سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

غَرَض اینکه گفته باشم- بهمن پارسا

روشن است و میدانم که امروزه در جهان هیچ امری مهمتر از ویروس مرگبار و تاج بر سرِ COVID 19 وجود ندارد. همه ی کشورهای جهان از این پدیده صدمه دیده اند و بسیاری جانها به فنا رفته . ظاهرا هرگز همه ی سرزمینها و کشور های روی کره ی زمین دچار چنین بلیه یی نبوده اند. سپس اینکه در جنب ِ این بلای عمومی هر کشور و ملّتی مسائل و مشکلات ِ خاص خود را دارد و بطور روزمره درگیر آنها ست. مردم ایران نیز چه در داخل و چه در خارج دچارِ انواع و اقسام بغرنجی های ناشی از سیاستهای ضد مردمی حکومت اسلامی حاکم بر ایران میباشند و برای بیرون رفت از چنبره خفقان آور آن به تمامی چه در داخل و چه بیرون مرزها در هرکجا به شیوه ها و روشهایی که باور دارند راه رهایی ملّی است مشغول فعالیت و مبارزه هستند . چهل سال است آرزو کرده ام و بازهم آرزو میکنم هرچه زود تر این تلاشها راه به جایی ببرد که نتیجه اش سرنگونی رژیم ِ خون خوار ِ کلاّشان و مرده خوران باشد، و امّا نقطه ! بروم سر خط.
زمانیکه من دانش آموز کلاس ِ سومِ دبیرستان شرفِ تهران بودم خوب به یاد دارم – و گویی همین امروز صبح در کلاس ایشان بوده ام – آقای اسراری آموزگار ِ ادبیات ما بود. اگر هنوز هستند عمرشان به عزّت دراز تر باد و اگر نه ، یادشان همینطور که بامن هست ، برای همگان زنده باشد. مردی با سیما و کرداری بس خشک و جدی، که در تمام طول ِ سال هرگز غیراز کت و شلوار سیاه رنگ و پیراهن سفید و کراوات سیاه هیچ لباسِ دیگری بر تن نکرد. ایشان درسهای ادبی معمول ِ آنروزها را که خواندن متون فارسی، دیکته و انشاء بود بقدری اساسی و زیر بنایی میدانست که برای کوچکترین اشتباه در هریک این مواد چوب در آستین دانش آموز میکرد. همه میدانستند که امکان ردّی در این درسها که ایشان آموزگارش هستند امری کاملِن معمول و رایج است ، تجدیدی که بقول معروف رو شاخش بود.
در ساعت انشاء روش ِ وی اینگونه بود که هردو هفته یکبار وقتی از در کلاس وارد می شد بعد از بر پا و بر جای مبصر ِ هنرمند و محترم ما داود ِ… بی هیچ سخنی جمله یی را چون عنوان مطلبی روی تخته ی سیاه می نوشت و بلافاصله رو به کلاس میگفت ” برای هفته ی آینده ، کمتر از یک صفحه ی پاکیزه نباشد” و سپس دانش آموزان را برای خواندن انشاء صدا میکرد. جریان کار از اینقرار بود که اگر سبک و سیاق کار مخالِفِ معاییر و موازین مورد قبول ایشان بود در همان سطور آغازین میگفت ” دفترِتوُ بیار اینجا، “نگاهی میکرد و در دفتر ِ کوچکِ بغلی خودش چیزی مینوشت و میگفت “برو بشین” و اگر متن مورد قبولش بود دانش آموز آنرا تا آخر می خواند. قرار بر این بود که تا پایان سال هرکس تا سه مرتبه در درس انشاء آزمایش پس داده باشد و این ربطی به امتحانات سه گانه نداشت. روزی ایشان از در وارد شد و بعد از اینکه ما به احترام ایشان بپا خاسته و نشستیم روی تخته ی سیاه نوشت” عدالت اجتماعی” و افزود برای هفته ی بعد. آن موضوع و انشایی که من نوشته بودم برای اوّلین بار در زندگی ام مرا به پس دادن نوعی بازجویی کشید. مورد پرسشهای عجیب و غریب رییس مدرسه آقای رحیمی و بعد چند تنی که نمیدانستم کیستند قرار داد و کارم به اداره آموزش و پرورش ناحیه ی هشت تهران کشید و خلاصه پدرم با تلاش بسیار کار را ختم به خیر کرد که خود داستانی است بس مفصّل .
