سر کار با شرایط قبلى برگردیم بهتر است. اما من مى‏‌گفتم حالا که کارفرما هم به شوراى متحده آمده بهتر است از طریق آن و با شرایط بهترى به سر کار برگردیم. یک‏روز که در کارگاه بحث داشتیم فردى از شوراى متحده آمد که بافنده هم نبود او بدون هیچ شرایطى از کارفرما خواهش کرد ما را به سر کار برگرداند، کارگران رو به من کردند و گفتند کارفرما خودش به ما گفت به سر کار برگردید، شما گفتید از طریق شورا با شرایط بهترى برمى‏‌گردیم، حالا این آقا خواهش مى‏‌کند، این یعنى چه؟! خلاصه به من اعتراض کردند و رفتند، آن‏جا هم، چون سندیکاى ما هنوز انسجام پیدا نکرده بود ما با شکست رو به‏ رو شدیم. من هم دیگر نمى‏‌توانستم در آن کارگاه بمانم. این فعالیت‏ها با شکست و پیروزى ادامه داشت، البته اوضاع مرتبا نسبت به قبل بهترمى‏‌شد. کم ـ کم ماشین‏‌هاى بافت تریکو زیاد شد و ما شدیم بافنده بلوز و کارگاه‏‌هاى جدید با نظم بهترى شروع به کار کردند. باید وضعیت کارگاه‏‌هاى جوراب‏‌باف را مى‏‌دیدید، خیلى ناجور بود، اغلب زیرزمین‏‌هاى منطقه بازار، بوذرجمهرى و کوچه عرب‏‌هابود که نمور و نیمه‏‌تاریک و کوچک و بدون وسایل بهداشتى بودند. کمردرد و واریس پا و دردهایى از این نوع عوارض کار کردن در این کارگاه‏ها بود، کم ـ کم ماشین جدید بافت که وارد شد وضع نسبتا بهتر شد بخصوص کارخانه‏‌هایى مثل «بودوا» و شمس که جا و مکان بهترى داشت.

اعضاى سندیکا

 محل سندیکا بعدا به میدان قیام (میدان شاه) منتقل شد. اصغر ثابت، اسداللّه‏ معروف به اسداللّه‏ غول و کسانى ‏که یادم نیست، افرادى بودند که در سندیکا کار مى‏‌کردند. در مدتى که ما میدان قیام بودیم حوادث ملّى شدن نفت دولت مصدق و حوادث سى‏‌ام تیر اتفاق افتاد، آن‏روزها سندیکاها و کارگران زیادى درگیر اعتصابات و تظاهرات سیاسى بودند.

روز سى‏‌ام تیر کارگرانِ زیادى کشته شدند، نظامى‏‌ها مى‏‌زدند، چاقوکش‏‎ها هم مرتب حمله مى‏‌کردند، وقتى در میدان بهارستان میتینگ بود جوان‏ها روى خیابان‏‌ها مى‏‌خوابیدند تا تانک‏‌ها نتوانند میتینگ را به هم بزنند. در میدانِ مخبرالدوله، تانک‏‌ها آمدند و از روى دو نفر رد شدند: یک دختر و یک پیرمرد که مردم سَرِ نیروهاى نظامى ریختند و خیلى‏‌ها کشته شدند. خاشع در میدان بهارستان  قطع‏نامه مى‏خواند که با تیر او را زدند، نفر بعد قطع‏نامه را ادامه داد، او را هم زدند، نفر بعد گرفت و ادامه داد و بالاخره قطع‏نامه خوانده شد.

