تظاهرات دانشجویی چند ماه پیش در اذرماه، چند ماهی که در اثر بحران کرونا طولانیتر از چند سال به نظر میرسد، موجی از واکنشهای مثبت و منفی را در میان فعالین سیاسی ایجاد کرد. بحران کرونا بسیاری را مجبور به تأمل در باره جنبههای فاجعهبار سیاستهای نئولیبرالیستی در سطح جهان نموده است. در رابطه با این موضوع ، مدافعین و مخالفین ایرانی بسیاری نوشتهاند و نگارنده از این جنبه قصد ورود به موضوع را ندارد.
یکی از موضوعات مهم این بحث نحوه برخورد چپ با لیبرالیسم در انواع مختلف آن در ایران است. از آنجا که در ابتدای انقلاب، چپ مارکسیستی و مذهبی حملات تندی را متوجه نیروهای ملی تحت عنوان «لیبرالیسم جادهصافکن امپریالیسم» نمودند، پرسشی که امروز دوباره در ذهنها تداعی میگردد این است، آیا چپ دوباره گرفتار همان بلایای سابق نگشته است؟ پرسشی بسیار مهم که همه باید در مورد آن تأمل نمایند. از این رو این نوشته به افکار دو سردبیر، یک سردبیر سابق و یک سردبیر حاضر و دو ایدئولوگ در عرصه سیاست، نگاه کوتاهی دارد.
در نشریه کار انلاین، در چندین مقاله ی زنجیره ای یکی از اعضای سابق شورای دبیران “کار انلاین” و “بهپیش”، به تحلیل برخورد چپ با نئولیبرالیسم ایرانی پرداخت. وی در یکی از این مقالات از جمله نوشت: «باید گفت که بیتوجهی لیبرالیستهای مذهبی و یا مذهبیهای لیبرالیست ایران به عدالت، باعث خشم چپهاست. چپ که عمدتا یک گفتمان عدالتمحور است برایش مشکل است که با چنین گفتمانی تماس برقرار کند، اما در شرایط کنونی ایران، فراتر از عدالت، مسأله ازادیست که ارجعیت دارد. نئولیبرالیسم به توسعه گفتمان آزادی در یک جامعه مذهبی یاری میرساند و هماکنون بخشی از نیروهای همان حاکمیت مرعوب آن شدهاند.» همین نویسنده در مقاله قدیمیتری ، «چپ ایران و نئولیبرالیسم» ، نیز گفته بود: «…نئولیبرالیسم در شرایط خاص ایران نه تنها منفی نیست بلکه مثبت هم هست، هم در زمینه تأثیرات سیاسی آن و هم در بعد اقتصادی.»
انتشار این مقالات، موجب واکنشهای زیادی در میان فدائیان اکثریت و چپ گردید. اگرچه امروز نویسنده ی این مقالات دیگر جز شورای دبیران به پیش نیست، اما این نظر همچنان در میان چپها و یا چپهای سابق وجود دارد. کافیست به برخی از مقالات اخیر منتشره در «ایران امروز» نگاه کرد، تا طرح آشکار و یا پنهان موضوع را یافت. به عبارتی، پرسش همچنان پابرجاست.
از سوی دیگر، آقای محمد قوچانی، سردبیر فصلنامه سیاستنامه در پاییز ۹۸ ، در مقاله جامع ، صریح و اموزشدهندهای تحت عنوان «احیاگران لیبرالیسم» به شکلگیری لیبرالیسم جدید در ایران پرداخت. هدف قوچانی در این مقاله تثبیت این موضوع است که نئولیبرالیسم ایرانی «احیای لیبرالیسم» کلاسیک است و نه لیبرتارینیسم. او در دیباچه مقاله طولانی خود میگوید: «بدین معنا نئولیبرالیسم نه یک ناسزای سیاسی که احیای لیبرالیسم است که با بازیابی ارای امانوئل کانت، ادام اسمیت، توماس هابز، جان لاک و شارل مونتسکیو در پایان قرن بیستم دوباره به سرچشمه ازادیخواهی بازگشت و نشان داده شد که لیبرالیسم نسبتی با انترناسیونالیسم و جهانوطنی ندارد.» (محمد قوچانی، احیاگران لیبرالیسم، سیاستنامه شماره ۱۲ ).
بنابراین محمد قوچانی به یکی از انتقادات طرفداران نئولیبرالیسم در خارج که نئولیبرالیسم را دشنام ساخته و پرداخته «هواداران مسلک اشتراکی» میدانند (مثلاً نگاه کنید به نوشته آقای جمشید اسدی در رادیو فردا، «نئولیبرالیسم اقتصادی؛ تفکری که نمیشناسند و بدان میتازند») ، پاسخی روشن میدهد. او میگوید برای «رهایی نئولیبرالیسم از دام دشنام»باید در ایران همان کاری را کرد که هایک و پوپر در جهان انجام دادند.
نئولیبرالیسم، دشنام
اگر لحظهای در باره کلمه نئولیبرالیسم فکر شود، باید گفت که این کلمه بار منفی اصطلاحی چون «توتالیتاریسم» را ندارد، کلمهای که در زادگاه خود ایتالیا نیز از همان ابتدا بار مثبتی نداشت. حال چگونه یک چپ ضعیف، در جهانی که نئولیبرالها همچنان هژمونی خود را حفظ کردهاند توانسته این کلمه را به یک دشنام بدل کند، خود معمایی است. نئولیبرالها که حتی پس از عروج ترامپ همچنان سکان اقتصادی ، سیاسی و رسانهای را در سطح دنیا حفظ کردهاند، چگونه اجازه دادهاند که «هواداران مسلک اشتراکی» از هیچ و پوچ کوه بسازند و این اتهام پوشالی را سالها زنده نگه دارند؟ حتی در کشور استثنایی مانند ایران نیز طرفداران نئولیبرالها از قدرت فراوانی برخوردار هستند. مثلاً سیاستگذاری اقتصادی در طی دههها در دست کسانی چون محسن نوربخش، مرتضی محمد خان، محمد حسین عادلی، یحیی ال اسحاق، علی طیبنیا، عباس اخوندی…بوده است. همه آنها طرفدار اقتصاد بازار بوده (و هستند) و هر چه در توان داشتهاند در این راه انجام دادهاند.
اما چرا نئولیبرالیسم ایرانی متفاوت از دیگر نئولیبرالهاست؟ پاسخ قوچانی چنین است. پوپر-فولادوند، هایک-غنینژاد و هگل-طباطبایی. قوچانی سه نفر از همکاران خود در سیاستنامه، یعنی عزتالله فولادوند، موسی غنینژاد و سید جواد طباطبایی را به عنوان قهرمانان احیاگری لیبرالیسم در ایران نام میبرد. دو نفر اولی، ادامهدهندگان راه پوپر و هایک در ایران و طباطبایی ازادکننده هگل از کمند مارکسیستها و گزند یک پدر نئولیبرال دیگر، یعنی پوپر، در ایران میباشد. بنابراین بایستی از سیر افکار پوپر و نحوه راه یافتن آن به ایران آغاز کرد.
۱
تعریف لیبرالیسم کار سادهای نیست. فقط اگر به این نکته ساده توجه شود که لیبرال در بین مردم عادی آمریکا به کسی گفته میشود که طرفدار افزایش مالیات و دخالت دولت در برخی از امور اقتصادی و اجتماعی است در حالی که در انگلستان برعکس به کسی اطلاق میگردد که طرفدار کاهش مالیات و بازار آزاد است، آنگاه سختی قضایا بهتر درک میگردد. زمانی جان اف کندی، لیبرال را کسی معرفی کرد که نگاه به جلو دارد و از ایدههای جدید حمایت میکند. برخی از لیبرالها ، آن را همچون یک شیوه و متد و نه یک ایدئولوژی معرفی میکنند. آقای رامین جهانبگلو از چهار ارزش مهم ، مدارا، ازادی، فردیت و شیوه نگرش ویژه به دولت از جمله محدود کردن حاکمیت نام میبرد. مسلماً همه لیبرالها این تعریف را قبول ندارند. ادموند فاوست، نویسنده کتاب پرارزش «لیبرالیسم: زندگی یک ایده» لیبرالیسم را به عنوان یک متد چنین تعریف میکند: « جستجویی اخلاقاً قابل پذیرش برای نظمی از پیشرفت انسانی در میان شهروندانِ برابر، بدون توسل به قدرت نامناسب و مفرط . لیبرالیسم در این حکایت یک چشمانداز است اما در خود یک شیوه عمل دارد.»
اگر از چپگرایان بخواهند از یک روشنفکر لیبرال معروف نیم قرن اخیر ایران نام ببرند، شاید نام زنده یاد مصطفی رحیمی بلافاصله به ذهن آنها خطور کند. نویسنده و مترجمی معروف که در اوج روزهای انقلاب جرأت دفاع از جمهوریخواهی و مخالفت آشکار با ولایت فقیه خمینی را داشت. او در نامه «چرا با جمهوری اسلامی مخالفم» به مصاف خمینی رفت. وی سابقه ترجمه آثار برشت، ژان پل سارتر، کامو، دوبوار، شکسپیر، سالینجر ….را درکارنامه فعالیتهای فرهنگی خود داشت. در تبلیغ اگزیستانسیالیسم کوشید و تحقیقات و آثار بسیار باارزش و بیاد ماندنی از خود باقی گذاشت. در زمان انقلاب اگرچه او در کنار لیبرالهای معروف دیگری چون بازرگان قرار داده میشد، اما آن دو تفاوت زیادی با یکدیگر داشتند.
تا سال ۱۳۵۰ هیچ اثر قابل توجهی از پوپر به فارسی ترجمه نشده بود. اولین کتابی که فارسیزبانان با آن آشنا گشتند، «فقر تاریخیگری» با ترجمه زنده یاد احمد آرام بود. سپس زنده یاد هوشنگ وزیری که آخرین سردبیر روزنامه ایندگان در ایران بود و سابقهای سوسیالیستی داشت( مترجم برخی از آثار لئون تروتسکی و ارنست مندل)، در سال ۱۳۵۱ کتاب بحث هربرت مارکوزه با کارل پوپر در مورد «انقلاب یا اصلاح» را به فارسی منتشر کرد. این کتاب هر چند متن بحث مهمی بود، اما بیشتر به خاطر محبوبیت هربرت مارکوزه در طی جنبش ۶۸ به میز کتابفروشیها رسید، اگرچه بعدها هوشنگ وزیری قبل از مرگ ناگهانیاش گفت که طرفدار اصلاح بود، ولی با توجه به دیگر آثار وی نمیتوان او را طرفدار نظرات پوپر تلقی نمود. هوشنگ وزیری در آن زمان در زمره روشنفکران جامعه سوسیالیستهای ایران قرار داشت. کتاب «حدسها و ابطالها» چند سال پس از انقلاب در سال ۱۳۶۳ به ترجمه احمد آرام به چاپ رسید. کتاب سیاسی پوپر یعنی «جامعه باز و دشمنان ان» که از نظر قوچانی از مهمترین آثار اوست در سال ۱۳۶۴ به چاپ رسید. احمد آرام پس از آن چند کتاب فلسفه علم پوپر را پس از آن ترجمه کرد.اقای خسرو ناقد، از روشنفکران پروپا قرص پوپر نیز کتاب «ناکجااباد و خشونت» را در ایران منتشر کرده و آقای کمالی نیز یکی دیگر از مترجمان آثار اوست.
بنابراین اگرچه پوپر کتاب مهم سیاسی خود را در انتهای جنگ دوم جهانی ، ۱۹۴۵ ،با کمک هایک منتشر کرد اما سالها طول کشید تا این کتاب راه خود را به خانه علاقمندان فارسیزبانش یافت. نکته آنکه روشنفکران مذهبی، اعم از روحانی و غیر روحانی، و از همه مهمتر ایدئولوگهای جمهوری اسلامی بودند که از مبلغین پر و پا قرص پوپر در ایران گشتند. اما دلیل اصلی چه بود؟
مبارزه ایدئولوژیک با مارکسیسم
بنا به گفته آقای سروش دباغ و محمد قوچانی و نیز اعتراف آقای عبدالکریم سروش، علت اصلی ورود پوپر به ایران کمک به اسلام انقلابی در مقابل مارکسیسم که رقیب اصلیاش در صحنه سیاسی کشور محسوب میشد، بود.
