پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پاورقی اخبار روز – دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم – فرزانه راجی (فصل چهارم)

فصل چهارم کتاب دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.

خانم راجی در مقدمه ای به این مناسبت نوشته اند:

با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم می‌رسد که کتاب من («دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونه‌ای به تصویر می‌کشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بی‌نام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عده‌ای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب می‌شد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.

هر فصل جداگانه‌ی این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل می‌توان خواند. عملاً قصه‌ای نیمه‌ تمام نمی‌ماند به جز قصه‌ای که دختر و مادر بزرگ با هم می‌بافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل می‌دهند درباره‌ی سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.



فصل چهارم
دختر



خودم هم نفهمیدم چطور آن ماجرا شروع شد. شاید به خاطر نگاه ها و طعنه های پدر بود. شاید به خاطر دلشوره های مادر یا به خاطر نگاه های معنی دار آن همکار جوان بود که در هر نگاهش، بیشتر و بیشتر در صندلی فرو می رفتم.

دانشگاه که تعطیل شد در یک مدرسه راهنمایی پسرانه مشغول تدریس علوم شدم. همان رشته ای که ناتمامش گذاشته بودم. روزهای اول پسرها مدام سربه سرم می گذاشتند و من نمی دانستم با آن ها چه باید بکنم. گاهی سوال هایی می کردند که تا بناگوش سرخ می شدم. هر چه سعی می کردم با آن ها از در رفاقت در بیایم وضع بدتر می شد. حتی دیگر کار به جایی رسیده بود که برخی از آن ها از پشت سر موهایم را نوازش می کردند و تا رو بر می گرداندم همه آرام و ساکت می نشستند. همیشه صبر می کردم آخر از همه از مدرسه خارج شوم ولی باز هم کسی آن پشت ها مخفی شده بود و به سویم سنگ می انداخت. دلم نمی خواست از کسی کمک بخواهم. زنگ های تفریح توی دفتر مدرسه سرم تو لاک خودم بود. کتاب می خواندم و یا دفتری جلویم می گذاشتم و بدون این که کسی ببیند توی آن نقش و نگارهای عجیب و غریب می کشیدم. بعد سعی می کردم آن ها را به شکلی در بیاورم. شکل ها که روی صفحات کاغذ جان می گرفت انگار نقبی بود به درونم. همه فکر می کردند چیز می نویسم. اوایل دبیران جوان تر مرا زیر چشمی می پاییدند و گاه با یکدیگر پچ پچ می کردند. کم کم همه مرا از یاد بردند. انگار اصلا حضور نداشتم. جایم مشخص بود. گوشه ای پرت کنار پنجره. دور از بخاری. جایی که اگر من نمی نشستم کس دیگری هم حاضر نبود آنجا بنشیند.

آن همکار جوان تازه به مدرسه امان آمده بود. کم حرف بود و غمی مبهم توی چشمان درشت و قهوه ای اش موج می زد. با کسی نمی جوشید. یکی دو بار که آمده بود اظهار فضل بکند همه سکوت کرده بودند و هیچ کس پاسخ او را نداده بود. حتی یک بار مدیر مدرسه او را کناری کشید و خیلی پدرانه نصیحتش کرد که آن حرف ها برای همه اشان دردسر خواهد شد. از آن موقع بود که جوان دیگر با کسی نجوشید. شاید غریبگی و تنهایی اش او را به سویم کشاند. شاید هم از من خوشش آمده بود. برای همین آن روز که درخواست کرد مرا برساند همراهش شدم. همان همکار جوان بود که به من توصیه کرد: دیگر چاره ای نیست. این جانوران باید بترسند تا از آدم حساب ببرند. ابتدا با تردید و دو دلی کار ارعاب پسران را شروع کردم. وقتی دیدم چقدر نتیجه می دهد همواره زنجیری سنگین توی دستانم می چرخاندم. اولین بار که با آن زنجیر محکم روی دست یکی از آن نخاله ها کوبیدم دلم غش رفت. اما دیگر کسی جرات نکرد سربه سرم بگذارد. همکارم می گفت در دنیای مردان باید مردانه حرف زد. از او خوشم می آمد.

