جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

مرثیه‌ای برای اسماعیل خویی – سیدعلی صالحی

عجیب نیست،اسماعیل را با شمایل امروز، اما حوالی بیست سالگی دیدن: شاداب، مهربان، شریف. جوانتر به خواب من، با همان خنده خندهٔ خوشحال. بی‌دلیل بیدار شدم اما آن شادمانی اثیری انگار ادامه داشت در حس و حوال و احوالِ امروزم. چه می‌دانستم از لندن خبر می‌رسد که خویی دیگر از خواب بیدار نمی‌شود. حاضر نبودم در خلوتِ خانه گریه کنم. گریستن…سندی بر پذیرش اتفاق است. طولی نکشید دکتر ایرج دیهیمی هم همین واقعه را در حروف آورد. و بعد دوستان دیگرم. داداش اسماعیل خراسانی دستم را گرفت، گفت: بیا کانون!

چهل و دو سال پیش، و بعد دیدارهای سه‌شنبه، تا آن سفر ممنوع به غربت، تا دیدار دوباره که گفت: تو خیابان‌های لندن را گم می‌کنی، رفیقی پی‌ات می‌آید. آمده بودی به درگاه آن خانهٔ کهن در حومهٔ پایتخت بریتانیا. بویِ ترابِ خراسان می‌دادی. به دکتر محمود کویر گفتم: دلم می‌ریزد وقتی اسماعیل دست‌اش می‌لرزد! خیلی در رخسار آن آموزگار خیره و خاموش ماندم. می‌خواستم دریابم یک انسانِ خاص چگونه این همه درد و مصیبت و مرارت را تحمل کرده است. غم دارم، به وضوح دستم می‌لرزد.

دردهای خودم کم بود، این واقعه هم‌ هول دیگری آورد. باورِ وداع، آدمی را در وحشت، بی‌پناه می‌گذارد. آه ای گریستنِ بی‌گفت‌وگو، بشنو! دریا هم به چشم‌های خیسِ خویی، حسادت می‌کند. از وقتی که با واژه به نوشتن آمد، شعله‌ور زیست این فیلسوف خراسانی. خوابِ تو تا ابد بیدار است اسماعیل. یک عمر با سَرِ برافراشته در قربانگاهِ تاریخ، تیغ پدر را به نسل‌های سلاسلْ‌نشین نشان دادی که تماشا کنید تنهاییِ انسانِ چاره‌ناپذیر را…!

«اسماعیل» کلید واژهٔ متنِ تاریخ معاصر بود، وقتی که بعد از قریب به سی‌سال، دوباره به دعوت او دل به دریا زدم، با خود گفتم: می‌پرسند چرا سمت ایشان رفتی؟ اما عجیب نیست، در بازگشت چنین پرسشی مطرح نشد. شب آن خانهٔ کهن، کلمات هم مهمان خویی بودند به روشنی.

نقد مکتوب خودم را بر شعر اسماعیل فراموش کرده بودم، پیش از انقلاب، در رسانهٔ معتبری در تهران. اما او همه چیز را بخاطر داشت، یادم آورد که داشته‌های آن ایام را درست می‌دیده‌ام.

به محض رسیدن به شرایطی با عنوان «فضای باز سیاسی» من هم به هر بهانه، در رسانه‌ها نام می‌آوردم از شاعرانی که شریف و ممنوع، مثل شاملو، خویی، کسرایی…، و نمی‌دانستم تا دیدار و دوستی، فقط ده دوازده ماه بیش نمانده است. انقلاب ۱۳۵۷ خیلی‌ها را جذب، اما مرا از دیارم دفع کرد. تا از جنوب به تهران رسیدم، سراغ کانون رفتم. هم به همت خویی، ساعدی و خاکسار…

در جلسات سه‌شنبه‌ها، نزدیک اسماعیل خویی بزرگ می‌نشستم. حضورش عینِ اعتماد بود. همین میراث موجب به یاد ماندنش در مزامیر مقاومت شد. چندان که بعد از این همه فراق و فاصله، آنقدر نزدیک ماند که می‌شد در خواب به دیدارش رفت. راهگشا، مؤمن به آرمان انسانی خود، شریف، و شاعر! اصلاً عجیب نیست؛ اسماعیل خویی با شمایلِ امروزش، اما حوالیِ جاودانگی…!

سه‌شنبه/ ۴ خردادماه ۱۴۰۰ خورشیدی

https://akhbar-rooz.com/?p=114672 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x