پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

نوبت آسیاب – یان فریدِگُرد؛ برگردان کوروش گلنام

Jan Fridegård

ساعت هفت صبح هنگامی که مباشر، کشتکارانِ زمین های اجاره ای(۱) و کارگران فصلی(۲) را گرد می آورد، چون همیشه بر پایه نظم ویژه ای اینکار را انجام می داد. اندک، اندک در کنترلِ نام رعیت ها و کارگران، روال و ریتمی به وجود آمده بود زیرا آن ها همراه با اسب هایشان، تقریبن همیشه برای انجام همآن کار پیشین فرستاده می شدند:

اندرشون، اولسون، کارلسون، یانسون، هُکانسون، یوهانسون، لیلِبَری، والسترُم پای درخت ها را شخم می زنند. آگوست و نیلسون،کرت بندی و آماده کردن زمین، لیند هم آن ها را یاری می دهد. یوهان یانسون کود پاشی زمین ها و پسرک اجاره دار تازه هم در کارِ باربری.(۳)

در این صبح آفتابیِ همراه با وزشِ بادِ ماهِ آپریل، او چند جمله ای نیز به گفته هایش افزود:

ـ کیسه های خالی را در انبار بگذارید، بعد از ظهر نوبت آسیاب است.

هنگامی که کارگرانِ زراعی به اصطبل ها آمده و اسب ها را آماده می کردند، به[لیند] پیرمردِ گاریچی گفتند:

ـ امروز بعد از ظهر نوبت آسیاب است.

روزهایِ نوبتِ آسیاب که دهقانان و کارگرانِ فصلی کیسه هایشان را در انبار می گذاشتند، چون اندک گشایش و نوری در زندگی اشان بود.

چند روزی پس از آسیاب، یک جفت اسب قوی، کیسه هایِ سنگینِ گندم هایِ آرد شده را می بایست حمل کرده و پسرکِ کارگرِ آسیاب، سراپا سفید از آرد، پیش از گذاشتن کیسه های آرد زیرِ پنجرهِ آشپزخانهِ خانه هایِ کارگران و زارعان، نام هر یک را که حک شده بر پلاک هایِ چوبی ای برکیسه هایِ آرد بود، می خواند. بچه ها شادمانی می کردند زیرا روزهایِ رسیدن بویِ خوشِ پان کاکا(۴) و زمانِ پختِ نانِ آردِ سفید فرا رسیده بود. این دوره تقریبن یک ماهی را در بر می گرفت و پس از آن می باید لب ها را به هم فشرد و تا نوبت دیگرِ آسیاب، مدت درازی را که به سختی می گذشت، سپری  کرد.

 هنگامی که پیرمردِ گاریچی برای آوردنِ کیسه هایش به اطاقک بالای راه پله ها می رفت، با خود می اندیشید که در دورانِ درازِ سال هایِ  کار و زحمت اش، چند بار این کار را انجام داده است؟ حساب کرد سی و هشت سال و هر سال چهار بار و اوه…! خیلی زیاد می شد.

کیسه ها را لوله کرد و دقت کرد که چوبک هایِ نامش نیز همراهِ کیسه ها باشد. بر این پلاک هایِ چوبی نام او بر یک سوی آن و نوع آردش بر آن سوی ِدیگر نوشته شده بود:

 75 کیلو آرد سفید، ۱۰۰ کیلو آرد جو، ۱۰۰ کیلو بلغور. یک کیسه کوچک هم برای ریخته های پیش و پس از آرد کردن داشت. آرد نخود هم که دیگر نبود. به این اندیشید که پیش تر ها برای درست کردن پان کاکا، آرد نخود را با آرد سفید قاطی می کردند ولی این روزها دیگر چون گذشته تمایلی به چنین غذاهایِ پُر و پیمانی در میان نیست.