هفته ی بعد که آقای اسراری در ساعت انشاء وارد کلاس شد و پشت ِ میزش جای گرفت نگاهی به دانش آموزان کرد و گفت : سّرخ کافر ، بیا جلو ! سُرخ کافر یکی از شخصیتّهای داستانی از داستانهای سمّک عیار بود در کتابهای درسی آنروزگاران در کلاس اوّل دبیرستان -و من دانش آموز ِ کلاس سوم بود – هنوز هم نمیدانم چرا آن آموزگار ارجمند مرا به چنین لقبی مفتخر کرده بود! وی هرگز مرا به نام خانوادگی ام – پارسا – صدا نکرد. دفترم را برداشتم و بقول معروف رفتم پای تخته و پس از اجازه ی ایشان شروع کردم به خواندن انشایم ،بی شکسته نفسی دروغین بگویم که هم خوب از عهده ی خواندن هر متنی بر می آمدم و هم صدایم خوب بود، آن انشاء پر درد سر دقیقن با این جمله شروع شده بود” اجتماع همانا آیینه یی است که ما را بخویش می نمایند…” و در ادامه قبل از پایان و به عنوان مثلن حُسنِ ختام باینجا میرسید که ” حالا باید به نیروی خیر اندیشی و نیک خواهی گشت ودر این اجتماع که گویی بر لبه ی پرتگاهی است در گوشه یی از آن که هنوز پای خانم گوگوش این لیلای زمانه به آن نرسیده است گل های پلاسیده و زرد رنگ ِ دروغ و فریب را از چهره اش زدود …”
تمام این مقدّمه را گفتم تا برسم به نام گوگوش و حضور او در میان مردمانی از نسل ِ من . آنروز من پانزده سال تمام هم نداشتم ولی گوگوش را همانقدر میشناختم که دختر خاله ام را که در شیراز ساکن بود و اسمش را میدانستم و عکسش را دیده بودم! این حکایتِ من و مختص ِ من نبود. همه ی خانواده هایی که به نوعی با ما در ارتباط بودند او را می شناختند. و یا شاید همه ی خانواده های دیگر نیز. بعضی به تحسین و پاره یی به تکذیب .. من وقتی نُه سالم بود او را بر پرده ی سینما “فِری”واقع در چهار راه لشگر و سیمتری در فیلم (بیم و امید) کنار محسن مهدوی دیده بودم، نقش دختر آن مرد الکلی را بازی میکرد. بزرگترها هم خیلی داستانهای دیگر در باره ی وی میگفتند. غرض اینکه گفته باشم این نام ظاهرا بخشی از خاطره ی جمعی مردم نسل من است. ولی گویا قضیه فراتر از اینهم هست . انبوه مردم ِ جوانی که در کنسرتهای این خانم در کشورهای مختلف جهان حضور پیدا میکنند و قابل انکار هم نیست ، چرا که خودشان با تهیه فیلم از این کنسرتها و نشر آن در وسایل ارتباطی همگانی به این مدعا شهادت میدهند ، و چرا که نه ! آدمی ازاد است تا آنگونه که عِرض خویش نبرده و سبب زحمت دیگران نشده زندگی کند.
