سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

قناری آقا رضا جیک جیک – بهمن پارسا

 این ویروس تاج بر سر خیلی  چیزها را   به هم زد یکی هم دور هم جمع شدن چندنفره ی ما  را .  چندین سال بود که ما عصرهای پنجشنبه هر مرتبه  در خانه ی یکی از رفقا جمع می شدیم . شرابی ،شامی ، سیگاری که یکی دوساعت طول می کشید تا تمام شود، و گفتگو در مورد موضوعات مورد علاقه و مشترک.   در جمع ما  سافی از همه کمتر حرف میزد  و اگر هم چیزی می گفت کوتاه و خلاصه بود. ”  باید بیشتر فکر کرد”  ” این فقط ظاهر قضیه است”  “اخلاق؟ سیاست؟ اینها دو قطب همنام آهنربا هستند”  به همین کوتاهی.  در این چند ماه قرنطینه گاه گاهی از طریق تلفن  دیدار و شیندار هایی  بین ما بوده و حتّی  دختر یکی از دوستان “آپی”  برای جمع تهیه دید که همگی  می توانیم  با استفاده از آن همزمان و رو در رو روی صفحه تلفن  هامان  دیدار و  گفتگو کنیم.  ولی هیچ  چیز  جای آن موقع را پر نمیکند که  سافی  به دلیلی  خاطره یی را بیاد آرد و حوصله اش را داشته باشد و کم حرفی را کنار بگذارد تا با حرفهایش به سیر و سفر بروی و من ، و میدانم که دیگر رفقا هم  دل تنگ  دَم گرم  و آوای دلپذیر سخن گفتن او بودیم.

ماه ِ پیش یکی از  دوستان که خانه اش حیاطی وسیع دارد و میشود که ۶ نفر با حفظ فاصله  لازم برای جلوگیری از سرایت ویروس تاجدار، گرد هم بنشینند ، ما را برای  تجدید دیدار حضوری و دلی از عزا در آوردن دعوت کرد و قرار شد که هرکس خوردنی و نوشیدنی اش  را همراه بیاورد. از در پشتی داخل حیاط بشویم و از همان در خارج. برای بعضی کارهای واجب هم زیر زمین.  این باعث خوشحالی همه شد. عصر یک روز پنجشنبه ساعت ۴ همگی حاضر بودیم .  هرکس آنچه را که  به همراه آورد بود روی میزی  که از جمع دور نبود گذاشت .  پس از سالها رفاقت اوّل بار بود که نه دستهای یکدیگر را فشردیم و نه  روبوسی کردیم. بد تر از هرچیز  اینکه “ماسک ” به صورت داشتیم  داشتیم و بعضا لازم میشد سخنی  را دوباره و سه باره تکرار کنیم. طولی نکشید تا موافقت کنیم ماسک را از صورت برداریم.مثل همیشه جمع گرم و گرمتر می شد .

ضمن صحبت ها محسن گفت : تو این اوضاع و احوال سگِ ما ناغافل مریض شد و مجبور شدیم کارش را تمام کنیم و این ضربه ی بدی بود به همسرم در این موقعیت ، خیلی آزارش داد..

بیجاری گفت:من دوست ندارم  در خانه غیر از پرنده نگه داری کنم، که تاز ه آنهم دردسری است.

محسن گفت: منهم موافق حیوان در خانه نبودم آن سگ را پسرم باین خانه آورد با این قول که خودش مراقبت کند … ولی همه ی مسئولیت را به همسرم وا گذاشت و رفت…

جوانشیر رو به سافی گفت: دختر تو هم گویا گربه یی نگهداری میکرد ؟نه؟

سافی گفت: نه هرگز.

بیجاری گفت : تو حیوان دوست نداری؟ درسته؟

سافی گفت: من  دوست ندارم حیوان  در باغ وحش، قفس، یا  در خانه  باشد.

راد  گفت: شاید خاطره بدی داری ..

سافی گفت: نه از همان کودکی حیوان در طبیعت برایم با معنا تر بود.

بیجاری گفت:  یعنی در دوران کودکی هم شما در خانه مرغی ، ماهی گُلی یا  حتیّ پرنده یی  در قفس  نداشتیتد.

سافی گفت : نه ، و  این آخری  را، یعنی پرنده در قفس  را ،هیچ دوست  ندارم. منظورم  خودِ پرنده نیست البته.

پور مهر گفت: بخاطر جریان ِ  رضا جیک جیک ؟

محسن بلافاصله پرسید: جریان رضا جیک جیک چیست؟

پور مهر گفت: سافی اگر حوصله داری تعریف کن. مطمئنم  همه دوست خواهیم داشت.