به این اندیشید که وقتی کسی نمی تواند چون گذشته کارش را انجام داده و جایگاهش را نگاه دارد، شاید خودش را سالخورده تر از آنچه هست بپندارد، نه به این سبب که او پیر شده بود، نه، از دید او شصت و هفت سال که  سن زیادی نبود. ولی زمستان گذشته مجبور شده بود از مباشر بخواهد که کسی را برای یاری به او بیاورد زیرا نیروی گذشته را نداشت و داشتن یک کمکی کارها را بهتر پیش می بُرد. اینک نزدیک به سه هفته بود که دیگر حتا توان انجام هیچ کاری را نداشت. متوجه شده بود که بالاتری ها از درخواستِ او خوششان نیامده است ولی او چه کار می توانست بکند! او نزدیک چهل سال اینجا کار کرده و همه نیرو و انرژی اش را اینجا بکار برده بود.

دوباره کیسه ها را لوله کرد و آنها را با بندی بهم بست. چند مگس وز وزکنان به دنبالِ آزادی بودند. رفت و پنجره را باز کرد و نفهمید چگونه مگس ها در آن هوایِ آفتابی همراه با نسیمی که از دریا می وزید، ناپدید شدند. در کنار پنجره چند مگس در حالیکه به پشت افتاده با پاهایی رو به هوا، مرده و خشک شده بودند. تبسمی کرد و با خود گفت: آره، زندگی همینه، سال آینده می تواند نوبت من باشد که در وضعی همچون این مگس ها بمیرم.

به سببِ سالهایِ درازِکار و زحمتِ شرافتمندانه، مدال هایی نیز دریافت کرده بود. نخستینِ آن نزدیکِ بیست سال پیش، لگد اسب اش فِرَی بود که مستقیم بر دهان اش نشست. لب بالا تا زیر بینی اش شکافته شد و دندانهای جلو از میان رفت. زمانی که از بیمارستان بر گشت با آن بینی و لب شکافته، چون خروگوشی بنظر می رسید. سبیل هایش نیز چنان پُر پشت نبود که رد زخم سرخ رنگ زیر بینی اش را بپوشاند.

دومین نشان ممتاز ولی درست بر قفسه سینه اش جای گرفت. این بار در حالیکه چنگکِ حمل کاه و علوفه   برای غذا دادن به حیوان ها را در دست داشت، هنگامی که در کنار دریچهِ ریختنِ علوفه ها ناگهان به زمین خورد، تیزی چنگک در میان دنده هایِ قفسه سینه اش فرو رفت. هنوز هم گاه درد آن، که روماتیسم هم به آن افزوده شده بود، را حس می کرد.

در همه این سال ها کارگرانِ مزرعه از او دل خوشی نداشتند و او را به سخن چینی نزدِ بارون،**هنگامی که با درشکه او را جابجا می کرد، متهم می کردند. این شهرتی بود که تقریبن همه گاریچی ها نزد دیگران داشتند. بله، یک بار این کار را کرده بود و در باره یکی از کارگرانِ فصلی که قصد راه اندازیِ انجمنی برای کارگرانِ مزرعه را داشت، به بارون جریان را گفته بود. قرارداد این کارگر تا پآئیز همآن سال بیشتر دوام نیاورد و او را مجبور ساختند که  وقتِ باقی مانده را به تنهایی و دور از دیگران کارکند تا برکارگرانِ دیگر، نفوذ و تأثیری نداشته باشد. کار او شد ریشه کن کردن بوته ها و یا آتش زدن شاخ و برگ و بوته های جمع آوری شده. اکنون می شد مسیر کارِ روزانه او را از دودی که در دور دست ها اینجا و آنجا دیده می شد، تمیز داد.

