سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

نشانی: کوچۀ اسکو پلاک ۲۲؛ به یاد پرویز مختاری(اسفند ۱۳۱۵- اسفند ۱۳۹۸) – انوش صالحی

در نیمه دوم دهه ۱۳۴۰ همزمان با فراگیر شدن جنبش مبارزه مسلحانه، پرویز مختاری دریافت که دو دوست و همراه همیشگی ­اش - نادر شایگان شام اسبی و مصطفی شعاعیان- هر یک جداگانه بر حول همین شیوه مبارزه در حال تدارک برای ایجاد تشکیلاتی هستند
پرویز مختاری

در یکی از روزهای اوایل تابستان ۱۳۸۲ با علی ­اشرف درویشیان در نشر چشمه قرار ملاقات داشتم. آن روز بنا بود درویشیان مرا به یکی دیگر از یارانِ مصطفی شعاعیان معرفی کند. به اتفاق قدم زنان راهی ساختمانی شدیم که در یکی از کوچه ­های منشعب از خیابان فلسطین واقع شده بود. وقتی برای اولین بار با پرویز مختاری در دفترِ کارش روبرو شدم سیمای مردی را دیدم که با  موی سفید و سبیلِ معروفش همانند عارفی جلوه می­نمود. این را در جریان همان گفتگوهای اولیه به او گفتم، خندید و خاطره ­ای از گذرعمرش تعریف کرد که بی­ ارتباط با تصورِ من نبود. در ادامه آشنایی با گذشته ­اش     فراز و نشیب ­های زندگیش را تلفیق غریبی از مبارزۀ سیاسی و احساس مسئولیت در حوزۀ زندگی اجتماعی و تلاش برای پیشرفت در زندگی شخصی یافتم، نمونه ­ای منحصر به فرد در میان سرنوشت هم نسلانش که کنش سیاسی هیچگاه او را از احساس مسئولیت در محیط کار و خانواده باز نداشت.

پرویز مختاری در سال  ۱۳۱۵ در روستای آسیابک از توابع زرندِ ساوه به دنیا آمد. فعالیت در سازمان جوانان و بخش دهقانی حزب توده از نخستین نشانه­ های حضورش  در عرصۀ سیاسی جامعه بشمار می ­رود. مختاری پس ازکودتای ۲۸ مرداد مدّتی از ادامه تحصیل در دبیرستان باز ماند. بعد­ها اخراج ­های پی در پی او از دانشگاه و محل کارش به مشخصه اصلی زندگیش تبدیل شد تا اینکه در سال ۱۳۴۵ در سن سی سالگی با پذیرفته شدن در رشته معماری دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بالاخره به دانشگاه بازگشت، بازگشتی که خود سرآغازی تازه­ در مسیر زندگیش بود. در نیمه دوم دهه ۱۳۴۰ همزمان با فراگیر شدن جنبش مبارزه مسلحانه، پرویز مختاری دریافت که دو دوست و همراه همیشگی ­اش – نادر شایگان شام اسبی و مصطفی شعاعیان- هر یک جداگانه  بر حول همین شیوه مبارزه در حال  تدارک برای ایجاد تشکیلاتی هستند. او پس از رویداد سیاهکل  آنگاه که  شیوه مبارزه مسلحانه در راه مبارزه با رژیم شاه مورد اقبال قرار گرفت واسطه­ ای شد تا مصطفی و نادر با عقاید یکدیگر آشنا شده و به کار مشترک بر حول «جبهه دموکراتیک خلق» بپردازند. نقش پرویز مختاری در ایجاد این ارتباط به عامل اصلی کینه توزی ساواک به هنگام دستگیریش در سال ۱۳۵۴ تبدیل شد. از سوی دیگر به دلیل ارتباط نزدیکش با مصطفی، ساواک برای یافتن شعاعیان از هیچ لطفی! در حق او دریغ نکرد. پرویز مختاری در زمستان ۱۳۵۷ به همراۀ دیگر یاران دربندش آزاد شد و تا اسفند ۱۳۹۸ در تهران و زادگاهش آسیابک به کار و زندگی مشغول بود.