بیجاری گفت: بخصوص که سافی تعریف کند.

سافی جرعه یی از لیوان شرابش نوشید. سیگار درازش روشن کرد و گفت ؛ این ماجرا مربوط است به سالها  قبل ، شاید پنجاه سال ِ قبل یا قدری کمتر.  در محلّه ی ما  ،یعنی سر ِ کوچه یی که خانه ی ما آنجا بود بین همه ی کسب ها یک قهوه خانه نه چندان بزرگی هم وجود داشت که صاحب و گرداننده اش  مردی بود ریز نقش، سَبک وزن با موهایی سخت سیاه و براق و سبیلی به همان رنگ ،چشمانی که به سختی دیده می شد با ابروانی بر آمده و سیاه  دماغی باریک ولبهایی قیطانی که لب ِ پایینی میل به سقوط  به طرف چانه داشت.  این آدم  وقتی حرف میزد صدایش زیر و زوزه وار  بود و یکی از بچه های محل  بنام  منوچهر تگزاس  که از اصلی ترین سرنشین های – بگو مشتری – آن قهوه خانه بود یکروزی موقع حرف زدن با دیگران از صاحب قوه خانه که اسمش رضا بود بخاطر همان صدای زیرش  با لقب ِ جیک جیک یاد کرد و همین بس بود که همه ی محل او را رضا جیک جیک خطاب کنند و خودش نیز اینرا پذیرفته بود. 

این قهوه خانه مثل ِ همه ی قهوه خانه ها بازار صبحانه و نهارش از کارگران محله ومردمی  از قبیل آنها گرم بود و شلوغ می شد و بقیه ساعات روز تا هشت بعدازظهر  پاتوق آدمهایی بود که تقریبن هرروز  بیشترین ساعات را در آن قوه خانه میگذراندند. زمستانها بیش از تابستان.  عمده ترین آنها ، منوچهر تگزاس ، عبّاس نرگس، علی رشتی، برادران خروس،  امیر دزد،عبّاس طبا،  معروف   به جناب سروان   بودند.  عباس طبا همان بود که بار ها با لباس افسری ارتش و ژاندارمری و شهربانی ، هنگام کلاهبرداری دستگیر شده بود….

 سافی   پس از سکوتی کوتاه  برای اینکه پُکی به سیگار زده باشد و وبا جرعه یی شراب گلویی  تازه کند میخواست  حرفش را ادامه بدهد که بیجاری  گفت  میخواهم از وقت استفاده کنم  و بپرسم خودت به این قهوه خانه میرفتی ؟… سافی گفت بله، وقتی درس دبیرستان تمام شد  تا روزیکه سر از “کمیته ی مشترک” در بیاورم و دوسالی را در تایباد به سرباز سفری بگذرانم ، حدود ِ هفت ماهی  منهم  مشتری گاه و بیگاه آن قهوه خانه بودم.  بیجاری گفت میبخشی که حرفت را قطع کرد م  .  سافی گفت نقلی نیست…

و بعد گفت کجا بودم؟  محسن فورا گفت:     جناب سروان .. و سافی ادامه داد:

بله این  آدم را بارها باهمان لباس ها دستگیر شده بود و در وزنامه ها نیز عکس و خبرش آمده بود ، بگذریم سخن من در باره ی چیزی دیگر است.  در آن  قهوه خانه قفسی بود که داخلش یک  قناری دائما در ضجه بود ، همان که  دیگران  آنرا چهچه  می گویند!  و یک قفس دیگر که شکل قفسهای معمولی نبود ، چیزی بود مثل ی سبدی کوچک و توری که درونش  پرنده یی نسبتا دُرُشت به معنی تو پُر نشسته بود، هرچه آن قناری ضجه میزد ، در عوض پرنده ی دیگر میگفت “بَدبَدِه” !  من هرگاه داخل قهوه خانه می شدم از دیدن قناری و صدایش در رنج بودم .  با خود میگفتم کاش  پول و پَلِه یی داشتم آن پرنده را می خریدم و آزادش میکردم.  ولی بقول  منوچهر تگزاس: 

من نمیدونم  ضجّه ی این حیوون کدوم کرموُ تو کون این رضا جیک جیک میکُشه   که دَس از سَرش ور نمیداره وِلِش کنه بِرِه!

و واقعیتی بود که رضا جیک جیک  به نوعی شیفته ی آن پرنده بود و در مقابل حرف منوچهر میگفت:

همینکه  کِرمای  کون توروُ وا میداره وول وول بزنن و  و ادارت  کنن  به زِر زدن واسه من عین زیارت قبرِ عمّتِه، حالیت میشه زیگزاگ؟!

