جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

مـرگ: دربازکنی در آستانه (یادداشتی بر «شب‌های ترمه و بادام») – وحید پاییز

یادداشتی بر نمایشنامه‌ی «شـب‌هـای تـرمـه و بـادام» از حمید امجد 

«عموی پیری داشتم که همیشه اصل مطلب رو می‌گفت. یک روز که در خیابان دیدمش از من پرسید: “ببینم تو می‌دونی شیطان تویِ جهنم چجوری ارواح رو شکنجه می‌ده؟” وقتی با نمی‌دانم پاسخ دادم گفت: “در انتظار نگهشون می‌داره.” (کارل یـونـگ)

کـلاو: «ببینم تو به زندگی بعدی اعتقادی داری؟»

هَـم: «برا من که همیشه همینجوری بوده.» (نمایشنامه «دسـتِ‌آخـر» از سـامـوئـل بـکـت)

انـتـظار: می‌کِـشـند و می‌کِـشـیم

پیش از آنکه پرده در نمایش «شب‌هاب ترمه و بادام» بالا برود، اتفاقات زیادی افتاده است. شبیه به نمایش «دسـتِ‌آخـر» از ساموئـل بـکـت – که گفتن جمله‌ای خبری در ابتدای کار خبر از پایان در آغاز می‌دهد – نمایش ما هم با «تمومه؟» شروع می‌شود. انتظار، درونمایه‌ای‌ست که نویسنده، خواننده، بازیگر، شخصیت‌ها و آمال و آرزوها با آن بیگانه نیستند؛ حتی زندگی و معنا هم در پیشگاهش یکسانند. زبان و واژگان هم در انتظارند؛ ما را هم چشم به راه می‌گذارند. مثل منتظران گـودو، پدر و شروین و شاهین و شقایق و تِـرمه و دخترِ «شب‌های ترمه و بادام» هم سرگرم تجربه‌ی برزخی ملال‌آورند و موردِ داوریِ ما و خودشان هم قرار می‌گیرند. آنها قصّه می‌گویند، قصّه می‌شنوند؛ رؤیای پایانِ خوش می‌بینند و با ریختن مُشتی بادام به دهان، به استقبال عیشی که طیش می‌شود، می‌روند. با هم دعوا می‌کنند، یکدیگر را تهدید و تحقیر می‌کنند، مُچ‌گیری و… خلاصه اینکه در طول این انتظار، زمان را می‌کُشند تا او موفق به هلاک کردن ایشان نشود. حتّا لاک‌پشت‌های قصۀ شروین هم در انتظارند – با همان کُندیِ کُشنده‌ی عـقربه‌های ساعت که با ریتم زندگی‌شان هماهنگی دارد. پایِ آقای گـودویِ مرموز که قرار است آمدنش پایان انتظار ولادیمیر و استراگون و رهایی‌شان از میله‌هایِ قفسِ درد و رنج باشد، در نمایش ما هم در میان است. با هر ساعت از نیامدنش، آجُرهای بیشتری از سقف آمال و آرزوهای آنهایی که چشم به راهش هستند فرو‌ می‌ریزد.

شـیـن‌داران و بـند‌بازِ چـشم‌بـسته

‌ عُمر خانه‌ها یا از ساکنین‌شان بیشتر است و یا کمتر، اما عمر حقیقت می‌تواند از جویندگانش بسیار فراتر برود. شروین و شاهین و شقایق مادرشان را از دست داده‌اند، مادری که «تو همین خونه بوده، پای همه‌چی زحمت می‌کشیده، ولی چون چیزی به‌نامش نبوده که امروز بشه فروخت، حتّا خاطره‌ای هم ازش» در یاد آنها نیست. پدر در یکی از اتاق‌های خانه‌ی قدیمی‌شان، مانند هـادِس در اساطیر یونان زندگی می‌کند. پرستارها می‌آیند و می‌روند و مشکل پدرشان اما چیز دیگری است. آخرین پرستار نظر کنایه‌آمیزی درمورد سه خواهر و برادرِ نمایش دارد: «خدا رحمتش کنه، یکی از یکی بهتر بار آورده.»

