چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳

چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳

فراموشی – محمود طوقی

مهندس ثقفی یادش آمد اغلب اوقات در خود غرق می شد و با جوان ها فاصله خودرا حفظ می کرد.حال و حوصله کل کل کردن با جوان ها را نداشت.وقتی هم جوان ترها ویرشان می گرفت که مهندس بیا توهم نظرت را راجع به اوضاع واحوال بگو می گفت :ما آردمان را بیخته ایم و الک مان را آویخته ایم.اما هر چقدر فکر می کرد این ضرب المثل را نخستین بار کجا و از که شنیده است یادش نمی آمد .

موقع خواب بود که یادش آمد ویرش گرفت  کمی کتاب بخواند.تنها کتابی که دم دستش بود کتاب حافظ بود .با خودش گفت باید تفالی زد.درد عشقی کشیده ام که مپرس آمد.غزل را با طُمانینه خواند. عجله ای هم برای تمام کردنش نداشت وبا خودش اندیشید آن همه دویدن و این جارا به آن جا رساندن عاقبتش چه بود؟هیچ. ودلش برای خودش وآن همه تلاش های بیهوده اش سوخت.

تا یادش می آمد همیشه عجله داشت . می خواست  کارها را راست وریس کند و خودش را به دفتر کارش برساند که در نزدیکی های میدان شهیاد بود که حالا شده بود اما هر چقدربه مغزش فشار آورد بیادش نیامد که نام بعدی میدان شهیاد چه بود .نوک زبانش بود اما بنظرش رسید لیز خورد و جایی رفت . دل و دماغ هم نداشت مثل قدیم ها آن قدر به مغزش فشار بیاورد تا بیادش بیاید .چه اهمیتی داشت که دیروز نامش چه بود و امروز نامش چیست و فردا چه خواهد شد .مهم این است که او الان این جاست از خودش پرسید این جا کجاست . و بلند شد وبه سختی خودش را به میز خانمی که حدوداً بیست ویکی دو ساله بود و موهای طلایی رنگ کرده جلو سرش را بیرون ریخته بود و رژملایمی هم به لب هایش زده بود که لب هایش را زیباتر نشان می داد رساند و پرسید: ببخشید دخترم این جا کجاست و ناغافل یادش آمد که این خانم بیست و یکی دوساله سفید رو با آن خنده های نمکینش دخترش رزا نیست و از خود پرسید اگراین دختر من نیست پس دخترمن کجاست. یادش نیامد و کمی که به مغزش فشار آورد احساس کرد یکی از رگ های سرش دارد تیر می کشد .و دختری که شک داشت دختر او هست یا نیست با خنده نمکینش به او نگاه می کند و می خواهد چیزی بگویدومی گوید :آقای ثقفی مثل این که بدتان نمی آید هر بار که به مطب دکتر ابراهیمی می آئید سربسر من بگذارید و بپرسید اینجا کجاست و من مثل همیشه بگویم اینجا مطب دکتر علیرضا ابراهیمی متخصص جراحی مغز و اعصاب است  شما هم جناب مهندس ثقفی هستید مریض خوب و با نزاکت ما.

مهندس یادش نیامد که منظورش از قبلاً چیست واو چرا باید قبلاً به مطب دکترعلیرضا ابراهیمی متخصص مغز و اعصاب آمده باشد.اما وقتی برگشت وبر سرجایش نشست پاکت بزرگ سی تی اسکنی که روی صندلیش بود اورا به صرافت انداخت تا آن را باز کند و ببیند  سی تی اسکن کیست و اگر مال اوست حتما مشکلی پیدا کرده است که مجبور شده است کفش وکلاه بکند و به نزد دکترابراهیمی جراح مغز و اعصاب بیاید .

پشت و روی پاکت سی تی اسکن را یکی دوبار وارسی کرد.در جلو نام بیمار اسم خودش نوشته شده بود و در جلو نام دکتر علیرضا ابراهیمی ثبت شده بود .بنظرش رسید این نام را جایی شنیده است.

سال ۱۳۲۴ بود او بهمراه چند نفری دیگر از هم کلاسی های شان به عضویت جوانان فرقه دموکرات درآمده بودندو مدام دردفتر فرقه در تبریز رفت و آمد می کردند. آن جا بود که جوانی بالا بلند وخوش چهره را دیده بود که همه به او احترام می گذاشتند و او را رفیق ابراهیمی صدا می کردند.

مهندس دیگر یادش نیامد  که بعد از آمدن ارتش چه بر سر رفیق ابراهیمی آمد.بدش نمی آمد بلند شود و برود از دختر زیبایی که بیست و یکی دوساله بود ورژملایمی هم به لب هایش زده بود بپرسددکتر ابراهیمی شما با رفیق ابراهیمی ما در تبریز نسبتی دارد یا نه .

