“همیشه مادر” نام رمانی است به قلم علی اشرف درویشیان که در حاکمیت ملایان؛ اجازه ی انتشار نیافته است. این رمان به زندگی و رزم و رنج فاطمه سعیدی می پردازد. فاطمه سعیدی؛ مادر «شایگان» ها: نادر، ابوالحسن، ناصر و ارژنگ است. زنی دلیر که هم خود متحمل رنج های فراوان شد و هم چهار فرزندش در نبرد با نظام مستبد محمدرضاشاهی در خون غلطیدند.
نادر شایگان فرزند بزرگتر در خرداد ماه پنجاه و دو در درگیری مسلحانه با نیروهای ساواک شاه جان می بازد. بعد از این واقعه فاطمه سعیدی همراه سه فرزند کم سن و سالش ابوالحسن، ارژنگ و ناصر به سازمان چریکهای فدایی خلق می پیوندند.
در ادامه ضربات و سرکوب شدید و وحشیانه رژیم شاهنشاهی، فاطمه سعیدی در اسفند ۵٢ دستگیر می شود. وی در زندان و مقر ساواک به سختی و وحشیانه شکنجه می شود. فاطمه سعیدی به گمان بسیاری از محققان جنبش های اجتماعی در ایران اولین زنی بود که محکوم به زندان ابد شد. ارژنگ و ناصر دو فرزند دیگر فاطمه سعیدی بودند و در آن زمان فقط ده و یازده سال داشتند. آنان در سازمان چریک های فدایی خلق ایران، به نام های “دانه” و “جوانه” نامدار بودند. دانه و جوانه در ٢۶ اردیبهشت ماه ١٣۵۵ و در حین محاصره ی یک خانه تیمی، به ضرب گلوله ی نیروهای ساواک، به فرماندهی ی پرویز ثابتی؛ که مسئول مستقیم اداره ی سوم ساواک و رئیس ساواک بود؛ جان باختند.
زنده یاد علی اشرف درویشیان، توجه ویژه ای به کار بر روی این رمان نموده است و چنان که خود به من گفته است، سال ها بر روی آن کار کرده است. او تا زنده بود علاقه اش را به این کتاب پنهان نمی کرد و در دیدارهایی که داشت، هماره به این کتاب اشارتی داشته است.
اواسط مهر ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و دو در آلمان و در شبی که میزبان او بودم، اشارات مبسوطی به این کتاب نمود و از علاقه و اشتیاق خود برای به فرجام رساندن نشر این کتاب سخن گفت. در این جا دلم می خواهد بخش هایی از گفتگوی وی را در سپتامبر سال ٢٠٠٣ و حین گفتگویی با ناصر زراعتی، نقل کنم:
“رمانی هست که سالهاست دارم رویش کار میکنم و دوبار هم این رمان را نوشتهام و تمام کردهام. شرح حال خانم فاطمه سعیدی است؛ مادر «شایگان»ها: نادر، ابوالحسن، ناصر و ارژنگ که هر چهارتاشان در رژیم گذشته، در برخورد کشته شدند. البته ابوالحسن نه… توی رمان توضیح دادهام که چه شد… ابوالحسن گم شد. ساواک بنا بود تغییری روی چهرهاش بدهد، ظاهرش را دستکاری بکند که شناخته نشود و شناسنامهاش را هم عوض کند و ولش کند. که نمیدانیم چه شد. بعد از آن، پیش مادرش هم نرفت. احتمالاً کشتندش. بههرحال، خاطرات خانم سعیدی است که اول روی نوار ضبط شد و بعد پیاده کردم روی کاغذ. فاطمه سعیدی در زندان سواد یاد گرفته بود. وقتی کار پیاده کردن و نوشتن خاطرات تمام شد، ازش پرسیدم: «چطور میخواهی برایت بنویسم؟»
خودت میدانی که وقتی یک کسی چیزهایی را تعریف میکند و میخواهد که برایش بنویسی، چقدر مشکل است. چون دیگر تو خودت اختیار و آزادی لازم را نداری. مثل این است که در مدرسه، انشاء بدهند بهت. من همیشه از موضوع انشاء و درس انشاء و اینطور انشاءنویسی بدم میآمد. معلم انشاء هم که بودم، به شاگردانم موضوع انشاء نمیدادم. میگفتم: «هرکس هرچه دلش میخواهد راجعبه هر موضوعی بنویسد.» یا اگر هم مجبور میشدم موضوع بدهم، پنج شش تا موضوع میدادم که آزاد باشند، هرکدام را که میخواهند انتخاب کنند. بههرحال، گفت که: «داستان مرا به سبک «دُن آرام» بنویس!» میخواست راوی داستان بهاصطلاح «دانای کل» باشد. من براین اساس شروع کردم به نوشتن. البته درحین نوشتن، به مسائل و اطلاعات زیادی احتیاج داشتم. او در اردبیل زندگی کرده بود و من آن منطقه و روستاهایش را نمیشناختم. برای اولین بار، از فضای روستاهای کرمانشاه و آن طرفها بیرون آمدم. خلاصه هرطور بود رمان را نوشتم و تمام کردم و فرستادم برایش فرانسه. (چون دراین فاصله، ایشان رفته بود فرانسه و آنجا زندگی میکرد). وقتی شخصی که متن رمان را برایش برده بود برگشت، گفت که: «دوستان و نزدیکانش کار را پسندیدند، ولی خودش گفت که: این زندگی من نیست.»