شنیدن خاطرات کودکی‌ شقایق و شاهین از پدر جای تامل دارد. مانند بخش سوم از کتاب «چنین گفت زرتشت» که انبوهی از مردم برای تماشای نمایش بندبازی گرد هم آمده‌اند، پدر نمایش که «لب مرزه، انگار رو بند راه بره، اونم چشم‌بسته» هم تماشاگران زیادی دارد. ما را به اتاق پدر – همان فضای پُر رمز و رازی که او و مرگ و زندگی همزمان در آن اقامت دارند – راه نمی‌دهند. پرستارها یکی پس از دیگری بر بالین پدر (مانند شـهریار از قصّه‌های هـزار‌و‌یـک شـب) حاضر می‌شوند و شب تا صبح را در اتاق او می‌مانند، هرچند در اینجا شهرزادی نیست که با سِـپـَر قصه‌گویی به نبرد با مرگ رفته باشد. همچون روییـن‌تَـنی، پدر گـیـلـگـمـش‌وار ترکیبی از ماوراء و خـاک در وجود خویش دارد.

در مقایسه با شاهین و شقایق و (فرشته‌های) پرستار، شروین و پدر و مرگ حضور دائمی‌تری در خانه‌ی قدیمی و فرسوده که لوله‌هایش غُرغُر‌کنان خبر از وقایعی در آینده‌ای نه چندان دور می‌دهد، دارند. آنها همچنان بادام می‌خورند و با حسرت به ترمه‌ی بلاتکلیف نگاه می‌کنند. در فاصله‌گذاری‌هایی که از شخصیت‌ها می‌بینیم، بجز دو نفر، بقیه خود را شخصیت اصلی این نمایش معرفی می‌کنند. شقایق پا را از این هم فراتر گذاشته و خود را «یکی یه دونه‌ی همه‌ی این نمایش» می‌داند.  

یک داستان و هـزار روایـت    

ژاک دریـدا می‌گوید: «مرگ در میان حروف پَرسه می‌زند.» ادبیات یعنی ظهور مجدد آن چیزی که واژگان، طبق عادت و قراردادی نخ‌نما، نقشه‌ی به کام مرگ فرستادنش را کشیده‌اند. مرگ و زندگی؛ عشق و نفرت؛ حقیقت و دروغ؛ هستی و نیستی و موضوع‌ها و درونمایه‌های بسیار دیگری هم هستند که با اینکه جدید نیستند، همچنان و بی‌شمار روایت می‌شوند. شاید ادبیات حرف جدیدی نزند، اما در خلق فرم‌های جدید، دستی توانا و نیرویی تکان دهنده دارد. «شب‌های ترمه و بادام» روایتی است که باید هم خواند و هم دید و هم در آن تامل کرد.

در این بخش از این یادداشت و در مکالمه با نمایش‌نامه‌ی «شب‌های ترمه و بادام» به بررسی کوتاهی از چند اثر مهم در ادبیات جهان که نقش واسطه‌هایی برای زمینه‌های موجود، با طرح مزامینی مشابه در آثار پیشین دارند می‌پردازم. این آثار شامل: «رادیـوی بـزرگ»، «اشـبـاح»، «گـراکـوس‌شـکـارچـی»، «آمِـده یا از شرش چطور خلاص شویم»، «سومین کرانۀ رود» و «اسطوره‌ی اولـیـس» می‌شوند.