به گفته قوچانی، سالها قبل از سروش، احتمالاً مطهری از طریق احمد آرام اولین مترجم آثار پوپر با نظرات او آشنا میشود. او در کتابی به نام «بحثی در باره مرجعیت و روحانیت» که بعد از مرگ بروجردی در مورد «اینده نهاد مرجعیت و روحانیت پس از وفات ایتالله بروجردی» منتشر شد از پوپر ناممیبرد. جالب آنکه نویسندگان متعددی از جمله مهدی بازرگان در نوشتن کتاب مزبور مشارکت داشتند، اما این ایدئولوگ جمهوری اسلامی بود که نام پوپر را وارد مجادلات ایدئولوژیک کرد . پوپر در کتاب «جامعه باز و دشمنان ان» از جمله مطرح میکند ، افلاطون با طرح این مساله که چه کسانی باید بر جامعه حکومت کنند، اذهان مردم را از مسأله اصلی که چگونه باید نهادها و سازماندهی جامعه را به گونهای شکل داد که حاکمان بد نتوانند مایه خسارات فراوان گردند، منحرف ساخت.از نظر مطهری پس از مرگ بروجردی امکانی برای مدرنیزه کردن حوزه فراهم شده بود. اگر روحانیت میتوانست این کار را به خوبی انجام دهد، مهم نبود چه کسی سکان رهبری را در دست بگیرد. از این جهت میتوان گفت که در نوشته مطهری مسأله اسلام و مارکسیسم مطرح نبود.اما مطهری شاگرد جوانی داشت که نامش بسیار پراوازهتر از معلمش گشت. عبدالکریم سروش.
سروش در مصاحبه با رضا خجسته رحیمی در مورد پوپر، نحوه آشنایی خود با او و اهمیت آثارش را توضیح میدهد. وی در مورد کتاب «جامعه باز» پوپر، البته با ارجاع به برتراند راسل میگوید: «هر سطر این کتاب به ما چیزی میاموزد» و نیز اضافه میکند که در این کتاب، پوپر به نقاط ضعف مارکسیسم حمله نکرده بود، بلکه به نقاط قوت آن حمله برده بود…مارکسیسم بعد از حمله پوپر در «جامعه باز و دشمنان ان» دیگر در این جامعه [منظور سروش جامعه غرب است] کمر راست نکرد.» او همچنین اذعان میکند که با توجه به آنکه فلسفه اسلامی را نزد استادان اسلامی از جمله طباطبایی و مطهری خوانده بود، «مذاق ضداستالینی و ضدمارکسیستی» یافته بود. صریحاً میگوید: «ان وقتها در فکر این نبودم که لیبرالیسم را مثلاً به جای مارکسیسم بنشانم. توجهم بیشتر معطوف به شکستن فلسفه مارکس بود.»
سروش با چنین درکی به عنوان یکی از ایدئولوگهای جمهوری اسلامی بنا به گفته قوچانی، مفاهیم کلیدی نظرات پوپر «مانند «ابطالپذیری» را در نقد روشنفکری مارکسیستی حتی وارد کتابهای درسی معارف اسلامی در دبیرستانهای ایران کرد. در آن زمان او از مولفان یا مشاوران تألیف کتابهای درسی بود و تا سالها پس از حذف نسبیاش از حاکمیت، میراث او در کتابهای درسی برجا مانده بود.» (قوچانی، احیاگران لیبرالیسم) و جالبتر آنکه در کتاب «علم چیست؟ فلسفه چیست؟» سروش ، مقالهای به نام «کشکول و فانوس» را ضمیمه کتاب خود نمود که باز بنا به گفته قوچانی، شیخ صادق لاریجانی، مترجم آن بوده است. یکی دیگر از براداران لاریجانی، مقاله دیگری از پوپر به نام «فلسفه را چگونه ببینیم» در یک فصلنامه ادبی به چاپ رساند.
بنابراین میتوان گفت که در آن زمان، این لیبرالهای متعارف ایرانی نبودند که پوپر را وارد ایران نمودند، بلکه اسلامیستهایی که خطر مارکسیسم را بسیار جدی میپنداشتند، وی را وارد صحنه سیاسی ایران نمودند. زمانی که این خطر رفع شد و همه نیروهای چپ قلع و قمع گشتند، جنگ به پایان رسید و در نهایت «سوسیالیسم واقعاً موجود» هم در هم پاشید، ورق برگشت. شیخ صادق لاریجانی از منتقدین اصلی سروش گشت و حتی نام لاریجانی از مقاله «کشکول و فانوس» حذف شد. ماهنامه کیان که همه اصلاحطلبان را به دور خود جمع نموده بود، در سال ۱۳۷۱ یکی از مترجمان پوپر، حسین کمالی، را برای مصاحبه با او میفرستد پوپر از انتشار کتاب «جامعه باز» تعجب میکند و میپرسد «ایا چاپ چنین کتابی در کشور شما با ممانعت یا حتی آثار سیاسی برای مترجم و ناشر روبهرو نمیشود؟»
البته باید افزود، از همان ابتدا طرفداران مذهبی هایدگر از جمله دکتر رضا داوری از مخالفین ورود پوپر به صحنه سیاست ایران بودند، اما تا زمانی که خطر چپ همچنان باقی و خمینی در قید حیات بود، و نیروهای دیگری چون براداران لاریجانی در حمایت از خط پوپر بودند صدای آنها بازتاب زیادی نزد مقامات اصلی کشور نداشتند.
۲
سروش به هنگام تحصیل در انگلستان در اوایل دهه ۱۳۵۰ ، با پوپر آشنا میشود. به گفته او پس از انتشار «جامعه باز» و «فقر تاریخگیری» پوپر، مارکسیسم «کمر راست نکرد». «کتاب [جامعه باز] بسیار زود مورد استقبال جامعه انگلیس قرار گرفت و به زبانهای دیگر هم به سرعت ترجمه شد. این کتاب اگر مطرح شد به خاطر آن بود که حکایتگر یک درد بود«. کتاب توانسته بود «با استدلالهای تاریخی و سیاسی» موضوع را توضیح دهد. کتاب «یک پهلوان پنبه درست نکرده بود تا آن را به زمین بزند»(از مصاحبه سروش با رضا خجسته رحیمی) . آیا چنین است؟
نمودار زیر، دیاگرام کتابهای گوگل به زبان انگلیسی و میزان استفاده دو کتاب یاد شده در مجموعه عظیم کتابهای کتابخانه دیجیتالی گوگل را نشان میدهد.
همانطور که از نمودار بالا دیده میشود، اوازه دو کتاب یاد شده در اوایل دهه شصت به اوج خود میرسد. همزمان با جنبش ۱۹۶۸، از محبوبیت پوپر کاسته میشود تا اینکه همزمان با مهاجرت سروش به انگلیس، محبوبیت او و دو کتاب یاد شده به اوج خود برسد. زمانی که با تلاشهای کسانی چون سروش نام پوپر بیشتر در صحنه سیاسی و علمی کشور مطرح شد، در غرب از محبوبیت وی بتدریج کاسته میشد. باید یادآوری نمود که محبوبیت کتاب «منطق اکتشاف علمی» پوپر همیشه بسیار بیشتر از کتابهای سیاسی وی بوده است.
کتاب «جامعه باز» در اثنای جنگ نوشته شد. پوپر ابتدا کتاب را از طریق دو تن از دوستان هموطن خود به دست کارل یواکیم فریدریش، پروفسور معروف آلمانی-امریکایی رساند که از معروفترین محققین بانفوذ توتالیتاریسم درامریکا بود. هدف پوپر این بود فریدریش که در دانشگاه هاروارد کار میکرد، کتاب «جامعه باز» را برای انتشار به هاروارد معرفی کند. اما فریدریش حاضر به انجام چنین کاری نشد (جالب ان که یک دهه پس از انتشار کتاب، در آغاز جنگ سرد از کتاب مزبور دفاع کرد). پوپر ناگزیر گشت تا کتاب را با کمک ارنست گامبریچ، هموطن و دوست نزدیک خود برای انتشار به دانشگاه کمبریج بفرستد، اما کمبریج نیز از انتشار کتاب سرباز زد. در نهایت با کمک فردریش هایک، انتشارات روتلج چاپ کتاب را به عهده گرفت. باید یادآوری کرد که پوپر پس از انتشار کتابِ موفقِ «منطق اکتشاف علمی» در سال ۱۹۳۴ (به زبان المانی) ، در سالهای ۱۹۳۵ و ۱۹۳۶ به انگلیس دعوت شد و از این جهت فرد ناشناختهای نبود. اگرچه بسیاری از فلاسفه نسبت به نظرات ضد استقرایی او به ویژه در انگلیس شک و تردید داشتند، اما او به عنوان یک محقق فلسفه علم پذیرفته شده بود. وی حتی در سال ۱۹۳۶ در کمبریج کاری برای خود یافت اما از آنجا که از قبل قرارداد کاری را با دانشگاه کانتربری در نیوزیلند امضا کرده بود با همسرش به نیوزیلند مهاجرت کردند. ( فردریک رافائل، فلاسفه بزرگ: پوپر) همین موضوع در مورد «فقر تاریخیگری» صادق است. او وقتی که متن اولیه مقاله که در سال ۱۹۳۹ (بنا بر برخی منابع ۱۹۳۶) تهیه شده بود را برای انتشار به مجلات مختلفی از جمله برای مجله فلسفی Mind در انگلستان فرستاد، آنها از انتشار نوشته مزبور سرباز زدند. هیچکدام از این مجلات، ناشرین و یا افراد مارکسیست نبودند، اما در آن زمان ارزش زیادی برای آثار سیاسی پوپر قائل نشدند و از این رو نمیتوان همه موفقیت پوپر را در محتوی پر ارزش کتابی که «هر سطر» آن آموختنی است، یافت. بلکه پاسخ را باید در مجموعه عوامل دیگر ی جستجو نمود.
۳
پری اندرسون در یکی از اولین نوشتههای خود «اجزا فرهنگ ملی»، ویژگیهای مختلف فرهنگ انگلیس را در اوج جنبش دانشجویی ۶۸ مورد بررسی قرار میدهد. در نیمه قرن گذشته فرهنگ انگلیس تغییر مهمی را از سر گذراند. نکته بسیار جالب حضور قوی دانشمندان خارجی در کشور بود. این موضوع با ویژگی «اریستوکراسی انگلیسی» جور در نمیامد. کارل مارکس، یکی از معروفترین متفکرین جهان، پس از آنکه سالها در انگلستان زندگی کرد، هیچگاه محبوبیت چندانی نزد شخصیتهای فرهنگی انگلیس نیافت و برای گذران زندگی متکی به کمکهای دوست دیرینش فردریش انگلس بود. آیا در این زمان ورق برگشته بود؟ آیا اگر مارکس زنده بود، شخصیتهای فرهنگی کشور توجه بیشتری به او میکردند؟ و در نهایت چگونه میتوان لیست زیر که شخصیتهای معروف فرهنگی انگلیس پس از جنگ را نشان میدهد، توضیح داد:
نام | رشته | کشور مبدا |
لودویگ ویتگنشتاین | فلسفه | اتریش |
برونیسلاو مالینوسکی | مردمشناسی | لهستان |
لوئیس نامیر | تاریخ | لهستان |
کارل پوپر | تئوری اجتماعی | اتریش |
ایزایا برلین | تئوری سیاسی | روسیه |
ارنست گمبریچ | زیباییشناسی | اتریش |
هانس یورگن ایسنک | روانشناسی | المان |
ملانی کلاین | روانکاوی | اتریش |
نیکولاس کالدور | اقتصاد | مجارستان |
پیرو سرافا | اقتصاد | ایتالیا |
فردریش هون هایک | اقتصاد | اتریش |
طبعا در عرصه اقتصاد، جان مینارد کینز پس از جنگ همچنان سرامد همه بود، اما در این عرصه نیز او کمکم جای خود را به فون هایک داد. به لیست بالا نام کسان دیگری چون گلنر، التون، پلامناتز، …را نیز میتوان اضافه کرد، اما افراد یاد شده معروفترین روشنفکران مهاجر در کشور محسوب میشدند . باید افزود، رشته ادبیات در این زمان همچنان در دست انگلیسیها قرار داشت.
انگلیس مانند ایالات متحده کشور مهاجرین نبود. روشنفکران مهاجر اروپایی در قرن نوزدهم و اوایل قرن گذشته در بیرون از حلقه روشنفکران ملی قرار میگرفتند و مارکس یک نمونه بارز آن بود. چند عامل متفاوت باعث گشت تا سرنوشت روشنفکران یاد شده متفاوت از روشنفکران قبلی گردد.
