سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

گَشتَن – لقمان تدین نژاد

لقمان تدین نژاد

زن از شکاف سیاه چادر نگاهِ مراقبی انداخت بر علفزار و صخره‌های اطراف و شتابزده دست دراز کرد یک آینه‌‌ی شکسته، یک شانه‌ی چوبی، و یک مینای* ارغوانی از بالای صندوقچه‌ی چوبیِ پای چادر برداشت ریخت روی پارچه‌ی سیاه، گوشه‌های آنرا با عجله گره زد، و بقچه را محکم کرد زیر بغل. یک قدم برداشت ‪جلو، ایستاد دمِ چادر، نگاه سریعی انداخت به اینسو و آنسوی صخره‌های دور و بر ‌و شتاب کرد به بیرون. اضطراب او از ساعتی پیش از آنکه زردیِ خورشید پهن شود بر صخره‌ها و علف‌های دامنه‌ی کوه لحظه به لحظه بیشتر اوج گرفته بود. زن از محوطه‌دور شد و هر چند قدم برگشت نگران نگاه کرد به پشت سر و همچنان شتاب کرد در امتداد ردِّ پاخورده. مسافتی که دور شد چیزی از پشت صخره‌‌ی مُشرف به مسیر جَست زد، چهار دست و پا قرار گرفت مقابل او و راه را سد کرد، پرسش‌آمیز خیره شد به چشمان زن و بع بع کرد. زن برجا خشکش زد و ترسید از اینکه آشنایی باشد. حیوان چندبار سر خود را به اینسو و آنسو انداخت، بار دیگر خیره شد به زن، و لحظه‌‌یی بعد بی‌آنکه بیشتر گفته باشد دوید در سراشیبی.

زن همچنان به راه خود ادامه داد میان صخره‌ها و علف‌هایی که برخی تازه خشک شده بودند و زیر پا صدا می‌کردند. یک فرسنگ آنسوتر، کوره‌راهی که از درّه‌ی اصلی جدا می‌شد چند پیچ‌بزرگ و کوچک می‌خورد پای دیواره‌های عمودیِ تنگه و آنسوتر به یک فراخناکی و پرتگاهی می‌انجامید با عمقی سرسام‌آور، هراس‌انگیز، جذبه‌یی مرگبار، و انبوهه‌یی از داستان‌و افسانه‌و خرافه‌و واقعیات. زن در آستانه‌ی قدم نهادن در تنگه‌ی کم رفت و آمد خود را رها یافت از ایلیاتی‌ها، همسر، بچه‌ها، چند رأس گوسفند، یک قاطر، و دارایی‌های ناچیزی که بجا نهاده بود در صندوقچه‌ی چوبیِ گوشه‌ی چادر؛ با احساسی آمیخته با افسوس و تأثر. اطمینان و آرامشی تازه یافته بیرون می‌زد از چهره‌ی گشاده، برقِ‌نگاه، و خرامیدنِ زن در درّه‌ی تنگِ غرقه در سکوت.

زن ایستاد بر یک‌قدمیِ پرتگاه و خیره شد به اعماق. ناخودآگاه دست خود را محکم کرد به صخره‌و بقچه‌را بیشتر چسباند به پهلو. پرتو ضعیفِ آفتاب تاب رسوخ به اعماق را نداشت و همانجا متوقف مانده بود بر لبه‌‌. زن تردید کرد. با بیم و امید خم شد یک نگاه دیگر انداخت به اعماقِ تیره‌ی پرتگاه و بیش از پیش خود را به صخره چسباند. زن لحظاتی ایستاد خیره به دشتِ‌هموار که در آن دور دورها می‌رفت تا می‌رسید به افقی با پستی بلندی‌های مه گرفته. آفتاب تازه داشت پهن‌می‌شد بر خاک و  می‌رفت که به تدریج جزئیات درختان و خرمن‌ها و رنگ‌ها و پستی بلندی‌های دشت را بیرون بیاندازد. اعماق هراس انگیزِ پرتگاه و یادآوریِ‌داستان‌ها و افسانه‌های اطرافِ آن زن را به سرگیجه‌انداخت. لحظاتی پیش از آنکه یک لایه‌ی خاکستری راهِ نگاهِ زن را بر دشتِ پیشِ رو، و صخره‌ها و علف‌ها‌، و آسمانِ آبی ببندد او کاملاً از خود بیخود شده و آزادی و ‌اراده‌ی  خود را بکلّی از دست داده بود.