رضا جیک جیک ظاهرن  کلمه ی تگزاس را نمیتوانست درست تلفظ کند و  زیگزاگ برایش آسانتر بود. یک روزی من خیلی با احتیاط   و  مودبانه به به رضا گفتم:

آقا رضا – و او به اینکه وی را آقا رضا خطاب کنند عادت نداشت و  با تعجب نگاهم کرد که یعنی چه؟-  من کاری به حرفای منوچهر و اینا ندارم   ولی  چرا این پرنده رو ول نمیکنی بره ،اون یکی دیگه رَم  اینا باس آزاد باشن اونجوری بیشتر حال میکنن.

رضا چند لحظه یی به من نگاه و گفت:

بذا یه چایی بِت بدم، مهمون ِ خودمی ، تو از قماش ِ اینا نیستی ،خودتو  سبک نکن، باشه ؟! من حواسَم هَس، آره بابا من حواسَم هس.  اینم بگم  این حسین صندلی  پستون نَنَشو  گاز گرفته ،مواظب خودت باش.

حسین صندلی  مغازه ی دو نبش  سر کوچه ی ما  را داشت و همسایه ی قهوه خانه ی رضا جیک جیک. بود .  کار او ساخت و تعمیر مبلمان خانه بود و لقب “صندلی”  از القاب ِ اعطایی منوچهر تگزاس بود به او.  وی همواره چهارم آبان، ۲۱ آذر ، و ۲۸ مرداد را با پخش موزیک و چراغانی و پذیرایی از اهالی با چای و شیرینی جشن میگرفت.  مغازه ی او  محل رفت و آمد دو گربه ی ظاهرن ولگرد بود و حسین به حضورشان اعتراضی نداشت.

در آن موقع که من به قهوه خانه رفت و آمد داشتم بارها شاهد  ِ درگیری لفظی رضا جیک جیک و منوچهر تگزاس بودم ، فقط بخاطر آن قناری و روزی  از روزهای اردیبهشت منوچهر به رضا گفت :  دِ  خار ..ده نمی بینی  اون حیوون  از صُب تا شب میگه   بَدبَده   ، دِ ول کن این قناری رو ، ول کن این   بِل بِله چینُ -منظورش بِلدرچین – … و رضا با صدای زیرش  گفت : نکن کاری که بِدَمِت  دَسه  فَرَجی ، – پاسبان محله – .  کار نزدیک بود بالا بگیرد  که  با مداخله ی دیگران بخیر گذشت و قرار شد برای مدتی  منوچهر به قهوه خانه نیاید. امّا میآمد و در پیاده  رو جلو قهوه خانه با رفقایش  میایستاد  و به نوعی سد معبر. 

هفته ی سوم اردیبهشت  یکروز آفتابی  و ملایم  حدود سه ی بعداز ظهر  چند تنی  از مغازه ی حسین  صندلی بیرون آمدند که نه به مشتری شباهت داشتند و نه مردم  معمولی محله ی ما، و مستقیم رفتند داخل قهوه خانه .  دونفرشان جلو در ورودی  ایستاده بودند و دو نفر دیگر  رفتند در انتهای قهوه خانه با رضا مشغول گفتگو شدند و  دقایقی بعد رفتند.  رضا  گویی ماموریت داشت   به دیگران بگوید که  آنها مشتریان  این املاک  هستند و میخواهند همه دکاکین  را برای تبدیل به احسن خریداری کنند، ولی من گفتم  ، آقا  خدا خِیرِت بدِه  من مستاجرم  صاب مِلک کس ِ دیگه ییه… و بآهستگی هنگام عبور از کنار من گفت:  نگفتم این زن قَبِه   پستون نَنَشُ   گاز گرفته   و به صدای    بلند گفت: آقا  یا چایی  یا خلوت کنین..

