جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

یادداشت‌های اوین محمد حبیبی: تَهِ ذهنم، نجوایی‌است آرام از یک کلاس نیمه خالی

چشمهام بسته‌اند. نشسته‌ام روی صندلی. چشم بندم را بالا زده‌ام و دستم را گذاشته‌ام روی پیشانی. صدای پایش به گوش می‌رسد. می پرسد: خوابیدی؟ جوابی نمی دهم
  1. چشمهام بسته‌اند. نشسته‌ام روی صندلی.
    چشم بندم را بالا زده‌ام و دستم را گذاشته‌ام روی پیشانی. صدای پایش به گوش می‌رسد.

می‌پرسد: خوابیدی؟
جوابی نمی‌دهم. برنمی‌گردم. نباید برگردم. برگه را می‌گذارم روی میزش. چند دقیقه‌ای می‌گذرد و دوباره برگه را برمی‌گرداند. باز هم همان سوالات تکراری.
می‌گویم: «شش دفعه‌ی قبل جواب همین سوال را داده‌ام.»
می‌گوید: « برای هفتمین بار بنویس.» جوابم همان است.
او هم می‌داند، بعید است که نداند.

می‌پرسم: « دنبال چی هستی؟ » می‌گوید: « دنبال تَهِ ذهن توام.»
از اتاق که بیرون می‌رود، باز چشمانم را می‌بندم. تَهِ ذهنم را می‌کاوم. کلاسی است شلوغ. همهمه‌ای است از هزاران گفت و گو.
خودکارم را برمی‌دارم و برای هفتمین بار همان جواب را می‌نویسم.

  1. چشمهام بسته‌اند. نشسته‌ام روی صندلی. سَرَم را خم کرده‌ام و با دست، روی پایم ریتم گرفته‌ام.
    منتظرم تا ماشین بیاید و همراه بقیه بروم. همان مینی بوس سفید رنگ همیشگی.
    سرم را که بلند می‌کنم چهره‌ی آشنایی را می‌بینم. تَهِ سالن ایستاده‌است. تکیه داده به دیوار.
    سرش پایین است و با دستهایش بازی می‌کند. خودش است، گیرم حالا کمی پیرتر شده باشد. حالا هر دو اینجاییم. من در زندان و او در سوییتی با همه‌ی امکانات به اسم زندان.
    اسمم را می‌خوانند. از جایم بلند می‌شوم و از مقابلش می‌گذرم. هر دو لباس زرد رنگ ملاقات را پوشیده‌ایم. روزگاری او وزیر وزارتخانه‌ای بود، که من معلمش بودم.
    بودم؟! یعنی حالا نیستم؟!

تَهِ ذهنم را می‌کاوم. نجوایی آرام از یک کلاس نیمه‌خالی است.

  1. چشمهام بسته‌اند. نشسته‌ام روی صندلی. انتهای کتابخانه، کنار پنجره. نسیمی خنک تنم را مور مور می‌کند. چشم باز می‌کنم و کتاب را ورق می‌زنم. عمران صلاحی نوشته است:
    « گفتم بیا با هم “پاییزبازی” کنیم. پرسید: “پاییزبازی” دیگر چه جور بازی ای است؟
    گفتم: تو می‌شوی درخت، من هم می‌شوم باد پاییزی.
    من هِی می‌آیم برگهای تو را می‌ریزم زمین….»

دوباره چشمانم را می‌بندم و فکر می‌کنم.

این دومین مِهری است که اینجایم. پنج پاییز دیگر هنوز مانده. حالا شبها بلندتر می‌شود و ۲۲۹۶ روز باقی مانده، زودتر می‌گذرد. تَهِ ذهنم را می‌کاوم. صدایی نیست. همچون کلاسی خالی است.

محمد حبیبی/ ۳۱ شهریور ۹۸

https://akhbar-rooz.com/?p=5056 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x