در سالهای اخیر، پوپولیسم بهعنوان یک پدیده اجتماعی و سیاسی فراگیر، چهره بسیاری از کشورها را دگرگون کرده و سیاستمداران پوپولیست و اغلب دستراستی را پیروز انتخابات کرده است. شانتال موف، نظریهپرداز و استاد فلسفه سیاسی اهل بلژیک، در آخرین کتاب خود، «در دفاع از پوپولیسم چپ»، معتقد است در «لحظهای پوپولیستی» به سر میبریم که بر اثر بحران در هژمونی نولیبرال پدید آمده است. او پوپولیسم را برخلاف معنای تحقیرآمیزش در رسانهها، روشی از سیاستورزی میداند که در راستای یک استراتژی سوسیالیستی میتواند امکانی برای تعمیق دموکراسی و دفاع از منافع اکثریت مردم در برابر الیگارشی حاکم باشد. در گفتوگوی زیر که پس از انتشار این کتاب در سال ۲۰۱۸ انجام شده، موف به توصیف رئوس کلی کتاب و وضعیت جنبشها و احزاب پوپولیست چپ در اروپای غربی میپردازد.
مایکل کالدربانک: چرا همانطور که عنوان کتابتان نشان میدهد، گمان میکنید الان وقت «دفاع از پوپولیسم چپ» است؟
شانتال موف: درحالحاضر ما در جوامع پسادموکراتیک زندگی میکنیم. این موضوع در وهله نخست به علت محوشدن خطوط بین چپ و راست است؛ وضعیتی که من آن را «پساسیاسی» مینامم. این وضعیت ناشی از این است که احزاب سوسیالدموکراتیک پذیرفتهاند هیچ بدیلی برای جهانیسازی نولیبرال وجود ندارد. شهروندانی که میروند رأی میدهند، حق انتخابی ندارند؛ چون تفاوت بنیادینی بین برنامههای راست میانهرو و چپ میانهرو وجود ندارد.
در ضمن جوامع ما روزبهروز بیشتر جرگهسالار میشوند، به این معنا که شاهد شکافی فزاینده بین گروه کوچکی از مردم بسیار ثروتمند و بقیه جمعیت هستیم. نکته جدید این است که با اعمال سیاست خصوصیسازی و بهویژه ریاضتی، پدیده فقیرسازی و بیثباتسازی طبقه متوسط رخ داده که امروز عمیقا متأثر از سیاستهای نولیبرال است. این موضوع شکلگیری جنبشهای مقاومت را در برابر اجماع راست و چپ میانهرو توضیح میدهد.
ویژگی آنچه من «لحظه پوپولیستی» مینامم، افزایش مقاومت در برابر این وضعیت پسادموکراتیک است. این مقاومتها خود را به شکلهای مختلفی نشان میدهند که لزوما مترقی نیستند. به یک معنا، همه این مقاومتها بیان «مطالبات دموکراتیک» هستند- مطالبه دموکراسی بیشتر، مطالبه حق اظهارنظر مردم؛ ولی این مطالبات ممکن است در قالبهای بیگانههراسانه بیان شوند. بههمیندلیل شاهد گسترش پوپولیسم دستراستی هستیم که ادعا میکند «مشکل از مهاجران است»؛ ولی این مطالبات میتوانند در قالبهای مترقیتر، در قالب فراخوانی برای گسترش و رادیکالکردن دموکراسی، بیان شوند. بههمیندلیل من از «پوپولیسم چپ» حرف میزنم.
در کتاب «درباره امر سیاسی» که در سال ۲۰۱۵ منتشر شد، هنگام بررسی پدیده پساسیاست، استدلال کردم که رویکرد «راه سوم» نشاندهنده پیشرفت دموکراسی نیست و فقدان بحثی «آگونیستی» بین بدیلهای مختلف خطری برای دموکراسی و بستری برای رشد پوپولیسم دستراستی ایجاد میکند.