رادیوی بزرگ

در این داستان کوتاه از جـان چـیـور می‌خوانیم که رادیوی قدیمی خانواده وِسـکِت، آنهم درست وقتی سرگرم لذّت بردن از قطعه‌ای از شوبرت هستند، از کار می‌افتد. پدرِ خانواده (جـیـم) رادیویِ جایگزین را سفارش می‌دهد. با آمدن این موجود تازه وارد – که بطور غیرمعمول از اندازۀ معمول یک رادیو بزرگتر است – به خانۀ آنها رفته‌رفته آرامش از آنجا رخت برمی‌بندد. رادیوی بزرگ گزارش زنده‌ای از مشاجره و خشونت‌هایی که در آن نزدیکی و بین ساکنان سایر آپارتمان‌ها در جریان است برای خانوادۀ وسکت پخش می‌کند. آیرین (همسر جیم) که از وقوع چنین اتفاقات هولناکی آنهم در همسایه‌گی‌شان بسیار اندوهگین شده، دیگر برخلاف گذشته گوش به نوای دلنشینِ موسیقی نمی‌سپارد. پس از آنکه جیم این پِیک اخبار شوم را باصطلاح تعمیر می‌کند، نوبت به همسایه‌ها و خوانندگان داستان می‌رسد که شنونده‌ی رازها و شاهد شدیدترین جر و بحث میان آیرین و جیم باشند. جیم که از واکنش‌ها و حساسیت‌های آیرین نسبت به شنیدن چنین اخباری به شگفت آمده، خواننده را هم مَحرم شنیدن رازی کهنه می‌یابد. با زنده‌کردن خاطره‌ای‌ هولناک از گذشته، همان روزی را به آیرین یادآوری می‌کند که قبل از بازکردن وصیت‌نامه‌ی مادرش، جواهرات او را پنهانی به سرقت برد و حتی کوچکترین سهمی از آنها به خواهر نیازمندش، که حق و سهمی از آنها داشته، نداده بود.

شخصیت‌های داستان – دستکم خانم و آقای وسکت – از وجود چنین چیزی در گذشته باخبرند اما حضورِ طوفانیِ آن رادیوی بزرگ در خانۀ آنهاست که سبب برملا‌شدن چنین رازی برای همه می‌شود. در نمایشِ ما، به صحنه‌ی جاری شدن اشک‌های دختر – مثل صحنه‌ی گریه‌ی آیـریـن – در حیاط و سیر اتفاقات پس از آن دقت کنید. شباهت جالبی میان دختر و رادیوی بزرگ وجود دارد.

اشـبـاح

تباهی از انسان‌ها بسیار فراتر رفته و در تار‌و‌پود روابط میان ایشان تنیده شده است. عمرِ دروغ و تزویر و پنهانکاری در جهان طولانی‌تر از عمر شخصیتهاست (همان‌هایی که حق انتخابشان محدود و محدودتر شده است). پدر می‌گوید که «اینجا پُرِ اشباحه.» در نمایشنامۀ «اشـبـاح» نوشته‌ی هـنـریک ایـبـسن، خانم‌الوینگ نامی را می‌بینیم که در سالمرگ همسرش (کاپتان الوینگ) سرگرم تدارک مراسم افتتاح یتیم‌خانه‌ای در یادبود اوست. کاپتان الوینگ که همسری خیانت‌پیشه و مَردی زن‌باره بوده، در میان دیگران اما فردی قابل احترام است – واقعیتی پوشالی که از ملاحظاتِ رایج و بازی‌های پیدا و پنهان ساخته شده است. آزوالد (پسر خانواده) که به بیماری سفلیس مبتلاست و بزودی می‌میرد، از پاریس بازگشته تا هم در مراسم یادبود پدر شرکت کند و هم از قصدش برای ازدواج با رژین (خدمتکار خانه) بگوید. او پس از آنکه مادرش (خانم‌الوینگ) را از نیّت خود برای ازدواج با رژین آگاه می‌کند، خانم‌الوینگ برایش توضیح می‌دهد که این دخترِ خدمتکار در اصل ناخواهری آزوالد و فرزند نامشروع پدرِ درگذشته‌شان است. آزوالد همچنین از مادر در‌می‌یابد که بیماریِ کشندۀ سفلیس را از پدرش به ارث برده است – حقیقت‌هایی که فاش نشدن‌شان آسیب‌های کمتری به بار می‌آورند، درست مثل نمایشِ ما.