بلند شد و به سختی خودش را به میز خانم سفید رویی که منشی دکتر ابراهیمی بود رساند اماناغافل یادش رفت که قرار بود ازمنشی دکترابراهیمی چه چیزی را بپرسد ووقتی خانم منشی پرسید بفرماید جناب مهندس ثقفی در خدمت شما هستم .اماهر چقدر فکر کرد چیزی بیادش نیامد.بیادش نیامد و بر گشت سر جایش تا فکرش را جمع و جور کند برای چه به مطب دکتر ابراهیمی جراح مغز و اعصاب آمده است .

تا دیر وقت بیدار بود و با خودش در چند و چون روزگارش بود .هر چقدر فکر می کرد نمی فهمید اورا چرا باید بگیرند .او که کاری نکرده بود تنها دو اتاق از دفتر کارش را داده بود به یکی از رفقای همکلاسی اش دردانشگاه تبریز که حالا فعالیتی سیاسی داشت. همین . آن ها می آمدند و به اتاق خودشان می رفتند و کارهای خودشان را می کردند او هم می آمد کار هایش را رفع و رجوع می کرد و می رفت سروقت کار و زندگیش .هیچ وقت هم به صرافت نیفتاد بدانددانش رفیق قدیمیش چه می کند حتی یکبار هم نشد که بپرسد. همین ها را هم چندباری شفاهی گفته بود وبعد هم نوشته بود .حتی وقتی با دانش روبرویش کردند دانش هم همین هارا گفت. اما بخرج آن ها نمی رفت که نمی رفت.از نظر آن ها امکاناتی با تشکیلاتی فرقی نداشت که نداشت .

منشی دوسه باری نام مهندس ثقفی را صدا کرد. مهندس نشنید .وقتی منشی با همان لبخند نمکینش دست اورا گرفت که جناب مهندس نوبت تان است  من سه بار شما را صدا کردم مگر نمی شنوید واو گفته بود ببخشید کمی ثقل سامعه دارم.

وسعی کرد بیاد بیاورد چرا و کجا پرده گوشش پاره شد و آن قدر درمان نکردند تاشنوایی گوش چپش را بطور کل از دست داد.

آمده بودند دنبال بهروزدوست دوران مدرسه اش، ردش را از تبریز گرفته بودند و رسیده بودند به خانه او.و اصرار داشتند بفهمند بهروز بعد از یکی دوشبی که در خانه اوبود کجا رفته است .واو گفته بود نمی دانم.وقتی  به خانه آمدم بهروز رفته بود و تنها یک یادداشتی گذاشته بود وخداحافظی کرده بود. همین.

اما باورشان نشده بود.وتا پرده گوش او زیر مشت و لگد آن ها پاره نشده بود باورشان نشده بود او نمی داند بهروز کجا رفته است .

مهندس سعی کرد بیاد بیاورد که عاقبت کار بهروز چه شد وچرا بعد از مدتی دست از سراو بر داشتند و او را بجرم همکاری با عناصر تروریست به دادگاه فرستادند.دادگاهی که بقول خانمش سه سال در کاسه او گذاشته بود.

چیزی به خاطرش نیامد وبهترآن دید که همراه منشی به دیدن آقای دکتر ابراهیمی برود تا دستش بیاید چرا او این جاست.

مهندس کمی که رفت یادش افتاد کیسه پلاستیکی اش را جا گذاشته است. کیسه پلاستیکی که یادگار گرفتاری های سال های ۶۲ و ۶۳ او بود. و هرجا که می رفت با خودش می برد تا یادش نرود وقتی می شود با یک  حوله و یک مسواک و یک کاسه پلاستیکی و یک قاشق روحی زندگی کرد و تمامی این زندگی را در یک کیسه پلاستیک جا داد نباید زندگی را خیلی سخت گرفت.اما خانمش که دختر خاله نازنینش هم بود این حرف ها توی کتش نمی رفت و می گفت این حرف ها این روز ها دیگر خریدار ندارد. اشکال تو این است که در  دهه چهل مانده ای.

و مهندس یادش آمد که به چه سختی توانست خانه ای در سلطنت آباد بخرد تا بچه ها را راضی بماندن در ایران کند اما آن ها نماندند و رفتند اما هرچقدر فکر کرد که بچه ها به کجا رفتند و حالا چه می کنند چیز زیادی به یادش نیامد و یک آن ویرش گرفت از منشی دکتر ابراهیمی بپرسد خانمش کجاست اما خجالت کشید و منصرف شد.

در اتاق دکتر هم گوش و حواسش پی حرف های دکتر نبودکه داشت راجع به کوچک شدن بافت مغز حرف هایی می زد و این که این بیماری خیلی خیلی هم نادر نیست و  شاید ریشه در تروما هایی به نسج مغز در گذشته های دور یا تنش های عصبی داشته باشد.

اما او می خواست بداند که آن روز پائیز در زیر باران تندی که گریه های بی امان او را در بهشت زهرا می شست او برای چه در پی تابوتی که سوار بر ماشین سیاه بهشت زهرا به سوی نا کجای جهان می رفت  می دوید.

https://akhbar-rooz.com/?p=100569 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x