این تصور که سیاست درباره سازش و اجماع است، قطعا دریافتی اشتباه از سیاست است. سیاست دموکراتیک باید جانبدار باشد و به مرزکشی بین چپ و راست نیاز دارد. بدون بحثی آگونیستی درباره بدیلهای پیشرو دموکراسی نداریم.
هواداران پوپولیسم چپ چه کسانی هستند و بر چه مبنایی گرد هم میآیند؟
امروزه در مقایسه با سابق، بخشهای بیشتری از جامعه تحت تأثیر جهانیسازی نولیبرال و شیوه جدید تنظیم سرمایهداری قرار گرفتهاند. در دوران فوردیسم شما عمدتا در صورتی متأثر از شرایط بودید که در یک کارخانه کار میکردید؛ اما با گسترش سرمایهداری مالی و آنچه گاه زیستسیاست نامیده میشود، همه ما تحت تأثیر قرار میگیریم؛ چون جنبههای زیادی از زندگیمان امروز تحت کنترل سرمایهداری است. البته این نکتهای منفی است؛ درعینحال میتواند یک فرصت محسوب شود؛ چون به این معنی است که تعداد بیشتری از مردم میتوانند با پروژه رادیکالکردن دموکراسی همراه شوند؛ نهفقط طبقه کارگر؛ بلکه بخشهای بسیار مهمی از طبقه متوسط. مرزکشی سیاست چپ سنتی براساس طبقه ترسیم شده بود. طبقه کارگر یا پرولتاریا در مقابل بورژوازی قرار داشت. امروز با توجه به تحول جامعه، دیگر نمیتوان به این شیوه مرزکشی کرد.
یکسری مطالبات دموکراتیک وجود دارد که نمیتوان در چارچوب طبقه سراغ آنها رفت؛ مثلا باید به مطالبات فمینیستی، مخالفت با نژادپرستی، جنبش بومشناسی بپردازیم. اینها مطالباتی است که با تقابل سنتی بین طبقه کارگر و بورژوازی نمیخواند. ما باید به شیوهای پوپولیستی مرزکشی کنیم که نقطه تقاطع مطالبات مختلف است؛ یعنی براساس تقابل «مردم» در مقابل «الیگارشی». بخشهای زیادی از جامعه میتوانند با پروژه مخالفت با نولیبرالیسم همراهی کنند و باید آنها را با هم متحد کنیم و یک «مردم» بسازیم: یک اراده جمعی. مرزکشی سیاسی نمیتواند با تأکید صرف بر پایه طبقاتی ایجاد شود. این حرف به این معنا نیست که دست از مطالبات طبقه کارگر برداریم؛ بلکه باید آنها را با دیگر مطالبات دموکراتیک هماهنگ کنیم. این مشخصه اصلی پوپولیسم چپ و تفاوت اصلی آن با مرزکشی براساس طبقه است.
برای ساختن یک «مردم» باید ببینیم چه چیزی آنها را به سوی کنش سیاسی سوق میدهد؛ مثلا چرا مردم به برخی شکلهای انقیاد واکنش نشان میدهند؟ چرا مدعی بیعدالتیاند؟ به گمان من ایده برابری، ایده عدالت اجتماعی و ایده حاکمیت مردمی ارزشهای بنیادین در مخیله اجتماع دموکراتیکاند. به این روش شهروندان دموکراتیک به صورت سیاسی قوام مییابند و در فعالیتهای اجتماعی مشارکت میکنند؛ بنابراین وقتی احساس میکنند این چیزها از آنها دریغ شده، شکلهای مختلفی از مقاومت بروز میدهند. از نظر من چیزی که مردم را به فعالیت سیاسی سوق میدهد، مطالبه برابری و دموکراسی است.
بههمیندلیل ما اکنون شاهد مقاومتهای زیادی در برابر پسادموکراسی هستیم. یکی از شعارهای جنبش خشمگینان اسپانیا این بود: «ما یک رأی دادهایم ولی صدایی نداریم». امروز مردم زیادی احساس میکنند صدا ندارند و از حق اظهارنظر محروم شدهاند. این ایده اصلی «لحظه پوپولیستی» است و باید به مطالباتی که ریشه آن مقاومتها نیز پاسخی مترقی داد.