 همین انگیزه ای شدکه یک روز صبح سرو کله این کارگر در اصطبل پیدا شود. در فضای سنگینی که به وجود آمده بود، به خوبی حس می شد که اتفاقی رُخ خواهد داد. کارگرِ رانده شده، پیرمرد گاریچی را گرفت و او را در حوضچه سیمانیِ پُر از آب، ویژه آب خوردن اسب ها، انداخت. پس از آن، دیدنِ راه رفتن سلانه، سلانه او به سویِ خانه با لباس هایِ خیس و آب چکان در حالیکه شماری کارگران با هیاهویِ زیاد دنبالش افتاده، می خندیدند و مسخره اش می کردند، هیچ صحنه خوش آیندی نبود! با خود اتدیشید: می شد آن یکبار هم خاموش ماند و چیزی به بارون نگفت ولی به هر رو زمانی که کسی بخواهد همه جا در خدمتِ همه باشد، چنین چیزها هم روی می دهد!

***

روز آفتابی ای بود و هنگامی که گاریچی پیر برای گذاشتنِ کیسه هایش سربالایی را به سویِ انبار، می پیمود، بادِ گرمی می وزید. از کشت زارهایِ دوردست، سایه ابری با شتاب پیش آمد و زمانی که این سایه از روی بلندایی که او در آنجا بود، گذشت و بام سفالیِ طویله ها را اندکی تیره سخت، دَمی هوایی خنک نیز همراه ابر گذر کرد. در افق، ابر زیادی دیده می شد. با خود گفت:  کاش تنها باران نبارد و ازکشتِ بهاره جلوگیری نکند!

در انباری، جایگاه هایِ بزرگ غَله ها پُر و آسیاب هم با تق تق و سر و صدا بکار بود. یکی از زارعین با ریشی پوشیده از گَردِ آرد، سرگرم آسیاب بود و مباشر هم در کارِ وزن کردن غَله ها. هنگامی که مباشر چشم اش به گاریچی و کیسه هایش افتاد، چهره اش کمی در هم رفت و با حالتی که گویی چیزی را یکباره به یاد آورده باشد با صدایی بلندتر از سر و صدای آسیاب که بگوش برسد گفت: آها، یادم آمد! بارون گفت که این بار لازم نیست که لیند سهم آسیاب در یافت کند زیرا دیگر کارش اینجا به پایان رسیده است. البته گفت که او هنوز هم می تواند تا مدتی آنچه نیاز دارد، دریافت کند.

مدتی به درازا کشید تا گاریچی که همچنان ایستاده بود، متوجه شود میاشر چه گفته است. مباشر نیز خشنود از اینکه سرانجام آنچه باید گفت را، گفته است، دوباره سرگرم وزن کردنِ غله ها شد ولی با ناباوری دید که گاریچی کیسه هایش را روی کیسه هایِ دیگران گذاشت. مباشر همچنان که خود را سرگرمِ کار نشان می داد، بی آنکه به گاریچی نگاه کند، گفت : ما دیگر به آن کیسه ها نیازی نداریم و تا هنگامی که صدای کفش های چوبیِ گاریچی هنگامِ بیرون رفتنِ او از دَر را نشنید، سراش را بلند نکرد که به سویِ او نگاه کند.

در بیرون، ابرها افزایش یافته بودند و هنگامی که گاریچی در نیمه راه بازگشت بود، آفتاب زیر ابرها پنهان شد و بادِ سردی وزیدن گرفت. او کیسه ها را به دستِ چپش داد و با دستِ راست دکمه های بالا پوشش را بست. همه مزرعه دیگر رنگِ خاکستری به خود گرفته و برگ های خشکِ سالِ گذشته در زیر و پیرامونِ کفش هایِ چوبی اش، خِش خِش صدا می دادند.

کیسه ها را که در هشتیِ خانه می گذاشت، گویی در رؤیا می دید که بر  چوبکِ کیسه سفید رنگ نوشته شده بود ۱۰۰ کیلو آردِ جو. فکر اینکه    او دیگر تمام شده بود و سهم آردی به او نمی رسید، به سختی آزارش داد.

هنگامی که به درون رفت، واژگونه روالِ همیشه که می رفت و روی صندلی ای کنارِ میز می نشست، رفت و روی سرپوشِ چوبی مبل[گونه ای مبل های قدیمی در سوئد که سرپوش داشتند] دراز کشید.

