جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

کودکانِ کار حقوق مردم را به آنها باز میگردانند! -عباس( بابک ) رحمتی

این داستان واقعی است

من یک کودک کارگرم،چشم به جهان که گشودم تو یک خانه محقر، خودم را یافتم، فقر را دیدم که از در و دیوار بالا می رفت ، پدر و مادر از کارگر و زحمتکش که  به کمک ما بچه ها که هفت سر  عائله بودیم احتیاج داشتند! از آنزمان که خودرا شناختم بایدکار کار می کردم تا بتوانیم خوراکی برای أمرار ومعاش خانواده تهیه کنم. خانه که چه عرض کنم ،  آلونک ما تو گودی معروف به نام ” گودعربها ” واقع و  در اطراف میدان شوش بود، من با بچه های قد و نیم قد دیگه  و پدر مادر میانسالمان در آنجا زندگی می کردیم. پدرم با یک گاری که یک الأغ اون را می کشید صبح تا شب گیچ و خاک اینور و آن ور می برد و چندر غاز پول می گرفت شب که به خانه می آمد. سر و رویش پر از گچ و خاک بود  با همون لباسهای گچی ،خسته و کوفته می افتاد تا فردا که روز از نو روزی از نو! مادرم هم  حالا ،علاوه بر کارهای خونه گاهی اوقات کار تو خونه می گرفت. یکی از کارهامون ،آدامس هایی بود آسر شده میدادن و ما تو خونه کاغدهای روی جلدش را می زدیم تا مادرم بتوند پول أجاره و پول  بعضی از بچه ها را برای مدرسه  در بیاورد! بخاطر بی پولی همه بچه ها نمی تونستن به مدرسه برن  پول زیادی در بساط نبود، ما حتا پول برای تعمیر سقف آلونکمان نداشتیم ! یک روز از خونه زدم بیرون رفتم  و رفتم  به  یک چهارده بزگ  رسیدم دیدم بچه های زیادی سر چهار راهها گل می فروشند و یا بعضی هاشون که بزرگتر بودن  پشت چراغ قرمز چهارراهها ،شیشه های ماشینا رو تمیز می کنند. بعضی ماشینها پول میدادند بعضیها هم دعوا می کردند. روزبعد فکر کردم بدون اینکه به پدر و مادر چیزی بگم من هم برم سر چهارراهها شیشه ماشین  تمیز کنم چون پول زیادی نمی خواست یک سطل می خواهم و  یک تیکه پارچه ! رفتم سر همان چهارراه دیروزی، یواش یواش به یکی از بچه هایی که اونجا ماشین تمیز می کرد نزدیک شدم ، به اون گفتم من هم می توانم باتو کارکنم؟ یک دفعه یک نگاهی به من کرد، که انگار خوشش نیامد،بهش گفتم باور کن من  هم بلدم  شیشه ها را خوب تمیز کنم! یکدفعه گفت أسمت چیه ؟ گفتم ؛ گوهر ! گفت چند سالته؟ گفتم هفت سال!  یک نگاهی به قدم انداخت و گفت تو که خیلی کوچیکی! تو قدت برای شیشه پاک کردن کوتاست نمی تونی ، به درد این کار نمی خوری!گفتم ؛ خوب  یک چار پایه زیر پاز میزارم ، یا یک میله ای پیدا می کنم تا به کمک اون ، بتونم شیشه ها را تمیز کنم!    گفتم اسم تو چیه ؟ گفت ؛ من گودرزم ، ،اون  یک کمی  از من بزرگتر بود و یک سال بود این کار را میکرد. یک  مکثی کرد دل  تو دلم نبود یکدفعه گفت خوب برو اون چیزاهایی که می گی تهیه کن ،فردا ساعت هفت  صبح بیا اینجا ،ببینم چکار می کنی؟! منو میگی انگار دنیا رو بهم دادن،  گفتم ؛ فردا ساعت هفت اینجایم! گوهر به خانه که رسید رفت و از یک گوشه ای سطل و چند تا تیکه پارچه های به درد نخور را پیدا کرد و یک چهارپایه کوچکی که مادرش عصرها روی اون  جلوی درب می نشست برداشت و آماده گذاشت برای فردا! 