بهجای اینکه پوپولیسم دستراستی را بیان مطالباتی تلقی کنیم که مبنای نژادپرستی و تبعیض جنسی دارند، باید آنها را بیان خواست دموکراسی و حق اظهارنظر قلمداد کنیم. این قضیه درباره برگزیت در بریتانیا هم صادق است. مردم زیادی به برگزیت رأی دادند نه چون بیگانههراس بودند، بلکه چون احساس کردند دستگاه حاکم دغدغههایشان را به حساب نمیآورد.
این مطالبات در راستای دموکراسیاند اما در قالبی ریخته میشوند که دموکراسی را محدود میکنند؛ یعنی بازیابی دموکراسی ولی فقط برای گروه کوچکی از مردم و شهروندان. کار دشوار پیشروی ما این است که آنها را در قالبی بریزیم که دموکراسی را تقویت و رادیکال کنند. از نظر من مسئله این است که کدام نوع از پوپولیسم میتواند هژمونی پیدا کند و به این مطالبات پاسخ دهد. مطمئنم تنها روش مقابله با پوپولیسم دستراستی گسترش شکلی از پوپولیسم دستچپی است. این پوپولیسم تنوع مقاومتها را علیه پسادموکراسی در نظر میگیرد و آنها را در قالبی میریزد که منجر به تأیید دوباره و گسترش ارزشهای دموکراتیک شود.
در فرانسه، برخی چپگرایان میگویند: «ما نباید با مردمی که به مارین لوپن رأی دادند، حتی صحبت کنیم، چون آنها اساسا فاشیست هستند و نمیتوانند اصلاح شوند». من کاملا مخالفم. مشخص است که بسیاری از افرادی که در فرانسه به مارین لوپن رأی دادند، قبلا به حزب کمونیست رأی میدادند. سوسیالدموکراتها آنها را کنار گذاشتهاند و لوپن تنها کسی بود که میگفت «من نگرانیهای شما را درک میکنم»، اما با افزودن این حرف که «عامل این وضع مهاجران هستند». خوشبختانه کمکم اوضاع تغییر کرده چون فعالان سیاسی حزب «فرانسه شکستناپذیر» [حزب ژان-لوک ملانشون که اغلب پوپولیست چپ به شمار میآید] به حوزههای انتخابیهای میروند که به مارین لوپن رأی میدهند تا با آنها بحث کنند.
در انتخابات اخیر جالب بود که در چند شهر مهم مثل مارسی، ملانشون در چند حوزه انتخابیهای که قبلا به مارین لوپن رأی داده بودند، اول شد. همین قضیه در آمیان درمورد فرانسوا روفن اتفاق افتاد که در جایی برنده انتخابات شد که جزء سنگرهای همیشگی جبهه ملی است؛ بنابراین کسانی که در فرانسه میگویند «مردمی که به مارین لوپن رأی دادند هرگز به ژان-لوک ملانشون رأی نمیدهند»، مسلما اشتباه میکنند. من این حرف را درباره بریتانیا هم شنیدهام، ۱۶ درصد از مردمی که به UKIP (حزب راستگرای استقلال پادشاهی متحد) رأی دادهاند، در انتخابات قبلی به کوربین رأی داده بودند.
این موضوع نشان میدهد که مطالبات طبقه کارگر لزوما مترقی یا بیگانههراسانه نیست: بستگی دارد آنها را در چه قالبی بیان کنیم. پوپولیسم دستراستی این مطالبات را در قالب بیگانههراسانه میریزد و کار دشوار پوپولیسم چپ این است که راههای متفاوتی برای بیان این مطالبات پیشنهاد کند.