وجود تلاطم و کشمکش‌ها و تضادها در روابط میان انسان‌ها را باید در لایه‌های زیرین جستجو کرد. کشیش‌مَـنـدِرز که ادارۀ امور مالی خانواده الوینگ بر عهده‌ی اوست، عشق دوران جوانی خانم الوینگ بوده، تا حدی که الوینگ زمانی می‌خواسته با ترک‌کردن همسرِ خود به او بپیوندد. در شبِ قبل از مراسم افتتاحیه یتیم‌خانه دچار آتش‌سوزی می‌شود. در اصل با پافشاری نابخردانه‌ی کشیش‌مندرز بوده که خانوادۀ الوینگ از بیمه‌کردن ساختمان یتیم‌خانه سر باز زده‌اند. انتظارات و قضاوت‌های متداول‌ از طرف اطرافیان آنچنان نیروی ویرانگری از اُلگوهای رفتاری بوجود می‌آورد که حتّا تصّور فاصله‌گرفتن از آنها به کابوس و گناه تبدیل خواهد شد. برای نمونه، به روابط بین خواهر و برادرها در نمایشِ ما و همچنین روابط‌شان با پدر توجه کنید.

زمانیکه برای نخستین بار کشیش‌مندرز به منزل خانم اَلـوینگ می‌آید و با کتاب‌های باصطلاح خطرناک با موضوعات روشنفکرانه‌ی او مواجه می‌شود، چنین می‌خوانیم:

الوینگ:  «علت اصلی مخالفت‌تون با چنین کتاب‌ها‌یی چیه؟»

مندرز:   «مخالفت؟ قطعا منظورتون این نیست که آدمی مثل من وقتش رو برای خوندن چنین مطالبی هدر بده؟»

الوینگ:  «پس شما درست نمیدونی که دقیقا چه چیزی رو داری تقبیح می‌کنی، نه؟»

مندرز:   «من دربارۀ اینجور چیزها اونقدر خوند‌ه‌م که ناپسند بدونمشون.»

الوینگ:  «قبول دارین که پسندیده‌ست اگر عقیده و باوری که مال خودِخودتون باشه هم داشته باشین؟»

مندرز:   «خانم الوینگِ عزیز من، انسان در موقعیت‌های زیادی در زندگیش قرار می‌گیره که ناچار میشه تنها به قضاوت دیگران در خصوص یه چیزایی اکتفا کنه.»

الوینگ:  «درسته، شایدم حق با شما باشه.»

گراکوس‌شکارچی

«گراکوس‌شکارچی» نوشتۀ فـرانـتـس کـافـکا داستان مرد صاحب نظری بنام گراکوس است که در تابوت زندگی می‌کند. او خیلی سال پیش هنگامی که در جنگل سیاه در آلمان سرگرم شکار یک بُزکوهی بوده، در درّه‌ای سقوط کرده و مُرده است. گراکوس که هزار‌و‌پانصد سال از مرگش می‌گذرد، موقعیت خودش را جایی در میان دنیای زنده‌ها و دنیای مردگان، شناور و مُعلّق و بلاتکلیف می‌بیند. او در حیاتِ برزخی خود، راوی مرگ و شکارچی حقیقتی است که در پسِ این جهان وجود دارد اما از کنجکاوی او در گریز است. گراکوس مرگ را تجربه کرده اما از سوار شدن در سفینه‌ی مـوت باز مانده است. مرگ که بر او چیره شده فراموش کرده تا او را به جهان مردگان انتقال دهد. کشتی مرگ مسیرش را گُم کرده و این گراکوس است که از آن به بعد نه زنده است و نه مُرده. این چنین است ناممکن بودن مرگ و ماهیت انقطاعی زندگی: موضوع قابل توجهی که مـوریـس بـلانـشـو در یادداشتش بر کافکا به آن می‌پردازد. گراکوس‌شکارچی با گرفتن ژست انسانی مُرده و خوابیدن در تابوت، آغوشش را برای مرگ – همان معمّایی که از او گریزان است، هم هست و هم نیست و هم پیداست و هم پنهان – گشوده است. مشابه این تصویر در نمایشِ ما هم ترسیم شده است.