ماجرا از آن روزی شروع شد که خیس عرق و کلافه ماشین را توی حیاط پارک کردم. برادر می گفت عجیب است که پدر حاضر شده گاوش را بفروشد! برادر نام پدر را آقای چوخ بختیار گذاشته بود و ماشینش را با گاو مش حسن مقایسه می کرد. پدر از دست تعمیر ماشین کلافه شده بود. بعد از ظهرها که می خوابید برادر سویچ ماشین را از جیبش کش می رفت و ماشین را با دنده خلاص از در حیاط بیرون می برد و خیلی وقت ها ماشین قر شده را همان جا توی حیاط بر می گرداند. پدر فکر می کرد اگر ماشین را به من بفروشد هم از مزایای ماشین استفاده خواهد کرد و هم ضرر و زیانش را من می دهم. شاید هم فکر می کرد برادر هوایم را خواهد داشت و رعایتم را خواهد کرد. به هر حال این چنین شد که صاحب ماشین شدم و همراهی همکار جوانم را از دست دادم. توی دفتر مدرسه طبق قراری ناگفته به روی خودمان نمی آوردیم که با یک دیگر سر و سری داریم. گاهی بیرون قرار می گذاشتیم، گپی می زدیم یا سینما می رفتیم. به نظر هر دویمان سینما مطالعه ای جدی می آمد. فیلم های خوب را همیشه با هم می دیدیم و بیشتر گفت و گویمان هم تعبیر و تفسیر فیلم ها و گاه حرف های روشنفکرانه و انقلابی بود که دیگر حسابی مد روز شده بود.

پس از پارک ماشین به ایوان رفتم. پشه بند مادر روی تخت فلزی انگار از گرما ذوب می شد و از کناره های تخت فرو می ریخت. از زمین و زمان گرما می بارید. همان طور خیس عرق و له له زنان توی اتاق رفتم. همه دور سفره نشسته بودند، پدر، مادر، خواهر، شوهرش و بچه هایش، برادر، پدر بزرگ و چند مهمان که به تازگی از شهرستان آمده بودند. سلامی گفتم و بدون این که کفش هایم را در بیاورم آماده شدم که گوشه سفره بنشینم.

پدر با دیدنم سربلند کرد و به من نگاه کرد. با حالتی تحقیرآمیز و پر از طعنه گفت: “نگاش کنید…” دست ها و دهان ها از خوردن باز ایستاد و همه چشم ها به من خیره شدند. “موهاش داره سفید می شه…” احساس کردم از نگاه دیگران تا بناگوش سرخ شدم. نفهمیدم چطور به پدر نگاه کردم که بقیه حرفش را خورد، دوباره سرش را پایین انداخت و شروع کرد به لقمه گرفتن. مادر بزرگ با آن موهای تازه و جوان و شکم برآمده اش مثل کوهی پشت پدر ایستاده بود و با سرش حرف او را تایید می کرد. سردر نمی آوردم. نمی دانستم بالاخره طرف کیست. طرف من یا طرف پدر. مدتی بود دوباره پیدایش شده بود. حاضر نبود نوبت قصه اش را هم بگوید. مدام می گفت: “عجله کار شیطان است!”

