پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

«گلاره می‌خواهی یک بچه دیگه بیاوریم تا سرت گرم شود!»

روایتی که می‌خوانید روایتی از بارداری ناخواسته‌ای است که یک زن با دو بچه کوچک با آن رو به رو می‌شود. زنی که به دنبال این بارداری ناخواسته تصمیم به سقط جنین می‌گیرد اما در جامعه‌ای که سقط جنین غیرقانونی است تجربه زنان از پایان دادن به بارداری ناخواسته تجربه‌ای سخت و طاقت‌فرسا است

روایتی که می‌خوانید روایتی از بارداری ناخواسته‌ای است که یک زن با دو بچه کوچک با آن رو به رو می‌شود. زنی که به دنبال این بارداری ناخواسته تصمیم به سقط جنین می‌گیرد اما در جامعه‌ای که سقط جنین غیرقانونی است تجربه زنان از پایان دادن به بارداری ناخواسته تجربه‌ای سخت و طاقت‌فرسا است

بیدارزنی-‌ اخیرا مباحثی در کشور در مورد ایجاد محدودیت‌هایی -از جمله خروج آن از شمول بیمه- برای انجام غربالگری در دوران بارداری و کاهش هر چه بیشتر دسترسی زنان به وسایل پیشگیری از بارداری، از جمله ممنوعیت ارائه این وسایل از سوی خانه های بهداشت به زنان ساکن در مناطق محروم و روستایی و یا افزایش سرسام آور قیمت این وسایل در داروخانه ها مطرح شده است. این حق همگان است که بتوانند آگاهانه و آزادانه در مورد زمان و چگونگی فرزندآوری خود تصمیم‌گیری کنند. در غیاب دسترسی امن، آسان و رایگان به وسایل پیشگیری از بارداری یا امکان خاتمه داوطلبانه بارداری، بیشتر احتمال دارد زنان بارداری‌های ناخواسته را تجربه کنند و برای سقط جنین به شیوه‌هایی زیرزمینی و ناامن روی آورند که سلامت جسم و روان آنان را به خطر می‌اندازد. این مسئله باعث شده موضوع 《حق بر بدن》 که یکی از وجوه اصلی آن تاکید بر داشتن 《حق سقط جنین》 و 《پایان دادن به بارداری ناخواسته》است، مورد توجه بیشتری از سوی افکار عمومی به ویژه زنان قرار بگیرد. در همین چارچوب از همراهان بیدارزنی درخواست کردیم روایت‌ها و مشاهدات خود را از مشکلاتی که در زمینه پیشگیری از بارداری،‌ سقط جنین و پایان دادن به بارداری ناخواسته با آن مواجه بوده‌اند با دیگر مخاطبان به اشتراک بگذارند. روایت‌هایی که در ادامه می‌آید در پاسخ‌ به این فراخوان است.
من هم سقط جنین داشته ام…

روایت اول

۳۷ ساله بودم. دو بچه ۸ ساله و ۴ ساله داشتم، یک پسر و یک دختر. در واقع جفتمان جور بود. از زمانی که بچه اولم «بردیا» را به دنیا آوردم،‌ به اصرار همسر و خانواده‌ام دیگر سرکار نرفتم و خانه‌نشین شدم. تازه دخترم «باران» کمی بزرگ شده بود و وقت بیشتری داشتم تا علاوه بر رسیدگی به کارهای بردیا و باران کمی هم به خودم برسم.
در این ایام، «بهزاد» شوهرم چون می‌دانست دیگر نمی‌خواهم بچه‌دار شویم، گاهی برای این که من را اذیت کند می‌ گفت «گلاره می‌خواهی یک بچه دیگه بیاوریم تا سرت گرم شود!» من هم چون می‌دانستم جدی نمی‌گوید با خنده و شوخی پاسخش را می‌دادم. البته این شوخی دوام نداشت و بعد از مدتی بهزاد به صورت جدی مطرح کرد که یک بچه دیگر بیاوریم. من هم به او گفتم از نظر روحی و جسمی توان بچه‌دار شدن مجدد را ندارم، از نظر اقتصادی هم وضعیت‌مان ‌طوری نیست که بتوانیم هزینه‌های یک بچه دیگر را بدهیم؛ اما شوهرم می‌گفت تو کاری به مسائل مادی نداشته باش!
چند ماهی بود که به خاطر برخی از ناراحتی‌ها و استرس‌های خانوادگی چرخه عادت ماهانه‌ام نامنظم شده بود. ولی این دفعه علاوه بر این بی‌نظمی، احساس سنگینی می‌کردم. مرتبا حالم بهم می‌خورد، مثل دوران بارداریم سر بردیا و باران؛ اما با اطمینانی که به بهزاد در مورد استفاده از کاندوم داشتم و گمان می‌کردم کاری نمی‌کند که من دچار مشکل شوم، حاملگی‌ام را یک امر محال می‌دانستم. فکر کردم شاید به «کیست» یا بیماری زنانه دیگری مبتلا شده‌ام.
نزد دکتر زنانم رفتم و از او خواستم که برایم سونوگرافی بنویسد. خانم دکتر نیز علی‌رغم اطمینانم به عدم بارداری، برای احتیاط به غیر از سونوگرافی، تست بارداری هم نوشت. موقعی که جواب آزمایش را گرفتم خشکم زد. ترسیدم، گریه کردم چرا که نمی‌خواستم دوباره بچه‌دار شوم. دکتر گفت یک جنین ۷ هفته‌ای در شکمم هست. نمی‌دانستم با این جنین که به اندازه یک «لخته خون» بود چه کنم. بعد از چند روز گریه و نا آرامی مصمم شدم که برای سقط اقدام کنم.

