پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

یادداشت های شبانه ۱۰ – ابراهیم هرندی

 ۵۲. افسونباری ژن و افسونکاری دین

همه دین‏ها و آئین‏ها با چشمداشت به ساختار ژنتیک انسان پایدار می‏شوند و از آن‏ در راه افسونکاری بهره می‏جویند. ذهن انسان بویژه انسان امروزی، سبب جوست و به هر آنچه بی‏سبب روی می‏دهد، خیره می‏شود و اگر پاسخی نیابد در شگفت می‏شود. شعبده بازان با چشمداشت به این رفتارِ ذهن انسان کار می کنند و هر تردستی و افسونگری با ته مایه ای از این چگونگی شکل می گیرد. پیامبران نیز با توجه به این ویژگی ذهنی، معجزه را گواهی بر راستی ادعای خود می‏دانسته‏اند.

پستانداران با نوازش آرام و رام می شوند و انسان که دسته ای از این رسته است، نیز. نوازش، نخستین دریافت عاطفی ِ نوزاد از مادردرهنگام آمدن به جهان است. دریافتی که هنگامه آمدن به جهان را آسان می‏کند و هراس نوزاد را کاهش می‏دهد و او آرام می‏کند. گرمای این مهر، تن پوش جان آدمی می‏شود و تا پایان هستی، او را امیدوار می‏دارد. جهان، جایی سرد و سیاه و سنگین است و ما را همین آتش هماره مانا، افراشته و افروخته و امیدوارمی‏دارد. نوازش، کلید انبان عاطفه انسان است. انسان چون دیگر پستانداران، با نوازش مجاب می‏شود. چنین است که مکان های مقدس را با ساختمان‏هایی دلنواز و با کاربرد ِ آینه و نور و عطر و گل و گلاب و گیاه و آب، پرداختی نوازشگر و روان گردان می‏کنند.

چرا در کنار هر واحه خوش آب و هوایی، کلیسایی، کنشتی، معبدی، زیارتگاهی و یا نیایشگاهی هم هست؟ برای این که نیروی روان گردان ِ طبیعت این سرزمین ها، به حساب معجزهای آن زیارتگاه‏ها و خدایان و ادیان وابسته بدانها گذاشته شود. با این حساب، ادیان آبروی خود را در اذهان همگانی از ساختار ژنتیک ما می‏گیرند. یعنی هرآنجه را ما خوش می‏داریم، به خود می‏چسبانند و نسبت می‏دهند تا ما خوشداشت‏های خود را به حساب “کرامات” و “برکات” آنها بگذاریم. چنین است که بزرگترین شب سال، شب میلاد مسیح می‏شود و گل سرخ را “محمدی” نام می‏نهند و خورشید و ماه و ستارگان را ردَ پای قدسین می‏خوانند و آفتاب را پرتو ایزدی. نیز چنین است انتساب رو و بوی خوش به پیامبران و امامان و بستگان آن‏ها.

افسونباری ژن، سرچشمه افسونکاری دین هاست.

***

۵٣. زیربنا – روبنا

به گمان من، پنداره، “زیربنا- روبنا” در پیوند با پدیدارهای اجتماعی یکی از درخشان ترین دریافت‏های ذهنی انسان است. این بخش‏بندی که نهادهای اجتماعی را دارای ساختاری دوگانه، بنادین و بنیادین، می‏انگارد و شیوه بهره وری و سازگاری با زیستبوم درهرسرزمین – یعنی شیوه تولید و توزیع و مصرف – را زیربنای همه نهادهای دیگر اجتماعی می‏داند، برای من از گونه اندیشه های ژرفی ست که آسان به ذهن نمی رسد. البته این ژرفا سبب می‏شود که آسان نیز از ذهن آسان پذیران بگریزد. اما به هررو، با ید آن را دستاودی بزرگ شمرد.
البته این گفتمان از نخستین شهدای جنگ سرد بود و گفت و نوشت ِ آن این روزها، چه بسا که برای بسیاری سبب سرشکستگی نیز باشد. البته این جنگ پایان نیافته است بل، که با نابودی یکی از دو سو، بی آن که پایان یابد، نیروهای دیگری را هدف گرفته است. از دیدگاهی می توان آغاز این جنگ را در افسانه های کهن پی جُست. جنگ اهورا و اهریمن و افسانه های این چنینی. بگذریم.

با این که سخن در این باره را بسیاری کهنه گویی می پندارند، اما به گمان من گفتنی ها را باید گفت تا راستی ناگفته و پنهان نماند. پس می گویم که از دیدگاه من که در این زمینه از چشم انداز برآیشی مایه ور است، کنش ها و کوشش های اقتصادی در هر جامعه، زیر بنای همه رفتارها و کردارها و کنش ها و کوشش های دیگر انسان است.