درحالیکه امروز بیشتر آدمها دیگر با چپ احساس نزدیکی نمیکنند، چرا باید خواستار پوپولیسم «چپ» بود؟
اولا میخواهم روشن کنم که وقتی من از پوپولیسم چپ حرف میزنم، به یک مقوله تحلیلی اشاره میکنم. حرف من این نیست که شما بروید بیرون و جار بزنید: «ما پوپولیستهای چپ هستیم». وقتی میگویم میتوان مقوله پوپولیسم چپ را برای حزب «فرانسه تسلیمناپذیر» یا کوربین یا پودموس به کار برد، منظورم این است که آنها احزابیاند که استراتژی سیاسیشان را میتوان استراتژی پوپولیستی چپ تعریف کرد؛ یعنی آنها اینگونه مرزکشی میکنند. آنها میخواهند با ساختن یک «مردم» در مقابل «الیگارشی» جنبشی مردمی پدید بیاورند اما این به این معنی نیست که خودشان را «پوپولیست چپ» بنامند؛ مثلا حزب فرانسه تسلیمناپذیر به معنی فرانسهای است که در برابر فشارها سر خم نمیکند، فکر میکنم نامی عالی است که میتواند مبارزات مختلفی را متحد کند.
درست است که امروز «چپ» برای بسیاری از مردم معنای ضمنی منفی دارد؛ مثلا در اسپانیا میگویند ایده چپ بیش از حد بیاعتبار شده چون وقتی شما از چپ حرف میزنید، مردم یاد سوسیالدموکراتهای خائن میافتند. در فرانسه نیز همینطور است: وقتی از چپ حرف میزنید، خیلیها بدشان میآید چون فکر میکنند چپ یعنی فرانسوا اولاند. دلیل دیگر دستکشیدن از این اصطلاح این است که چپ نمایانگر تقاطع مطالبات مختلف نیست، آنطورکه در استراتژی پوپولیستی به چشم میخورد. همانطورکه پودموس میگوید: «ما میخواهیم با مردمی که خودشان را چپ محسوب نمیکنند هم صحبت کنیم». من این نگرانیها را میفهمم و به این دلیل تصریح میکنم که مرزکشی چپ-راست نباید به سبک سنتی انجام شود.
اما معنای دیگری از چپ وجود دارد که بیشتر وجه ارزشمدارانه دارد. چپ از ارزشهای خاصی حرف میزند: عدالت اجتماعی، حاکمیت مردمی، برابری. من فکر میکنم باید از این ارزشها دفاع کرد و به این معناست که از پوپولیسم «چپ» حرف میزنم. به نظرم صحبت از «پوپولیسم ترقیخواه» کافی نیست. در فرانسه، مکرون واژه «مترقی» را مصادره کرده است. «پوپولیسم دموکراتیک» هم مناسب نیست. ما به اصطلاحی نیاز داریم که به جنگ تصورات سابق برود. به نظر من صحبت از «پوپولیسم چپ» به ما مجال برپایی مجدد مبارزهای آگونیستی بین چپ و راست را به روشی پوپولیستی میدهد.
به نظر شما حزب کارگر کوربین چگونه توانسته از زوال فراگیر سوسیالدموکراسی اروپایی در فضای پسادموکراتیک اجتناب کند؟
حزب کارگر کوربین حزبی سوسیالدموکرات است که دارد پوست میاندازد و خود را با استراتژی پوپولیستی چپ سازگار میکند. به همین دلیل توانسته از زوال فراگیر سوسیالدموکراسی اجتناب کند، نه اینکه سوسیالدموکراسی بهیکباره خودش را بازسازی کرده باشد. حزب کوربین حزب بلر نیست. تلاشی آشکار برای بریدن از پساسیاست دوره بلر به چشم میخورد.