زنش که آمدن او را از پنجره دیده بود، پرسید: کیسه ها را با خودت بر گرداندی؟

گاریچی رو به سوی دیوار کرد و پاسخی نداد. زن نگران شد و چند قطره داروی ضد اضطراب و استرس روی حبه قندی ریخت و به مرد داد. مرد آن را گرفت و مکید. بوی دارو تا بیرونِ خانه نیز پراکنده شده و به مشام می رسید.

آنجا که مرد دراز کشیده بود چیزی در برابر خود نمی دید ولی پشتِ سر او در روشناییِ زردرنگِ روز، جایی  بود که در آن جا سی و هشت سال کار و عمرش سپری شده بود. آنجا، راهِ روستایی بود که او هزاران بار در آن تنها یا با همراه، گاری و درشکه رانده بود. تابستان ها با درشکه، گاری های کوچک تر  رو بازِ زرد رنگ و زمستان ها با گاری های سر پوشیده روسی یا سورتمه هایی از پوستِ گرگ.

پیش از آنکه راه آهن براه بیافتد او همواره مسیرِ روستا تا شهر را با گاری یا کالسکه رانده بود. آخرین بار سالِ پیش از براه افتادنِ راه آهن و بُردن بار برایِ فروش در شهر بود. پس از آمدنِ راه آهن، او دیگر تنها یک مایل تا ایستگاه راه آهن را رفت و آمد داشت. البته این روند جدا از زمان هایی بود که می باید نیمه های شب برود ارباب و بستگان او را از ایستگاه راه آهن بیاورد؛ این ها رفت وآمد ها به حساب نمی آمد.

زن اش نگران پرسید که نمی خواهد بر خاسته و چیزی بخورد ولی این بار هم او پاسخی نداد. چنین می نمود که او در دور دست ها و در دنیایِ دیگری، غرق در اندیشه و یادآوریِ سال ها کارِ پُر زحمتِ خود سیر می کرد.

زن، کودکی از همسایگان را با پیامی مبنی بر بدتر شدن حالِ مرداش برای جانشینِ گاریچی فرستاد. مرد که سخنان زن راه شنیده بود اندکی به خود آمده، دلخور شد زیرا می دانست گاریچیِ جانشین، که او نیز فریب خورده ای بیش نبود، اکنون از این موضوع شادمان می شود.

گاریچی دوباره در خود فرو رفته، سَیر در گذشته زندگی اش را پی گرفت. روزِهایِ آرامِ تابستانهایی را بیاد می آورد که کارگرانِ مزرعه برای کار در زمین هایِ دور دست از دید پنهان می شدند و میدانِ بازِ جلویِ اصطبل ها خالی و ساکت می شد، بویِ کاهِ خشک به مشام می رسید. کاه های زرد پراکنده بر زمین در نور آفتاب می درخشیدند و مگس ها سر خوش بر در و دیوارها و پنجره ها در گردش بودند. گربه ها بی حال از گرما در فضایِ بیرونیِ ساختمان ها روی شنهایِ داغ خود را کش و قوس می دادند. از دریچه هایِ واگن ها بویِ چرم و لاک الکل می آمد. قصرِ اربابی سوت و کور و خاموش بود و ریسکِ چندانی نداشت اگر دَمی از کار جیم می شدی و قهوه ای با زنت می نوشیدی.

به رویدادهایی کمی تاریک تر از گذشته خود نیز اندیشید. او شاید همیشه هم حق به جانب و درستکار نبوده است. یکبار که با یکی از کارگرانی که او هم با گاری ها کار می کرد، کج افتاده بود، دادن علوفه مقوی به اسبهایِ او را تا آن اندازه کم کرد که اسب ها لاغر و بد ترکیب شدند به گونه ای که مباشر روزی سرآن کارگر فریاد کشید که لعنتی چگونه اسب ها را تیمار می کنی! البته این مربوط به گذشته های دور بود و زمانی که پا به سن گذاشت دیگر از انجام چنین کارهایِ ناروایی دوری کرد. اگر از این رویداد بگذریم او می توانست ادعا کند که همیشه با اسب ها به مهربانی رفتار کرده بود.

