پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

کوه های طرهان – محمود طوقی

سیفی احساس کرد دستی ازظلمات جهان آمد واورا به دره هولناکی پرتاب کرد. درد بدی به سراغش آمد .میل گداخته ای از مغز سرش وارد شد و آمد از تک تک مهره های کمرش گذشت، کمی مکث کرد و بعد آمد از لگن خاصره اش گذشت ووارد عضلات و استخوان های ران وساق پایش شد و از پنج انگشت پایش بیرون زد . درد آشنایی بود.دردی که سه باری آن را تجربه کرده بود .

یک بار در دوران کودکی،بار دوم در جبهه شوش و سومی را در تهران در خرداد سال ۶۲ .

وقتی از کوه سقوط کرد سیزده چهارده سال بیشتر نداشت.رفته بود دنبال بز چموشی که خودش را رسانده بود به پرتگاه سختی و راه برگشت را نمی یافت و هرآن ممکن بود بیفتد وتلف شود واو که در نزدیکی بزچر روستای شان طرهان داشت درس می خواند برای نجات بز رفت ووقتی با بزبرگشت پایش سر خورد و ازبلندی سقوط کرد و چیزی نمانده بود به دره هولناکی سقوط کند و شانس آورد و تنها استخوان نازک نی و درشت نی پای چپش شکست و تا آمد خودش را به روستا برساند واز آن جا با وانتی راهی خرم آباد شوند درد چون میل گداخته ای ازمغزش وارد می شود و از پنجه پاهایش خارج می شد  .

بار دوم وقتی بود که ترکشی ناغافل از پس سنگری آمد و استخوان ساق پای راستش را دونیم کرد. چندروزی بیشتر از جنگ نگذشته بود و او از شدت ضربه و شوک چیزی نمانده بود که تلف شوداماخودش راجمع وجورکردوبه سنگررساند.

وبارسوم خردادسال ۱۳۶۲بودکه یکراست از جبهه کرخه آورده شده بود تا تهران وحرف و حدیثی بود که روح او از آن خبر نداشت .

ومثل همیشه دردی آشنا را که چون میل گداخته ای از کف پایش واردمی شد و ازدوچشمش مثل گدازه های آتش فشان بیرون می زد را تحمل کرده بود و لب از لب باز نکرده بود .

 بنظرش آمد کسی دارداورا صدا می کند :بدرود رفیق سیفی. خوشحالم که در کنار

شما بوده ام. داوود بود .با او فاصله زیادی نداشت حدود هفت هشت متر .

اواخرشهریورماه و شاید هم اوائل مهر ۶۳ بود که با او آشنا شد .طرف های غروب بود که داوود از فرصت استفاده کرد و اسمش را پرسید واو فقط فرصت کرده بود بگوید؛ سیفی .که صدای پا و کشیده شدن گاری غذا آمد و او دیگر حرفی نزد .چند باری هم از اوسیگار خواست به او داد. سیگاری نبود اما جیره سیگارش را می گرفت و آن هم برای روز مبادا  .

یکی دوباری هم که برای داوود سیگار پرت کرده بود دورتر افتاده بود و همین برای داوود و همسایه اش باعث درد سر مختصری شده بود . سیفی یادش آمد که هیچ زمانی پرتابگر خوبی نبوده است چه آن زمان که در طرهان با بچه ها بسوی پرندگان سنگ پرتاب می کردند و چه زمانی که در دبیرستان درخرم آباد دوست داشت جزء تیم بسکتبال دبیرستان باشد . هرپرتابش بسوی دروازه به خطابود و عاقبت معلم ورزش گفت :سیفی از تو بسکتبالیست خوبی بیرون نمی آیدبهتر است بروی کشتی، کت و کولت به کشتی می خورد .راست هم می گفت. یکی دوسال نگذشته بود که قهرمان ۶۸کیلوی آزاد استان شد.خوب هم جلو می رفت چیزی نمانده بود که برای قهرمان کشوری انتخاب بشود برود تهران اما پدرش که سرد و گرم روزگار را چشیده بود به او گفت:ببین سیفی این مردم که درد و مرض از سر و کولشان بالا می رود درتمامی روستای طرهان وبقیه روستاهای کوهدشت و خرم آباد کشتی گیر بدرشان نمی خورد.آخر کشتی یکی دو مدال حلبی است که دوسیرو نیم گوشت درب مغازه قصابی دستت نمی دهند .پهلوان هم که باشی اگر سر خم نکنی یک گلوله در مغزت شلیک می کنندوخلاص. تو که از تختی تختی تر نیستی.برو برای این مردم دکتر شو که لااقل دردی از صدها درد بی درمان این مردم را درمان کنی.همین هم شد و سیفی پا روی علا قه اش گذاشت ودیگر به باشگاه نرفت ودور کشتی را برای همیشه خط کشید .