به برادر نگاه کردم. برادر سرش را پایین انداخت و صدایی فیل مانند از دماغ و گلویش در آورد. دماغ برادر لنگه دماغ خودم بود. و چون صورتش لاغر و استخوانی بود همچنان خرطوم فیل را تداعی می کرد و به همان اندازه هم پر سرو صدا بود. هر صدایی هم معنایی ویژه داشت. صدای یک نواخت شبیه فین فین به این معنا بود که در حال تمرکز است و کسی نباید مزاحم او شود. صداهای ضربتی که با صدایی از گلو همراهی می شد به معنای این بود که عصبانی است و کسی نباید سربه سرش بگذارد. صداهای شیپوری که فقط از بینی بیرون می آمد ندای پایان کارش بود و دعوتی به بار عام. همان مواقع بود که مادر سینی چای را در حالی که قاچی لیموی تازه کنارش بود نزدش می برد و من هم با خوشحالی به خدمتش می رفتم، کتابی را که خوانده بودم تحویل می دادم و کتابی دیگر به انتخاب او می گرفتم. یک کتاب خانه بزرگ داشت. دلم می خواست همه آن ها را هر چه زودتر تمام کنم تا به آن کتاب هایی برسم که زیر تختش پنهان کرده بود و گاه یواشکی می خواند. برای همین گاهی روزهای دراز تابستان آنقدر کتاب های متفاوت می خواندم که آخر روز نمی دانستم فلان قهرمان مربوط به کدام قصه بوده است.

برادر عصبانی بود. سرش را پایین انداخته بود. می دانست پدر به در می گوید که دیوار بشنود. برادر مخالف سرسخت به قول خودش “نهاد ارتجاعی خانواده“ بود. البته هیچ وقت این را به پدر نگفته بود چون هنوز درس می خواند، پدر بهانه ای برای دک کردن او نداشت.

به مادر نگاه کردم. خودم هم نمی دانستم چرا. نگاه مادر گرچه از سر هم دردی بود ولی در تائید حرف پدر بود. همچنان به مادر زل زده بودم که حالا با نگاه پرتمنایش مرا دعوت می کرد که سر سفره بنشینم. حتما فکر می کرد اگر بروم باز معنایش یک قهر طولانی با پدر خواهد بود که برای مادر قابل تحمل نبود.

ولی از آن چیز به خصوص مدت ها بود که قهر کرده بودم. از بچگی، از زمانی که بجای شلوار دامن به پایم کردند. از همان موقع از هر آنچه که به این موضوع ربط پیدا می کرد به بهانه های مختلف در می رفتم. از زمان چهار سالگی. از آن روزی که بخاطر گرفتن یک شکلات و لذت بردن از نوازش پسر همسایه از مادر یک کتک حسابی خوردم و هرچه با کله کوچکم قضیه را حلاجی کردم هیچ دلیلی برای خشم مادر ندیدم. شاید هم از پنج سالگی ام شروع شده بود از آن صبح زودی که با سر و صدای پدر و گریه و زاری مادر از خواب بیدار شدم و فهمیدم که قضیه بخاطر من است. شب تا صبح را کنار برادر ده ساله ام در رختخواب خوابیده بودم. همان روز بود که به من فهماندند معاشرت و مجاورت با پسران حتی اگر برادرم باشد خطرناک است و ممکن است باعث آسیب جبران ناپذیری شود. چند هفته بعد مرا به سلمانی بردند و موهایم را مثل پسرها کوتاه کردند. دیگر دختر نبودم. شده بودم برادری کوچک برای برادرم. همراه او برای خرید می رفتم. و در کنارش اجازه داشتم از دوستانش شکلات بگیرم و کسی مرا به خاطر آن شکلات ها تنبیه نمی کرد.

مادر بدون این که چشم از من بردارد دست در سفره برد و یک ران مرغ جلوی پدر گذاشت. حتما داشت فکر می کرد اگر طرف مرا بگیرد مغضوب شوهر خواهد شد.

دلم به حال مادر سوخت، مثل همیشه، و نشستم. آن روز اولین بار بود که پدر چنین صریح و بی پروا و در بین جمع درباره این قضیه صحبت می کرد. حضور مادر بزرگ برایم پشتگرمی بود. مثل همیشه برایم چراغ سبز بود. تردیدهایم را نادیده گرفتم. عشقم به مادر بزرگ مرا مطمئن می کرد. می دانستم فرصت های بسیاری را از دست داده ام ولی هنوز دیر نشده بود. با خودم فکر می کردم شاید آن پسر همسایه که هر روز صبح زود هم زمان با من از در خانه خارج می شود همان مرد باشد. اما پسر در تمام سال ها حتی یک قدم پیش نگذاشته بود. تمام توجه او از زل زدن های جوانی خجالتی فراتر نرفته بود. ولی آن همکار جوان که حتی یک بار سربسته به من پیشنهاد ازدواج داده بود نور امیدی بود. همکار جوان مدتی کوتاه پس از آشنایی راز چشمان غمگینش را به من گفته بود. عشقی بی سرانجام. دختری که دیگری را به او ترجیح داده بود. اوایل مرد در هر چیز نشانه ای از آن دختر می جست. مدام خاطراتش را نشخوار می کرد. اما از آن روز که به من گفت: “ما با هم زوج خوبی می شویم” دیگر در باره عشق بی فرجامش حرف نزد.