فردای همان روز «گوهر » هفت ساله بجای مدرسه ، سر ساعت هفت  رفت تو همون چهارراهی  که «گودرز»گفته بود بیا، چهاراه پر از ماشین بود ،ولی گوهر نمی دانست گودرز کجاست؟ چند دقیقه ای از ساعت هفت گذشته بود که سر و کله گودرز هم پیدایش شد.در چهره گودرز احساس رضایت می دید، گودرز گفت؛ آفرین معلومه آدم زرنگی هستی سر وقت آمدی! گوهر هم خوشش آمد. گودرز برگشت گفت ببین کوچولو اینجا چهارراهها که یک دقیقه و ده ثانیه قرمز داره تو باید تو یک دقیقه شیشه ها تمیز کنی و خشک کنی، می تونی یانه؟ چون اگه تو این زمان نتونی کار را تمام کنی صدای مردم را در میاری و چند روز بعد کاسبی مارا هم خراب می کنی تورا به جون هر کسی که دوست داری با سرعت کار کن ما کودکان کاریم ،درس که نخوندیم ،لااقل اینجا رو از دست ندیم !سعی کنیم آخر وقت یک پولی ببریم خونه وگرنه ننه مون آنقدر منو میزنه که بدنمون سیاه میشه! گودرز گفت خوب اول برو از اون فشاری آب سطلتو تا نیمه آب بکن و یکمی هم از این مواد تمیز کننده من بهت قرض میدم و بعد بیا  تا شروع کنیم تو این چهارراه سه ردیف ماشین وایمیستن  تو از طرف چپ و منم از طرف راست شروع میکنیم فقط مواظب باش ماشینها کامل ایستاده باشند، گوهر که هنوز دستش راه نیافتاده بود، اول کار لنگ می زند و گاف و گوف هم زیاد داشت ، خلاصه روز اول و دوم یکی و دو باره هم مشتری ها شاکی می شدند. 

هرروز ساعت هفت بامداد می رفتم تا ساعت هفت شب کار می کردم و یک کمک کمی بود. مادرم که از پولهای که بهش می دادم راضی به نظر میرسید هر روز صبح زود خودش می اومد منو بیدار میکرد وقتی من بیدار میشدم پدرم رفته بود. اون سالها ی سال بود که تاریکی میرفت و تاریکی شب می اومد خونه  با همون سر و روی خاکی یک لقمه نُون میخورد و می خوابید.  بعد از مدتی که کار کردم مادرم  به  بابام می گفت چندتا نُون بیشتر بخر حالا دیگه گوهر هم نُون بیار خونه شده ، مثل اینکه مادرم به بابا گفته بود که گوهر هم کار میکنه !

بعد از چند ماهی پدر هم راضی به نظر میرسید،ما قبلن یک وعده  خوراک می خوردیم حالا می توانیم لااقل نُون بیشتری بخریم ،  دیگه  سر گرسنه روی بالش نمی گذاریم  و همیشه دیگه شبها تنها سیب زمینی و یا إشکنه  نمی خوریم ، ما می توانیم ، ماهی یک بار آبگوشت هم  بخوریم دیگه سال به سال پلو نمی خوریم . بعضی اوقات پول داریم که جمعه ها  برنج هم بخوریم ! از اون موقع که شیشه های ماشینها را تمیز می کنم ، همش فکر می کنم  ٠ چقدر ماشینهای قشنگى هست مرتب به قیمتش فکر می کنم اینها چقدر قیمت داره ؟ مگه اونایی  که این ماشین هارو دارند چکارن میکنند که می توانند این ماشینهای شیک را بخرند؟هی پیش خودم میگم ، من هم می توانم پولداربشم تا بتونم مدرسه بروم ؟ بتونم پول اسم نویسی رو بدم و کتاب و دفترچه بخرم ؟! برای برادرام و برای  خواهرام دفترچه و کتاب بخرم ؟ برای آونها کتابهای دیگه غیر درسی بخرم که  بخونند، چون شنیده بودم کسی که کتاب می خوانه  می توانند همه چیز را تغییر بدهند. مادرم  هم میگه اگر درس بخونی میتونی  بیشتر پول در آری، می تونی خیلی کارها بکنی ، مادرم همیشه میگه پول خیلی کارها رو حل میکنه!  پول رو مرده بزاری زنده میشه! ولی ما که حالا زیاد پول نداریم خانواده ما خیلی وقتها برای کفش خریدن بچه معطل می مونه چه برسه به  خیلی کارهای دیگه!

