برادر رنج آشنایم،
بهروز جان به نژاد:
نمی دانم این چندمین روز است که تو از همسرِ جان و جهان ات، فرزانه بانو، تنها مانده ای. تنها می دانم که امروز نیز، در برابر ویرانه ی ویرانگری که می بینم همچنان دارد در تو فرو می ریزد، تنها می توانم ، همچنان که می بینی، زیج نشینِ این بهتِ سیاه، این لالی ی خاموش و خالی، بمانم:
همچنان بی چاره تر و بی کاره تر از سخنوری که واژه های اش را گُم کرده باشد، یا شاعری که شعر از او گریخته باشد.
نمی دانم چه باید کرد.
نمی دانم چه باید گفت.
مرا ببخش، برادرِ غمگین ام!
اسماعیل خویی
چندم فروردین ۹۹
بیدرکجای لندن