 یک بار هم بعدا سر خاک شهداى سى‏‌ام تیر رفتیم که آن‏جا خیلى‏‌ها سخنرانى کردند و از آن‏جا پیاده برگشتیم، آن زمان از ابن‏‌بابویه تا تهران خیلى راه بود. بعد از کودتا مدت زیادى از فعالیت سندیکایى خبرى نبود تا این که از طرف اتحادیه جهانى کار (کنگره بین‏‌المللى ایتالیا) از  ایران هم خواسته بودند که نماینده بفرستد،این‏ها هم چند نفر فرستاده بودند. آن‏ها گفته بودند شما که سندیکا ندارید، این نماینده‏‌ها چه طورى انتخاب شده‏‌اند و آن‏ها عده‏‌اى دست‏‌نشانده سندیکایى درست کرده بودند، سندیکاى بافنده‏‌ها در یک قهوه‏خانه در میدان بهارستان که اتحادیه قهوه‏‌خانه‏‌ها هم آن‏جا بود توسط ساواکى‏‌ها تشکیل شد. یک فرد رشتى بود که سابقه‏‌ى شرارت هم در محل داشت و دو نفر دیگر هم بودند، آن‏جا عده‏‌اى جمع مى‏‌شدند و رفت و آمدى هم بود، ما اعضاى سندیکاى قدیمى تصمیم گرفتیم که سندیکا را از این‏ها پس بگیریم، یک روز من با عده‏‌اى از دوستان به آن‏جا رفتم و خواستم صحبت کنم. گفتند تو عضو نیستى. تقاضاى عضویت کردم کارت براى من صادر شد، بعد که خواستم صحبت کنم یکى از دوستان کارت من را دید گفت من یک ماه قبل از تو عضو شده‏‌ام شماره کارت من ۵۰۰ است ولى شماره کارت شما ۳۰۰ است. این چطور ممکن است، من از همین نکته شروع کردم گفتم که شما نماینده‏‌ى کارگران نیستید و توسط رأى مستقیم بافنده‏‌ها انتخاب نشده‏‌اید و این کاره هم نیستید، به این دلیل. ضمنا یکى از آن‏ها کارگاه داشت و چند نفرى کارگر هم داشت، خلاصه آن‏ها شلوغ کردند و جلسه به هم خورد، ما مى‏‌خواستیم سندیکا با تشکیل مجمع و با رأى کارگران و مستقل از حکومت باشد، خلاصه وقتى به سر کار آمدم از ساواک به کارگاه آمدند که تو نباید دیگر به سندیکا بیایى. بچه‏‌ها مى‏‌گفتند عده‏‌اى قرار است تو را کتک بزنند. فعلاً جلو نیا. با تلاش زیاد عاقبت سندیکا را از دست ساواکى‏‌ها خارج کردیم. اعضاى سندیکا حبیب زرشگى، خرسندى، زین‏‌العابدین‏‌زاده و سیدرضا حسینى و محل سندیکا نیز در بوذرجمهرى بود و نماینده‏‌ها نیز با رأى کارگران انتخاب شده بودند، ولى سازمان امنیت باید تأیید مى‏‌کرد. سندیکا فعالیت خوبى داشت و شعار اصلى هم بیمه بود. کارگران زیادى مى‏‌آمدند، سیدرضا حسینى مطرح کرد که شما در مقابل سود ویژه که حالا کارفرماها مى‏‌دهند نباید بیش‏تر از آن چیزى که گرفته‏‌اید امضاء بدهید، کارگران هم امضاء نمى‏‌دادند در نتیجه اخراج‏‌ها شروع شد و لطمه آن هم به سندیکا خورد، آن زمان حکومت بازى انقلاب سفید را داشت و سهیم شدن کارگران در کارگاه یکى از شعارهاى قلابى بود که داده مى‏‌شد. محلى هم براى مراجعه و تعیین سود ویژه در نظر گرفته بودند که ما را راهنمایى مى‏‌کردند که قانونا چقدر باید بگیریم.

