جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

مادران زیباهو (قسمت هشتم) – زیبا کرباسی

عمه مامان بهجت

زیبا کرباسی

عمه جانم بهجت دختر بزرگ خانواده ی کرباسی بود
با چشم های درشت عسلی
چرا اما از آن همه مهر و وجود اولین توصیفم از او با چشم هایش آغاز می شود
برمی گردد به بستگی ام به آن چشم های غریب که تا هنوز مرا به زندگی وامی دارد
می نویساندم
و هر جا به گیر عاطفی برمی خورم
یا به بی آنی
بی حسی
بی حالی
کافی ست به صورت عمه جانم فکر کنم با موهای لیمویی و چشم های عسلش
به آن معصومیت اصل
که از پشت مژه های برگشته و پیچ های امین الدوله سر از دیوار آن حیاط سنگی ی پردیسی بیرون می آورد و نامم را با صدایی که حباب های محبتش تا آفتاب می رفت صدا می زد
زیبا زیبا زیبا
که تا اکنون و ناگهان قلبم شروع به تپیدن کند چشم هایم بدرخشد
و از حیاط درندریای مادربزرگ سراسیمه بدوم سوی پله هایی که دو حیاط و حیات را به هم وصل می کرد
آن بهشت زمینی ی خدا
باغ کوچک گردی با سنگ فرش های دست چین گرد قلمبه ی ریز و درشت با حوض زنگاری ی گردی که انگار دامن چیندار چند طبقه تنش کرده اند
با همیشه ی آبش تازه و ماهی های سرخش برق زنان در قر کمر
و مجسمه ی برهنه ی زهره با بالای بلندش در میان حوض که عصرها با فواره اش غوغا می کرد باغی که حاصل دست های پرمحبت عمه جانم بود از سمتی به گل های سرخ مخمل رونده اش غره بود و سوی دیگر به یاس های ارغوانی و سفیدش
شب بوهای نارنجی
و پیچک های سبز
باغ با چنان سلیقه و پاکیزگی طرح ریخته بود که عطر حال و هوایش عقل از سر آدم ها می پراند
و اما آغوش عمه جانم انگار از پنبه و لاتیقوم بود
آدم در آن حس خوشبختی می کرد
وقتی در بغلش مرا لوس می کرد و داخل خانه می برد ژله و بستنی ی دلخواهم را برایم در کاسه ی بلور می ریخت و شیره ی مربا به آن اضافه می کرد
وقتی تخم مرغ طبیعی نان مغزدار و پنیر تازه برایم لقمه می گرفت
نوار موسیقی های مورد علاقه ام را در ضبط می گذاشت به تماشای رقصم می نشست و اجازه می داد کانال تلوزیون را هی عوض کنم تا وقت کارتون های دل خواهم برسد
عمه جان بهجتم که تن ها خاص با من معرفت تمام بود و دست دل بازی اش تن ها خاص من خرج می شد
او که با بغض همیشه داستان این که نیمه شب مرا که گریه ام امان همه را بریده بود به در درمان خانه می برد و دم در جوابش می کنند
می گویند کودک است


آن قدر گریه می کند تا عادت کند
عمه جان که عشق زبان فرانسه داشت و حتی زبان خودمان را نیز با لهجه ی فرانسه حرف می زد یعنی نمی توانست ر را درست تلفظ کند ر را غ تلفظ می کرد
بعد ها توانست با معلم خصوصی و نوارهای آموزشی این زبان شیرین را فرا بگیرد
عمه جان بهجتم که
یکی از چهره های دوست داشتنی ی دوست آشنا و فامیل بود
خانه اش همیشه از تمیزی برق می زد
لباسش را خودش می دوخت
مویش را خودش درست می کرد
و وقتی از اولین سفرش به اروپا برگشت
نصف سوقات هایی را که برای تمام فامیل آورده بود در چمدانی جدا به من اختصاص داشت
عمه جان بهجتم را که در دوازده سالگی به خانه ی بخت می فرستند
در سیزده سالگی فرزند اولش را بدنیا می آورد و با فاصله ای بلند دو فرزند دیگرش را
همسر او جعفر هریسچیان بود که ما عم اغلو صدایش می کردیم و اندازه ی عموهای مان دوستش می داشتیم
او بانکدار بانک ملی تبریز همچنین از امنای شهرمان بود
ایل و فامیلش صاحب نصف بیشتر یک دهکده به نام هریس بودند دهکده ای که به فرش ها ی خرسکش با طرح های هندسی معروف است
اما او مردی خود ساخته بود که از همه ی مال و منال پدرش در جوانی بریده به شهر گریخته بود و به تنهایی زندگی اش را ساخته بود
بعد از جوانمرگ شدن عمه جانم بهجت هوای فرزندانش را به نیکی نگه داشت و پسر کوچک شان امین را نیز سروسامان داد
دو دختر عمه جانم سهیلا و نازیلا در قلب من جایی بس رفیع دارند
جایی در عمیق روح

https://akhbar-rooz.com/?p=49730 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x