اگر به لیست بالا توجه شود به خوبی دیده میشود که در کشورهای مبدأ مهاجرین تغییرات بزرگی در جریان بود و جوامع مزبور در نوعی عدم ثبات دائم به سر میبردند. در عوض، انگلستان مرکز ثبات، نظم و یک امپراطوری بزرگ بود. اما بنا به گفته اندرسون در این زمان نوعی انتخاب طبیعی به وقوع پیوست. برای مهاجرت محققین بالا دلایل متفاوتی وجود داشت. ایزایا برلین مهاجری بود که از روسیه انقلابی فرار کرده بود. پوپر و گومبریچ به خاطر جنگ داخلی و پاگرفتن فاشیسم در اتریش از کشورشان گریختند. ویتگنشتاین که از یک خانواده بسیار ثروتمند میامد، برای تحصیل به انگلیس مهاجرت کرد ، ثروت خود را به برادران و خواهرش بخشید اما در نهایت سه تن از برادرانش خودکشی کردند. آیا تراژدی خانوادگی موجب اقامت دائم وی در انگلستان شد، و یا دلایل نامعلوم دیگری وجود داشت؟ مالینوسکی و کنراد انگلستان را به خاطر امپراتوری بودن انتخاب کردند… به عبارت دیگر دلایل شخصی کاملاً متفاوتی وجود داشت. اما چرا المانیها کمتر در انگلیس اقامت گزیدند اما اتربشیها آن کشور را بر جاهای دیگر ترجیح دادند؟
مهاجرین متعلق به مکتب فرانکفورت، کسانی که تعلق خاصی به مارکسیسم و سنت فلسفی قارهای داشتند- مارکوزه، ادرنو، بنجامین، هورکهایمر، فروم… ابتدا به فرانسه و سپس آمریکا مهاجرت کردند. برشت ابتدا به اسکاندیناوی و سپس آمریکا مهاجرت نمود. توماس مان، نویمان و رایش نیز از طریق سوئیس و نروژ به آمریکا رفتند. لوکاچ به روسیه پناه برد. بنابراین مهاجرین سرخ عمدتا در آمریکا اقامت گزیدند، اما بسیاری از روشنفکران اتریشی به خاطر نفوذ فلسفه تحلیلی در آن کشور، انگلیس را انتخاب نمودند. انتخاب طبیعی بر اساس همخوانی سیاسی و فرهنگی صورت گرفت. بنابراین انتخاب این افراد عمدتا یک انتخاب کاملا آگاهانه بود. ادورنو دو سال در اکسفورد بر روی هوسرل کار کرد، اما حضور او در آنجا توجه کسی را به خود جلب ننمود تا اینکه به آمریکا مهاجرت نمود. لوئیس نامیر، مورخ لهستانی-انگلیسی موضوع را چنین عنوان کرد: «نمایش آزاد فکر انسان هرچه کمتر در دگم و دکترین سیاسی گیر کند، فکرش بهتر خواهد شد.» او متنفر از «عقاید ویرانگر اروپا» بود و آرامش و سکون انگلیس را بر هر چیز دیگری ترجیح میداد. انگلیسیها ملتی عقلگرا بودند که شواهد را بدون هیچ مشکلی درک کرده و میپذیرفتند. هر کدام از روشنفکران بالا به شیوه خود سعی کردند که ایدههای عمومی تغییر را نفی کنند. نامیر تلاش زیادی کرد که نشان دهد این ایدههای عمومی انقلابی به لحاظ تاریخی کارآمد نبوده و نیستند، پوپر دیوسیرتی آنها را نشان داد، ایزنک آنها را به هوا و هوسهای آنی روانی تشبیه نمود، ویتگنشتاین مرتبه انان به عنوان یک گفتمان عقلی را زیر علامت سؤال برد.
اما مقامات و شخصیتهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی فقط میتوانستند این متحدین تازه نفس را خوشامد بگویند. از نظر اندرسون بزرگترین محصولات روشنفکری انگلیس، راسل، کینز و لاورنس قبل از جنگ اول جهانی دوران پختگی خود را پشت سر نهادند و «قشر روشنفکر انگلیس انگیزه خود را از دست داده بود.» . فقط وجود چنین شرایطی میتوانست موفقیت این مهاجرین را توضیح دهد.
توانمندیهای این مهاجرین بسیار متفاوت بود.ویتگنشتاین، نامیر و کلاین موسسین و بنیانگذاران ایدههای جدید بودند. پوپر و برلین ایدئولوگهای خوش سخن محسوب میشدند، ایزنک یک روزنامهنگار محبوب بود. رابطه بین این مهاجرین و سنن سکولار انگلیس دیالکتیکی بود. کنسرواتیسم انگلیسی از هر گونه تئوری دوری میجست. آن مبتنی بر یک سبک بود و نه مبتنی بر نظم و قوانین کاملاً معین. این مهاجرین توانستند تا حدی آن را سیستمیزه کنند، تجربهگرایی گذشته را به صورت قانون در اورند. اما سیستم موجود بر تفکر این مهاجرین نیز تأثیرات خود را گذاشت. فلسفه دوره دوم ویتگنشتاین تحت تأثیر تجربهگرایی نامنظم قرار گرفت. «مهندسی اجتماعی تدریجی» پوپر تا حدی مدیون توجه مکانیکی به فرایندهای ویژه پارلمان انگلیس بود.
در نهایت فرهنگ حاکم انگلیس همه این مهاجرین را به عرش بالا برد و از زحمات آنها تشکر نمود، و چه نشانی بالاتر از القاب سلطنتی، دادن عنوان سِر به بسیاری از انان: سر لوئیس نامیر، سر کارل پوپر، سر ایزایا برلین، سر ارنست گومبریچ. این عناوین فقط تأیید منفعل شایستگی آنها نبود بلکه به خاطر حمایت این افراد از سیستم حاکم بود.
مخالفین نظام سرمایهداری کم و بیش به همان سرنوشتی دچار شدند که زمانی مارکس دچار گشته بود. در این زمان یکی از بزرگترین مورخین مارکسیست، ایزاک دویچر، در انگلیس زندگی میکرد. از نظر بسیاری، او مورخی بسیار قابلتر از نامیر بود. در طول زندگی طولانی خود در انگلیس، کاملاً از سوی جامعه دانشگاهی انگلیس نادیده انگاشته شد. او هیچگاه یک «پست کوچک دانشگاهی مطمئن» در انگلیس بدست نیاورد.
این یکی از دلایل «محبوبیت» پوپر در جامعه فرهنگی و دانشگاهی به هنگام تحصیل سروش در انگلیس بود. پس از شکست جنبش ۶۸ ، عقبنشینی نیروهای انقلابی ، چرخش به راست بسیاری از نیروهای چپ، نفوذ کسانی چون پوپر در عرصه سیاسی بیشتر شد.
۴
پرسش دیگری که باید به آن پاسخ داد اینکه آیا دو کتاب «جامعه باز» و «فقر تاریخیگری» با تکیه بر توضیحات مستدل و منطق قوی توانستند «کمر مارکسیسم» را بشکنند، یا اینکه پوپر ابتدا یک «پهلوان پنبه» ساخته و سپس به آن تاخت. واقعیت از آن بدتر است. پوپر دنکیشوتوار به اسیابهای بادی حمله کرد.
پس از مهاجرت ناخواسته پوپر به جرم یهودی بودن (کسی که خود را یهودی نمیدانست و والدینش نیز به مسیحیت گرویده بودند) او سعی کرد به جنگ فلسفی با هیتلر بپردازد، اما بنا به انتقاد یکی از دوستانش، گلنر، او تلاش خود را بیشتر صرف مبارزه با مارکسیسم نمود تا فاشیسم. مسلماً درک طرفداران فلسفه تحلیلی با قارهای از تاریخ بسیار متفاوت است و حمله پوپر به هگل و مارکس و طرفداری برتراند راسل از او بسیار تعجببرانگیز نبود.(با ید به خاطر داشت برتراند راسل در بحبوبه جنگ داخلی روسیه به آن کشور سفر کرد، با سرا ن بلشویکها از جمله لنین ملاقات کرد و سپس در کتابی به بسیاری از نارساییهای سیاست بلشویکی اشاره نمود. کتاب پوپر بعد از دو دهه یاداور برخی از مشکلات یاد شده در کتاب خود او بود. ضمن آنکه او به عنوان یک سوسیالیست انارشیست از موضع مشابهی هگل و مارکس را محکوم مینمود) اما نحوه حمله پوپر تعجب بسیاری را برانگیخت. بسیاری از مخالفین پروپا قرص مارکسیسم نیز به لحاظ محتوی نازل کتاب در برخورد با «سه دشمن» اصلی جامعه باز استقبال چندانی از کتاب در زمان جنگ ننمودند. بنابراین پوپر از ادله بسیار مستندی استفاده نکرده بود. اما چطور میتوان با یک چرخش قلم ، کتاب «جامعه باز» که قطعاً از دهه شصت به بعد تأثیر زیادی بر موافقین و مخالفین پوپر گذاشت، را رد نمود؟
پوپر در نوشته ی خود «ایدههای بنیادین جامعه باز و دشمنان ان» افکار اولیه اش را توضیح میدهد. او که فردی سکولار و جهان میهن بود، از گزند یهودیستیزی دوران خود دور نماند و قبل از آنکه آلمان اتریش را اشغال نماید، به نیوزیلند مهاجرت کرد. متأثر از اشغال کشورش در سال ۱۹۳۸ شباهت زیادی بین افلاطون و هیتلر مییابد. «من هرچه بیشتر با انبوهی از شواهد غیر منتظره مواجه میگشتم که میتوانستم آن را تحت معادله بیمعنی «افلاطون=هیتلر» توصیف کنم.»
مسلماً به هنگام مطالعه هر کتاب فلسفی، از جمله اثار مارکس، هگل و افلاطون، خواننده درک معین خود را خواهد داشت، اما اگر این درک از زمین تا آسمان با درک دیگران متفاوت باشد، آنگاه در نیات خواننده بویژه اگر او یک محقق و فیلسوف زبده باشد، باید شک کرد. پوپر در قرائت از هر کدام از این متفکرین، تصویر بسیار سادهگرانه متناسب با اهداف سیاسی خود ارائه داد. جالب اینجاست که قوچانی به خاطر نجات تئوری خود مبتنی بر سه پایه پوپری، هایکی و هگلی، برداشت پوپر از هگل را نادرست میداند اما در مورد برداشت نادرست او از مارکس سخنی نمیگوید.
پوپر خود بارها از کتاب «جامعه باز» به عنوان یک «کتاب جنگی» یاد میکند، هر چند که کتاب به هیچ وجه در مورد جنگ نیست. بنا به او، هدف کتاب «انتقاد از دیدگاههای» تاریخیگری، کلکتیویسم، و ضدعقلگرایی و نشان دادن ریشههای فکری توتالیتاریسم بود، از این رو او «حملات بیرحمانهای» را متوجه افلاطون، هگل و مارکس نمود تا بتواند این رابطه را نشان دهد.از آنجا که او دیدگاه تاریخی نداشت، میتوانست به راحتی در افلاطون یک هیتلر کوچک، گوبلز یا هیملر ببیند. به همین ترتیب هگل را میتوانست به هنگام نوشتن کتاب «فلسفه حق» در سال ۱۸۲۱ – یعنی یک قرن پیش از آنکه صفت توتالیتاریستی برای حکومت موسولینی به کار گرفته شود- یک توتالیتاریست معرفی کند. مسلماً همیشه ایدئولوژیهای جدید متأثر از متفکرین معینی در گذشته هستند. مسأله اینجا بود که پوپر فرقی بین تاثیرگذاری و قصد نمیگذاشت. بدیهی است مارکس بر استالینیسم تأثیر داشت، اما قصد و هدف او ایجاد چنین رژیمی نبود. این موضوع زمانی اهمیت پیدا میکند که مارکسیستهای ارتدوکسی چون روزا لوکزامبورگ از همان ابتدا الغای ازادیهای لیبرالی را در روسیه محکوم کرده و آن را از ویژگیهای بلشویکهای روسی قلمداد نمودند.
پوپر واژه historicism (تاریخیگری بنا به ترجمه آقای آرام و تاریخگرایی کاتوزیان و اصالت تاریخ از نظر فولادوند) را در معنایی غیرمتعارف بکار برد که موجب مباحث فراوان شد. او خود پس از چندی گفت« «من آن را نام تاریخگرایی خطاب کردم » چیزی که بنا به گفته او خطا بود ولی اعلام پشیمانی کمک زیادی نمیتوانست بکند. اما اگر این مسأله کنار گذاشته شود، بسیاری، حملات او را کاملاً بیارتباط و غیر منطقی خواندند. به همین خاطر مارکوزه روش پوپر را ایجاد شرایط مناسب برای حمله از طریق نسبت دادن چیزهایی غیرواقعی و سپس حمله به خود ساختههای خویش خواند. « به هنگام مطالعه کتاب پوپر، من غالباً متوقف شده و از خود میپرسیدم او واقعاً علیه چه چیزی استدلال میکند؟ چه کسی از آنچه که او به طرز موثری تخریب مینماید، دفاع میکند؟ و من اغلب قادر به شناسایی تئوری مورد حمله نبودم (بویژه آنکه پوپر در ارجاع به منابع کاملاً صرفهجویی مینماید)».