– چرا؟

– برای این که اگر همه رفتارها و کردارهای انسان را ابزارهای آشکار و نهان برای سازگاری وی با جهان و ماندگاری ژنهای او بدانیم، بناگزیر، این ابزارها باید در راستای شیوه بهره وری انسان از طبیعت – یعنی شیوه فراهم آوردن خوراک و نوشاک و پوشاک – شکل گیرد. نیز چون رفتارها و کردارها زمینه ساز ِ فرهنگ است، پس اقتصاد را می‏توان زمینه ساز فرهنگ دانست. البته دستاوردهای فرهنگی می‏تواند انسان را به بازبینی و دگرگون سازی نگرش‏های اقتصادی وادارد، اما فرهنگ، هرگززمینه ساز اقتصاد نمی‏شود.

***

۵۴. واکنشی ناخود آگـاه

ادبیات هرفرهنگ آینه آرزوهای دارندگان آن فرهنگ است و نه برتاباننده ارزش‏های آن. همانگونه که زندانی هماره در آرزوی آزدای‏ست، ادبیات مردم سرزمینی که خود را در بند می‏پندارند نیز، سرشار از ستایش آزادی و آزادگی‏ست. در فرهنگ فارسی تاکنون بیشتر نویسندگانی که در پی یافتن گواه تاریخی و پشتوانه ادبی برای بزرگ نمایی فرهنگ خود بوده‏اند، این چگونگی را وارونه می پنداشته‏اند، یعنی که وجود موج‏های گران انسان دوستی و گذشت و مهرورزی و آزاداندیشی درادبیات فارسی‏‏ را نشانه وجود این ویژگی‏ها در فرهنگ ایرانیان دانسته‏اند. به گمان من این اشتباهی بسیار بزرگ و گمراه کننده است زیرا که درآن “آرمان‏ها” بجای “واقعیت‏ها” پنداشته می شود. هشدار سعدی درباره نیازردن موری که دانه کش است، واکنشی به آزار بی مرز در روزگار اوست، یعنی که حتی آزردن کوچکترین جاندار نیز نکوهیدنی‏ست، چه رسد به کشتار انسان.

وارونه دیدن این چگونگی بدان می ماند که ما رویاهای موجنده در فیلم‏های هندی را واقعیت‏های زندگی هندوان بپنداریم و صحنه‏های زنگین آن‏ فیلم‏ها را نمادی از زندگی خوش آب ورنگ آنان. البته اگرچنین می‏‏بود، دیگر این فیلم‏ها برای سینماروان در هند، هیچ کششی نمی توانست داشته باشد. نیز چنین است ازرش‏های نهفته در ادبیات کلاسیک فارسی. موج ارزش‏های انسانی و اخلاقی‏ای که در این ادبیات، بویژه شعر کهن فارسی دیده می‏شود، نشانه نبود و یا کمبود آن‏ ارزش‏ها در روزگاران گذشته است. این آثار با ما از فرهنگی می‏گویند که باید باشد و نیست. از مهر و دوستی و باهمی. از آزادی و آبادی و شادی.

البته پرداختن به اخلاق و کوشش در بومی کردن ریشه‏های پیدایش آن در این روزگار، تنها ویژه روشنفکران ایرانی نیست. این درگیری ذهنی، جهانی‏ست و بازتابی از اهمیت اخلاق در فرهنگ مدرن اروپایی‏ست که همگان را دارای حقوق برابر انسانی می پندارد. اندیشه برابر پنداری حقوقی همگانی را باید بزرگترین رویداد حقوقی جهان پنداشت. یکی از بازتاب‏های این رویداد، ورشکست کردن سازمان اخلاقی همه نگرش‏های پیشین بود. این ورشکستگی سبب شد که جهانیان به بازنگری ارزش‏های اخلاقی چشم انداز خود بپردازند و در پی بازسازی آن‏ها برآیند. بسیارانی در این راستا کوشیدند تا ریشه‏های اخلاق مدرن را در آئین و فرهنگ خود بجویند. برای نمونه؛ برخی از مسلمانان گفتند که گفتمان “برابری”، در فرهنگ مدرن غربی، همان گفتمان “برادری”، در فرهنگ اسلامی‏ست. نمونه دیگر، این ادعای برخی از ایرانیان است که حقوق بشر، دو هزار و پانصد سال پیش از آن که به ذهن غربی‏ها برسد، بفرمان کورش، پادشاه ایرانی جهانگیر شده بود. گفتنی‏ست که فرهنگ همه ملت‏ها، پراز افسانه‏های این چنینی‏ست. این افسانه‏های دل- ‏خوش- کنک، خود خُرد بینی و کمبودهای فرهنگی ِ مردم کشورهای پیرامونی را درمان می کند و زندگی در دهکده جهانی را پذیرنده می‏سازند.
…………….