درحالی که من وفادار مانده بودم به تمام حرفها و روایتهایش، منتها برای اینکه رمان جذاب شود، ناچار بودم صحنهسازیهایی بکنم و تغییرات مختصری بدهم که خواننده علاقهمند شود داستان را دنبال کند و کار فقط یک زندگینامه و روایت خشک و خالی نباشد. پیغام داده بود که: «نه، حالا دلم میخواهد داستانم را به سبک «پابرهنهها»ی زاهاریا استانکو بنویسی!»
باور میکنی که من به آن سبک هم نوشتم؟ در حدود ۴٠٠ صفحه میشد… آن را هم نوشتم، باز فرستادم برایش. که دوباره گفت: «نه…» اینهم مورد قبولش قرار نگرفت. خیلی سختگیر است. این بود که گفتم: «باشد، من ٢٠٠ تا سؤال طرح میکنم، برایت میفرستم، به سبک خاطرات صفرخان، شما بیا به این سؤالها جواب بده. من همه را عیناً مینویسم…» اما یک روایت هم برای خودم گذاشتم که آنطور که دلم میخواهد بنویسم. و حالا مدتی است که دارم روی این رمان کار میکنم، به اسم «همیشه مادر»…”
در زیر بخشی از این رمان، که دستگاه سانسور حکومت آخوندی، فرصت انتشارِ آن را نداده است، برای آشنایی بیشتر اهل کتاب و دوستداران آثار این نویسنده می آورم.
خسرو باقرپور
همیشه مادر
علیاشرف درویشیان
بازجو جزوهای به من نشان داد: «این را شما تایپ کردهای؟»
قاطعانه گفتم: «نه. نخیر.»
عکس پسربچهای را جلو صورتم گرفتند: «میشناسی؟»
«نه.»
عکس شعاع را نشانم دادند: «او را کجا دیدهای؟»
«هیچجا. نمیشناسم.»
عکسهای دیگری نشانم دادند و من گفتم که نمیشناسم.
مرا به اتاق دیگری بردند که دیوارهایش با کاشی سفید پوشیده شده بود.همان بازجوی سیهچرده دیشبی پشت میز نشسته بود. شتکهای خون رویکاشیها دیده میشد. عضدی آمد و مچ دست مرا گرفت و پیچاند و یکی ازمأمورها گفت: «زودتر آن وسایل الکتریکی را بیار.»
گیرههای فلزی دستگاه را به بدنم وصل کردند. بهزیر گلو، لاله گوش، روی پلکها و جاهای حساس بدن. برق را وصل کردند. یکهو تکان خوردم. تمام بدنم گُر گرفت. مثل آنکه توی آتش افتاده باشم. مثل برقگرفتهها بدنم سوزن سوزن میشد. میسوخت. باز شوک دادند. مأمورها دورم میچرخیدند. شلاق آوردند و در حالی که گیرههای برقی به بدنم بود، شلاقمیزدند. بعد از میله پنجره آویزانم کردند. دستهایم را به میلهها قفل کردند.دوباره آتش از سر و پایم بالا رفت. بهشدت تکان میخوردم. هیچچیز در آن لحظهها نمیتوانست مرا از حرف زدن بازدارد مگر عشق به بچههایم، عشق به رفقایم. عشق به آنها که خونشان روی کاشیها پاشیده شده بود. من به دست دشمن افتادهام و کوچکترین کلمهای میتواند آنها را به این شکنجهگاه بکشاند.
«جهانبخش را میشناسی؟»
«نه.»
و خوشحال شدم که جهان هنوز زنده است.
«شعاع را میشناسی؟»
«نه.»
در دل شاد شدم که شعاع هم زنده است.