در همان ایام تالیف زندگی­نامه مصطفی شعاعیان طرح نگارش خاطراتش را با او در میان گذاشتم. گرفتاری ­های من و پرویز کار بر روی کتاب خاطراتش را با وقفه ­ای چند ساله روبرو کرد ولی در نهایت این کتاب با نام «زندگی در راه» آماده و چند ماه پیش به منظور بازبینی برایش ارسال شد و او به آخرین پرسش­ ها و ابهاماتم در باره سیر رخدادهای زندگیش پاسخ گفت. مدّتی پیش، از وخامت حال و بستری شدنش در بیمارستان خبردار شدم.  پس از آن  دائما با او و همسر گرامیش در تماس بودم  و سخت  درگیر کار برروی خاطراتش شدم با این امید که پرویز بتواند  نسخه نهایی کتاب را نیز بخواند که دریغ و درد چنین نشد. اکنون به یاد او برگ­هایی از کتاب خاطراتش منتشر می ­شود. صفحاتی که در آن از فردای انقلاب سخن می ­گوید. روزهایی که دوستان و یارانش از طیف­ های مختلف سیاسی در دفتر کارش  گردهم می ­آمدند و سرشار از شور و امید  برای ساختن سرزمینی آزاد و آباد بودند.

یادش و یادشان گرامی باد.

برگ ­هایی از کتابِ «زندگی در راه / خاطرات پرویز مختاری»

نشانی: کوچۀ اسکو پلاک ۲۲

پس از ۲۲ بهمن  محل کارم واقع در کوچۀ اسکو به یک  کلوب  سیاسی و یا  جایی برای  تجدید دید و بازدید با دوستان و رفقا بیشتر شبیه بود تا  دفتر کار یک شرکت طراحی و مهندسی. همجواری  دفتر با دانشگاه تهران که آن روزها نبض  سیاسی کشور در پیاده ­روهای آن می ­تپید و مهم ­تر از آن نزدیکی دفتر به ستاد سازمان ­های سیاسی مطرح آن روزگار [۱] باعث شده بود تا هر روز سروکله عده­ ای از رفقا و دوستان با  آرا و عقاید مختلف و متعلق به سال­ های مختلف زندگی­ ام در دفترمان پیدا شود. این افراد شامل طیف گسترده و متنوعی از هم کلاسی ­های دوره­ های مختلف تحصیل و کار تا زندانیان سیاسی  متعلق به طیف ­های مختلف و گاه متضاد می­ شدند. در این دید و بازدیدها بازار بحث، گفتگو و تبادل نظر همواره داغ و برقرار بود و نظرات موافق و مخالف درباره موضوعات سیاسی روز به گوش می­ رسید. از آن جائی ­که من در طول دورۀ زندان با اندیشه مبارزه مشترک جبهه­ یی، همانا ایده اصلی  مصطفی شعاعیان، با همه مرام ­ها و اندیشه ­ها  مـدارا و همدلی داشتم کم و بیش اعضاء و هـواداران این گروه­ ها نیز با چنین احساس متقابلی به دفتر کارم می ­آمدند و من هر روز شاهد بحث ­های تندی بین آن ها بودم. گاه دوستی یکی دیگر از دوستان مرا در دفتر می ­دید که نه افکار او را قبول داشت و نه  منش فردی او را می ­پسندید. آن وقت بود که بازار گله و گله ­مندی داغ می­ شد که فرض این شخص اینجا چه می ­کند؟ این نوع برخوردها دور از انتظار من نبود و از دوره زندان به آن ها عادت کرده بودم.  

در لابه ­لای این بحث ­ها آنچه آشکارا فراموش می ­شد روند شتابناک تحولات جاری و تسلط بی چون و چرای لایه ­های مذهبی جامعه بود و این برغم خواست و انتظار من و سایر دوستان و رفقای دورۀ زندان اتفاق افتاده بود  و باعث شده بود هر روز به سوال ­های بی ­جواب من  افزوده  شود و  نتوانم از خلال آن بحث ­ها و گفتگوها پاسخی برای سوال­ هایم پیدا کنم و حاصلش چیزی جزبلاتکلیفی و ناامیدی از روند جاری تحولات نبود.  