ممکن است به درستی گفته شود، معمولاً بسیاری از کسانی که مورد حمله واقع میشوند، انتقادات را ناروا و غیرواقعی ارزیابی میکنند و مارکوزه به عنوان یک مارکسیست خود مورد انتقاد پوپر قرار داشت. اما پوپر خود در «فقر تاریخیگری» صادقانه اعلام میکند که درواقع هیچ فیلسوفی از اشکال تاریخگرایی که وی مورد انتقاد قرار میدهد، دفاع نکرده است. «از آنجا که من متقاعد شدهام که در نهایت دکترینهای متدیک تاریخگرایی مسئولیت وضع ناخوشایند علوم تئوریک اجتماعی (به جز اقتصاد) را به عهده دارند، مطمئناً معرفی این اموزهها از سوی من بیطرفانه نیست. اما به سختی کوشش کردهام که به نفع تاریخگرایی استدلال کنم تا بتوانم به انتقادات بعدی خود بپردازم. تلاش نمودهام تاریخگرایی را به عنوان یک فلسفه خوب و منسجم معرفی کنم. و من در ساختن استدلالهایی در حمایت از آن، تا جایی که من میدانم هرگز از طرف خود تاریخگرایان مطرح نشده است، تردید نکردهام». (از مقدمه فقر تاریخیگیری چاپ سال ۲۰۰۲ )
بنا به گفته بسیاری از منتقدین، اعم از مارکسیست و غیرمارکسیست، پوپر قبل از هر چیز علاقه به استفاده از برخی از متون برای حل یک مسأله فلسفی مانند شرایط ازادیهای سیاسی داشت تا اینکه وفادار به متن باشد. حتی پیتر مونز که از شیوه پوپر حمایت کرد، پذیرفت که پوپر علاقه زیادی به تفسیر درست مارکس، هگل و یا افلاطون نداشت. پوپر خود اعتراف کرد که در زمان نوشتن کتابهای یاد شده کاپیتال مارکس را نخوانده بود. ایان چارلز جاروی از دوستان وفادار پوپر، از «قانون هرمنوتیکی پوپری» یاد میکند که بر اساس آن مفسر میتواند در صورت نیاز قبل از انتقاد خود، متن مورد انتقاد را به یک سطح «بهتر» ارتقا دهد.
شیوه برخورد پوپر مبتنی بر «تفسیر انتقادی» است (شباهت زیادی با «عقلگرایی انتقادی» او در فلسفه علم دارد). بنا بر آن «هیچ چیزی بنام مشاهده بیغرضانه وجود ندارد» چرا که در همه مشاهدات علمی هدف، حل یک مشکل است. به همین سیاق میتوان تفسیر متن را مانند مشاهده برای حل یک مشکل تلقی نمود، ضمناً همه مشاهدات عینک یک تئوری را دارند. اگر در علم محقق از یک ایده به مشاهدات میرسد، در تئوری سیاسی نیز نویسنده با یک ایده آغاز میکند، از این رو تفسیر نیز مغرضانه است.
مبارزه مؤثر با مارکسیسم فقط از طریق فرمولبندی دوباره و آن هم تفسیر آزاد میسر بود. در نتیجه، او دست به سادهسازی مارکسیسم زد. «من باید احساس آزادی کنم که نه فقط از مارکسیسم انتقاد نمایم بلکه از بخشهایی از دیدگاههای آن دفاع نمایم؛ و من باید این احساس آزادی را داشته باشم که تعالیم آن را به طور رادیکال ساده نمایم.» (پوپر، پیشبینی و پیشگویی در علوم اجتماعی ص ۸۲).
۵
پوپر تاریخیگرایی را چنین تعریف میکند: «منظور من از تاریخگرایی ، روشی در علوم اجتماعی است که پیشبینی تاریخی هدف اساسی آن است» . بنا بر گفته او، این پیشبینیها تکیه بر اعتقاد به قوانین مطلق تاریخی دارند. مارکس و بسیاری از هوادارانش مکرراً تأکید کردهاند که مارکسیسم به تحلیل گرایشات تحولات اجتماعی و نه قوانین مطلق میپردازد، پیشبینی در علوم طبیعی ممکن اما در تاریخ غیرممکن است. اما از نظر پوپر مارکسیسم دچار «دترمینیسم تاریخی» است. مارکس معتقد بود «انسان تاریخ خود را میسازد، اما تحت شرایطی که از گذشته به ارث برده است (هجدهم برومر) و در تزهای فوئرباخ صریحاً میگوید، مسلک ماتریالیستی سوسیالیستهای تخیلی که انسان را محصول اوضاع و احوال و تربیت میداند «و معتقد است برای تغییر آدمیان باید اوضاع و احوال و تربیت را تغییر داد، فراموش میکند که اوضاع دقیقاً به دست آدمیان تغییر مییابد و این خود مربی است که نیاز به تربیت دارد.« هنگامی که میخائیلوفسکی منتقد معاصرش از تئوری او به عنوان «یک تئوری تاریخی-فلسفی از یک راه کلی که سرنوشت همه قدم گذاشتن در آن راه است» یاد کرد، مارکس به او اعتراض نمود.
مارکس و انگلس در یکی از پاراگرافهای مانیفست کمونیستی از جمله شعار میدهند «پیروزی پرولتاریا اجتنابناپذیر است». با اینکه مانیفست کمونیستی در حوزه کارهای رتوریک مارکس قرار دارد، و در بخشهایی از کتاب شعارهای تهیجی داده میشود، با این حال در همان مانیفست مشخصاً گفته میشود، مبارزه طبقاتی هیچ نتیجه مشخصی ندارد و آن میتواند »یا به یک بازسازی انقلابی کل جامعه ، یا تخریب مشترک طبقات ستیزهجو ختم گردد«. مارکس حتی کاهش نرخ سود را نه یک قانون بلکه یک گرایش در سرمایهداری میخواند. و در کتاب سرمایه اعلام میکند که راههای بسیاری برای حفظ نرخ بالای سود از طریق افزایش نرخ استثمار، کاهش دستمزد، کاهش ارزش کالاهای سرمایهای، مبادلات خارجی وجود دارند.
آنچه که مارکسیسم در اختیار هوادارانش قرار میدهد ابزاری برای یک تفسیر علمی از عوامل اجتماعی و تناقضهای موجود در سرمایهداری است که امکان یک آینده معین را امکانپذیر میسازد. آن نه از دترمینیسم بلکه از یک امکان نام میبرد و تلاش دارد تا راهنمای عمل کسانی باشد که در پی استقرار سوسیالیسم هستند. آن ، هم محدودیتهای انسان در تغییر جامعه و هم تأثیر آن بر جامعه را نشان میدهد. تنها پیشبینی مارکسیسم این است: یا موفقیت انسان در برقراری سوسیالیسم و حل تناقضات سرمایهداری و یا باقیماندن در تناقضات سرمایهداری و در غلتیدن به نوعی بربریسم، که فاشیسم یکی از نمونههای بارز آن بود.
از نظر پوپر ایدههای ضدفاشیستی مارکسیستی خطرناکتر از ایدئولوژیهای پیشافاشیستی چون افلاطونیسم و هگلیسم محسوب میشدند. مارکسیستها گاهی خطرناکتر بودند زیرا در ظاهر با برخی میجنگیدند اما در عمل انان را تشویق مینمودند، آنها اسب تروای فاشیستها محسوب میشدند.
به هنگام شکلگیری فاشیسم، توضیح ریشههای این پدیده به یکی از مشغلههای فکری روشنفکران به ویژه روشنفکران آلمانی و اتریشی بدل گشت. مارکسیستهای مکتب فرانکفورت در درجه اول نه بر اقتصاد و سیاست بلکه بر فرهنگ و ایدئولوژی تأکید کردند. دو تفسیر از فاشیسم شکل گرفت. در این دو تفسیر هم طرفداران انقلاب و هم مخالفین آن شریک بودند. یک گروه فاشیسم را عمدتا یک پدیده خردگریز و درواقع شورش مخالفین مدرنیته و عقل بر علیه آن ارزیابی نمودند. در این جبهه هم کارل پوپر و هم گئورگ لوکاچ قرار داشتند. کارل پوپر چند سال قبل از لوکاچ در کتاب «جامعه باز» نیز فاشیسم را یک پدیده خردگریز ارزیابی نمود. لوکاچ در کتاب «ویرانی عقل» به این موضوع پرداخت. کتابی که او برخی از روشنفکران پساهگلی، نیچه، هایدگر و بسیاری دیگر را به کاشتن بذر خردستیزی در اندیشه فلسفی و جاده صافکن امپریالیسم و فاشیسم متهم نمود.
در جبهه دوم، مکتب فرانکفورت قرار داشت که فاشیسم را پیروزی سواستفاده عقلانی میپنداشت. لیبرالیسم و فاشیسم هر دو نماینده نظام سرمایهداری بودند، اما به هنگام بحران اقتصادی، همنواختی لیبرالیسم و منافع اقتصادی از هم فروپاشید.جالب آنکه تحلیل فردریش فون هایک نیز نه بر خردستیزی بلکه سواستفاده عقلی قرار داشت.ادورنو و هورکهایمر پاسخ به این پرسش را در برابر خود قرار دادند: «چرا به جای ورود به یک وضعیت انسانی، انسانیت تا حد یک نوع جدید از بربریسم تنزل مییابد؟» پوپر مارکسیسم را متهم به اتوپیسم و احتراز از رفرمهای گامبه گام نمود. هایک نیز «در راه بردگی» مارکسیسم را متهم به معرفی ایده برنامهریزی و مداخله دولت در امور سرمایهداری رقابتی کرد.در نتیجه، پوپر و هایک، مارکسیسم، سوسیالیسم و جنبش کارگری را مسئول ظهور فاشیسم معرفی نمودند. از نظر ادورنو و هورکهایمر، فاشیسم نتیجه ظهور خودویرانی روشنگری لیبرالی بود. فاشیسم مظهر و هدف واقعی روشنگری بورژوایی بود. علم نیز ابزاری برای سلطه شد.
بنابراین در توضیح فاشیسم که به معضل بزرگ همه این متفکرین بدل گشته بود، مبارزه ایدئولوژیک در دو عرصه صورت گرفت. از لحاظ فلسفی، جبهه مخالفین و موافقین لیبرالیسم و مارکسیسم درهمامیخته، اما از لحاظ سیاسی خط و مرزها کاملاً روشن بود. هر دو طرف دیگری را مسئول ظهور فاشیسم قلمداد کردند. در مورد نقش علم نیز این پرسشها مطرح شدند: آیا علم در خدمت دموکراسی است؟ آیا دموکراسی در خدمت علم است؟ در پاسخ به این پرسشها، برخی که در جبهه چپ بودند، مکتب فرانکفورت، از سنت مارکسیستی جدا شدند. بعد از شکست جنبش ۶۸ ، حمله برخی از متفکرین چپ به سنت روشنگری و جدایی از مارکسیسم در کنار عوامل متعدد دیگر، به طور پارادوکسال راه را برای دشمنان آنها و پیروزی سهلتر نئولیبرالیسم باز نمود.
۶
کتاب «جامعه باز» پوپر از جهتی عدول از شیوه مرسوم کتابهای لیبرالیستی در حوزه علوم سیاسی بود. آن به جای بحث در مورد ارزشها و پرسشهای معمول به توصیف دو رقیب پرداخت. استفاده از واژههای «باز» و «بسته» در اخلاق چیز تازهای نبود و یک دهه قبل از پوپر هنری برگسون از آن استفاده کرده بود. مسأله بسیار ساده بود: جهان به دو دنیای باز و بسته تقسیم میشد. در حزب بسته افلاطون، هگل، مارکس و طرفدارانشان قرار داشتند آنها ارواح خودکامهای به دنبال همسانی، کلکتیویسم، و عدم تغییر بودند، اما طرفداران جامعه باز تغییر را با آغوش باز پذیرفته، و معتقد به عدم یقین و انتقاد بودند.
