سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

عمو جانی – محمود طوقی

تمامی اهل محل او را خانجان صدا می کردند وکسی هم با او سلام و علیک نمی کرد تنها احمدبودکه اورا عمو جانی صدا می کرد وبا دیدنش بلند می شد و جلو می رفت دست می داد و می گفت :سلام عمو جانی خوبی.واو می گفت زنده ایم شکر.

نوکر خانه مینا خانم بود.وهمیشه خدا چند سگی اطرافش می پلکیدند.

پیرمردی بود در دهه شصت هفتاد عمر با کلاهی ایتالیایی،صورتی گندمگون و یک خال درشت  روی گونه راست با دندان هایی مصنوعی که از فرط کشیدن سیگار به  رنگ قهوه ای تندی در آمده بود.

کمی موقع راه رفتن می لنگید و بفهمی نفهمی پای چپ اش کمی کوتاهتر از پای راستش بود.آن طور که می گفتند در جوانی در یکی از شب هایی که سیاه مست بوده است از بالای پشت بام به وسط حیاط پرت می شود و استخوان پای چپش خرد و خاکشیر می شود .یکی دو سالی طول می کشد تا اسکندر شکسته بند پای خرد شده اش را درمان می کند اما از آن موقع پای چپش کمی کوتاهتر شده بود و دیگر نمی توانست درست و حسابی راه برود و یا دنبال کسی بدود.

نزدیک های ظهر از خانه مینا خانم بیرون می زد تا برای میهمان های شب مینا خانم خرید کند.ورفت وبر گشت اش دو سه ساعتی طول می کشید .خرید می کرد و تا می توانست برای سگ های گرسنه از دکان های قصابی آشغال گوشت با خواهش وتمنا جمع می کرد و می آورد و به خرابه خرما فروش ها نزدیکی خانه میناخانم که می رسید می نشست و صبر می کرد که سگ هایش یکی یکی بیایند و سهم شان را بگیرند و بروند . بعد راهی خانه مینا خانم می شد. گوشت و سبزی و نان را می گذاشت و می آمد می نشست جلو درب خانه تا اگر غریبه ای گذرش به محله افتاد مشتری را برای مینا خانم جور کند و یک انعامی هم بعد از اتمام کار  گیرش بیاید. خورد و خوراکش با مینا خانم بود اما خرج وبرجش را باید از مشتری ها می گرفت.

خانه احمد نبش کوچه ای بود  روبروی فاحشه خانه جایی که آن ها اسمش را گذاشته بودند  محله خانم ها،محله ای تو در تو  که در هر خانه چند تایی زن در آن جا مشغول بکار بودند. هر خانه هم برای خود نوکر و در خانه پایی داشت .

نوکر خانه اشرف گدا فانتیز بود مردی کوتاه قد با سبیل هایی باریک ونوک تیز که همیشه خدا احمد بادیدن سبیل های عجیب و غریبش خنده اش می گرفت. نوکر خانه سُلی خانم نصرت کون کمانچه بود.

نصرت خانم اول صبح برای خرید مایحتاج شان  بیرون می زد  تا راهی بازار بشود واحمد که همیشه خدا جلو خانه شان بازی می کرد به باسن او خیره می شد وخنده اش می گرفت و می خواست بداند چرا به نصرت خانم می گویند کون کمانچه وبین کمانچه وباسن نصرت خانم چه رابطه ای بر قرار است.نصرت خانم هم  که به صرافت دریافته بود او به باسنش نگاه می کند و می خندد مثل همیشه بر می گشت ومی گفت :دوره آخر زمون شده بچه خجالت بکش مگر تو خودت خواهر ومادر نداری .

همه چیز از چهارشنبه شب هفته اول  بهمن ماه شروع شد .برف یک ریز از غروب شروع کرده بود بباریدن واو مدام به حیاط می رفت و به آسمان نگاه می کرد تا ببیند برف بند می آید یانه. و بعد چند فحش آبدار نثار برف و آسمان می کرد و بر می گشت سر جایش و مشغول آماده کردن مشق های فردایش می شد .

مادرش هم که بی قراری او را می دید می گفت:غم بدلت راه نده نهایتش خودم  فردا صبح زودتا مدرسه با تو می آیم.خدا را چه دیدی شاید برف ایستاد و صبح هم یک آفتاب مشتی زد و همه برف ها را آب کرد وتو با خیال راحت رفتی مدرسه.

اما برف بند نیامد و او از زور غصه فردا نه شام خوردم ونه ساعت نُه رفت سر وقت رادیوی چهار موج آلمانی پدرش که از تهران خریده بود و از زور صافی و قدرت صدا در تمامی محل لنگه نداشت تا برنامه مورد علاقه اش جانی دارل را گوش بدهد.

همه می دانستند که او عاشق برنامه جانی دارل است.برنامه ای که هرهفته چهارشنبه رأس ساعت نه با صدای دویدن و نفس زدن های پشت سر هم مردی شروع می شد و صدای شلیک گلوله ای می آمد و ناگهان صدای درینگ و درینگ تلفنی بلند می شد و مردی تلفن را بر می داشت و می گفت:ارادتمند جانی دارل.

عصر چهار شنبه که از مدرسه می آمد  می نشست و تا ساعت نه شب نشده تمامی تکلیف های فردایش را آماده می کرد تا برنامه جانی دارل شروع شود و چهل وپنج دقیقه تمام حواسش به برنامه باشد تا بفهمد جانی دارل از کجا متوجه شد قاتل کیست و وقتی گوینده رادیومی گوید شنوندگان عزیز برای ما بنویسید جانی دارل از کجا فهمید قاتل کیست او در دفتر مشق شبش راز قتل را بنویسد و تا چهارشنبه بعد لحظه شماری کند تا ببیند درست حدس زده است یا نه.