چیزی که درباره بریتانیا مهم است این است که هدف کوربین و سازمان مومنتوم (جنبش مردمی حامی کوربین که در ۲۰۱۵ شکل گرفت) دگرگونکردن حزب کارگر و حرکت به سمت جنبشی مردمی است. استراتژی چپ پوپولیستی به مرزکشی نیاز دارد و این چیزی است که مانیفست اخیر حزب با عنوان «در دفاع از خیل مردم نه در دفاع از معدودی انگشتشمار» انجام داده است. من فکر میکنم واقعا جالب توجه است که چنین شعاری را قبلا بلر میگفت مبادا از سوسیالیسم نامی ببرد. حامیان کوربین این شعار را پس گرفتند و تغییرش دادند تا مرزی آگونیستی بین «اکثریت» و «اقلیت» بکشند، بین مردم و الیگارشی.
پوپولیسم چپ با دستهبندیهای سیاسی موجود در چپ چه ارتباطی دارد؟
در کل میتوانیم بین سه نوع چپ فرق بگذاریم. یکی «اصلاحطلبی محض» سوسیال- لیبرالهاست، که پذیرفتهاند هیچ بدیلی برای جهانیسازی نولیبرال وجود ندارد و فکر میکنند تنها کاری که میتوانند انجام دهند اصلاحات جزئی نظام موجود بدون بهچالشکشیدن هژمونی متداول است. در سمت مقابل، شما چپ انقلابی را دارید که میگوید: «ما باید گسستی کامل از نهادهای دموکراسیلیبرال ایجاد کنیم». آنها معتقدند که دولت را نمیتوان دگرگون کرد و باید بساط آن را برچید. نسخه دیگری از چپ انقلابی از استراتژی «ترک» نهادهای سنتی یا «خروج جمعی» از آنها دفاع میکند.
سپس به چپی میرسیم که مدافع سیاست «اصلاحطلبی رادیکال» است. یعنی سیاست اجرای «اصلاحات غیراصلاحطلبانه» -اصلاحاتی که اثری شدید بر دگرگونی عمیق در روابط قدرت موجود دارد. این چپ نهادهای کلیدی دموکراسی متکثر را رد نمیکند اما هدفش ایجاد یک هژمونی متفاوت بدون انصراف از چارچوب دموکراسی لیبرال است.
استراتژی پوپولیسم چپ قطعا اصلاحطلبی رادیکال است. هدف استراتژی پوپولیستی چپ رسیدن به قدرت از طریق برندهشدن در انتخابات است. این چپ معتقد است باید با نهادهای موجود درگیر شد و دولت را دگرگون کرد. فکر کنم این مناسبترین استراتژی است چون ازطریق آن میتوان از هژمونی نولیبرال گسست و در راه رادیکالکردن دموکراسی یک هژمونی متفاوت تشکیل داد.
به نظر شما برنامه کوربین هم به اندازه حرفهایش رادیکال است؟ دراینباره برداشتهای متفاوتی هست، گاهی آن را برنامهای تحولخواه توصیف میکنند و گاه میگویند «بسیار خب، اینها مطالباتی نسبتا ناچیز است، مثل اغلب سوسیالدموکراسیهای اروپایی».
این درست است که چند نقطه مشترک بین پوپولیسم چپ و سوسیالدموکراسی وجود دارد (البته نه نسخه راه سوم!).
با وجود این، روشن است که هدف استراتژی پوپولیسم چپ نمیتواند صرفا بازگشت به حتی پیشرفتهترین شکل سوسیالدموکراسی باشد، چون همه شکلهای سوسیالدموکراسی اساسا کینزی بودند. اگر مسئله بومشناسی را جدی بگیریم، مشکل امروز این است که راهحلهای کینزی خود بخشی از مشکل هستند چون الگوی تولیدگرا را ترویج میکنند. به نظر من چالش امروز، اگر میخواهیم بومشناسی را جدی بگیریم، دقیقا گسست از تولیدگرایی است.