***

کمی که بخود آمد و چشمانش روشن تر میز و صندلی ها را دید، تنها یک چیز را درک کرد و به آن اندیشید: او دیگر سهمِ سالانه آرد دریافت نمی کرد. او دیگرتمام شده بود. اکنون چه فرقی می کرد که میز و صندلی ها را روشن تر ببیند یا نبیند، بیرون از پنجره آفتاب باشد یا ابر و تیرگی!

شب، مستخدمِ بارون با دو کپسولِ سفید رنگی که او فرستاده بود، آمد ولی پیر مرد از گرفتن آن ها خود داری کرد. او از کسانی که سال ها با همه وجودش به آنها خدمت کرده بود، به سختی دلگیر شده بود.

چهارمین روزیِ که همچنان در بستر بود، بار آرد ها از آسیاب رسید. اسب ها نفس نفس می زدند و چرخِ های گاری تق و تق صدا می کردند. هنگامی که هیاهویِ گاری خاموش شد و آوایِ گام هایی که کیسه های آرد را برای همسایگان می برد در راه پله ها شنیده شد، کودکانِ همسایه شادمانانه گِردِ کیسه هایِ آرد دریافتی همهمه بپا کردند. درون خانه گاریچی پیر ولی کیسه هایِ خالی بر رویِ جایگاه هیزم هایِ سوخت زمستانی، قرار گرفته بودند.

روشن نیست که آیا گاریچی پیر نیز به این سرو صدا ها توجه کرده بود یا نه ولی زنش که نزدیک پنجره نشسته بود با چهره در هم رفته و اندوه بارش جریان را نگاه می کرد. در برابرِ زن کتابِ دعا ها باز بود. کتابی که در هنگامِ ناملایمت ها و سختی ها و یا زمانی که رعد و برقی نزدیک می شد، در حانه ها پیش آورده شده و گشوده می شد.

هنگامی که روزها گذشت و گاریچی پیر بهتر نشد، مقامِ بالایِ دولتیِ محل بر آن شد که او را به بیمارستان بفرستند. گاریچی معنایِ این کار را خوب می فهمید زیرا سالخوردگانی که در اثر کارِ زیاد فرسوده و از کار افتاده شده و به بیمارستان فرستاده می شدند، به ندرت از آن جا زنده باز می گشتند.

پرسیده بود که آیا امکان دارد گاریچی ای که می خواهد او را به ایستگاه راه آهن برساند، به درِ خانه نیاید و سر پیچ جاده ورودی به مزرعه بایستد تا خودش بتواند سراغِ او برود و پاسخ گرفته بود که بله، شدنی است. گاریچی خوشحال شد زیرا اکنون می توانست با آسودگی و مجالِ بیشتر برخی وسایل را با خودش به ایستگاهِ راه آهن ببرد.  

زنِ سالخورده اش درست پیش از راه افتادن او، چند قطره ای دارو برحبه قندی ریخت و به دستش داد. در هم جوشیِ بوی تندِ دارو و بویِ خوشِ پان کاکایِ همسایه ها تا مدتی در ورودیِ ساختمان به مشام می رسید.

***

هوایِ گرمِ ماهِ مَی در بیرون از خانه  به پیشوازش آمد. در لابلایِ چمن ها غنچه های زرد و سبزِ گلِ پامچال سر بر آورده بودند. دور و برِ درختِ کَرکَف [گونه ای اَفرا] که هنوز برگی نداشت ولی گل داده بود، انبوهی زنبور گرد آمده و وز وز می کردند. زنبور ها هر سال کارشان همین بود. دریافت که در مدتی که او در خانه و در بسترِ بیماری بوده، تابستان از راه رسیده است.

مدتی که چشم به راه رسیدنِ گاریچی مانده بود، اصطبل و پیرامون را زیرِ نگاه گرفت. اسب ها بیرون بودند و درهایِ اصطبل باز مانده بود. گربه ای در تابش آفتاب نشسته و خودش را لیس می زد.