او اشتباه مخالفین مارکسیسم را در سه عرصه مهم گوشزد میکند. اول: متد آنها غیرعلمی و آزمایش نشده بود و از این رو نتیجه آنها که عمر لیبرالیسم به پایان رسیده نیز خطایی بیش نبود. دوم، درک آنها که پیشرفت اجتماعی زاییده تحولات اتوپیایی و رادیکال و نه تغییرات گام به گام است نیز اشتباه بود.اخر، درک تمامیتگرایانه آنها که توانایی یک کلکتیو به طور جمعی بیشتر و از ارزش بالاتری نسبت به اعضای متشکله آن برخوردار است اشتباه محض تلقی گشت. به عبارت دیگر، در استدلال اخر، تمام گفتهها و نظرات در مورد جامعه را میتوان بر افراد آن جامعه نیز تطبیق داد.
اگر در نظر برخی مارکسیسم یک «فلسفه علمی» بود، پوپر تلاش کرد بر پایه ابطالپذیری آن را شبهعلمی معرفی کند. هدف علم رسیدن به حقیقت است اما هیچگاه نمیتوان به آن رسید. علم با تغییرات تدریجی بهتر و بهتر میشود، لیبرالیسم نیز همین حال را دارد. علم انتقادی و مبتنی بر آزمایش و خطاست، لیبرالیسم نیز طرفدار رفرمیسم، تغییرات تدریجی و آزمایش و خطاست. همه دانشمندان در پی آن هستند که خطاهای خود را بیابند، بزرگترین مزیت منفی دموکراسی نمایندگی ، ایجاد شرایط لازم برای خلاص شدن از دست یک حاکم نامناسب است. وظیفه لیبرالیسم کم کردن امر بد و نه به حداکثر رسانیدن امر خیر است. زبان کتاب بسیار تند بود. از هگل به عنوان «جاسوس جیرهخوار»، «شارلاتان» ، «دلقک»، «نوکر بلهقربانگو»…نام میبرد.
پوپر، فلسفه علمی خود را مستقیماً در عرصه سیاسی به کار میگیرد. در عرض نزدیک به یک قرن گذشته انتقادات زیادی به این تئوری در عرصه علم شده است. اگر همه تئوریهای علمی روزی باطل خواهند شد، چرا از امروز باید به آن باور داشت؟ تکلیف با تئوریهایی که طی قرنها سقوط نکردهاند چیست؟ بنا به او، هدف در سیاست کم کردن ضرر و نه حداکثر رسانیدن سود است اما این دو، نه دو وظیفه مجزا، آنچنان که او و هوادارانش در پی اثباتش بودند بلکه متعلق به یک عرصه هستند. به حداکثر رسانیدن سود، موجب کاهش زیاد ضرر است، چرا باید این دو را در تقابل با یکدیگر قرار داد؟ و در نهایت، چه در علم و چه در سیاست، شکست یک تئوری به عوامل و پارامترهای زیادی وابسته است. به هنگام شکست یک تئوری میتوان آن را به کنار گذاشت و یا اینکه عوامل جانبی را مسئول شکست قلمداد نمود و در بدترین حالت منکر شکست شد و آزمایش را نادرست خواند. در عرصه سیاست، همه خطاهای سیاستهای لیبرالی نه آن سیاستها بلکه خطای دیگران بوده است. اگر پوپر کتابهای جامعهشناسان معروف لیبرال چون دورکهایم را خوانده بود، تئوری انسانهای اتمیزه خود را در مخالفت با مارکسیستها بیان نمیکرد، بلکه باید قبل از ان با برخی از پدران لیبرال جامعهشناس دست و پنجه نرم میکرد.
پوپر در یکی از آخرین درسهای خود، «تاریخ دوران ما« یک بینش خوشبینانه» در سال ۱۹۸۶ از دستاوردهای بزرگ لیبرالدمکراسی نام برد. بشر هیچگاه مانند امروز آزاد و محترم نبوده است. ما در بهترین جهان ممکن زندگی میکنیم. اگر مشکلی وجود دارد، همه مشکلات حل خواهد شد. نزدیک به سه قرن قبل لایبنیتس در سال ۱۷۱۰ در «رساله عدل الهی در باره خیر خدا، آزادی انسان و منشاء شر» عبارت «بهترین جهان ممکن» را به کار برد تا بتواند مسأله شر را حل نماید. در جبهه مقابل، یکی از پدران روشنگری، ولتر قرار داشت. او معتقد بود که درد و رنجی که مردم متحمل میشوند بسیار بیشتر از آن است که بتوان با این خوشبینی آن را توجیه کرد. آیا جهان امروز ما در مقابل شرایطی مشابه قرار ندارد؟ حق به جانب چه کسی بود، لایبنیتس یا ولتر؟
۷
سروش در بحبوبه انقلاب کتاب «تضاد دیالکتیکی» را در جهت مبارزه ایدئولوژیکی با مارکسیستها منتشر کرد. بنا به گفته محمد علی رجایی کتاب سروش «در زندان به ما رسید و آبی بود که روی بسیاری از اتشها ریخت و بچههای مسلمان را به سلاح تازهای مسلح کرد.» کتاب مورد استقبال استادش مطهری قرار گرفت. نوشته دوم او «نهاد ناآرام جهان» که در باره ملاصدرا بود- و سروش او را همسنگ نیوتن و اینشتن میدانست- به مذاق خمینی خوش نشست و از این زمان به بعد ستاره اقبالش به اوج رسید. کتابهای بعدی او، «علم چیست فلسفه جیست؟» و «دانش و ارزش» نیز تحت تأثیر اراء پوپر در مقابله با مارکسیسم و داروینیسم نوشته شدند. پوپر در مورد تئوری تکامل و نظریه علمیاش با تناقض بزرگی روبرو بود. بنا بر گفته پوپر یک نظریه علمی باید قادر باشد پیشبینی مناسبی ارائه دهد تا از این طریق بتوان آن را مورد آزمایش قرار داد، اما نظریه تکامل قبل از هر چیز میتواند تحلیلهای مناسبی برای آنچه که تاکنون اتفاق افتاده، فسیلهایی که دانشمندان اینجا و آنجا کشف میکنند ارائه دهد، یا اینکه چرا انواع خاصی از موجودات توانستند خود را با محیط تطبیق دهند و عدهای دیگر نتوانستند…. پوپر بنا بر نظریه ابطالپذیری خود علمی بودن آن را رد کرد، اما بعداً نظر خود را عوض کرد، هر چند که با تغییر جبهه، نظریه ابطالپذیری خود را زیر سؤال برد. در هر حال نظرات پوپر در مقابله با دو رقیب جدی جمهوری اسلامی، مارکسیسم و داروینیسم، به کمک سروش امد. پوپر ایدئولوگ لیبرالیسم دست یاری به ایدئولوگ جوان جمهوری اسلامی داد. پس از آن «ایدئولوژی شیطانی» که بازنویسی دو سخنرانی «دگماتیسم نقابدار» و «ارتجاع مترقی» بود و آن نیز در نقد مارکسیسم نوشته شده بود منتشر گشت. او در این کتاب مارکسیسم را شر مطلق و ایدئولوژی شیطانی قلمداد میکند. او ان را «دگماتیسم نقابداری که توهین به انسانیت است و در کسب قدرت میکوشد»، قلمداد مینمود. مارکسیسم چیزی جز «خلط اعتبار و حقیقت و علم و اخلاق، مغالطه برامیختن انگیزه و انگیخته و خود را بی هیچ حجتی و تنها از سر غرور، بیدار و دیگران را در خواب پنداشتن و همه را به صورت جنزدگان دیدن و عاقله را تابع سلیقه کردن …در کسب قدرت کوشیدن و به بحث و مناقشه عقلی و برهانی ارج ننهادن و آزادی را به نام آزادی کشتن» محسوب نمیگشت. بنابراین میتوان گفت دور اول نویسندگی سروش کم و بیش در مبارزه با مارکسیسم خلاصه میشد.
اگر زمانی شریعتی ردای «معلم انقلاب» را به دوش انداخت، پس از انقلاب این سروش بود که به عنوان ایدئولوگ نظام تازه پاگرفته قدم به میدان نهاد. او اگرچه سخنوری شریعتی را نداشت، بسیار پیچیده مینوشت اما چند ویژگی جالب توجه داشت. برخلاف شریعتی، در مقابله با مارکسیسم، نظرات آنها را بازسازی نکرده، و مانند او چپگرا نبود. رابطه نزدیکی با روحانیت داشت، از شاگردان مرتضی مطهری و از طرفداران خمینی و همچنین هوادارِ حکومتِ اسلامیِ او بود. با روحانیونی چون مصباح یزدی نیز به خاطر عضویت کوتاه مدتش در انجمن حجتیه نیز نشست و برخاست داشت و با وی در مناظرات تلویزیونی به جنگ مارکسیستها رفت. از طرفداران عرفان اسلامی بود و عشقش به ملاصدرا و مولانا میتوانست پیوندی بین فقه اسلامی، عرفان ، فلسفه اسلامی و علم جدید برقرار سازد. او توانست جای شریعتی را نیز تا حدی برای جوانان انقلابی پر کند.
از طرف خمینی به عضویت در ستاد انقلاب فرهنگی در امد. گفت «لازم است در دانشگاهها پاکسازی و تصفیه گیرد تا اثرش در جامعه آشکار شود.» . اگرچه بسیاری ، از جمله ناصر کاتوزیان که در نتیجه انقلاب فرهنگی از دانشگاه تصفیه شدند، او را یکی از افراد مؤثر در پاکسازی دانشگاهها میدانند، اما او تا به امروز از قبول نقش مهم خود در آن حوادث خودداری کرده است.
او زمانی که از سوی رقیبانش متهم به لیبرالیسم شد، بر لیبرال نبودن خود تأکید کرد و گفت در جامعه دینی فروع و اصولی وجود دارند که قابل بررسی نیستند. «تساوی حقوق در جامعه لیبرال و عدم تساوی حقوق مردم در جوامع دینی از تمایزهای اینها است و هلم جزا. به معنایی که آمد هیچ دینداری نمیتواند لیبرال باشد». با تبعیت از نظرات پوپر در مورد خواستههای ماکسیمال و مینیمال گفت که دموکراسی ماکسیمال همان دموکراسی لیبرالیستی است اما او طرفدار دموکراسی مینیمال است. در نهایت در مصاحبهای با مجله فیلم گفت که بین لیبرالدمکراسی و سوسیالدمکراسی اولی را انتخاب میکند.
زمانی که در سال ۱۳۶۷ با انتشار مقالات «قبض و بسط تئوریک شریعت» در مجله کیهان فرهنگی نظرات جدیدی در حوزه فلسفه اسلامی مطرح کرد، به نوعی از پوپر به گادامر پناه برد. سالها پوپر و سروش بر طبل مبارزه بر علیه تاریخگرایی کوبیدند، اما در نهایت خود برای تشریح معرفت دینی ایده تاریخمندی متون مقدس را از فلسفه هرمنوتیکی قرض کرد. او گفت معرفت دینی نسبی است . «فهم ما از شریعت نسبی و تاریخی هستند و مبنای انسانی دارند.» مهمترین ویژگی تاریخیگرایی، تأکید بر درک متفاوت انسان از ارزشها و نهادها در زمانها و مکانهای مختلف است. او در «قبض و بسط تئوریک شریعت» در پی پاسخگویی به چند مسأله مهم از جمله اهمیت زمان و مکان است. «چرا تکامل در معرفت دینی اجتنابناپذیر است، چرا حقیقت را ایندگان میگویند، چرا فتوی عرب بوی عرب میدهد و فتوی عجم بوی عجم، و چرا اسلام فیلسوف بوی فلسفه میدهد و اسلام عارف بوی عرفان، و از همه بالاتر چرا به احیا و اصلاح دینی نیاز داریم؟»
بنابراین اگر زمانی پوپر به کمک نهادهای فرهنگی و حکومتی به عرش اعلا رسید و ردای ایدئولوگ لیبرالیسم را به تن کرد و کمکم عنوان سِر را نیز دریافت کرد، سروش نیز با تکیه بر مبارزات ضدمارکسیستی خود، مقام ایدئولوگ جمهوری اسلامی را کسب کرد. بر علیه تاریخگرایان مبارزه کرد، اما لیبرالیسم را مغایر دینداری میدانست و هیچ مشکلی با حکومت فقها نداشت. زمانی که بعد از اقبال و شریعتی به «پروتستانیسم اسلامی» روی آورد و به روحانیت پشت کرد، به اراء شلایرماخر و هایدگر نزدیک شد و بیش از پیش به سوی عرفان اسلامی حرکت کرد. در این زمان او خود را لیبرال خواند.