علاوه بر این، سوسیالدموکراسیها تا حد زیادی بر مطالبات اقتصادی متمرکز بودند: آنها خودشان را نمایندگان منافع طبقه کارگر میدیدند. امروز پوپولیسم چپ میخواهد نماینده بخشهای وسیعتری باشد. در حال حاضر که احزاب سوسیال-لیبرال مطالبات طبقه کارگر را تنزل دادهاند، بسیار مهم است که به اهمیت آنها، البته هماهنگ با مطالبات سایر گروههای اجتماعی که آنها هم تحت تأثیر نولیبرالیسم قرار گرفتهاند، پی ببریم.
از این منظر، به عقیده من ایده انباشت به مدد سلب مالکیت که دیوید هاروی بسط داده بسیار جالب توجه است. او نشان میدهد که نولیبرالیسم شکلهای جدیدی از تخاصم ایجاد کرده که قبلا وجود نداشت و بر مردم زیادی خارج از طبقه کارگر تأثیر میگذارد. یک استراتژی پوپولیستی چپ برای رادیکالکردن دموکراسی باید این شکلهای جدید تخاصم را در نظر بگیرد. در ضمن باید مطالبات دموکراتیک برآمده از مبارزات فمینیستی و ضدنژادپرستی و مبارزات دگرباشان را در نظر بگیرد.
آیا چیزی در سیاست پوپولیستی هست که حضور رهبری قوی و کاریزماتیک را ضروری میکند؟ در برخی موارد این موضوعی مهم به نظر میآید.
باید دریابیم هدف از استراتژی پوپولیستی چپ ساختن یک «مردم»، یک اراده جمعی، ازطریق مفصلبندی بسیاری از مطالبات دموکراتیک ناهمگون است. مسئله ایجاد آن چیزی است که من، درکتابی که با ارنستو لاکلائو نوشتم: «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی»، «زنجیره همارزی» نامگذاری کردیم.
میخواهم تأکید کنم که ساختن یک اراده جمعی از طریق یک زنجیره همارزی متفاوت و فراتر از یک «ائتلاف رنگینکمانی» است که صرفا مبتنیبر کنارهمگذاشتن یکسری مبارزات است- قضیه بیش از این حرفهاست.
وقتی تصدیق میکنیم مبارزات دموکراتیک لزوما با هم همگرایی ندارند، پی میبریم که به یکجور اصل پیونددهنده نیاز داریم برای گردهمآوردن ناهمگونی مطالبات دموکراتیکی که یک جنبش پوپولیستی تلاش میکند آنها را بیان کند. چنین اصل پیونددهندهای تقویت زنجیره را تضمین میکند: مثل یک «دال هژمونیک» عمل میکند که نماد اتحاد مطالبات مختلف است.
این لزوما به یک شخص نیاز ندارد. مثلا میتواند مطالبه خاصی باشد که به نماد مبارزات مشترک تبدیل میشود. مثلا بعد از بسیج شگفتانگیز زنان در روز جهانی زن در اسپانیا بحثی درگرفته درباره نقشی که مبارزات فمینیستی میتواند در این مورد بازی کند. برخی فمینیستها استدلال میکنند که مطالبات زنان میتواند تبدیل به اصل پیونددهنده اراده جمعی ِپوپولیستی شود.
با این حال، اغلب چهره لیدر تبدیل به نماد همه مطالبات میشود. در واقع، یک اراده جمعی نمیتواند بدون یکجور تبلور عواطف جمعی ایجاد شود و علقههای عاطفی با یک لیدر میتواند نقش مهمی در این فرایند بازی کند. خیلیها معتقدند این موضوع خطرناک است. به نظر من تا وقتی لیدر میتواند نماینده یک گروه متشکل از افراد برابر باشد -و فکر میکنم این قضیه در مورد کوربین بسیار صادق است. او قطعا یک چهره اقتدارگرا نیست- و فکر هم نمیکنم اصلا کاریزماتیک باشد. اما او بهوضوح تبدیل به نماد پوستاندازی حزب کارگر شده است.
منبع: https://www.redpepper.org.uk/for-a-left-populism-an-interview-with-chantal-mouffe/
منبع:شرق