اکنون برای نخستین بار، بدون اینکه  خود را چندان بیمار بپندارد، به شکلی جدی احساس می کرد که آنچه را که اینجاست و همه زندگی اش در آن گذشته بود را دیگر هرگز نخواهد دید. اندیشید اگر چه او دیگر آنجا نخواهد بود اسب ها ولی بوده و چون همیشه سرحال سرگرم جویدنِ علوفه هایشان خواهند بود و گربه ها نیزچون گذشته با آن چشم هایِ مهربان به آرامی روی پنجه هایشان به سویِ گاریچیِ جانشینِ او خواهند رفت. واگون ها و افسارِ اسب ها، که او به خوبی آن ها را می شناخت، چون گذشته در انبار خواهند بود و کسِ دیگری کلاهِ پشمیِ او با مارکِ ویژه خدمتکارِ ارباب را بر سر خواهد گذاشت و بارون را با درشکه جابجا خواهد کرد.

چشمان اش سیاهی رفت و مجبور شد دمَی بر درختی تکیه کند تا کمی حالش بهتر شود.

هنگامی که گاریچی آمد، پیر مرد نگاهش همچنان در مزرعه در گردش بود. زنِ که رفتار او را می نگریست با خود اندیشید گویا شوهراش می داند که این آخرین دیداراش است. نگاه درشکه چیِ پیر همچنان در میانِ ساختمان ها با نماهایی قرمز رنگ، درخت هایِ سبز، کوره راه ها که اینجا و آنجا میان چمن ها و سبزه ها راه باز کرده بودند، َسیر می کرد. آخرین چرخشِ نگاه اش بر اندام و قواره ای بی حرکت و خاکستری رنگ نشست. او همسرِسالخورده اش بود و پیش از اینکه سوار شود، به شکلی نا روشن دستی به سوی او تکان داد، اشک در خانهِ چشمانش لانه کرد و تا زمانی که همه مزرعه و آنچه در آن بود در پشت تپه بلندی هایِ جنگلی از دید پنهان نشد، نتوانست در پسِ پرده اشک، چیزی را ببیند.

***

هنگامی که خبر درگذشت گاریچیِ پیر رسید، کارگران مزرعه به دو گروه تقسیم شدند. یک گروه بر این باور بودند که اگر سهمِ آرد را چون گذشته به او داده بودند، تا سال ها پس از آن رنده می ماند. گروه دیگر ولی بر این باور بود که هنگامی که زندگی کسی به پایان رسید، در هر وضعی که باشد، به پایان می رسد.

هر دو گروه ولی در این باره همخوان بودند که کسی که در اثرِ کار فرسوده می شود، شایسته سپاسگزاری است و افزون بر آن گاریچیِ پیر آدم خوبی بود و بحث در باره چگونگی مرگِ او بی مورد است. شش تن از آن ها به خانه گاریچی نزد زن اش رفتند و گفتند که او نیازی ندارد کسانی را برای بردنِ پیکر شوهر درگذشته اش اجیر کند. آنها اینکار را انجام خواهند داد. آنان در حالی که به چهره خاکستری و رنگ پریده زن که سر در کتابِ دعا داشت، می نگریستند، گفتند: به هر رو ما باید به یکدیگر یاری برسانیم.

 این آخرین بار که درشکه چی بر درشکه ای سوار بود، دیگر نیازی نداشت که خود درشکه براند. روز تابستانیِ گرم و روشنی بود و بوی گلهای کناره جاده حتا درونِ درشکه حمل جسد را نیز پُر کرده و به مشام می رسید.

 همه چیز دست به دست هم داده بود تا کشیش در باره این خدمتکارِ وفادار، سخنانی در خور و شایسته او بگوید.

***

صبحِ یک روزِ ماه ژوییه، مباشر که چون همیشه نام ها و برنامه کارِ روزانه را بیان می کرد، گفت: کیسه هایتان را در انبار بگذارید، بعد از ظهر نوبتِ آسیاب است.