۵۵. در بــاره تن

آنان که در پی پیرایش جان، تن را خوار می دارند و به خیال خام خود مغز را از پدیدارها برمی دارند و “پوست را پیش خران”، می اندازند، نمی دانند که کوچک ترین، کار ِ تن، ساختن جان است. اگر تن انسان نبود، نه از جان خبری می بود و نه از جان آفرین. خدا و جان و جن و جهان، همه دستکارهای کارگاه خیال انسان است. کارگاهی که در گوشه ای از تن انسان بنام مغز، که هماره در کار بافتن رویاهای رنگین است تا در هر دوره از زندگی، رنگین کمانی درخور حال و روزِ انسان، فراروی او بگذارد و وی را به ماندگاری در جهان و سازگاری با زندگی و پرداختن بدان دل گرم کند.

اگرچه تن، هدف نهایی هستی نیست و تنها حلقه ای از زنجیره دودمانی‏ست که ژن های ما را از زمانی به زمان دیگر گذر می‏دهد و به آیندگان می‏سپارد، با این همه می‏توان گفت که هرچه راه و رسم و قاعده و قانون در جهان بوده و هست و خواهد بود، همه درباره تن و چگونگی کاربرد آن در جهان است. تن، خانه ژن‏های جانداران و پایگاه پرش آنها از امروز به فرداست. چنین است که طبیعت پرورش تن را پاداش می‏دهد و آزردن آن را پادافره. نیز چنین است که تندرستی، هماره و همه جا برای همگان، سرآمد همه نیکی‏ها پنداشته می‏شده است و می‏شود. نیز نهادهایی چون بهداری و بهزیستی و تربیت بدنی، در زمره ارجمندترین نهادهای اجتماعی ست و کارهایی چون پزشکی و داروسازی و درمانگری، در رده آبرومندترین کارها.

تن انسان سرچشمه همه دلبری‏ها و دلاوری‏ها وسوزها و سازهاست. هم از اینروست که همه دین‏ها و آئین‏ها، برای اداره امور تن، فرمان‏ها آورده اند. برخی آن را فتنه انگیز خوانده‏اند و پوشاندن و پنهان داشتن آن بهتر دانسته‏اند و برخی آن را پرستشگاه زیباپرستان. در حقیقت، پنداره‏های هرآئین از تن را می‏توان زمینه هستی شناسی آن دانست.

فردانیت انسان از تن او آغاز می‏شود. چنین است که تن در فرهنگ‏هایی که فردانیت را بها نمی‏دهد، خوار و زبون پنداشته می‏شود. این ارزشداوری را در کاربرد واژه “تن”، در زبان این فرهنگ‏ها می‏توان دید. واژه هایی چون، تن پرور، تن آسا و تن لش، تن آسا و … در زبان فارسی، نمونه‏هایی از این چگونگی ست. هم نیز هزاران هزار شعر و مثل و متل و افسانه در ادبیات فارسی درباره خواری و ناپایداری تن و ارجمندی و والایی جان.   

***

۵۶. شعـــر

آن همه ستاره!!
این همه سکوت!!

ردِ پای کیست
آن همه ستاره؟
چیست،
نامِ آن همه ستاره؟
چیست؟

امشب از همیشه آشناترم
با همیشه
با سکوتِ سبز بی کرانگی

ذاتِ آفتابیِ تو
در من آسمانی از ستاره می شود
امشب آسمانی از ستاره ام
لبالبم

گستران و ساده و زلال
کهکشانی از ستاره،
از همیشه،
از شـبم

ای حباب های برکه های نور
ای نگاه های گرمِ گرمِ گرم
ای چراغ های دورِ دورِ دور
در من از شما نشانه ای ست.
در من از خیال‏ها و خواب‏های روشنِ شما،
جرقه ای،
جوانه ای ست

