پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

میدانِ مجسمه – احمد زاهدی لنگرودی

آفتاب که بتابد

دو بار که پوست بیاندازی

با مارمولکِ مُرده فرقی نداری

زالویِ خشکیده از قحطی

یا بارانی

که با دعای هیچ انسانی بر گربه نمی‌بارد

 

آفتاب که بتابد

مَرد مُرده‌یِ میانِ میدان

دوپایش را تویِ یک کفش می‌کند

و کفش‌دوزک‌های باغِ مجاور

بر جنازه‌اش ریسه می‌روند

بیا از خیر این همه التفاطِ به «ما» بگذر

ـ ما از کجا آمد در این شعر؟

ما اما صدایِ گاو است

و خیالِ مَردِ مُرده‌یِ میانِ میدان آسوده

که در دلِ کفش‌دوزک‌ها

آب از آب تکان نمی‌خورد.

ما… اما… ما…

 

آفتاب که بتابد

خونِ ریخته‌ای است

که مراد نمی‌شود مثلِ آبِ نطلبیده‌

برایِ زالویی که خشکیده

ما اما مَردارِ خویشیم

تماشاچیِ سقوطِ میدان

و عروجِ مَردِ مُرده‌یِ میانِ آن

عکس می‌شویم،

عکس قاب می‌شود،

آفتاب بر قاب می‌تابد،

محو می‌شویم.

 

آفتاب که بتابد،

ـ اگر این آفتاب بتابد ـ

از قافله‌یِ همه‌یِ «ما»

دوباره پوست می‌اندازیم

در صف برای عکسِ یادگاری

پایِ مجسمه که در یک کفش است

خشک می‌شویم مثل زالو.

 

آفتاب که بتابد،

آغاز قحطی است.

احمد زاهدی لنگرودی

https://akhbar-rooz.com/?p=40334 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x