به بهزاد که از دستش نیز به شدت ناراحت بودم گفتم «من این بچه را نمی‌خواهم و سقط می‌کنم»؛ اما بهزاد مخالف بود و می‌گفت «اگر این کار را بکنی بعد از یک مدتی پشیمان می‌شوی، دچار عذاب وجدان می‌شوی که چرا یک موجود زنده را کشتی. این بچه قسمت ما بوده. تو چه طور مادری هستی که می‌خواهی بچه‌ات را با دست خودت بکشی.» هرچه می‌گفتم که این جنین الان فقط یک لخته خون است و روح و‌ جانی در آن نیست، بهزاد توجهی نمی‌کرد و با مطرح کردن تصمیم من با خانواده‌ام ازجمله مادرم، سد عظیم‌تری را در برابر من ایجاد کرد. علی‌رغم همه مخالفت‌ها ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم تا به هر نحوی شده این بچه را به دنیا نیاورم.
به خاطر نداشتن استقلال مالی و عدم حمایت از جانب همسر و خانواده‌ام، نمی‌توانستم با تهیه آمپول یا قرص برای سقط اقدام کنم؛ بنابراین تصمیم گرفتم از طریق خوردن داروهای گیاهی یا بلند کردن اجسام سنگین و بالا و پایین پریدن این کار را انجام دهم. به خاطر خوردن این داروها و بالا و پایین کردن‌ها چند باری حالم بد شد. حتی به خون‌ریزی افتادم و کارم به بیمارستان و بستری کشید. وقتی بستری شدم، دکتری که معاینه‌ام کرد وقتی فهمید باردار هستم بلافاصله در حالی که شوهرم بالای سرم ایستاده بود، گفت «اگر می‌خواهی بچه‌ات را سقط کنی این طوری نه تنها ممکن است که بچه سقط نشود بلکه برای خودت هم مشکل ایجاد شود و بچه نیز آسیب جسمی ببیند در حالی که سقط نشده است.» من از ترس بهزاد بلافاصله گفتم «نمی‌خواهم بچه‌ام را سقط کنم». بهزاد هم در حالی که نگاه خشم آلودی به من داشت، گفت «خانم دکتر ما هیچ‌کدام نمی‌خواهیم بچه‌مان‌ سقط شود. هر دو این بچه را دوست داریم.»

یک روز پس از بستری شدن در بیمارستان به خانه برگشتم و مادرم برای مراقبت از من چند روزی به منزل‌مان آمد. احساس کردم شوهر و مادرم به من شک دارند و رفتارهایم را کاملا زیر نظر دارند. یک شب که حالم خیلی بد بود گریه کردم و به مادرم التماس کردم که بهم کمک کند. به او گفتم نمی‌خواهم دوباره بچه‌دار شوم. احساس خوبی به این بچه ندارم و می‌ترسم نتوانم مادر خوبی برایش باشم. ازش خواستم که یک راه چاره‌ای پیش پایم بگذارد یا حداقل کمک کند که بچه را سقط کنم. ولی مادرم هم دقیقا حرف‌های بهزاد را تکرار می‌کرد و می ‌گفت «این کار گناه دارد و اگر این بچه را بکشی، خونش بلای زندگی‌ات می‌شود. کمی که از حاملگی‌ات بگذرد حالت بهتر می‌شود و مهر بچه به دلت می‌نشیند.»
با توجه به فشارهای اطرافیانم دیگر امیدی به این‌که بتوانم بچه را سقط کنم نداشتم و دچار عذاب وجدان هم شده بودم. به مرور دیگر قبول کردم که چه بخواهم و چه نخواهم قرار است دوباره «مادر» شوم. دوران بارداری سختی داشتم، سخت‌تر از دوران بارداری بردیا و باران. حداقل خودم این طور احساس می‌کردم.

«بامداد» در آخرین روز پاییز به دنیا آمد و از آن زمان زمستان زندگی من شروع شد. چرا که بامداد با داشتن معلولیتی در ناحیه «پا‌» چشم به جهان گشود و من مادری هستم که دوازده سال است با این فکر روز را شب و شب را روز می‌کنم که نکند تلاش‌های من برای سقط، باعث ایجاد چنین مشکلی شده باشد.
به خاطر این‌که حقی برای تصمیم‌گیری نداشتم برای سقط، متوسل به اقداماتی شدم که باعث شد برای همیشه خودم و فرزندم زجر بکشیم. در بیشتر مواقع خود را یک «مادر گناهکار» می‌دانم؛ اما واقعیت این است که اگر آن زمان اطرافیان به خواسته من توجه می‌کردند و برایم حقی قائل می‌شدند، امروز نه من و نه بامداد هیچ‌کدام به این میزان زجر نمی‌کشیدیم.

  • این روایت در سایت بیدارزنی با عنوان «بارداری ناخواسته: یک بچه دیگر بیاوریم» منتشر شده است.

https://akhbar-rooz.com/?p=104657 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x