در آن روزها گاه فاطمه سعیدی (رفیق مادر) که در ستاد سازمان در خیابان میکده مشغول به فعالیت بود مسلح در دفتر کارم پیدا می ­شد. یک روز به سراغم آمد و گفت که  جلالی بازجوی ساواک دستگیر شده است. مادر از من خواست تا به ستاد سازمان بروم و او را قبل از تحویل دادن به زندان ببینم امّا من که احساس خوبی از دیدن هر کسی در اوج زبونی و درماندگی  حتی بازجو و شکنجه گر سابقم نداشتم  با پیشنهادش موافقت نکردم. چند روز بعد مهندس شلمانی، همکلاس و  دوستم  در دانشکده هنرهای زیبا و باجناق جلالی پیش من آمد و گفت: جلالی خواسته پیش شما بیایم تا واسطه شوی و جلوی اعدام او را بگیری. برای من از  شرایط سخت  همسر و دو کودک خردسالش  گفت و انتظار داشت کاری بکنم. واقعیت این بود که حتی اگر هم می ­خواستم، کاری از من ساخته نبود و او با ناامیدی دفتر کارم  را ترک کرد. بعدها متوجه شدم که او برای رهایی باجناقش و برخی دیگر از بازجوهای دربند ساواک بسراغ  تنی چند از دیگر زندانیان سابق چپ هم رفته­ است.

  در همان ایام در دفتر کارم موفق به دیدار با کسانی شدم که برخی از آنها را حتی بیست سالی ندیده بودم از جمله حسن عشوری، محمد نظری و بایرام تبریزی، که قبلا با آن ها در تشکیلات سازمان جوانان حزب توده هم رزم و همراه بودم.  روزی باقر مومنی به همراه ناصر رحمانی ­نژاد به دفتر من آمدند. پس از سلام و احوالپرسی، با هم به گفتگو نشستیم، مدتی که از گفت و شنودمان گذشت، حرکات دست و  صدایش برایم آشنا آمد و ذهنم را به این مشغول کرد که کی و کجا او را دیده ­ام؟ در حین گفتگو، جوانی خوش لباس و باریک اندام با نام مستعار امین به خاطرم آمد که در سال­ های قبل و بعد از کودتا در ایستگاه راه آهن پرندک ضمن برگزاری جلسات حزبی با هم شطرنج بازی می ­کردیم که حرکات دست و صدایی شبیه به باقر مومنی داشت. یکباره پرسیدم شما  امین نیستید؟ باقر مومنی با تعجب چشمان بازش را به من دوخت و پاسخی نداد. مطمئن شدم که خودش است، با خنده ­ای گفتم: «دانم چه خواهی کرد، با بچه  بازی می­کنی؟ اشتر گردن دراز!».این جملات موزون را امین  مسئول  من  در بخش روستایی و دهقانی  حزب توده زمانی که طرف مقابل در تفکر و تصمیم به حرکتی در بازی شطرنج بود ابراز می­کرد. یادآوری خاطرات مشترک با مومنی ما را به بیست و پنج سال قبل از آن بازگرداند هر چند مومنی در دور تازۀ فعالیت سیاسی از حزب توده فاصله گرفته بود و دیگر چندان میانۀ خوبی با رفقای سابق حزبی نداشت.