یک روز که مشغول کار بودیم ، منتظر بودیم که چراغ قرمز بشه یک گروه خبرنگار اومده بودند سر همون چهاراه تا منو دید یکی از خبرنگار با یک فیلمبردار اومدن پیشم ،گفتند ،که ما میخواهیم ، چند تا سوال ازت بپرسیم؟ گفتم من باید جواب بدم ؟گفتند آره ! به آونها گفتم من که مدرسه نرفتم که بتونم جواب بدم! گفتند تو که حرفهای ما رو می فهمی هر جاش رو نفهمیدی بگو توضیح میدیم،باشه؟! گفتم باشه!

یکیشون سوال میکرد ، یکی شون فیلمبرداری، از من پرسید، چند سالته ؟ گفتم الان هشت سالمه یک سال پیش اومدم توا ین کار، پرسید ، چرا مدرسه نمیری ؟تو الان باید سرکلاس باشی و درس بخوانی ، گفتم ما چون پول نداریم ،پول اسم نویسی هم زیاد است ، پدر مادرم هم پول ندارند چند تا خواهر و برادر دیگه دارم که سه تامون را اسم نویسی کرده اند، چهارتامون  هم کار می کنیم من اگه کارنکنیم نمتوانیم خرج کرایه خونه و خورد و خوراک رابرسونیم! تازه گاهی اوقات هم مریض میشیم باید دارو بخریم ، یک روز پدرم مریض شده بود، اون کمر درد گرفته بود آخه کیسه های گچ و خاک را کول می کنه تا روی گاری بزاره، یک روز کمر درد شدید گرفت از شدت درد مثل مار به خودش می پیچید، ما پول نداشتیم اون را به بیمارستان ببریم، همسایه امان گفت ببریدش بیمارستانِ دولتی ، شاید بستری اش کنند! اون رو بردیم بیمارستان دولتی ، گفتند اول، سه میلیون تومان به حساب بریزید، بابام  گفت مگه اینجا دولتی نیست؟ گفتند شاید عمل لازم داشته باشه ! بابام دردش بیشتر شد، برگشتیم خانه! اون حتا یک داروی مسکّن هم به بابام ندادند! خلاصه رفتیم،  از یکی از آشناهامون پول قرض کردیم تا بتوانیم برای بابام مسکّن بخریم! مادرم هم وضعیت بهتری ندارد، مادرم هم که جوانتر بوده میرفته توی  خاتون آباد تو کوره آجر پزی کار میکرده تا بتونه شکم ما را سیر کند. مادرم برام تعریف میکرد وقتی حامله بود روزانه ٧ هزار خشت آجر می زده خوب اون باید ماها رو بزرگ می کرد وگرنه من  هم الان نبودم که با شما مصاحبه کنم!

خبرنگاره أزمن پرسید چه آرزوی داری؟ گفتم ما آرزو نداریم ، دختر همسایه آمون اسمش آرزوست. خبرنگار خندید ، گفت، نه منظورم اینه که مثلن  وقتی بزرگ شدی میخواهی چی کاره بشی ؟ به این میگن آرزو! گفتم  من آرزو دارم وکیل بشم تا حق و حقوق  مردم را بگیریم ، شنیدم حقوق پرستاران رو نداند و بعضی هاشون را بیرون کردند حقوق آنها بگیرم و به آنها برگردانم! تا مریضا را از جلوی درب بیمارستان بر نگردونند ! خبرنگار گفت خوب اول باید بری مدرسه درس بخونی ، گفتم ؛ میخواهم برم  بخونم ، اگه  پولدار شدم میرم درس بخونم ! برای همین است که کارمی کنم. آنقدر کارمی کنم تا بتونم پول دار بشم مدرسه رو که تمام کردم به دانشگاه برم و وکیل شوم  با وکیلهای دیگه حقوق مردم را از قلدرها بگیریم!

______________

[۱]کودکان کار بچه های زیر ۱۸ سال هستند که درشرایط بد تغذیه ای، بهداشتی و انجام کارهای خطرناک و حاد بسر  می برند.

https://akhbar-rooz.com/?p=35369 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x