باز هم درد آمد و چون میل گداخته ای درچشمانش فرو رفت. صدای اسماعیل را شنید. بنظرش رسید آشفته و عصبانی است شایدهم نبود داشت مثل همیشه با کسی بحث می کرد . شاید هم صدای اسماعیل نبود .صدا دور نبود اما گرفته و فروخورده بود .داشت به کسی یا چیزی اعتراض می کرد .وطرفش مدام می گفت حرف نزن برو بالا  .

درد باز هم به سراغش آمد سخت و کشنده و سیفی یک آن ویرش گرفت ببیند در گوشه و کنارش چه خبر است اما احساس کرد دست هایش از پشت بهم قفل شده است و چیزی مثل اره دارد دست هایش را از شانه جدا می کند. مهی غلیظ آمد و او را با خود برد .

تا یادش می آمد همیشه همین طور بود . مهی غلیظ از ناپیدای جهان می آمد و او را باخود می برد . چشم هایش سنگینی می کرد ودوست داشت بخوابد.بخوابد ووقتی از خواب بر می خیزد ببیند همه اتفاقاتی که در این چند سال براو گذشته است تنها کابوسی بوده است در یک خواب بد و سنگین شبانگاهی .

اما درد چون سرب گداخته ای در دو کاسه چشمش قل می زد ونمی گذاشت او بخوابد. با این همه دوست داشت تا جایی که ممکن است اطرافش را ببیند اما ممکن نبود درست مثل دومین روز خرداد سال ۶۲ که مه آمده بودو  تمامی ساحل کرخه را در خود پنهان کرده بود ووقتی هم صدای جیب نزدیک شد و گروهبانی با کلتی کالیبر۴۵  به کمر از جیب پیاده شد تعجب کرد که این بابا چه حالی داشته است در این مه خودش را به کنار کرخه رسانده است  .

از ستاد آمده بود .شاید هم نه، خودش این طور می گفت.اما ستاد چه کاری می توانست با او داشته باشد .او که پستی نداشت تا نقش تعیین کننده ای در تصمیم گیری ها داشته باشد. او فقط یک پزشگ لشگر بود.همین رابه گروهبان گفت و علت احضارش را پرسید .

 گروهبان گوشت تلخی بود . شاید هم نبود بنظر او چنین آمد .دوست نداشت زیاد با او هم کلام بشود ،شاید گناهی هم نداشت او نیز چیز زیادی نمی دانست فقط یک امربر بود همین. یک آن ذهنش رفت طرف مصاحبه ای که به تازه گی با تلویزیون کرده بود .اما او که چیز بدی نگفته بود راست و حسینی هر چه بود همان را گفته بود که بود. خب هرچه بود گفتنی هم بود همه زحمت کشیده بودند تا کارها راروبراه کنند هرچند ارتش آماده جنگی در این ابعاد نبود اما توانسته بود خودش را جمع وجور کند و کارها را بادرایت به پیش ببرد .از خودش هم که چیزی نگفته بود هرچند در این سه چهار سالی که از جنگ گذشته بود او با جان ودل مثل یک سرباز پابپای بقیه و حتی بیشتر از بقیه مایه گذاشته بود و هیچ وقت هم اعتراض نکرده بود .جای اعتراض هم نداشت او به کاری که می کرد وراء وظیفه اش باور داشت .

 سیفی سعی کرد به دلش بد نیاوردهر چه بود فرستاده بودند دنبالش .به امربر گفت شما بروید بگوئید سرگرد گفت کارها را ردیف می کنم و فردا اول صبح اهوازم.وبه مهی که تمامی کرخه و جنگل های اطرافش را درخود گرفته بود اشاره کرده بود و گفته بود با این مهی که آدمی تا دوقدمی اش را نمی بیند امکان تصادف یا برخورد با میدان های مین زیاد است .

