پشنگهای خون میپاشند
بر پلکهای خوابآلودهی بامدادی
که به خوابی سنگین فروشده است،
برگذشتند
از لبهی نازک ساحلی
که به دریایی طوفانی
چشم دوخته بود.
همه جا پشنگهای خون درگذرند…
تو، اما
چه آرام، چه شکیبا
طاقباز به آسمانی مهاندود خیره ماندهای!
پشنگهای خون
از سینهی و سیما ی تو نیز
برخواهند گذشت؟
٢/٣/٢٠٢١