فردای آنروز  بعداز نهار ظهر  وقتِ  خلوتی قهوه خانه  من رفته بودم  با  رضا جیک جیک  در مورد ماجرای دیروز که از پیش و به درستی میدانستم جریان از چه قرار است   صحبت بکنم.  چیزی از ورودم  نگذشته بود  که رضا بی حوصله و پریشان احوال قفس قناری را برداشت و رفت جلو در ِ مغازه و شروع کرد به فوت کردن به کف ِ  قفس که خس و خاشاکش را باد بدهد و  معلوم بود که از چیزی  در رابطه با قناری نگران است ، در یک لحظه قفس را روی زمین گذاشت و بدقّت به کنجی از آن خیره شد  و بعد به آهستگی  و با دست چپ دریچه  قفس را گشود   گویی میخواست از داخل آن چیزی را بیرون بیاورد، چیزی غیر از پرنده را .  در حالیکه  با دست چپ  دریچه  را  نگه داشته بود ، دست راستش را درون قفس برد  و  در این لحظه بود که قناری از قفس بیرون آمد و نشست  روی  اسفالتِ  پیاده روُ  . حال پرنده طوری بود که من خیال کردم  تعجب کرده، مبهوت است و نمیداند چرا و به  چه مناسبت  آنجا ست و در چنان شرایطی چه باید بکند.  با خودم میگفتم چه ابله است  این حیوان ، چرا پرواز نمیکند ، چرا پر نمیکشد و نمی رود . در این لحظه ها رضا . احوالش و اینکه چه عکس العملی نشان میداد اصلا  مورد  توّجه من نبود، من فقط پرنده را  می پاییدم که به ناگهان آن فاجعه رُخ داد.   نمیدانم چقدر  طول کشیده بود و چگونه  ولی  در یک لحظه در مقابل  چشمان من –  وحتمن آنهای دیگر که حضور داشتند –   گربه یی بسرعت نور  از جایی  رسید و به سرعت برق  پرنده را ربود و بُرد.  این یکی از گربه های  دکان حسین صندلی بود. 

در پس این حادثه  رضا قفس را برداشت با دو دست بالا برد  و  با همه ی توان کوبید  بر تارک خویش و خون صورتش را پوشانید. در چنین  اوضاعی  صدای  عباس ِ طبا – جناب سروان – بگوشم رسید  که گفت : دِ  همینه  دیگه   وقتی حیوون تو قفس مونده باشه  یادش  میره پریدن چیه ، واسه  همینه که  در قفسُ  یه مرتبه نباس وا میکردی.

 از نیمه شب همانروز  تا دوسا ل و نیم  ِبعد  من از دیدن آن محلّه و آن مردم  و عزیزانم محروم بود.  وقتی بازگشتم ، غیر از قهوه خانه ی رضا جیک جیک همه کسب ها بر جا بودند.   مدتی بعد ما از آن محلّه نقل  مکان کردیم. خرداد سال ۵۹ رفته بودم تا تجدید  خاطره یی کرده باشم هم با اهل محل و آنها که می شناختم و هم  با خویشتن جا مانده ام در آن روزها. تنهاچیزی که  سبب تهوّع ام شد تابلوی پارچه یی  پهناوری بودو  که سراسر  درازای مغازه ی حسین صندلی  را که بر خیابان بود- و حالا در برگیرنده ی قهوه خانه رضا هم میشد- پوشانیده بود و  سالروز  تبعید  امام امت  را به عنوان  آغاز  حرکت ِ انقلاب ِ اسلامی… گرامی میداشت.  حسین صندلی آنموقع مسئول کمیته ی غرب بود.

سافی حرفش را قطع کرد  و ساکت شد، برای چند لحظه ما خیال کردیم هنوز شاید چیزی باقی مانده است و میخواهد  گلویی تازه کند.  البته گلویی تازه کرد، دودی  جانانه هم از سیگارش که حالا کوتاه تر هم شده بود  گرفت ولی  دیگر چیزی نگفت. در این هنگام پور محسن گفت :

اینکه   مطابق تعریف شما جناب سروان آدم ناصالحی بوده حرفی دَرَش نیست، ولی  چه خوش گفته بود.  کاملن  به وضع خود ما می ماند.  ما و نسل ِ ما مصداق این سخن آن تَردَست کلاهبرداریم!  ما نیز  چون پرواز نیاموخته بودیم  به محض اینکه در های قفس را  باز کردند  بجای پریدن هاج و واج  نشستیم  و طعمه ی گربه شدیم.  جالب بود منکه لذّت بردم.

بیجاری گفت :همیشه همینطور بوده هروقت  سافی  خاطره یی تعریف میکند دلپذیر و شنیدنی است.

در پایان غروب  یکدیگر   را  تا دیدار بعدی که ابدا  معلوم نیست کی خواهد بدرود گفتیم.

***

۲۳ نوامبر کُرُنایی ۲۰۲۰

https://akhbar-rooz.com/?p=94896 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Manouchehr
Manouchehr
3 سال قبل

قلم روان نوشته دلپذیر اموزنده و در عین حال پر معناى بهمن جان پارسا مثل همیشه مرا بتحسین و ستایش وامیدارد.درود بر شما

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x