آمِـده یا از شرش چطور خلاص شویم

در این نمایشنامه از اوژن یونسکو، با آمِـده نویسنده – که در طول پانزده سال تنها دوخط نمایشنامه در مورد زن و مرد پیری نوشته است – و همسرش مَـدِلـین که اپراتور تلفن است، روبرو هستیم. روابط میان این زوج، که پانزده سال است از آپارتمان خود خارج نشده‌اند، بسیار شکراب است. مدلین، مانند شقایق نمایش ما، فردی غرغروست. مشکل اصلی اما حضور جسد مرد جوانی در یکی از اتاق‌های مجاور است که گمان می‌رود پانزده سال پیش توسط آمِـده و از سرِ حسادت به قتل رسیده باشد. از طرفی این احتمال می‌رود که جسد متعلق به کودکی باشد که روزی همسایه، او را برای مراقبت نزد آنها سپرد و هرگز برای بُردنش بازنگشت. هرچه که هست، این جسد بسیار پُر جُنب‌و‌جوش است و حتّا ریش و ناخن‌هایش در حال رشد هستند. او به “بیماری لاعلاج مردگان” مبتلا شده و حجمش در آن خانه رو به بزرگ و بزرگتر شدن است، تا حدّی که درِ اتاق مجاور را شکسته و پایش در اتاقِ دیگر نمایان می‌شود. آمِـده‌ی عاشق‌پیشه که مُدام نغمه‌ی شورانگیز بهار و شوق کودکان را می‌شنود، با سردی از طرف همسرش که از درک چنین لطافتهایی عاجز است روبروست. مانند شخصیت‌های «شب‌های ترمه و بادام» آمِـده هم رؤیایی می‌بیند و مدلین تصویری تیره و تار از آن دارد.

اما شخصیت اصلی نمایش همان جنازۀ زنده‌ای‌ست که اتفاقات را کنترل می‌کند، آنها را تحت الشعاع وجود خود قرار داده و سرنخ‌ها در دست اوست. کاملاً درست است: «تا آقاجون پا نشه تکلیف کسی روشن نمیشه». شروین می‌گوید: «… فقط وقت کُشتین و همدیگه رو خنثا کردین؛ هر نقشه‌ای، هر حرکتی رو! این‌جوری معلومه که نمایش جلو نمی‌ره!»

سـومـیـن کـرانـۀ رود

این داستان از خـوآو گـویـی‌مـارائـس روسـا با یکبار خواندن در ذهن حک می‌شود. ما قصّه‌ی پدری از خانواده‌ای را می‌خوانیم که یکباره تصمیم می‌گیرد هرچه دارد رها کند و تا پایان عمر خود را سرگردان و شناور بر بستر رودخانه بماند. پدر، آزرده خاطر از سرزنش‌های همسرش، سوار بر زورقی یک نفره که سفارش ساختش را داده، می‌شود و به رودخانه می‌زند. در میان بهت و نظاره و قضاوت دیگران، پدر زورقش را در جایی میان خانه و ابدیت شناور روی آب نگه‌می‌دارد تا اهالی خانه را در آستانه‌ی داشتن و نداشتن خود چشم به راه و منتظر نگه‌ دارد. راوی داستان که یکی از فرزندان این خانواده است و خواهر و برادری – البته نه به اسم‌های شقایق و شروین – دارد، دور از چشم خانواده برای پدر آذوقه می‌برد و آنرا در جایی که پدر بتواند ببیند برایش پنهان می‌کند. سالها می‌گذرد اما پدر باز نمی‌گردد. فریادهای راوی و التماس‌های او در انتهای داستان از پدر می‌خواهد تا بازگردد و محل زندگیش را با او عوض کند. در کمال ناباوری راوی، قایق حرکت می‌کند و به طرف او می‌آید تا بلکه پدر پس از این همه سال او را به تشرفی نائل کند. اما پسر، شگفت‌زده از دیدن چنین منظره‌ای‌ و عاجز از درک آن، در بستر بیماری می‌افتد و پدر هم برای همیشه ناپدید می‌شود.

در این داستان و در نمایش ما شناوری شاید کلیدیترین نکته باشد. آنچه که هر دو نویسنده برای ما از داستان و شخصیت‌ها روایت می‌کنند چنان در حسِ باورمان ریشه دارند که خواننده و بیننده فرصت هم‌ذات‌پنداری و شناور شدن با آنها پیدا می‌کند.