بازجو دسته کلیدی جلو صورتم گرفت: «این کلیدها مربوط به کجاست؟»
این را میدانستم که دو شبانهروز از دستگیری من گذشته و رفقا باید خانههای خود را تخلیه کرده باشند. کلید در برابر چشمانم تکان میخورد. منساعت دو بعد از ظهر دو روز قبل با کبیر قرار داشتم و کبیر ساعت هفت همانروز با شعاع قرار داشت. پس فکر کردم که حتماً کبیر و شعاع همدیگر رادیدهاند و جریان را متوجه شدهاند و خانه را خالی کردهاند و مأمورها کلیدها را از همان خانه به دست آوردهاند.
فریاد زدم: «دژخیمها، پسرم را کشتید. مرا هم بکشید.»
«عجله نکن. تو را هم میکشیم؛ اما پس از گفتن تمام اطلاعاتت.»
و پرسید: «هر چه زودتر محل خانه تیمیات را بگو.»
«نمیگویم.»
شوک و شلاق دوباره از سر گرفته شد. از پنجره بازم کردند و پایینآوردند: «نقشه خانه را بکش روی این کاغذ.»
چون از تخلیه خانه مطمئن بودم، نشانی را دادم. بازجو فوراً با تلفن نشانی را به مأمورهایش داد و گفت که به آن نشانی بروند و تمام وسایل خانه را انگشتنگاری کنند. بعد برگشت و مشتی به صورتم کوبید: «تو همه کارها راخراب کردی. ما همهجا را محاصره کرده بودیم و میخواستیم آن کسی را که تو را به آن خانه برده بود، دستگیر کنیم؛ اما تو همهچیز را بههم زدی.»
من خوشحال بودم که کبیر نجات پیدا کرده بود. دوباره عکس شعاع را آوردند. عکس جدید او بود.
«این را میشناسی؟»
«بله میشناسم.»
«چرا قبلاً گفتی نمیشناسی؟»
«آن عکس مربوط به جوانیاش بود و نشناختم.»
«خُب این شعاع قدش چه اندازه است؟»
«یادم نیست.»
«چه لباسی میپوشد؟»
«لباس سرمهای.»
میدانستم که شعاع آن لباس سرمهای را که سالها میپوشید دیگر نمیپوشد. دیگر نخنما شده بود.
«موهایش بلند است یا کوتاه؟»
«بلند.»
و با خود گفتم که حتماً او موهای خود را کوتاه میکند.
مأمورها از خانهای که نشانیاش را داده بودم، دستخالی برگشتند. خیلی عصبانی بودند. مرا دوباره به اتاق شکنجه بردند. شوک و شلاق از سر گرفته شد. پس از مدتی شکنجه، دوباره مرا به اتاق دیگری بردند. مردی به اتاق آمد و با من صحبت کرد: «خانم، من غیر از اینها هستم. اینها جلادند. ممکن است هر آن خون تو را بریزند. بیا و حرفهایت را صاف و ساده به من بگو تا نجات پیدا کنی.»
پوزخند زدم و گفتم: «بله شما واقعاً غیر از آنها هستید. از قیافهتان پیداست.»
مرا به اتاق دیگری بردند و دیدم که سمایل را آوردهاند. روی تختشکنجه بسته شده بود. مرا بالای سر او بردند و گفتند: «این را میشناسی؟»
«نه.»
سمایل را از روی تخت باز کردند و کشانکشان بردند.
بعد از ظهر بازجوی جدیدی همراه با عضدی آمد. او ناهیدی بود. شکنجهگر معروف مشهد. به من نزدیک شد و گفت: «اسم رفقایت را بگو!»
من چند تا اسم از رفقایی که قبلاً دستگیر شده بودند گفتم. عضدی سیلی محکمی توی گوشم زد و فریاد کشید: «این سلیطه اسم آنهایی را میگوید که دستگیر شدهاند. ببریدش بالا.»
مرا به اتاق بالا بردند، به شکنجهگاه و شروع کردند. دوباره مرا پایین آوردند. چند بار این کار را تکرار کردند تا هوا تاریک شد.
شب، مردی با ظرفی که قلمموی پهنی در آن بود آمد. قلممو را در ظرف زد و روی زخمهایم کشید. آب نمک بود. از درد و سوزش بهخود پیچیدم. او در حالی که قلم مو میکشید، خیلی آرام و خونسرد میگفت: «حرفهایت را بزن خانم. اگر حرفهایت را بزنی به وجدانم قسم تو را فوراً به بیمارستان میفرستم.»