گاریچیِ جانشینِ که کیسه هایِ پیرمرد نیز به او رسیده بود، رفت و آن ها را از انباریِ زیر شیروانی آورد و با خود گفت: همه آنچه که باید، روی چوبک های کیسه به درستی نوشته شده: ۷۵ کیلو آرد سفید، ۱۰۰ کیلو آرد جو و ۱۰۰ کیلو هم بلغور. تنها کاری که باید بکنم پاک کردن نامِ گاریچی پیشین و نوشتنِ نامِ خودم است.

اکنون نیزچون گذشته مگس ها گرد پنجره ها در گردش بودند و برخی نیز بی جان کنار پنجره ها افتاده بودند ولی گاریچیِ تازه کار توجهی به آنها نداشت. جوان بود و اندیشه اش بکلی در جاهایِ دیگری سیر می کرد.     

۲۰۱۹-‎۰۷-‎۲۳   

زیر نویس:

 Kranbudet :1944;

(Jan Fridegård (1897 – 1968

  یان فِریدِگُرد،خود فرزند یکی از کارگرانِ فصلی در مزرعه ها بود و از او به عنوان نویسنده اثر گذار پرولتری

(کارگری) نام می برند. بسیار پُر کار و پُر خواننده بوده است. بیش ار ۴۰ کتاب از او منتشر شده که نخستینِ آن “شبی در ژوئیه” در ۱۹۳۳ ( ۳۶ سالگیِ او) منتشر شده است. از آن پس هر سال به تناوب یک یا دو اثر از او منتشر شده است. آخِرین کتاب او “خوشبختی در کشتزار”در سال ۱۹۷۳، پنج سال پس از مرگش انتشار یافته است.

چندین فیلم از کتاب هایِ او ساخته شده که خود در نگارش فیلم نامه اش مشارکت داشته است. همچنین در نوشتن فیلم نامه هایی در باره چند نویسنده و ساخت فیلم هایی دیگر  برای تلویزیون شرکت داشته است. نام او بر خیابان ها و ساختمان ها و آموزشگاهایی در سوئد گذارده شده است. سال ۱۹۹۲ مجسمه ای از او ساخته شده که در شهر انشوپینگ  Enköping سوئد قرار دارد. خانه ای نیز که روزگاری کوتاه مدت در طبقه دوم آن سکنا داشته است، به موزه تبدیل شده است و بسیار یادبودهایِ دیگر برایِ او از آن میان یکجایزه سالانه نویسندگی ۱۰۰ هزار کرونی بنام او که از سال ۲۰۰۶ بر قرار شده است .

statare)- 1)

واژه ای سوئدی که در گذشته برایِ کارگرانِ فصلی در مزرعه بکار می رفته که بخشی از مزدشان، تأمین غذا و محلی برای زندگانی اشان شمرده می شده است. در گذشتهِ سوئد، این قشر در زحمت و تنگدستیِ زیاد زندگی می کردند.

 Torpare- 2

اجاره کنندگان زمین های کوچک که در برابر می باید در زمین های اربابی نیز به میزانِ مشخصی کار کنند.

  ۳ ـ نام ها به ترتیب:

Andersson, Olsson, Karlsson, Jonsson; Håkansson, Johansson, Lileberg, Valstöm. Augus Nilsson, Landtar. Johan Johansson. 

 Pannkaka – 4

 گونه ای نان های گرد، کوچک و بسیار نازک چون نان لواش که مایه آبکی اش را با آرد، شیر و تخم مرغ درست می کنند. قاشقی از مایه را درتاوه داغ شده ریخته که فورن درست می شود. آن را با مربا هایِ گوناگون می خورند و بسیار مورد علاقه سوئدی ها به ویژه کودکان است.

Baron **

از لقب هایِ آن دوران زمین دارانِ بزرگ.

https://akhbar-rooz.com/?p=19170 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x