فرشته‌های نغمه‌خوان

اولـیـس که در اساطیر یونان از قهرمانان نبرد میان تِـروا و یونان است، با درایت و چاره‌اندیشی خود توانست ورق را برای سربازان یونانی که از پیروزیِ‌شان در چنین نبردی ناامید شده بودند، برگرداند. او با ساختن اسبی بزرگ و چوبین و پنهان‌کردن تعدادی از سربازان ورزیدۀ خود در آن موفق شد تا به داخل شهرتروا نفوذ کرده و دروازه‌های ورودی به این شهر را به روی سپاه یونان بگشاید. پس از آنکه حاکمان شهر تروا شکست خورده و شهر هم به تصّرف سپاه اولیس درآمد، او، مغرور و سرخوش از فتوحاتش، راه اهانت به خدایان و معابد را در پیش گرفت. آزرده‌خاطر از مشاهدۀ چنین جسارت‌هایی از او، پــوزایـدون (خدای دریاها) اولـیـس را مورد غضب قرار می‌دهد و اولیس (با هدف نابود شدنش) محکوم می‌شود تا مدتی را آواره و سرگردانِ دریاهای بی‌انتها ‌شود. اولیسِ سرگشته که با رویدادهای ناگواری روبرو شده و با مشقّت‌های فراوانی دست‌وپنجه نرم می‌کند، پس از تحمل رنج‌های فراوان و پشت سر‌گذاشتن آنها یکی پس از ‌دیگری، در نهایت مورد عفو قرار گرفته و اجازه‌ی بازگشت به سرزمین خویش به او داده می‌شود.

از میان قصّه‌های سرگشته‌گی اولیس در اینجا می‌خواهم به بخش عبور او از جزیره‌ای هولناک که محل حضور موجودات اهریمنی به نام سـایـرن‌ها (حوریان افسونگر) است اشاره‌ای کنم. سایرن‌ها که جنسیت مادینه با سر یک انسان و بدنی به شکل پرندگان دارند، در اساطیر یونان به زیبا‌چهره‌گی و دلربایی در نغمه‌ی فریبنده‌ی خویش مشهورند – نغمه‌هایی که دریانوردان را مسحور کرده، آنها را به بیراهه بُرده و دست آخر برای هلاکت به دست سایرن‌ها می‌سپارد.

از ابتدای نمایشِ ما می‌بینیم که شروین به باوری جدید از مرگ دست‌یافته است. نغمه‌هایی که در نمایش برای شخصیت سوار بر زورقی سَر داده می‌شود، او را نه به قتلگاه بلکه به سمت و سوی شگفتی‌آوری هدایت می‌کند. این بار پـرومـتـه‌وار قوانین جزیرۀ سایرن‌ها نقض شده و سَردادن نغمه‌ی زندگی‌بخش جایگزین نواختن سرود مرگ شده است – اُرفه‌ای که با شیفته و رام کردن هــادِس، مقاومت او را درهم ‌شکسته است.

فرشته‌ها: مخاطب قصه‌ی لاک‌پشت‌ها

شروین و شاهین مثل ارواح سرگردان، به بی‌خوابی مبتلا هستند: «یکی از زورِ اون همه قرص و دوا هر چی دور و بَرش سر و صدا کنی خُرناسش قطع نمی‌شه، مثِ آقاجون؛ یکی هم بی‌خوابی می‌زنه سرش.» شروین که بدون عینک باصطلاح «قفل» می‌کند، اسمِ سرخپوستی جالبی دارد: «ترسناک‌تر از مرده‌ها.» قصه‌ی لاک‌پشتها و تعلیقی که در آن است، بین خواب و بیداری – شبیه حالت مکاشفه در فضایی الهام‌گونه – برای ما تعریف می‌شود که البته شنیدنی هم هست. راوی قصه‌ی لاک‌پشتها پدر را گنج بالقوه‌ای می‌بیند. شباهتهای جالبی بین قصه‌ی سه لاک‌پشت و سه فرزندِ نمایش در هدفشان برای رسیدن به نوشیدنی گوارا در جشن ضیافت‌شان وجود دارد. بقول شاهین: «همه‌مون قصه‌ی قشنگو به قصه‌ی واقعی ترجیح می‌دیم…» قصه‌ها و افسانه‌ها زیبا هستند چون حقیقت ندارند؛ حقیقت زیبا نیست.