به چشمان قیگرفتهاش نگاه کردم و ساکت ماندم. عضدی در را بههم زد و به اتاق آمد. کشیدهای به صورتم زد و گفت: «این بیشرف به فکر بچههایشنیست. این عفریته بیغیرت معلوم نیست الان بچههایش کجا هستند. مثل سیبزمینی بیرگ است.»
مردی با موهای جوگندمی وارد شد و گفت: «خانم بگو بچههایت کجا هستند. قسم به وحدانیت خدا آنها را به بهترین مدرسهها میفرستم.»
با صدای پر از کینه گفتم: «آن مدرسهها برای خودتان خوب است.»
مرد گفت: «اگر حرف نزنی دوباره میبریمت بالا.»
این تهدید بود. میدانستم. چون دیگر در بدنم جای سالمی باقی نمانده بود که دوباره شکنجهام بدهند. چند لحظه پیش مرا از زیر سِرُم بیرون آورده بودند. روز پیش هم در زیر سِرُم بیهوش شده بودم. مرا به سلولی بردند. یک تخت آهنی در سلول بود که مرا روی آن بستند.
نگهبانها رفتند. تنها ماندم. به سقف سلول خیره شدم… داشتم توی بیابان بیسر و تهی میدویدم. خروسی زیر بغلم بود، خروسی سیاه. میبردم برای دعانویس. دعانویسی که چند فرسنگ از ده ما دور بود. یازده سالم بود. برادرم، برادر کوچکم مریض شده بود و گفته بود که آب دعا باید به خوردش بدهیم. خروس از دستم فرار کرد. خیلی دویدم تا گرفتمش. دعانویس خروس را ازمن گرفت و کاغذی به دستم داد تا در آب بزنیم و آبش را به برادرم بدهیم… مرابه پاسبان پیری شوهر دادند. عرقخور بود. از در که میآمد از مستی میافتاد توی حوض. او را بیرون میآوردم. به اتاق میبردم. لباسهایش را عوض میکردم… از او طلاق گرفتم… به فرمان شوهر کردم. هر شب کتکم میزد. دستهایم را از پشت میبست. میخواست با چاقو سرم را ببرد… بچههایم… بچههای عزیزم مزدک و مانی و اسفندیار. کجا بودند حالا. چه میکردند در خانههای تیمی… بُغض گلویم را فشار میداد. نگذاشتم اشکم سرازیر شود. ممکن بود، شکنجهگرها، توی سلول بیایند و اشکهایم را ببینند.
ساعت دوازده شب بود که یک نفر عینکی تو آمد. من از گذشت زمان حسمیکردم که باید چه ساعتی باشد.
مرد، عینک تیرهای به چشم داشت. نشست و پرسید: «شما عضو کدام گروه هستید؟»
محکم گفتم: «چریکهای فدایی خلق.»
عینکی پرسید: «ایدئولوژی شما چیست؟»
«مارکسیسم ـ لنینیسم!»
«چهکاره بودی؟»
«خانهدار.»
«کسانی را که میشناسی نام ببر…»
من نام کسانی را که میدانستم دستگیر یا شهید شدهاند بردم.
پرسید: «موقع دستگیری چه کسی همراهت بود؟»
«هیچکس. تنها بودم.» و نام کبیر را نگفتم.
«چه کسی شما را به آن خانه تیمی برد؟»
«یکی از رفقایی که تا آنوقت ندیده بودم.»
«قدش چه اندازه بود؟»
«متوسط.»
«چه کتابهایی تا به حال خواندهای؟»
«فرصتی برای مطالعه نداشتهام. خیلی کم کتاب خواندهام.»
«یکی از کتابهایی را که خواندهای نام ببر.»
«کتاب مادر ماکسیم گورکی.»
نمیدانستم که خواندن کتاب مادر، سه سال زندان دارد.
«بچههایت را پیش چه کسانی گذاشتهای؟»
«آنها یک روز از خانه بیرون رفتند و ازشان بیخبرم.»
«کدام خانه؟»
«همان خانهای که در تهران بودم.»
«بچههایت با چه کسانی دوست بودند؟»
صورتم را رو به دیوار برگرداندم و با اعتراض گفتم: «آقا دیگر خسته شدهم. میبینی که جای سالمی در بدنم باقی نگذاشتهاند. نمیتوانم جواب بدهم.»
بازجویی آنشب به وسیله آن مرد، تا صبح طول کشید. چشمانم از هم باز نمیشد. بازجو دستهایم را باز کرد و رفت.
از توی راهرو خِشخِش زنجیر میآمد. کسی پاهایش را روی زمین میکشید و زنجیرهایش صدا میداد. از میان سلول صدای جیغ و فریاد میآمد.