وهمیشه خدا هم درست حدس می زد و وقتی مجری برنامه اسامی برندگان را اعلام می کرد حسرت می خورد که کاشکی او هم پول تمبر وپاکت پست را داشت و می توانست جواب صحیح را برای برنامه جانی دارل بفرستد و جایزه بگیرد.ووقتی هم به مادرش می گفت مادرش مثل همیشه می گفت :تو چقدر ساده ای تمامی این اسامی الکی ست. می خواهند برای خودشان بازار گرمی کنند.

رخت خوابش رامادرش پهن کرده بود وهمین طور که داشت کار هایش را می کرد به او گفت:  بخواب خدا بزرگ است تا فردا یک کاریش می کنیم.

صبح زود بلند شد و به حیاط رفت تا ببیند آسمان دیشب چه دسته گلی به آب داده است.نرمه بادسردی می آمد و سوز برف مثل سوزن ریزی در پوست صورتش فرو می رفت.

آنقدر برف آمده بود که در حیاط باندازه کوهی شده بود اما خوبی کار در این بود که برف از باریدن خسته شده بود نمی بارید.

مادرش جوراب های پشمی و چکمه های لاستیکی اش را آماده کرده بود و گذاشته بود زیر کرسی تا گرم شوند چای هم دم کرده بود تا صبحانه را بخورندوهمراه هم راهی مدرسه شوند.

از خانه که زدند بیرون تک و توکی رهگذر در کوچه بودند و داشتند می رفتند سر کارشان.

 با این که مادرش فکر سرما را کرده بودو سر و صورت اورا با کلاهی پشمی پوشانده بود باد سردی می وزید وسوزبدی به صورتش می خورد.

برف راه ها را کور کرده بود وآن ها بهر بدبختی بود خودشان را به مدرسه رساندند.مادرش باید هر چه زودتر بر می گشت تا هم ناهار ظهر را آماده کندو هم برود سروقت قالی بافتن تا ظهر نشده جیره اش راهم ببافد و برود سروقت خانه و زندگیش.

همین طور که سر کلاس نشسته بودخدا خدا می کرد تا برف نبارد .تا زنگ سوم از آمدن برف هم خبری نبود اما از زنگ چهارم آسمان ویرش گرفت ببارد. تمامی زنگ چهارم برف یکریز بارید. مش قنبر فراش مدرسه زنگ را زد و.همه بچه ها بدو راهی خانه شان شدند.اوهم کمی این پا و آن پا کرد تا ببیند سر و کله مادرش پیدا می شود یا نه .خبری نبود می دانست که نمی تواند بیاید و تا آمدن پدرش باید جیره قالی ش را ببافد و خودش را برساند به آماده کردن ناهار برای ظهر.

فکری به ذهنش رسید . اگر ازراه متروکه قبرستان کهنه می رفت زودتر به خانه می رسید .راه میانبری که کمی پرت بود اما کوتاهتر بود.

دودل بود، کمتر از این راه به خانه شان می رفت  .همیشه احساس می کرد مردگان از قبرهای شان دارند به اونگاه می کنند.نمی دیدشان اما حضورشان را احساس می کرد ووقتی این احساسش را به برادر بزرگ ترش می گفت او می خندید و می گفت دست بردار آلفرد هیچکاک این فکر هایت را بگذار برای فیلم بعدی.

برف تند وتندتر می شد و بادمثل شلاقی برف ها را باخود به هوا می برد و به سر و صورت او می زد.آن قدربرف آمده بود که دیگر راه از بیراه معلوم نبود.

 برف وبادی موذی و سمج  اورا از راه کناره قبرستان کم کم با خودمی برد به وسط قبرستان واو موقعی متوجه شد در وسط قبرستان است که پایش در سوراخی که بالای  یکی از قبر هابود  فرو رفت.

سعی کرد پایش را از سوراخ بیرون بکشد.نمی توانست. چکمه بزرگش رفته بود زیر سنگ بزرگی که مرده را پوشانده بود و اجازه نمی داد پایش را بیرون بکشد.

بادمی آمد و برف را بیشتر و بیشتر به سر و صورت اومی زدوهر لحظه که می گذشت برف در اطرافش تلنبار می شد.

دست هایش یخ زده بود و زور نداشت تا اهرم کند وپایش را بیرون بکشد .هر چقد هم که دست هایش راروی برف ها اهرم می کرد بیشتر در برف فرو می رفت.

سرما مثل سوزن تیزی در کف دست های وپوست صورتش فرو می رفت  و بی حس و بی حس ترمی شد.گریه اش گرفته بود ومادرش را صدا می کرد. اما می دانست که از این فاصله بعید و با این برف وبوران صدایش به مادرش یا کس دیگری نمی رسد.

برف تند و ریز می بارید و چون شمد اورا در زیر خود پنهان می کرد.

خواب عجیبی به سراغش آمد .چشم هایش سنگین و سنگین تر می شد .از دور صدای

پارس یکی دو سگ می آمد ودیگر تاریکی بود و بی وزنی وخاموشی.

مدتی که برایش معلوم نبود گذشت وباز صدا هایی را شنید صدا هایی آشنا و غریبه که دور و نزدیک می شدند و گرمایی لذت بخش که می آمد و شمد سرما را از روی او بر می داشت وبا خود می برد.دوست داشت چشم هایش را باز کند و ببیند هنوز در قبرستان کهنه زیر برف هاست یا نه.

چشم هایش را به سختی گشود.در خانه شان بود.اشک تمامی صورت مادرش را پوشانده بود واو در بغل خانجان کنار بخاری بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=106149 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اکبر مصطفوی
اکبر مصطفوی
3 سال قبل

جانی دالر

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x