مارکسیسم چه در ایران و چه جهان شکست سنگینی را تحمل کرد، این شکست نه نتیجه نوشتههای سروش و نه پوپر بود بلکه عوامل عینی و ذهنی مهمتری دخیل بودند. اما هیچکس نمیتواند تأثیر نوشتههای این دو را نادیده بگیرد. در ایران سرکوب مخالفین جمهوری اسلامی، جنگ، فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود و شکاف در میان نیروهای مترقی نقش مهمتری را داشت، اما آثار سروش تأثیر بسزایی در حفظ صف مشترک طرفداران جوان جمهوری اسلامی داشت. در سطح جهانی نیز ارا کسانی مانند برلین، پوپر، هایک… روح تازهای در هیبت خمیده لیبرالیسم دمید.
۸
پوپر و سروش به عنوان ایدئولوگهای دو نظام متفاوت وجوه مشترک زیادی دارند. برای پوپر، فلسفه تلاش انسان برای نزدیک شدن به دیدی واقعیتر از جهان است. آن فقط یک ادا و اطوار روشنفکرانه نیست بلکه اهمیت زیادی در رشد معرفت انسانی دارد. این نکتهای است که سروش نیز به آن اعتقاد جدی دارد. برای بسیاری نظرات پوپر در عرصه علم اهمیت داشته و دارد، مسلماً فلسفه علمی او تأثیر زیادی بر سروش داشت، اما برای روشنفکران جمهوری اسلامی که به قول سروش «مارکسیسمزده» بودند این مبارزه ایدئولوژیک پوپر با مارکسیستها اهمیت داشت. برایان مگی فیلسوف طرفدار پوپر بود در ایران بسیاری آثار او را خواندهاند. کتاب او، «کارل پوپر» در سال ۱۳۵۹ در ایران منتشر شد. مگی در کتابها و مقالات مختلف خود، پوپر را به عرش اعلی رساند، از جمله زمانی گفت: «من باید اعتراف کنم، من نمیتوانم بفهم که چگونه یک انسان عاقل میتواند انتقادات پوپر از مارکس را خوانده باشد اما هنوز مارکسیست باشد». بسیاری از نکاتی که سروش هنوز در باب نقد پوپر از مارکسیسم و هگلیسم میکند، بازنقل نظرات مگی است.
پوپر سالها طول کشید تا توانست به اوج معروفیت خود برسد. اما پس از آن تا زمان مرگ این مقام را حفظ نمود. علت اصلی آن بود که وی از نظر سیاسی هیچگاه در تقابل با نیروهای حاکمه قرار نگرفت. او حتی در سن ۹۱ سالگی خواهان بمباران هوایی یوگسلاوی- و نه اشتباه امریکاییها در ویتنام یعنی فرستادن نیروهای زمینی به انجا- شد. اما سرنوشت سروش به گونهای برعکس بود. در جوانی به اوج قدرت رسید تا اینکه در زمان رفسنجانی حتی از تدریس نیز محروم شود. اما این به معنی نزول نزول شهرت او در سطح جهان نبود. برای بسیاری او نقش مارتین لوتر اسلامی را بازی میکرد. در سالهای ۲۰۰۹-۲۰۱۰ نام سروش در میان فهرست ۱۰۰ چهره برتر سال جهان در مجله فارن پالیسی امد.
پوپر در مباحثات و مقابله با مخالفین نظری خود زبانی تند و تیز داشت، این فقط شامل مخالفین ایدئولوژیکی طرفدار «جامعه بسته» نمیشد، کافیست به اولین برخورد پوپر با ویتگنشتاین، آنچه که بعداً به «سیخ بخاری ویتگنشتاین» معروف گشت را به یاد اورد. تا زمانی که مارکس، هگل، افلاطون و …را مورد نقد قرار میداد، هر گونه تعویض نظر دیگران مجاز بود، زمانی که خود مورد انتقاد واقع شد، دیگران را متهم به عدم درک نظراتش مینمود. درگیریهای پوپر با برخی از شاگردانش همه حکایت از شیوه ویژه برخورد پوپر با رقبای سیاسیاش را دارد. بحثهای شاگردانش، پاول فایرابند، ایمره لاکاتوش، و روایات یوسف اغاسی میتوانند شاهدی بر این مدعا باشند. شاید بتوان دعواهای قلمی سروش-رضا داوری ، یا شمشیرکشیهای او و لاریجانی، مکارم شیرازی و مصباح یزدی، محمد یزدی … را به عنوان رقبای سیاسی کنار گذاشت. اما در مورد مشاجرات او با همفکرانش در جبهه روحانیت چون کدیور، خاتمی ، رفسنجانی چه میتوان گفت؟ یا در مورد برخوردش با محمود دولتابادی در مورد انقلاب فرهنگی ؟ او به دولتابادی نوشت: «به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولتاباد کیست. خبر آوردند خفتهای است در غاری نزدیک دولتاباد که پس از ۳۰ سال ناگهان بیخواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با سخافت و شناعت از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را «شیخ انقلاب فرهنگی» خوانده و دروغ در دغل کرده و مبتکرانه با حق جدل کرده است.»
یکی از اختلافات اساسی پوپر و کوهن تصویری بود که پوپر از فضای باز جامعه دانشمندان ، تأکید بر نقد عقلانی و جستجو برای ابطالپذیری در این جامعه ارائه میکرد. او همین تصویر را در سیاست در مورد جامعه باز و لیبرالیسم داشت. کوهن در مقابل اعلام کرد که تصویر پوپر از جامعه بازِ علمی غلط است و آن جامعه درواقع بسته است. ضمناً وقتی مشاهدات علمی یک تئوری را رد میکند همیشه این امکان برای طرفداران تئوری وجود دارد که مشاهدات علمی را خطا تلقی نمایند، یا اینکه نقش تئوریهای جانبی را در اشتباه بسیار پررنگ کنند و یا حتی مضمون تئوری را بدون اذعان به خطا بازتعریف نمایند.
سروش همه نظرات کوهن را در ماجرای انقلاب فرهنگی به کار بسته است. او زمانی گفته بود با انقلاب فرهنگی باید «دانشگاهها سرتاپا عِطر و بوی اسلامی به خود بگیرند.» پس از اخراج دانشجویان و استادان غیر مسلمان، دانشگاه «رنگ و بوی اسلامی» به خود گرفت. بعد از آنکه منتقدین انقلاب فرهنگی صدایشان را بلند کردند، سروش اعلام کرد :
اول، وظیفه ستاد انقلاب فرهنگی باز کردن دانشگاهها و نه بستن یا اخراج دانشجویان و استادان بود. دوم، او فقط یک نفر و جوانترین فرد ستاد بوده و در آن نقشی موثری نداشته است. هنگامیکه ناصر کاتوزیان و محمد ملکی در مورد نقش مؤثر او در جلسات اشاره کردند، او گفت که وی در این جلسات ساکت بوده. حرفهایی که کاتوزیان در دهان او میگذارد نه بر زبان او بلکه زبان جلالالدین فارسی جاری شد. محمد ملکی ادعا کرد که سروش نه تنها در جلسات دانشگاه ساکت نبوده بلکه زمانی که ملکی به زندان افتاده، سروش گفته «هر که خربزه میخورد پای لرزش هم باید بنشیند.». سپس سروش محمد علی نجفی و وزارت علوم را مسئول اخراجها معرفی کرد، اما نجفی بسرعت در دفاع از خود اعلام کرد، وزارت علوم مسئول تصفیه نبوده بلکه این ستاد انقلاب فرهنگی بود که مسئولیت اخراج را به عهده داشت. آیا تراژدی انقلاب فرهنگی و شیوه برخورد طرفداران پوپر نشان نمیدهد که فاصله زیادی بین شکست و اعتراف به شکست وجود دارد؟
پوپر و سروش و بسیاری از هواداران دیروز و امروزشان مارکس را به خاطر تحلیل جامعه بر اساس تضادهای طبقاتی متهم به گسترش افتراق در جامعه نمودهاند. سروش از این نظر مارکسیسم را یک «ایدئولوژی شیطانی» نامید. اگر کسی بخواهد به دفاع از تساهلپذیری در فلسفه مارکس در مقابل کسانی چون پوپر و سروش بپردازد، میتوان به همین بسنده کرد: تحلیل طبقاتی پدیدههای اجتماعی بر اساس منافع طبقاتی ، ضمن دقت خود یک جنبه کاملاً انساندوستانه دارد، زیرا اختلاف را قبل از هر چیز نه در خود انسانها بلکه روابط اجتماعی جستجو میکند. انسانها در این تحلیل انسان باقی میمانند-در این تحلیل جامعه جمع ساده افراد متشکل آن نیست- در حالی که در تحلیل کسانی چون سروش، مستکبرین، ستمگران، استثمارکنندگان….میتوانند تا حد شیطان نزول کنند. «ایدئولوژی شیطانی» او نیز تا همین حد سقوط میکند. یا باید پدیدههای چون استثمار را به یک ذات شریر و شیطانی که در بدن یک انسان حلول کرده نسبت داد یا آنکه همه گروهها و طبقات اجتماعی را با وجود همه اختلافات یک انسان معمولی مانند انسانهای دیگر فرض کرد. آیا چنین تفسیری انساندوستانه است یا دخیل بستن به شر و شیطان؟
۹
کارل پوپر یک جهان میهن بود، برابریخواهی لیبرال، اومانیستی عامگرا، تکثرگرا، ضدراسیست و ضدناسیونالیست بود. هیچکس نمیتواند اهمیت او را در فلسفه علم کتمان کند، اگر چه در میزان اهمیت او بین هواداران و منتقدین او اختلاف نظر زیادی وجود دارد. باید خاطرنشان کرد، اراء سیاسی او در جهات معینی با نظرات دوست نزدیکش هایک تفاوت داشت. طرفداران حکومتی و یا نزدیک به حکومت از ارا او در آن زمان برای عقب راندن مارکسیسم استفاده کردند. طرفداری از پوپر به معنی طرفداری از لیبرالیسم نبود، بلکه به نوعی استفاده ابزاری از او در یک عرصه محدود بود. از نظر قوچانی اگرچه سروش جاده باز کن لیبرالیسم در ایران بود، اما او خود «هرگز لیبرال نبود، نیست و نخواهد بود.». البته این قضاوت تا حدی ناعادلانه است. سروش قطعاً لیبرال نبود، اما هیچکس چیزی در مورد آینده او نمیتواند بگوید. او از موضع یک ایدئولوگ به جنگ بسیاری رفت، تا این که به جبهه اپوزیسیون پرتاب شد. میتوانست سکوت اختیار کند، اما بر خلاف بسیاری چنین نکرد. این فقط تشدید گرایشات عرفانی او نیست که وی را مجبور به گام گذاشتن در چنین راهی نموده است.
قضاوت در مورد نیروهای سیاسی و نیز شخصیتهای بزرگ هیچگاه نباید در حد فلسفه سیاسی آنها باقی بماند. بنابراین تکیه بر برخی از گفتهها به تنهایی کافی نیست. در ارزیابیها باید مجموع تئوری و عمل احزاب و شخصیتها را در نظر گرفت. ماهیت بسیاری در بزنگاههای بزرگ تاریخی، زمانی که چارهای جز انتخاب وجود ندارد، کاملاً مشهود میشود. مسلماً میتوان و باید از تئوری شروع کرد و یا اینکه به دنبال یافتن رشته اصلی تحلیل افراد در پشت تصمیمات و اقدامها ی آنها بود. اما باقی ماندن در تئوری و حرف خطای مهلکی است.
حضور یک جریان لیبرالی قوی در ایران، مسلماً آرزوی هر ازادیخواه کشور است. اما صرف دفاع از یک ایدئولوگ لیبرال به معنی دفاع از ارزشهای لیبرالی نیست. درست به همین اندازه، صرف دفاع از اقتصاد بازار موجب لیبرال بودن در منش نمیگردد. اگر لیبرالیسم چنین تعریف شود، «جستجویی اخلاقاً قابل پذیرش برای نظمی از پیشرفت انسانی در میان شهروندانِ برابر، بدون توسل به قدرت نامناسب و مفرط . لیبرالیسم در این حکایت یک چشمانداز است اما در خود یک شیوه عمل دارد.» بسیاری که خود را لیبرال یا نولیبرال میخوانند طرفدار چنین منشی نیستند. موافقت با معیارها یک مساله است و پذیرش این معیارها و عمل به آنها مسئلهای دیگر. تفاوت زیادی بین رحیمی، بازرگان، سروش و قوچانی، غنینژاد.. وجود دارد.صرف قرار دادن همه آنها در یک قفسه، کمک زیادی برای تعیین استراتژی فعلی سوسیالیستها در برخورد با انها نخواهد بود. دفاع از نولیبرالیسم به معنی دفاع از دموکراسی نیست.