نسل من گوگوش را میشناسد و میان ایشان هستند کسانی که مدعی هستند از ” جیک و بوکش ” هم خبر دارند، که من جزء آنها نیستم، چرا که باوی رشد و نموّ کرده اند. از بهمن پنجاه و هفت ببعد تنها چیزی که از او ورد زبانها بود آن ترانه یی است که در ان شدیدا ،قربان صدقه ی آقایی میرود، که هنوز هم میان علما هویت آن آقا محلِ اختلاف است و هیچ کس هم روایت خود خانم گوگوش را قبول نکرده و مُفت گران میداند. از بهمن پنجاه و هفت تا تابستان ِ ۲۰۰۱ که به ناگهان ایشان از اُفق غرب ظهور کرد هیچ ترانه ی تازه یی از او در دست نبود. ولی گویا پیوند میان او ومردمی که دوستش میدارند همیشه برقرار می بوده و سالن مملوّ از جمیعت CN TOWER در تُرُنتُ کانادا خود گویای چنین حقیقتی است. همه چیز در آن شب حکایت از آن دارد که نسل ِ من تعدادِ کمی از حضار را در آن کنسرت تشکیل میداد و بشترین حاضرین جوانانی بودند که بعداز بهمن ۵۷ زاده شده اند! و این ماجرا در همه جا ودر هر کنسرت بیشتر و بیشتر بچشم می اید. پس خوبست بپذیریم او بخشی از خاطرات جمعی و یا شاید فرهنگی ، نه به معنای فرهنگ ِ علم و ادب و هنر ، بل به معنای آنچه یاد های عمومی هر ملّتی است صرف نظر از جایگاه ارزشی آن. به خیال من هیچیک از آنها که در عرصه هنر های سرگرم کننده یا ENTERTAINMENT در داخل و خارج از ایران ظرف ِ بیش از شصت و پنجسال ِ گذشته آمده و رفته اند با این خانم برابری نمیکند.
آنچه را گفتم بخاطر بسپارید تا بگویم غرضم از اینهمه چیست! اینک مدّت ِ کوتاهی است که از گوگوش مثل ِ یکی دو سال ِ گذشته خبری نیست، باشد که سلامت است . البتّه اینهم درست و منطقی است که هر پدیده تاریخ مصرف خاصی دارد و منقضی شدنی است. مقصود من یاد آوری آن بیماری ِ فرهنگی است که حسابی در خون و پوست و گوشت ِ ما جای دارد و همه ی ما نیز وقتی پیش آمده از آن به “مُرده پرستی ” یاد کرده ایم. با این یاد آوری میخواهم به آن عدّه از کسانی که قرار است – هرچه دور تر و دور تر – در غم فقدان گوگوش تاریخ ها بنگارند و گریبانها ها بدراند و سینه ها بکوبند و سیل اشکها جاری کنند و خلاصه اینکه کار ی بکنند کارستان ، مرحمت فرموده اگر چیزی در خورد ایشان و “هنر” ایشان و شخصیت پر از حرف و حدیث ایشان ، از زندگی پر فراز و نشیب ایشان، از بلندی همّت و خلاصه همه آن خصایل ِ نیک و ارجمندی که پس از عد م حضور ایشان به ناگهان و ناغافل قرار است کشف شده و به خاطرِ خطیرشان خطور کند، همین حالا که هست و خوب و سرحال است و توان درک و ارزیابی مهر و محبت و دانش و بینش شما را دارد و میتواند سپاسگزاری کُنَد به هر طریق ممکن بگویید و بنویسید وگرنه در غیاب وی هرچه کنید غیر از مرده پرستی، و مرده خوری و خود نمایی و تظاهر هیچ چیز دیگر نخواهد بود.
من در مورد ایشان همینقدر میدانستم که آوردم. با چند تایی از آهنگهایش از، ستاره آی ستاره ، ببعد خاطراتی دارم و در همین حد حرمتش میدارم و بس. غرض اینکه گفته باشم.
***
۲۱ دسامبر کُرُنایی ۲۰۲۰

https://akhbar-rooz.com/?p=98010 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x