اما گروهبان که صورت کشیده و ریشی تُنک و جو گندمی داشت با کمی تحکم گفت :جناب سرگرد دستور فوری ست . تعلل جایز نیست همین الان باید راه بیفتیم، من در معیت شما. سیفی خوشش نیامد وبه دلش بد آمد که یک گروهبان حالا از هر کجا که آمده باشد یک گروهبان است و نباید با مافوقش به تندی حرف بزند اما چیزی نگفت. در مرامش نبود ضعیف کش باشد و گرنه می توانست گروهبان را چپ و راست کند وراه افتاد. به ستاد که رسیدند فهمید چه خبر است  .

چهار نفربودند،غریبه و ماموریت داشتند تا او را به تهران ببرند .چهار نفری که تا آن روز در هیچ جایی ندیده بود با هیکل هایی ورزیده و بیشتر در حوالی بیست و پنج سالگی.از نگاهشان فهمید که خبر های خوشی نباید در راه باشد.

درد بار دیگر آمد و اورا که داشت در مه گم می شد بخود آورد و سعی کرد بیاد بیاورد وقتی غروب روز بعد به تهران رسیدند چه اتفاقی افتاد.چیز زیادی بیادش نمانده بود .فقط یادش آمد به جوانی که سیلی محکمی به او زده بود گفته بود اگر چشم هایم باز بود تو جگر نمی کردی درچشم هایم نگاه کنی وتوی گوش من بزنی واوسیلی دوم رامحکم ترزده بودوبه اوگفته بود از تو گنده ترهم اینجا زانو زده اند .

و دستی ناپیدا آمد و ذهن او را به تمامی از آن چه در آن روز ها براو گذشته بود پاک کرد . عصر یکی از روز های شهریور ماه بود واو از کنار دیوار باغی در طرهان همراه برادرش سیف الله به سوی دره ای که کمی بالا تر از باغ بود می رفت.تمامی درختان بلوط و گردویی که دره را پر کرده بودند در نوری رویایی شناور بودند. هوا سبک و دل نشین بود و شادی عجیبی در هوا موج می زد سیفی ناغافل دلش برای برادر کوچکش سیف الله تنگ شد. او را بغل کرد و در میان بازوانش فشرد و چند باری بوسید .سیف الله چند سالی از او کوچکتر بود اما علاقه عجیبی به او داشت .

 بادخنکی می آمد و شاخه های درختان دور و نزدیک پیچ و تابی نرم ولطیفی داشتند. تکه ابری از کناره آسمان می گذشت وشیدایی می کرد . ناغافل غم عجیبی به سراغش آمد برادرش که تا لحظه ای پیش پابپای او می آمد درکنارش نبود. سیفی احساس کرد هوا سرد شده است و کرختی عجیبی دارد مثل ماری کوهی از پاهایش بالا می آید .

کمی بعد احساس کرد قلبش دارد یخ می زند وتمامی وجوش را سرمایی کشنده پر می کند و وجودش پراز یخ های زمستانی کوه های طرهان شده است .

خورشید در حال رنگ باختن بود وابری سیاه از بالا ی کوه های طرهان داشت بالا و بالا تر می رفت وبزرگ وبزرگتر می شد . سیفی بر گشت تا سیف الله برادر کوچکش را صدا کند .اما صدایش محوو محوتر می شد و بنظرش رسید از ته گلویش صدایش بیرون نمی آید . تنهایی عجیبی به سراغش آمده بود و سرمایی که مدام بیشتر و بیشتر می شد و دست وزبان او را از کار می انداخت .

صدایی شنید. مادرش بود که از ته دره او را صدا می کرد.وبعد گرمای دستی بزرگ و مهربان را احساس کرد. چشمانش را گشود. پدرش بود که مثل همیشه آرام و با صلا بت بود  .

بنظرش رسید کمی پیر شده است اما هم چنان قرص و محکم بود.کمی در چشمان او نگاه کرد.چشمان پر اشکش رابا سر آستینش پاک کرد و بعد سر درگوش او کرد وگفت: سیفی،عزیز دلم ، جیرم بوم ، عمرم , روحم ، عزیزتر ا گیونم ، اره هویچه دلگرو نو ، مه هامر لف تاجور همگل. (سیفی ،عزیزدلبندم،جگر گوشه پدر،عمرم ،روحم ،عزیزترازجانم ،نگران چیزی نباش.من در کنار تو هستم مثل همیشه ).

خورشید دل شکسته از فراز ماه شهریور می گذشت و می رفت تا در پشت کوه های سر به فلک کشیده طرهان خودرا پنهان کند.

https://akhbar-rooz.com/?p=103732 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x