«بگو رفقایت را.. بگو کجا قرار داری؟»
«نمیدانم… نمیدانم… اشتباهی مرا گرفتهاید.»
میدانستم که تا چند لحظه دیگر، شکنجه و بازجویی من شروع خواهد شد. بلند شدم و نشستم روی تخت. روسریام را باز کردم و دور گردنم پیچیدم. دو سر روسری را از دو طرف کشیدم که شاید بتوانم خودم را خفه کنم. اما نشد. نتوانستم. یعنی دستهایم آن قدرت را نداشتند که روسری را محکم بکشم. خواستم بلند بشوم و خودم را با سر از روی تخت به زمین بزنم. اما توانایی بلندشدن نداشتم. مدتی بیحال ماندم. سرم را به دیوار زدم. فایدهای نداشت. روسری را توی دهان خودم چپاندم. بیفایده بود. هنوز زنده بودم.
در تقلای نابودی خودم بودم که در باز شد و پنج شش تا ساواکی تو آمدند و شروع کردند به زدن سیلی و لگد. باز هم همان مرد جوگندمی آمد و مرا از زیر دست مأمورها بیرون کشید و گفت: «خانم مسیر بچههایت را بگو. کجا رفتند؟ به خدایی خدا آنها را به بهترین مدرسهها میگذارم. من دلم برای آنها میسوزد.»
گفتم: «آقا اگر بچههای من جایی میرفتند که میباید من بدانم، خُبهمانجا پیش خودم میماندند. من صد بار دیگر میگویم که نمیدانم آنها کجا رفتهاند.»
عضدی از در وارد شد و طبق معمول کشیدهای به صورتم زد و پرسید: «آن چاهی که توی زیرزمین کندید برای چهکاری بود؟»
با تعجب پرسیدم: «کدام چاه؟ ما چاهی در زیرزمین نداشتهایم!»
چند سیلی دیگر به من زد و گفت: «بله چاه! خودت را به آن راه نزن سلیطه.»
به دستور عضدی وسایل الکتریکی را آوردند و همانجا توی سلول بهبدنم وصل کردند. اینبار پسر جوانی مرا شکنجه میداد. گیرههای فلزی را بهپلکهایم وصل کرده بودند و همراه با پرش پلکها، گیرهها میپریدند و باز میشدند. جوان برای آنکه گیرهها جدا نشوند، پالتوی مرا روی سرم کشید. نیمساعت گیرهها به پلکها و بدنم وصل بود.
مرا بلند کردند و از نرده پنجره آویختند و با شلاق زدند. گیرهها وصلبودند. شوک داده میشد و با شلاق هم میزدند. سرم از شدت جریان برق تکان میخورد و سر و صدای عجیبی در مغزم میپیچید: «شعاع کجاست؟»
«نمیدانم.»
عضدی با خشم گفت: «این شعاع از پویان هم خطرناکتر است.مدتهاست دنبالش هستیم. از هفده سالگی فعالیت میکرده و حتی یکبارهم دستگیر نشده. عکس و تفضیلاتش را داریم.»
سقلمهای زیر چانهام زد: «موهایش بلند است یا کوتاه؟»
«بلند است.»
«چهوقت روز از خانه بیرون میرود؟»
«صبح زود.»
بارها و بارها سؤالها را تکرار کردند، اما من با همه سر و صداها و ضربهها و صدمههایی که میزدند حواسم جمع بود. گمراهشان میکردم.
«جای بچههایت را بگو قبل از آنکه دستگیرشان کنیم و جلو جوخه آتش بگذاریم.»
«گفتم که نمیدانم بچههایم کجا هستند.»
برای چپ گرایانی که نوستالژی چریکهای فدایی دهه ۱۳۵۰ را دارند “مادر” فاطمه سعیدی سمبل مبارزه و ایثار است. اما واقعیت این است که ایشان زنی بی نهایت بی مسئولیت بودند که به انگیزه های شخصی (حتی اگر فرض کنیم که ایده آلهای شریف انسانی بودند) جان فرزندان خود را به خطر انداختند و در نهایت موجب قربانی شدن دو کودک (اگر ابوالحسن هم کشته شده باشد سه) شدند. حالا قاتل هر که بوده فرقی نمی کند، چه ساواک چه حمید اشرف. مهم جان این کودکان بود که در درجه اول به دلیل غفلت خانم سعیدی از وظایف مادری اش از دست رفت. در هر جامعه متمدنی چنین زنی را به دادگاه تحویل می دهند، نه آنکه از او قهرمان بسازند. خوب فکر کنید.