پسرک دستان لاغر خود را حلقه کرده بود به دور کمر پدر و گونه‌ی ظریفِ خود را تکیه داده بود بر چوخایِ زِبرِ او. قدم‌های یکنواختِ اسب، نگاهِ پیوسته بر صخره‌های اطراف، منظره‌ی گلهای زرد و لاله‌های سرنگونِ شیبِ مُشرف بر مسیر، خرزهره‌های میان سنگ‌های ریزشیِ پای دیواره‌، و زردیِ خورشید بر صخره‌‌ها و علف‌ها، او را به سُکری نامأنوس انداخته بود. از آبگیر کوچکِ پای دیواره صدای جیغِ پرنده‌یی آمد که پر کشید و دور شد در امتداد تنگه، قطرات آب از پاهای او چکه کرد و پخش شد در هوا، و تکه‌یی از مینای کهنه‌‌ی رنگ باخته که گیر کرده بود لای شاخه‌های بوته‌ی بادام لرزید همراه با آوای ناشنواییِ نسیمِ‌میان صخره‌ها‌. از کنار بوته‌ی بادام که رد شدند لرزشِ تریشه‌ی حریر نشست در چشمِ پسرک. وجود او تسخیر شد با احساسی توصیف‌ناپذیر از دیدن تکه پارچه‌ی هوازده‌، پژواکِ آهنگِ گُنگی که از سوی دیواره می‌آمد، شفافیتِ سطحِ آبگیر، و حرکات خالی از ترتیبِ رمه‌ی پراکنده میان صخره‌ها. ردّ پای زن را پیش‌تر بادها، اسب‌ها، و رهگذران از مسیر روبیده و با خود برده بودند و کمتر خاطره‌ی روشنی از او در ذهن کسی باقی مانده بود. داشت نفس‌نفس‌زنان از همین فراخناکیِ میان صخره‌‌ها دور می‌شد در خلافِ جهتی که امروز سواره با پدر می‌رفت. به سوی پرتگاهی می‌شتافت که نمی‌دانست دارد به آن نزدیک می‌شود یا از آن دور، و که در آن سقوط می‌کند یا عقب گرد کرده  همان مسیر را دایره می‌زند و باز ‌می‌گردد به همین جا، همین پیرامون، و گم می‌شود میان همین پرندگان و سنگریزه‌ها و بخارِ آب و پشمِ چوخایِ پدر و بنفشه‌ها و ایلیاتی‌ها و گوسفندان.

 اسب شیهه‌ی کوتاهی کشید و صدای پدر آمد از آنسوی مرزهای خاکستری مه‌آلوده‌ی خواب و رؤیا. پدر اسبِ خود را کنار ‌کشید و صدای ایلیاتیِ سالخورده‌آمد که جوابِ سلامِ پدر را می‌داد و از کنار آنها رد می‌شد. اسبِ او آنسوتر پِهِن انداخت و دور شد در مسیر مالرو. پسرک به جهانی بازگشت که زردیِ خورشید تازه افتاده بود بر ستیغِ دیواره‌ی نزدیک و پدر بار دیگر افسارِ اسب را می‌کشید و به راه خود ادامه می‌داد. او برای یک بار در زندگی این بختِ نادر را یافته بود که خاطراتی برایش تداعی شوند که ثبت مانده بودند در ردِّ پایِ از میان رفته‌ی یک زن، سنگریزه‌های کنار راه، غبارِ صبحگاهیِ معلّق در نور خورشید، قطرات آبی که از پای پرنده می‌چکیدند، بویِ اسب، صدای آدمیان و حیوانات و پرندگان، و ذرّاتِ نامرئیِ پیرامون. پس از آن، همین صخره‌ها، همین زبان، همین پرندگان و درختان، و همین حیوانات، حواس و خاطراتِ اثیریِ او را چنان کور و کدر و پایمال می‌کردند که او هرگز نتواند دریابد که بوده، کجا بوده، و کوره‌راهِ میان تنگه که او را در یک سحرگاه از جهانِ ایلیاتی‌ها و سیاه چادرها دور می‌ساخت در نهایت به کدام پرتگاه می‌انجامید.

*-مینا: روسریِ نازکِ رنگی

لقمان تدین نژاد

‌آتلانتا، یکشنبه، ۱۱ آبان ۱۳۹۹

۱ نوامبر ۲۰۲۰

https://akhbar-rooz.com/?p=104977 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x