راهی بود که سرانجام باید می رفتم. دیگر بیش از این نمی توانستم منتظر مردی شوم که قرار بود برایم میخک های سرخ بیاورد. آخر سر به تقاضاهای آن همکار جوان پاسخ مثبت دادم. گرچه به او همیشه به چشم رفیق و همراه نگاه کرده بودم تا شوهر آینده. به هر حال او تنها کسی بود که آن زمان طالب ازدواج با من بود. آن روز در میانه فریادهای “مرگ برشاه“ تظاهر کنندگان جلوی دانشگاه، از من درخواست ازدواج کرد. با او قرار گذاشتم که عصر با هم نزد پدر برویم و مراسم خواستگاری رسمی را بجا آورد. زودتر از من رسیده بود و با آن جوراب سوراخ و شصت بزرگ پایش که وقیحانه از جوراب بیرون زده بود، بالای اتاق نشسته بود و با پدر در حال خوش و بش بود.

اتفاقا پدر از آن جوان لاغراندام و بذله گو که خودش به تنهایی به خواستگاری رفته بود خیلی خوشش آمد و همان روز اول همه ی قرار و مدارها را با هم گذاشتند.

پدر اصراری نداشت به خاطر ازدواجم هفت شبانه روز جشن بگیرد. مادر هم راضی بود به این که دخترش “سالم ” است و بزودی حتما برایش یک نوه کاکل زری هم می آورد. بنابراین همه رضایت دادند که فقط یک شام بدهند.

در واقع مراسم از یک هفته قبل یا شاید هم زودتر شروع شد. قرار و مدار با عاقد، خرید حلقه، خرید شیرینی و میوه، تهیه شام، دعوت میهمان ها و خلاصه آذین بندی خانه. از همه مهم تر سابیدن و مالیدن عروس خانم بود! و از همه بدتر شوخی های خواهر بود که گاه به جاهای باریک می کشید. خواهر با همه چیز شوخی میکرد. هیچ چیز دنیا به نظرش جدی نمی آمد. شاید هم واقعا قصد آزارم را نداشت و می خواست به من کمک کند تا زن بودن خود را بپذیرم.

آن قدر بلاهای مختلف سرم آورده بودند که از صبح روز عروسی از خستگی گوشه آشپزخانه نشسته بودم و با خودم فکر می کردم نقش عروس را چگونه باید بازی کنم. دست آخر تصمیم گرفتم مثل عروس های دیگر که فکر می کنند شوهر کردن آخرین فتح زندگی شان است، آن بالا بالاها ننشینم و سعی کنم آن شب را با دیگران و کنار آن ها خوش بگذرانم.

مهمانی هم واقعا خوش گذشت. رقص و موسیقی و دیدار دوستان و مهم تر از همه این که شمع مجلس بودم و همه دوست داشتند در کنارم باشند، با من حرف بزنند و با من عکس یادگاری بگیرند.

اصلا نفهمیدم کی مهمانی تمام شد. فقط وقتی نگاه کردم دیدم همه رفته اند. خانه مثل میدان جنگ شده بود و مادر خسته و کوفته دست به سینه کناری ایستاده بود و به ما دو نفر که هنوز کنار هم نشسته بودیم و با هم گپ می زدیم نگاه های معنی دار میکرد. مادر شاد نبود ولی غمگین هم نبود. شاید نگران بود و دلسوزی می کرد و بعید نبود اگر به او نگاه نکرده بودم قطره اشکی هم می ریخت. ما را راهی اتاقی کرد که برایمان آماده کرده بود. اتاق دنج برادر در طبقه بالا. می بایست اولین شب زندگی مشترک مان را در اتاق صورتی برادر می گذراندیم.