 کار رونق پیدا کرده بود اما کارفرماها حاضر نبودند این سود را که حکومت سالى دو ماه تعیین کرده بود را بپردازند، کارفرما ۱۰۰۰ تومان به جاى ۲۰۰۰ تومان مى‏‌داد و مى‏‌گفت زیر دریافتى۲۰۰۰ تومان را امضاء کنید، سندیکا به کارگران گفت امضاء ندهید و کارفرماها عده زیادى را اخراج کردند. کارگران که تازه با این مسأله رو به‏ رو شده بودند سندیکا را مسبب بیکارى خودشان مى‏‌دانستند طورى که مدتى سندیکا نیامدند و سندیکا هم که از حق عضویت کارگران هزینه اجاره و … را مى‏‌پرداخت، پولى نداشت که بدهد و طورى شد که نزدیک بود اموال سندیکا را ضبط کنند، آخرسر هیأت مدیره با تلاش زیاد به کارگران فهماند که این چیزى که حکومت براى شما در نظر گرفته فقط کمى اضافه دست‏مزد هست نه چیز دیگر، وقتى مزد شما زیاد شده چرا بابت مزد نگرفته امضاء مى‏‌دهید، هیأت مدیره توانست از کارگران کمک مالى جمع کند و جاى جدیدى همراه با خیاط‏‌‌ ها در خیابان سعدى نبش خیابان مطبوعى اجاره کردیم که هم بزرگ‏تر بود و هم تمیزتر.

سال‏‌هاى پس از ۲۸ مرداد

  از سال ۴۳من دبیر سندیکا بودم به سال‏هاى ۴۸ و ۴۹ که رسیدیم من آن زمان عضو هیأت مدیره بودم. شاه برنامه تاج‌‏گذارى و از این بازى‏‌ها داشت، همه را وادار کرده بودند که چراغانى کنند، ما یک روز پنج‏شنبه چند تا لامپ گرفتیم و زدیم و سندیکا را بستیم و شنبه آمدیم و سندیکا را باز کردیم لامپ‌‏ها را هم جمع کردیم این جورى نه ساواک توانست حرفى بزند و نه کارگران ناراحت شدند.

 احمد خاموشى، عباس خالصى، سیدرضا حسینى و من عضو هیأت مدیره بودیم. تک روى در بعضى افراد هیأت مدیره دیده مى‏‌شد، یک جلسه داشتیم با نماینده‏‌هاى کارفرماها، یحث سر این بود که ما توافق کنیم سود ویژه سالى یک ماه به کارگر داده شود. دبیر سندیکاى ما بدون هم‏آهنگى با ما موافقت کرده بود و قرار براى جلسات ماهانه با کارفرماها گذاشته شد، وقتى ما در جلسه هیأت مدیره از دبیر انتقاد کردیم که چرا تو با یک ماه حقوق به‏‌عنوانِ سود ویژه موافقت کرده‏‌اى، ایشان اول منکر شد و بعد از دیدن صورت‏‌جلسه چیزى براى گفتن نداشت در نتیجه قهر کرد، بعد از تشکیل مجمع من به‏‌عنوان دبیر سندیکا انتخاب شدم، بارها براى سخنرانى در مورد سود ویژه و سایر مزایا به شهرستان‏‌هایى مثل انزلى، رشت و … رفتم، البته آن موقع اداره مربوط به سهیم کردن، ظاهرا طرف کارگران و سندیکا را مى‏گرفت اما مشکل امضاء گرفتن‏‌ها هنوز بود، اداره سهیم کردن سعى داشت آمار بالایى بدهد که در ایران کارگران در سود تولید شریک هستند و این مبلغ سود ویژه به کارگران تعلق گرفته ولى این واقعیت نداشت. بعدها سال۵۰ ما به همراه سندیکاى کفاش‏‌ها و خیاط‏ ها به خیابان لاله‏‌زار رفتیم و محلى را گرفتیم که خیلى خوب بود، یک تراس بزرگ داشت که براى مراسم مناسب بود.