از دوستان دوره دبیرستان: شمس ­الدین فرهیخته، فرود مکانیک و جعفر تهرانی را پس از سال ­ها دوری و ب ی­خبری در دفترم ملاقات کردم. پرویز فرخنده مبارک، بهروز زنوزی، فریدون فتاحی و نصرت ­الله اشتری از همکاران دوره سازمان ریشه کنی مالاریا از جمله کسانی بودند که دوباره در دفتر کوچه اسکو به هم رسیدیم. نصرت­ الله اشتری بعد از دورۀ کار در سازمان ریشه کنی مالاریا به دانشکده حقوق رفته و حالا قاضی دادگستری تهران بود. علاوه بر علی ­اشرف درویشیان و ناصر رحمانی­ نژاد که حضور پیوسته ­ای در دفتر داشتند محمود دولت­ آبادیِ نویسنده، سیاوش کسرائیِ شاعر، دکتر حسین الهی قمشه ­ای مفسر قرآن و حافظ، مصطفی مدنی عضو مرکزیت سازمان چریک ­های فدائی، لطف­ الله میثمی و علی خدائی­ صفت از فعا­لین سیاسی و مذهبی، حسن حسام نویسنده و عضو مرکزیت راه کارگر، شکرالله پاک نژاد زندانی معروف سیاسی و از موسسان جبهه دموکراتیک ملی، رضا علامه ­زادهِ کارگردان، ویدا حاجبی از فعالین کنفدراسیون دانشجوئی از جمله  افرادی بودند که به دفترم آمد و رفت داشتند که یادآوری نام­شان بازتاب دهنده فضای اجتماعی و سیاسی آن روزهای تهران است. ویدا حاجبی یک روز با یک خبرنگار فرانسوی و یک فیلمبردار برای مصاحبه بسراغ من آمد. با خبرنگار فرانسوی در باره شرایط  زندان ­های رژیم شاه و روند بازجویی و شکنجه­  وارد گفتگو شدم او در ادامه نظرم را در باره شرایط روز سیاسی جویا شد که حرف چندانی برای گفتن نداشتم و آینده برایم مبهم تر از آن بود که بتوانم در موافقت و یا مخالفت با سیر رویدادها حرف و سخنی ابراز کنم.  

روزهای پس از انقلاب از پی هم می­ آمدند­ و هر کدام نقشی در خاطر من و ما می ­زدند. شاید مراسم سالگرد درگذشت دکتر محمد مصدق در ۱۴ اسفند ۱۳۵۷ از ماندنی ­ترین خاطرات نسل من در نخستین روزهای پس از انقلاب باشد. آن روز، روزی بارانی بود،­ اگرچه در آن ساعات  باران نمی­ بارید ولی جاده خاکی و دشت­ های اطراف احمدآباد که باران خورده و گل ­آلود بودند حرکت اتومبیل ­ها را کند کرده بود. اغلب اتومب یل­ها در اطراف جاده پارک شده بودند و ­مردم پیاده به سمت احمدآباد می ­رفتند. جاده و دشت­ پر ازجمعیت بود. وقتی به میدان ده نزدیک شدیم انبوه جمعیت امکان جلوتر رفتن را به ما نمی ­داد. وقتی  رسیدیم سخنرانی آیت­ الله طالقانی شروع شده بود ولی صدایش در آن فاصله به ما نمی ­رسید. در این مراسم علاوه بر آیت ­الله طالقانی، مسعود رجوی به نمایندگی از طرف سازمان مجاهدین خلق و علی کشتگر به نمایندگی از طرف سازمان چریک­ های فدائی خلق سخنرانی کردند. در پایان مراسم از طرف شکرالله پاک نژاد و  یا هدایت­الله متین دفتری نوه دکتر مصدق تاسیس جبهه دموکراتیک ملی اعلام شد. در چنین فضای پر التهاب و هیجان ­زده­­ای، سر­انجام سال ۱۳۵۷ به آخر رسید و با گذراندن تعطیلات نوروزی در حد فاصل تهران و آسیابک، سال ۱۳۵۸ را آغاز کردم.   


[۱] پس از انقلاب ستاد سازمان چریک ­های فدایی خلق ابتدا در دانشکده فنی دانشگاه تهران و سپس در خیابان میکده واقع در بلوار الیزابت (بلوار کشاورز) و ستاد سازمان مجاهدین خلق در خیابان پهلوی (ولیعصر) تاسیس شدند. مدتی بعد دبیرخانه حزب توده ایران در خیابان ۱۶ آذر جنب دانشگاه تهران و دفتر جبهه دموکراتیک ملی در یکی از خیابان ­های همجوار دانشگاه تهران پا گرفتند.     

https://akhbar-rooz.com/?p=21160 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x