چیزی که باید به طور جداگانه به آن پرداخت.
منابع
- ویکیپدیا
- ماینستاین، زکایی، تبعیدیهای یهودی
- ادموند فاوسِت، لیبرالیسم
- پری اندرسون، اجزای فرهنگ ملی
- جان هال، ارنست گلنر
- یوران تربورن، مکتب فرانکفورت
- هحمد قوچانی، مهرنامه، سازندگی، سیاستنامه
- عبدالکریم سروش، آثار سروش در تارنمای سروش
- مجید محمدی، لیبرالیسم ایرانی
- جمشید اسدی، نئولیبرالیسم اقتصادی
- پوپر، جامعه باز، فقر تاریخیگری
- خسرو ناقد، بخارا
- حمید فروغ، کاپیتال مارکس و ما روشنفکران «جهان سومی»
لطف کنید ایمیل اینجناب را به آقای رضا جاسکی برای تماس باو بدهید.
جناب رضا جاسکی،
کانون دوستداران فرهنگ ایران خواستار دعوت از شما در باره مقالات شما در مورد چریکهای فدایی خلق میباش.
متاسفانه تنها دسترسی ما از طریق :دید گاهتان را بنویسید: بود لطف کنید ایمیل
خود را ارسال تا اطلاعات بیشتری در اختیار شما بگذاریم.
از طرف کمیته سخنرانی کانون،
مهدی ناظر
جناب آقای جاسکی
درود بر شما. گفتارنامهای است بسیار زیبا، پژوهشگرانه و عالمانه. در زمانی که همهی سنگها را بسته و سگها را گشوده اند، جامعه ما به چنین نوشتههایی نیاز دارد. این سخن من تنها پشتیبانی از اندیشهی چپ یا مارکسیسم یا سوسیال موکراسی نیست. پاسداری از حقیقت و اندیشهی پاک انسانی است که هر روز کسی مانند همین عبدالکریم سروش، آن را گل آلود میساند. اگر در هنگامۀ برآمدن علی شریعتی و آل احمد که میتوان گفت هر دو یکی از ابزارهای جنگ سرد در کوبیدن مارکسیسم بود چنین نوشتههایی نوشته میشد، البته نتبجه جنگ سرد را تغییر نمیداد، اما تیغ زهر آگین آن دو نفر و کسانی مانند آنها را کندتر میساخت. در سراسر ۴۲ سال گذشته به ویژه همین امروزهم که کلاسهای «طباطبایی خوانی »و «پوپرخوانی» و مانند آن که آگاهانه و با برخوداری از امکانات چشمگیر در جامعه رو به گسترش است، همین سخن روایی دارد. با دشنام گویی و جنایتکار خواندن این و آن هیچ دردی درمان نمیشود، تنها شاید بر رنج گوینده بیفزاید. اما در همین زمانی هم که همهی سنگها را بسته اند، چنین نوشتارهایی میتواند نور امیدی باشد و از به کژراهه رفتن کسانی پیشگیری کند.من به سهم خودم از شما سپاسگزارم. کاش کلاسهای «مارکس خوانی» با بهره گیری نوشتههای دسته اول او و آزمونهای تاریخ نیز گسترش یابد، و البته دکان مارکسییتهای «درس نخوانده ملا شده» نیز با همکاری خودشان بسته شود. امیدوارم این گفتگو دنبال شود.
بهرام خراسانی
یکم خرداد۱۳۹۹
با تشکر از توجه جناب جاسکی, منظور من از کامنت نه ایراد به مقاله ایشان بلکه این اصل کلی ست که در اکثر قریب به اتفاق مقالات, واژه هائی مصرف میشوند که گاه معانی گوناگون دارند و درپایان, انسان نه به دوراهه بلکه به چند راهه و سر گیجی میرسد. یعنی با چنین اغتشاش دسته جمعی, هر روز پراکنده تر میشویم و هرگز راه به جائی نخواهیم برد. بهر حال شاید تعریف مشخص لیبرال از نظر ایشان دست آورد این فضولی باشد.
با سلام،
و تشکر از دوستان گرامی حسین و پیروز به خاطر کامنتهایشان و برجسته کردن برخی از نکاتی که در این مقاله طولانی ممکن است از نظر دور بمانند!
نکتهای که اقای پیروز اشاره کردهاند مهم است و لازمه توضیحی از سوی من. این تعریف وجود دارد هم در ابتدا و هم انتهای مقاله اما به خاطر عدم تاکید من متاسفانه در لابلای متن گم شده است! من در این مقاله و ادامه مقاله حاضر از تعریف ژورنالیست (سابق) اکونومیست ، ادموند فاوست استفاده میکنم: «جستجویی اخلاقاً قابل پذیرش برای نظمی از پیشرفت انسانی در میان شهروندانِ برابر، بدون توسل به قدرت نامناسب و مفرط . لیبرالیسم در این حکایت یک چشمانداز است اما در خود یک شیوه عمل دارد.» فاوست خود لیبرال است و تحقیق بسیار جالبی درباره لیبرالیسم انجام داده است. این تعریف هم اندیشه فلسفی و هم سیاسی را میپوشاند و از انجا که نه فقط بر تئوری. بلکه عمل نیز تاکید دارد، حائز اهمیت زیادی به ویژه در ایران است که برخی خود را لیبرال نمیخوانند اما بنا بر این تعریف در این مقوله جای داده میشوند، و برخی به لیبرال معروف شدهاند اما شاید در این مقوله نباید قرار داده شوند-حداقل از سوی کسانی که این تعریف خیلی عام که از سوی یک لیبرال عنوان شده را قبول دارند و یا ان را تعریف مناسبی برای ادامه بحث با دوستان لیبرال میدانند. این نکتهای است که بدان در ادامه پرداخته خواهد شد. ممنون از هر دو خواننده نکتهسنج در طرح نکات نامفهوم!
رضا جاسکی
در سال های اول دبیرستان معلم انگلیسی ما جهت فهماندن مطلب به مثال های محلی متوسل میشد؛ مثلا, درست و یا نا درست, میگفت در ولایت ما به پا میگویند “قل”(بر وزن شل) در حالی که در شهر مجاور که ساکنین آن کرد نبودند به دست میگفتند “قل”, و ما کودکان کلی به “نادانی” آنها میخندیدیم.
جناب جاسکی به درستی میفرمایند که “تعریف لیبرالیسم کار سادهای نیست. فقط اگر به این نکته ساده توجه شود که لیبرال در بین مردم عادی آمریکا به کسی گفته میشود که طرفدار افزایش مالیات و دخالت دولت در برخی از امور اقتصادی و اجتماعی است در حالی که در انگلستان برعکس به کسی اطلاق میگردد که طرفدار کاهش مالیات و بازار آزاد است، آنگاه سختی قضایا بهتر درک میگردد.”.
من همیشه معتقد بوده و هستم که در مورد چنین کلماتی این وظیفه نویسنده مقاله است که در ابتدا و یا در انتها, تعریف خود از کلمه را ارایه نماید تا از هرگونه ابهام پرهیز شود. کلمه “کارگر” هم مشمول همین قانون است.
پوپر و عبدالکریم دباغ(سروش)
جالب اینست با استناد به همین متن مقاله، پوپر گفته “کاپیتال مارکس را نخوانده”۱ معلوم نیست کتاب نخوانده را چه جور می شود نقد کرد؟ خودم هم که علاقه مند بودم ببینم پوپر چه انتقادی به کاپیتال مارکس دارد در کتابش به جز این ایده کلی که نظریه ارزش و ارزش اضافی ساختگی ست و فی الواقع وجود خارجی ندارد چیز دیگری از پوپر ندیدم، که البته الان متوجه شدم چرا به جز یک خط نتوانسته چیز دیگری اضافه بگوید چون ایشان کتاب را نخوانده بودند! و در مورد “تاریخگرایی با استناد به همین مقاله شما پوپر حرفش رو در این مورد پس گرفته گفته حر ف خطایی زده۲ و همچنین در همین مقاله نقل قول دادید که پوپر گفته کسی را تابع تاریخگرایی سراغ نداره که تمام کمال آنطوریکه ایشان در کتابشان ارائه داده وجود خارجی داشته باشد۳ راستش دیگه چی در آن کتاب مانده که ایشان خودش ردش نکرده باشد؟ درباره ابطال پذیری علمی هم که ایشان گفتن این ایده امتحان شده و رفوزه شده یعنی قابل اجرا نیست و به همین سادگی مارکسیزم را نقد و رد کردند!؟ و این حکم پایان مارکسیزم فکر نکنید با عدله فراوان بیان شده باشد نه فقط در چند جمله و بس. همچنین در همین مقاله نقل قولی از مارکوزه گذاشتید که گفته پوپر معلوم نیست واقعا چه را و چه کسی را نقد می کند چون هیچ استناد مشخصی به ایده مشخصی در نقدش نیست چیزی را که وجود ندارد ساخته و آترا نقد کرده است۴ و همچنین از خود پوپر و روشش نقل کردید که پوپر واضع گفته نقدش نقدی آزاد بوده و این حق را به خودش می دهد که یک چیز رو به صورت غیر واقعی ساده کنه و نقد کنه ۵… همچنین قولی از پری اندرسون بر اینکه پوپر نه بخاطر ارزشمندی نقدش بلکه بخاطر همصدایی با عقاید محافظه کاران حاکم در انگلستان که مارکس را زمانی کاملا مسکوت می گذارند پوپر رو به عرش میبرند۶ من هم با پری اندرسون هم رای هستم اینگونه کارها یعنی جانبداری منافع جویانه هنوز هم باقیست. همانطوریکه در مقاله است یا گفته اید، حتی مخالفین مارکسیزم بخاطر محتوای نازل کتاب، وقع چندانی به آن در زمان جنگ نگذاشته اند۷ عجیب است دشمنی کور پوپر تا به حدیست با مارکسیزم، که پوپر کتاب را زمانی می نویسد که همه دنیا متحد علیه هیتلر می جنگند و نگران آینده بشری از شر این دیوانه هستند. واقعا آدم متعجب می شود که یکسری با استناد به این کتاب جامعه باز پوپر، آنرا پاسخی دندان شکن به مارکسیزم قلمداد می کنند. خود پوپر می گوید این کتاب جنگی ست یعنی فقط روی دشمنی نوشته شده نه کتابی واقعا برنقدی اصولی۸. برایم خنده دار بود که دباغ (سروش) به استناد مقاله شما گفته مارکس و مارکسیزم را پوپر در نقاط قوتش شکست داده. واقعا آدم قاه قاه به این حرف نخنده چه کنه.
در مورد دباغ(سروش) که نه دنبال جستجوی سازنده و نقد اصولی ست که براستی کمکی به اندیشیدن و اندیشه ورزی باشد بلکه همانطوریکه در این مقاله ذکر شده روی ایده ضدیت ارتجاعی با مارکسیزم و کمونیزم ۹ که بر آن است هر جا رنگ و بویی از مارکسیزم در میان و همچنین چه در میان مذهبیون۱۰ به قول خودش و چه در جامعه ۱۱ به هر ترتیبی حتی استبدای و غیر انسانی ریشه کنش کند. این دشمنی کور مذهبی را در نوشته ها و کتابهایی که شما از ایشان در مقاله تان بر شمردید۱۲ موجود است او با خاموشی معنی دار خود در قلع و قم مارکسیستها که با شکنجه و زندان و سرکوب و کشتار مارکسیستها در اوایل دهه شصت همراه بود که بخشی از این جنایت با بستن دانشگاه ها و پاکسازی ها۱۳ همه مارکسیستها و حتی لیبرالها از دانشگاه، که به قول شما به گفته خود سروش بخاطر آن بود که “تا دانشگاهها بوی عطر اسلامی بگیرند”۱۴ و امروز حتی با شهادت کاتوزیان و ملکی و صدها نفر دیگر که تاکیدی بر نقش تعیین کننده دباغ(سروش) در پاکسازیها ست ایشان جرات و جسارت این را ندارد به این حقیقت اذهان کنند۱۵ از ترس از دست دادن جامعه نا آگاهی که دور بر او جمع شده اند و به شکل بی شرمانه ایی ایشان انکار پشت انکار و به قولی دائما تقیه می کنند. ایشان کتابی زیر عنوان ” ایدولوژی شیطانی”۱۶ دارد که این نام را به تعبیر متن داخل کتاب مبارزه طبقاتی مارکسیستی می داند.۱۵ چه جوری مبارزه کار و سرمایه در مخیله ایشان تبدیل به ایدئولوژی شیطانی شده جای بسیار تاسف است دلیل ایشان اینستکه ایده مبارزه طبقاتی سبب انشقاق است باید تساهل را تشویق کنیم! عجیب اینست که ایشان نمی بینند که این انشقاق در جامعه موجود است و صرف بیان این انشقاق این انشقاق رو موجب نشده است. من فکر نمی کنم دباغ(سروش) اثار مارکس را خوانده باشد و در زمان نوشتار این کتاب درک درست و حسابی از مارکس و نوشته هایش داشته باشند وگرنه هیچ طور دیگری این کتابها قابل تعبیر نیستند. دشمنی کور ایشان در چندین کتاب از چه سرچشمه می گیرد جاییکه مارکسیزم در مورد جامعه برابر انسانی تلاش دارد چگونه فردی می تواند به دشمنی با آن بپردازد مگر آنکه خود تعلق طبقاتی و منافعی داشته باشد؟ من می توانم بفهمم چرا مذهبیون و دباغ(سروش) با داروین و فرضیه تکامل او مشکل داشته باشند و دارند و دائما هم در تلاش و توجیه بی اعتباری این ایده می کوشند اما با مارکسیزم چرا؟ این غیر قابل فهم، البته اوایل انقلاب را می شود رو نادانی ایشان نسبت به مارکسیزم تفسیر و تعبیر کرد اما امروز چرا؟ یعنی کور ذهنی مذهبی هنوز هم که هنوز تا دم اخر هم ایشان را رها نکرده که از دشمنی بیهوده علیه مارکسیزم دست بر دارند و اشتباهات گذشته خود را جبران نمایند. و تاثیر سوء شان را از روی اطرافیانشان بر دارند.