فشار به سندیکا

در این دوران سندیکا زیر فشار حزب‏‌هاى دولتى مانند حزب مردم قرار مى‏‌گرفت که بایستى عضو این احزاب بشوید. مهندس جفرودى از طرف حزب مردم خیلى در این زمینه تلاش مى‏‌کرد، چند سندیکایى هم وابسته شده بودند. ما حدود ۴۲ سندیکاى مستقل بودیم که در محل سندیکاى نانواها و میدان شاه (قیام) شوراى همکارى سندیکاهاى مستقل راتشکیل داده بودیم، آن زمان دبیر سندیکاى ما سیدرضا حسینى بود. نماینده‏‌ها هر هفته آن‏جا جلسه داشتند و مسائل مشترک صنف‏‌ها مورد بحث قرار مى‏‌گرفت.

 یکى از مهم‌‏ترین مسائل همه سندیکاهاى مستقل اجبارى شدن بیمه بود که ما سعى داشتیم نیروهاى خودمان را یکى کنیم تا بهتر بتوانیم کار را پیش ببریم، تا آن‏جا که یادم هست، از سندیکاى فلزکارها جلیل انفرادى و مرحوم معلم مى‏‌آمدند. از خیاط ‏ها جعفرى و هاکوپیان، از کفاش‌‏ها مهدیون و سمنانى، از خبازها جعفر مرادى. نماینده‏‌ى رئیس هیأت مدیره آقاى عمواوغلى بود از سندیکا رسومات. این‏ها یک‏بار تحت تأثیر فشار حکومت تسلیم شده بودند که به سمت حزب مردم بروند ولى با مقاومت اکثریت اعضاى سندیکا رو به‏ رو شدند و آن‏‌هایى هم که وعده نمایندگى مجلس گرفته بودند به مجلس نرفتند و تنها سندیکاى خود را وابسته کردند. در آن زمان جلسات حل اختلاف در وزارت کار تشکیل مى‏‌شد. از طرف بافنده‏‌ها من براى کمیته حل اختلاف مى‏‌رفتم.

رسیدیم به سال ۵۵ بعد از انتخابات وقتى رفتیم کارت نمایندگى خود را از خانه کارگر بگیریم چند تا بلیت سینما هم به ما دادند در آن دوره هیأت مدیره آقایان کریمى، مرحمتى، چاپخانیان و درودیان بودند که آقاى طهماسبى هم در تعاونى که تشکیل داده بودیم فعال بود وقتى من و کریمى رفتیم وزارت کار گفتند به خانه کارگر بروید و کارت دبیر و رئیس هیأت مدیره را از آن‏جا بگیرید. به همراه کارت چند بلیت سینما هم به ما دادند، وقتى بیرون آمدیم من گفتم کریمى بلیت‏‌ها را همین‏‌جا پاره کنیم. اگر کارگران بدانند که این‏جا بلیتِ سینما و این‏جور چیزها هم هست، ممکن است پاى‏شان سُر بخورد و کم ـ کم بافنده‏‌ها هم دولتى بشوند. البته بعضى ناآگاهى‏‌ها باعث مى‏‌شود که هم کنار قدرت جا خوش کرده باشند و هم به «آلاف و الوفى» برسند. خلاصه بلیت‏‌ها را پاره کردیم. مخصوصا ما را براى گرفتن کارت به خانه کارگر فرستاده بودند که زمینه‏‌ى جذب ما به آن‏جا فراهم شود.