نطق هر دویمان کور شده بود. انگار هر دو در اضطراب گذراندن آزمون بودیم. وارد اتاق که شدیم بدون کلامی و بدون آنکه چراغ را روشن کنیم رختخواب “بخت” را پیدا کردیم و در کنار یک دیگر دراز کشیدیم.

به چراغ چشمک زن قرمزی که توی صورت مان خاموش و روشن می شد فکر می کردم. حتما ایده خواهر بود. می دانستم چرا چراغ چشمک زن و چرا قرمز؟ شاید خواسته بود شب زفاف را شاعرانه تر بکند. شاید هم قصد شوخی و مسخرگی داشته. به هرحال باعث شده بود که نتوانم براحتی چشم بر هم بگذارم و با خاموش و روشن شدن چراغ پلک می زدم و کلافه شده بودم.

دلم می خواست خودم را به خواب بزنم تا “داماد” زودتر کارش را تمام کند و قال قضیه کنده شود. در عین حال چشمم به در بود و نگران این که کسی در را بی موقع باز کند و آبروریزی شود. از تصور این که همه در گوشه و کنار خانه توی رختخواب هایشان دراز کشیده اند و هر کس با تصورات خود صحنه اتاق من و مردم را مجسم می کند، حالت تهوع به من دست می داد.

بدون حرکتی دراز کشیده بودم و اجازه دادم که مرد با من هرکاری لازم می داند بکند. حالا چهره مرد را می دیدم، درست روبه روی چهره خودم. چشمانش بسته بود و صورتش با نور چراغ چشمک زن قرمز رنگ خاموش و روشن می شد. انگار که دچار رعشه شده باشد در حرکات پاندول وارش چهره عوض می کرد. ابتدا چهره پدر را دیدم، بعد برادر، خواهر، پسر همسایه و همه مردان و زنانی را که می شناختم ولی آن که کار را تمام کرد مادر بود. نفسی عمیق کشیدم و عطر برادر بینی ام را پر کرد.

مرد خیس عرق شده بود و من آنجا بی حرکت دراز کشیده بودم تا سر بر سینه ام به خواب برود. هیچ احساسی نداشتم. احساس تهی بودن می کردم. آرام سر مرد را روی بالش بخت گذاشتم و برخاستم تا به قول برادر “فرزندان زاده نشده“ را به گور بسپارم.

حال آنجا نشسته بودم با دردی در شکمم و حالت تهوع وحشتناک. انگشت در گلویم کردم و آن چه را که بلعیده بودم بالا آوردم. لکه های خون را که در کاسه توالت دیدم نفسی به راحتی کشیدم. آن شب انگار همه چیز وارونه شده بود. حتی احساسی که به آن لکه های خون در کاسه توالت داشتم. دلم می خواست تنها باشم. همان جا گوشه توالت روی زمین سرد نشستم، به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. از همه بیشتر آرزوی دیدار او را داشتم. آن فرشته سرخ مو با پستان های نورسیده. می دانستم دارم خواب می بینم. احساس می کردم کنترل همه چیز دست خودم است. هنوز همان جا ایستاده بود. زیر درخت اقاقیا در خاکستری صبح. با همان شبنم های براق روی گردن و پستان هایش. ولی نه مثل همیشه. لب هایش فشرده و چشمانش قهر بود. وقتی دست نوازش به موهایش کشیدم هنوز همانجا ایستاده بود. حتی وقتی لبانش را بوسیدم، احساس کردم پاسخ می گیرم. وقتی لب هایم را روی گردنش لغزاندم، احساس سرما کردم. همچون یخ آب می شد و به زمین فرو می رفت. با احساس سرما از خواب بیدار شدم. مادربزرگ کنارم بود. با همان پوست جوان و شکم برآمده. آمده بود که سهم قصه اش را بگوید. و اصرار داشت همان موقع و در همان کنج دیوار بنشیند و بگوید:

“ترسید. ایستاد. اما از اینکه جنبنده ای در آن دنیای خالی دید نور امیدی در دلش روشن شد. شاید راه نجاتی بود. سایه به او نزدیک می شد. نه سایه نبود. واقعیت داشت. موجودی بود مثل خودش با موهای کوتاه. دستاری به سر نداشت و پوتین هایش سنگین و سیاه بود. به نرمی و مهربانی حرف می زد. دخترک از او خوشش آمد. دست دخترک را گرفت و راهنمای او به جنگل شد. زیر سایه درختان. آنجا خنک تر بود. اما گرسنگی و تشنگی وحشتناک بود. توی جنگل فقط درخت های غول پیکر بود و نور خورشید که از میان برگ ها زمین را شطرنجی کرده بود. آن سوتر جوی آبی می گذشت. جوی آب را بزش پیدا کرده بود و با ولع آب می نوشید. دخترک که حالا دیگر زنی شده بود خودش را به جوی رساند و تا می توانست نوشید. آن قدر که احساس می کرد تمامی ذرات وجودش از آب است نه گوشت و استخوان. روی علف ها دراز کشید. زیر سایه درختی. خسته بود و زود خوابش برد. بز هم سر بر دامنش به خواب رفت. از او جدا نمی شد. بخشی از وجودش بود. نمی دانست چه مدت خوابیده. چشمانش را که باز کرد آفتاب دیگر در سقف آسمان نبود. می رفت که به زمین بنشیند. هوا کمی سرد شده بود. اما بوی خوشی می آمد. بویی که تا به حال به دماغش نخورده بود. سرش را کمی بلند کرد. کمی دورتر مرد جوان آتشی برپا کرده بود. زرد و نارنجی.رنگ هایی که دختر دوست داشت. بوی خوب از همانجا می آمد. چوبی دراز از دو سر بر روی آتش بود و چیزی بر آن سرخ و برشته می شد. به غریزه برخاست. دنبال بزش بود. بزی که هرگز بدون او جایی نمی رفت. کمی دورتر از آتش پوستش افتاده بود با دو شاخ جوانش…”

– اه مادر بزرگ!

مادر بزرگ با چشمهای تیله مانندش به قهر نگاهم کرد. چشم ها و لب هایش را بست و دیگر حرفی نزد. هرچه او را قلقلک دادم حتی لبخندی هم نزد. او را به حال خود گذاشتم. از دریچه کوچک توالت سوار بر جارویی بلند تنوره کشید و رفت. می دانستم باز می گردد. نمی توانست آن تنهایی را که همیشه توی جانش بود تحمل کند.

تازه سپیده زده بود. برخاستم و رفتم که در کنار مردم در خانه بخت بخوابم، مبادا کسی مرا ببیند که شب را گوشه توالت به صبح رسانده ام. آرام در رختخواب گرم فرو رفتم. خواب نوشین بود و سبک. مرد غلتی زد، دستش را دور کمرم حلقه کرد و در گوشم به نجوا گفت:”[…] جان کجا رفته بودی؟”

از شنیدن آن نام ناآشنا یکه خوردم. شوکم آنقدرشدید بود که او چشم هایش را باز کرد و دید آن زنی که کنارش دراز کشیده آنی نیست که “[…]جان” خطابش کرده بود.

به یک ضرب توی رختخواب چهارزانو نشست و داشت توضیح می داد. یک بند حرف می زد و بهانه می آورد.

گوش نمی کردم. نمی شنیدم. اصلا برایم مهم نبود که چه می گفت. مهم این بود که می بایست همیشه در سایه آن زنی که در ناخودآگاه او خفته بود زندگی کنم.

فصل اول: دختر

فصل دوم: مادر

فصل سوم: دختر

https://akhbar-rooz.com/?p=45664 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x