تـرمـه و سـفـرهایـش

برخلاف بادام و خوردن همراه با لذتش، تـرمـه در این نمایش مثل یک جامه کاربردهای جالب و متنوعی به خود می‌پوشاند: مانند چوبِ جادوگری‌ست که می‌چرخد و شگفتی می‌آفریند. ترمه، که ظاهراً پدر آنرا در گذشته خریده است، سفر جالبی دارد: از آداب تکریم میّت تا سوغاتی و نشان عشق و ثبت مالکیت از طرف کسی که اعترافی تلخ می‌کند: «خواب مرده‌هایی رو می‌دیدم که خیال می‌کردن زنده‌ن.»

گلابـدان‌های خـالـی

دختر، یا تازه‌واردترین شخصیت این نمایش، از شروین می‌پرسد: «خونه‌تون یه بویی نمیآد؟» حسّی که شروین از دریافتش عاجز است. بوی عود حال شاهین را بد می‌کند؛ گلابدان‌های یادگار مادر خالی‌اند. در نمایشنامه‌ی «جـشن تـولـد» از هـارولـد پـیـنـتـر می‌بینیم که با اصرار گلدبرگ و مک‌کن – دو تازه‌واردی که در همان پانسیون اقامت دارند – جشن تولدی برای اسـتـنـلی که روزگاری نوازنده‌ی پیانو بوده، برپا می‌شود. گلدبرگ و مک‌کن که از قبل در جستجوی اسـتـنـلی بوده‌اند، این جشن را به آشوب می‌کشند. در صحنه‌ای از نمایش که گلدبرگ و مک‌کن سرگرم بازپرسی از اسـتـنـلی هستند، عباراتِ بوداری خطاب به او می‌شنویم:

گلدبرگ: بـوی تـعـفـنِ گناه گرفته‌ی.

مـک‌کـن: مـنم بـوش رو می‌شـنـوم.

در حین خواندن نمایشنامه‌ی «شب‌های ترمه و بادام» باید بارها از خودمان بپرسیم: «خونه‌مون یه بویی نمیآد؟»

شـب‌هـای حـقـیـقـت و حـسـرت

شنیده‌ایم که کتاب را نباید از روی جلد آن قضاوت کرد، اما تصویرِ روی جلد «شب‌های ترمه و بادام» پیرامتنی درخور توجه است. ساعت روی جلد حکایت از درهم‌ریختگی زیر سایه‌ی سنگین زمان دارد. عقربه‌ها کلافه‌اند و اعداد سرگردان؛ گویی همه چیز از مرکز گُریزان است. همه مسافرانی جـت‌لَـگند. بقول شاهین «آدم کلافه می‌شه از بی‌تکلیفی. از وضعیت موقتی.»

در این نمایش قرص‌های آرام‌بخش تمام می‌شوند اما نبودِ آرامش همچنان پابرجاست. جلسات روانکاوی که افاقه نکرده‌اند جایشان را به «وُرک‌شاپِ هفت راهِ‌حل برای درمانِ بی‌پولی» می‌دهند. حقیقت، کلیدی در متن است؛ کلید حقیقتی در متن: همان حقیقتی که منتظر محرّکی از بیرون برای ظاهرشدن است – همان موجود نیرومندی که شخصیت‌ها را از این سر و آن سر دنیا هر روز زیر یک سقف گِرد خود می‌آورد تا آنها در سکوتشان فریادش بزنند. شخصیت ‌اصلی این نمایش چه کسی است؟ پدر در پایان نمایش اعتراف می‌کند که نقش اصلی نمایش حتّا او هم نیست. آلـدوس هـاکـسلی می‌گوید: «نادیده گرفتن حقایق، وجودشان را نفی نخواهد کرد.» شروین می‌گوید: «حقیقت حقیقته، چه به یه نفر بگی چه به ده نفر.»

اگر «خوشبخت کسی که مردُم او را بدتر از آن‌که هست بدانند» باید گفت که که آدم‌های این نمایش، هم خوشبخت هستند و هم نیستند. «شب‌های ترمه و بادام» را بخوانید و از شخصیت‌پردازی و بازی‌های پیدا و پنهان در روایت لذت ببرید.

https://akhbar-rooz.com/?p=113503 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x