     داد و ستد وزارت‏خانه با اتحادیه دولتى بود. مثلاً بیمه مشکل اساسى سندیکاها بود. کارفرما هم که نمى‏‌خواست بیمه کند و کارگران هم نمى‏‌دانستند چقدر بیمه به دردشان مى‏‌خورد. اغلب موقعى که بازرس بیمه مى‏‌آمد، کارگران را از در دیگرى فرارى مى‏‌دادند کارفرماها سعى مى‏‌کردند با بازرس‏‌ها هم‏آهنگ کنند که تا موقعى که او مى‏‌آمد قبلاً کارگران رفته باشند و روى کشو هم کشیده شده باشد یعنى کارگر نداریم. یک بار خودم در خیابان لاله‏‌زارنو بچه‏‌ها را دیدم که کنار خیابان ایستاده‏‌اند، گفتم چرا معطلید؟ گفتند قرار است بازرس بیمه بیاید. من فهمیدم که کارفرما از طرفِ خود بازرس‏‌ها خبر شده. به اداره‏‌ى بیمه رفتم و مستقیم با مدیرش آقاى خواجوى صحبت کردم او بازرس‏‌ها را جمع کرد و گفت چه کسى به شرکت بودوا خبر داده که قرار است بازرس بیاید، کسى گردن نگرفت ولى از این کارها زیاد بود.

جشن‏ هاى اول ماه مه

 جشن‏‌هاى اول ماه مه همیشه براى ما اهمیّت داشت و سال‏هاى قبل از ۱۳۵۰، روز تولد رضاخان را روز کارگر اعلام کرده بودند. ما هرگز این روز را جشن نمى‏‌گرفتیم. سندیکاهاى مستقل به شکل‏‌هاى گوناگون سعى مى‏‌کردند اول ماه مه را همراه با کارگرانِ جهان جشن بگیرند. هر چقدر هم محدودیت ایجاد مى‏‌کردند ما این‏کار را مى‏‌کردیم، پلیس هم دایم بر سَرِ این قضیه با ما درگیر بود، تا بالاخره حکومت وادار شد روز جهانى کارگر را به رسمیت بشناسد. یک‏بار ما به همراه سندیکاى کفاش روى تراسِ سندیکا جشن را برگزار مى‏‌کردیم. جمعیت زیادى آمده بودند، کار به خوبى پیش رفت. سخنرانى در مورد طرح مسائل صنوف، تاریخچه و … بود. از طرف کلانترى پاسبانى براى حفظ نظم داده بودند. اواخر جلسه پاسبان آمد به من گفت این‏جا چه خبر است؟ در این مملکت هر جا جلسه‏‌اى هست باید با نام شاه و تجلیل از کارهاى او شروع شود. اما شما اصلاً هیچ اسمى از شاه نبردید، ممکن است ساواکى‏‌ها این‏جا باشند هم براى ما بد مى‏‌شود هم براى شما. من دنبال کسى مى‏‌گشتم که برود بالا و از «یارو» اسمى ببرد. عاقبت مهدیون، یک کارگر کفاش پیدا کرد که این‏کاره بود. فرستادش بالا پشتِ تریبون و او شروع کرد به تملق‏‌گویى و شعار دادن به سودِ شاه. خوب! باید کارگران در جواب شعارها، دست مى‏زدند ولى خبرى نبود! ما دیدیم این شخص افسار پاره کرده و همین‏‌طور شعار مى‏‌دهد. کارگران هم که در سندیکا از این چیزها ندیده بودند و عادت به تملق نداشتند و ناراحت بودند. به مهدیون گفتم: «یعقوب! برو طرف را بیار پایین! بدتر داره میشه».

… و خاطره‌ اى دیگر

«قدس جورابچى» یک کارخانه‏‌ى جوراب‏‌بافى بود، مال یک بهایى. کارگران براى خواسته‏‌هاى‏شان اعتصاب مى‏‌کنند، کارفرما کلیدکارخانه را به‏‌دست کارگران مى‏‌دهد و مى‏‌گوید: «من رفتم، کارخانه مال شما» او رفت. کارگران هم شروع به‏‌کار کردند. تولید کردند و جوراب‏‌ها را به بازار آوردند اما کسى جوراب‏‌ها را از آن‏ها نخرید. هر جا رفتند، نشد. عاقبت دیدند جنس را که نمى‏‌خرند مزدى هم که در بین نیست. گرسنه مانده‏‌اند. رفتند کارگاه را تحویل کارفرمادادند. یک‏بار منصوریان، رییس اتحادیه کارفرماها گفت: من کارگاه خود را به کارگران تحویل مى‏‌دهم به شرطى که سه نفر از تهران بروند. این سه نفر عضو هیأت مدیره سندیکاى بافنده‏‌ها بودند. منصوریان با این کار مى‏‌خواست کارگران را در مقابل سندیکا قرار بدهد، کار قدس جورابچى هم همین‏‌طورى بود. مى‏‌خواست قدرت کارفرماها را به رخ کارگران بکشد که از خواسته‏‌هاى قانونى خودشان دست بکشند. فشار و دوز و کلک و کتک و همه کارها مى‏‌شد که کارگر بیش‏تر نفهمد و توقع نداشته باشند حق خودش را نشناسد. نماینده‏‌ها هم که دایم یا اخراج مى‏‌شدند یا تهدید به زندان و کتک و غیره.