ارجاعات مربوط به کارل پوپر
بنا به گفته بسیاری از منتقدین، اعم از مارکسیست و غیرمارکسیست، پوپر قبل از هر چیز علاقه به استفاده از برخی از متون برای حل یک مسأله فلسفی مانند شرایط ازادیهای سیاسی داشت تا اینکه وفادار به متن باشد. حتی پیتر مونز که از شیوه پوپر حمایت کرد، پذیرفت که پوپر علاقه زیادی به تفسیر درست مارکس، هگل و یا افلاطون نداشت. پوپر خود اعتراف کرد که در زمان نوشتن کتابهای یاد شده کاپیتال مارکس را نخوانده بود. ۱
پوپر واژه historicism (تاریخیگری بنا به ترجمه آقای آرام و تاریخگرایی کاتوزیان و اصالت تاریخ از نظر فولادوند) را در معنایی غیرمتعارف بکار برد که موجب مباحث فراوان شد. او خود پس از چندی گفت« «من آن را نام تاریخگرایی خطاب کردم » چیزی که بنا به گفته او خطا بود۲ ولی اعلام پشیمانی کمک زیادی نمیتوانست بکند. اما اگر این مسأله کنار گذاشته شود، بسیاری، حملات او را کاملاً بیارتباط و غیر منطقی خواندند. به همین خاطر مارکوزه روش پوپر را ایجاد شرایط مناسب برای حمله از طریق نسبت دادن چیزهایی غیرواقعی و سپس حمله به خود ساختههای خویش خواند. « به هنگام مطالعه کتاب پوپر، من غالباً متوقف شده و از خود میپرسیدم او واقعاً علیه چه چیزی استدلال میکند؟ چه کسی از آنچه که او به طرز موثری تخریب مینماید، دفاع میکند؟ و من اغلب قادر به شناسایی تئوری مورد حمله نبودم (بویژه آنکه پوپر در ارجاع به منابع کاملاً صرفهجویی مینماید)».۴
ممکن است به درستی گفته شود، معمولاً بسیاری از کسانی که مورد حمله واقع میشوند، انتقادات را ناروا و غیرواقعی ارزیابی میکنند و مارکوزه به عنوان یک مارکسیست خود مورد انتقاد پوپر قرار داشت. اما پوپر خود در «فقر تاریخیگری» صادقانه اعلام میکند که درواقع هیچ فیلسوفی از اشکال تاریخگرایی که وی مورد انتقاد قرار میدهد، دفاع نکرده است. «از آنجا که من متقاعد شدهام که در نهایت دکترینهای متدیک تاریخگرایی مسئولیت وضع ناخوشایند علوم تئوریک اجتماعی (به جز اقتصاد) را به عهده دارند، مطمئناً معرفی این اموزهها از سوی من بیطرفانه نیست. اما به سختی کوشش کردهام که به نفع تاریخگرایی استدلال کنم تا بتوانم به انتقادات بعدی خود بپردازم. تلاش نمودهام تاریخگرایی را به عنوان یک فلسفه خوب و منسجم معرفی کنم. و من در ساختن استدلالهایی در حمایت از آن، تا جایی که من میدانم هرگز از طرف خود تاریخگرایان مطرح نشده است، تردید نکردهام».۳ (از مقدمه فقر تاریخیگیری چاپ سال ۲۰۰۲ )
مبارزه مؤثر با مارکسیسم فقط از طریق فرمولبندی دوباره و آن هم تفسیر آزاد میسر بود. در نتیجه، او دست به سادهسازی مارکسیسم زد. «من باید احساس آزادی کنم که نه فقط از مارکسیسم انتقاد نمایم بلکه از بخشهایی از دیدگاههای آن دفاع نمایم؛ و من باید این احساس آزادی را داشته باشم که تعالیم آن را به طور رادیکال ساده نمایم.» (پوپر، پیشبینی و پیشگویی در علوم اجتماعی ص ۸۲).۵
در نهایت فرهنگ حاکم انگلیس همه این مهاجرین را به عرش بالا برد و از زحمات آنها تشکر نمود، و چه نشانی بالاتر از القاب سلطنتی، دادن عنوان سِر به بسیاری از انان: سر لوئیس نامیر، سر کارل پوپر، سر ایزایا برلین، سر ارنست گومبریچ. این عناوین فقط تأیید منفعل شایستگی آنها نبود بلکه به خاطر حمایت این افراد از سیستم حاکم بود.
مخالفین نظام سرمایهداری کم و بیش به همان سرنوشتی دچار شدند که زمانی مارکس دچار گشته بود. ۶در این زمان یکی از بزرگترین مورخین مارکسیست، ایزاک دویچر، در انگلیس زندگی میکرد. از نظر بسیاری، او مورخی بسیار قابلتر از نامیر بود. در طول زندگی طولانی خود در انگلیس، کاملاً از سوی جامعه دانشگاهی انگلیس نادیده انگاشته شد. او هیچگاه یک «پست کوچک دانشگاهی مطمئن» در انگلیس بدست نیاورد.
بسیاری از مخالفین پروپا قرص مارکسیسم نیز به لحاظ محتوی نازل کتاب در برخورد با «سه دشمن» اصلی جامعه باز استقبال چندانی از کتاب در زمان جنگ ننمودند. بنابراین پوپر از ادله بسیار مستندی استفاده نکرده بود. ۷
پوپر خود بارها از کتاب «جامعه باز» به عنوان یک «کتاب جنگی» یاد میکند، هر چند که کتاب به هیچ وجه در مورد جنگ نیست. ۸
ارجاعات مربوط به عبدالکریم دباغ
اذعان میکند که با توجه به آنکه فلسفه اسلامی را نزد استادان اسلامی از جمله طباطبایی و مطهری خوانده بود، «مذاق ضداستالینی و ضدمارکسیستی» یافته بود. صریحاً میگوید: «ان وقتها در فکر این نبودم که لیبرالیسم را مثلاً به جای مارکسیسم بنشانم. توجهم بیشتر معطوف به شکستن فلسفه مارکس بود.»۹
بنا به گفته آقای سروش دباغ و محمد قوچانی و نیز اعتراف آقای عبدالکریم سروش، علت اصلی ورود پوپر به ایران کمک به اسلام انقلابی در مقابل مارکسیسم که رقیب اصلیاش در صحنه سیاسی کشور محسوب میشد، بود.۱۰
اما برای روشنفکران جمهوری اسلامی که به قول سروش «مارکسیسمزده» بودند این مبارزه ایدئولوژیک پوپر با مارکسیستها اهمیت داشت۱۱
سروش در بحبوبه انقلاب کتاب «تضاد دیالکتیکی» را در جهت مبارزه ایدئولوژیکی با مارکسیستها منتشر کرد. بنا به گفته محمد علی رجایی کتاب سروش «در زندان به ما رسید و آبی بود که روی بسیاری از اتشها ریخت و بچههای مسلمان را به سلاح تازهای مسلح کرد.» کتاب مورد استقبال استادش مطهری قرار گرفت. نوشته دوم او «نهاد ناآرام جهان» که در باره ملاصدرا بود- و سروش او را همسنگ نیوتن و اینشتن میدانست- به مذاق خمینی خوش نشست و از این زمان به بعد ستاره اقبالش به اوج رسید. کتابهای بعدی او، «علم چیست فلسفه جیست؟» و «دانش و ارزش» نیز تحت تأثیر اراء پوپر در مقابله با مارکسیسم و داروینیسم نوشته شدند. پوپر در مورد تئوری تکامل و نظریه علمیاش با تناقض بزرگی روبرو بود. بنا بر گفته پوپر یک نظریه علمی باید قادر باشد پیشبینی مناسبی ارائه دهد تا از این طریق بتوان آن را مورد آزمایش قرار داد، اما نظریه تکامل قبل از هر چیز میتواند تحلیلهای مناسبی برای آنچه که تاکنون اتفاق افتاده، فسیلهایی که دانشمندان اینجا و آنجا کشف میکنند ارائه دهد، یا اینکه چرا انواع خاصی از موجودات توانستند خود را با محیط تطبیق دهند و عدهای دیگر نتوانستند…. پوپر بنا بر نظریه ابطالپذیری خود علمی بودن آن را رد کرد، اما بعداً نظر خود را عوض کرد، هر چند که با تغییر جبهه، نظریه ابطالپذیری خود را زیر سؤال برد. در هر حال نظرات پوپر در مقابله با دو رقیب جدی جمهوری اسلامی، مارکسیسم و داروینیسم، به کمک سروش امد. پوپر ایدئولوگ لیبرالیسم دست یاری به ایدئولوگ جوان جمهوری اسلامی داد. پس از آن «ایدئولوژی شیطانی» که بازنویسی دو سخنرانی «دگماتیسم نقابدار» و «ارتجاع مترقی» بود و آن نیز در نقد مارکسیسم نوشته شده بود منتشر گشت. ۱۲
از طرف خمینی به عضویت در ستاد انقلاب فرهنگی در امد. گفت «لازم است در دانشگاهها پاکسازی و تصفیه گیرد تا اثرش در جامعه آشکار شود.» . اگرچه بسیاری ، از جمله ناصر کاتوزیان که در نتیجه انقلاب فرهنگی از دانشگاه تصفیه شدند، او را یکی از افراد مؤثر در پاکسازی دانشگاهها میدانند،۱۳ اما او تا به امروز از قبول نقش مهم خود در آن حوادث خودداری کرده است۱۵
او زمانی گفته بود با انقلاب فرهنگی باید «دانشگاهها سرتاپا عِطر و بوی اسلامی به خود بگیرند.» ۱۴پس از اخراج دانشجویان و استادان غیر مسلمان، دانشگاه «رنگ و بوی اسلامی»۱۴ به خود گرفت. بعد از آنکه منتقدین انقلاب فرهنگی صدایشان را بلند کردند،
محمد ملکی ادعا کرد که سروش نه تنها در جلسات دانشگاه ساکت نبوده بلکه زمانی که ملکی به زندان افتاده، سروش گفته «هر که خربزه میخورد پای لرزش هم باید بنشیند.». سپس سروش محمد علی نجفی و وزارت علوم را مسئول اخراجها معرفی کرد، اما نجفی بسرعت در دفاع از خود اعلام کرد، وزارت علوم مسئول تصفیه نبوده بلکه این ستاد انقلاب فرهنگی بود که مسئولیت اخراج را به عهده داشت. آیا تراژدی انقلاب فرهنگی و شیوه برخورد طرفداران پوپر نشان نمیدهد که فاصله زیادی بین شکست و اعتراف به شکست وجود دارد؟۱۳
پوپر و سروش و بسیاری از هواداران دیروز و امروزشان مارکس را به خاطر تحلیل جامعه بر اساس تضادهای طبقاتی متهم به گسترش افتراق در جامعه نمودهاند. سروش از این نظر مارکسیسم را یک «ایدئولوژی شیطانی» نامید.۱۶