بعد از انقلاب

بعد از انقلاب هم ما سندیکاى خوبى داشتیم. چیزى حدود ۳ هزار عضو و یک تعاونى خوب که خیلى از کارگران عضوش بودند، اما فشارهاى گوناگونى هم بود. البته اول انقلاب مرحوم فروهر که وزیر شد ما را دعوت کرد. مرد خوبى شده بود. این اواخر کارهاى خوبى مى‏‌کرد، هر چند در جوانى‏‌اش اشتباه داشت. با ما براى راه‏‌اندازى کار مشورت کرد، خیلى از نماینده‏‌هایى را که مى‏‌شناخت دعوت کرده بود، چون کارها هنوز راه نیافتاده بود یک حقوق بیکارى به‏‌عنوان کمک تصویب کرد که براى کارگرانى که مدت طولانى براى انقلاب اعتصاب کرده بودند و حالا هم هنوز کار شروع نشده بود، خوب بود. سندیکا شعار راه‏‌اندازى کارها را با راهنماهایى که لازم بود مى‏‌داد. تعاونى سعى مى‏‌کرد جنس‏‌هایى که کم بود براى کارگران بگیرد. همیشه سندیکا و تعاونى شلوغ بود. جلسات قشنگى داشتیم. خود کارگران مى‏‌آمدند سخنرانى‏‌هاى خوبى مى‏‌کردند، اما یک‏‌عده‏‌اى هم در انجمن اسلامى جمع شده بودند، ما رفتیم از این‏ها دعوت کردیم که بیایید شما هم در انتخاباتِ سندیکا شرکت کنید و اگر کارگران به شما رأى دادند، در هیأت مدیره فعالیت کنید. چرا با سندیکا ضدیت مى‏‌کنید؟ آمدند سعى داشتند به کارگران این‏‌طور وانمود کنند که این درست نیست و آن‏ها شایسته‏‌تر هستند. خلاصه نشد و رأى نیاوردند. برخى‏‌ها هم رفتند سراغ کارهاى تخریبى دیگر مثل پرونده‏‌سازى براى هیأت مدیره. روز به روز سندیکا قوى‏تر مى‏‌شد. عاقبت به زور سندیکا را بستند و اموال تعاونى را به انجمن اسلامى بردند. ما شکایت کردیم ولى ما را دستگیر کردند، دسته‏‌جمعى از یک جلسه، هفتاد و هشتاد نفر را به اوین بردند، بعد کارگران را آزاد کردند ولى ما را مدتى نگه‏‌داشتند به من گفتند تو کمونیستى. گفتم کمونیست سواد مى‏‌خواهد من دو کلاس بیش‏تر سواد ندارم. هر چه یاد گرفتم از روى دست کارگران بوده. سال‏ها هم هست که در سندیکا براى کارگران کار کرده‏‌ام. این‏جورى که نمى‏‌شود بالاخره ما نماینده‏‌ایم! کارگران به ما رأى داده‏‌اند. عاقبت، سندیکاى به آن خوبى بسته شد.

https://akhbar-rooz.com/?p=22118 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x