ای نگاه‏های گرمِ گرمِ گرم
ای چراغهای دورِ دورِ دور


***

۵۷. طلای سیاه یا بلای سیاه؟

ساختار روانی انسان به گونه‏ای‏ست که پیروزی‏های خود را بحساب خودش می‏گذارد و شکست‏ها و ناکامی‏هایش را بحساب دیگران. این سخن را درباره قوم‏ها و ملت‏ها نیز می‏توان گفت. نمونه ایرانی این چگونگی، رویارویی ایرانیان با رویدادهای تاریخی‏ست؛ هر رویدادی را که پنداره همگانی خوشایند می‏داند، به ایرانیان نسبت می‏دهد، مانند؛ ماندگاری زبان فارسی برای فارسی زبانان و پایداری آن در برابر یورش زبان و فرهنگ عربی. اما هرآنچه ناخوشایند و ناروا انگاشته می‏شود، کار دیگران است، مانند؛ ناتوانی ایران در صنعتی شدن – که به گمان بسیارانی، کار انگلیسی‏هاست – و یا ناکامی از بهره وری از سود ناشی از نفت که – باز هم تقصیر انگلیسی‏ها و البته امریکایی هاست. گاه نیز رویدادی دستکار خود ایرانیها پنداشته می‏شود و سپس با آشکار شدن پیامدهای حساب نشده آن به دیگران نسبت داده می‏شود، مانند انقلاب که نخست نزدیک به صد در صد مردم آن را بومی می‏دانستند و اندی و چندی بعد بسیاری درماندند که – بقول شاعر- ما انقلاب کردیم یا انقلاب ما را؟

امروز بیش از یک سده از روزی که نخستین کلنگ ِ اولین چاه نفت در خاورمیانه در ایران به زمین زده شد، می گذرد. یک صد سال پیش، نخستین بشکه نفت از این سوی جهان از ایران بسوی انگلیس روانه شد. از آن زمان تاکنون سخن درباره خوب و بد این رویداد بسیار گفته و نوشته شده است. برخی پیدایش نفت در این سرزمین را ” بلای سیاه” خوانده‏اند. این سخن اشاره به بازتاب های سیاسی و فرهنگی‏ای دارد که پیدایش و فروش نفت سبب شده است، برخی دیگر پاسخ داده‏اند که اگر چنین است چرا نفت را باید بلای سیاه خواند؟ مگر نه این است که این ماده تنها جنس صادراتی جدی کشور ماست که هر ساله میلیاردها دلار بسوی ایران سرازیر می‏کند؟ پس با این حساب باید شیوه مدیریت نفت را بلای سیاه خواند و نه خود آن را که سرمایه بزرگ و سودمندی برای کشور ما بوده است.

***

۵٨. نیایش

سه شبانه‌ روزِ تمام‌، علمای‌ اعلام‌ و حُجج‌ِاسلام‌ بدرگاه‌ خدا نالیده‌ بودند و از او طلب‌ باران‌ کرده‌ بودند. دو سال‌ بود که‌ دراصفهان‌ باران‌ نباریده‌ بود و زاینده‌ رود دیگر نه‌ زاینده‌ بود و نه‌ رود. بچه‌ها نمیدانستند برف‌ چیست‌ و فقط‌ تعریف‌ِ آن‌ را ازبزرگترها شنیده‌ بودند. کم‌ کم‌ خاطره گل‏های‌ کُرکین‌ جامه‌ اصفهان‌ به‌ افسانه‌ها پیوسته‌ بود و هوا بوی‌ خاک‌ مرده‌ می‌داد. مردم‌ دیگر به ‌صغیر و کبیر رحم‌ نمی‌کردند و می‌رفت‌ که‌ در آینده‌ نه‌ چندان‌ دوری‌، آدمخوری‌ هم‌ باب‌ شود. با اینهمه‌ دعای‌ علما نیز سودی ‌نبخشیده‌ بود و از آسمان‌ همچنان‌ آتش‌ بر دشت‏های‌ برشته‌ اصفهان‌ می‌بارید.

با شکست‌ِ علما، مطربان‌ِ شهر دور هم‌ جمع‌ شدند و برآن‌ شدند که‌ شبی‌ را در کوه‌ صفه‌ برای‌ آمدن‌ باران‌، بزنند و بخوانند وبرقصند. چنان‌ کردند. همگی‌ تا آخرهای‌ شب‌ می‌زدند و می‌ قصیدند و می‌خواندند:

ای‌ ابر بده‌ باران
‌از بهرِ گنهکاران‌

آخرهای‌ شب‌، کمیته‌چی‌ها سررسیدند و همه‌ را با دریده دهانی تا می‌شد، زدند و دایره‌ها را شکستند و نی‌ لبک‏ها را زیر پا خرد کردند ودستان‌ مطرب‏ها را از پشت‌ بستند و در اوان‌ پگاه‌،همگی‌ را از پیر و جوان‌، خرد و خمیر، روانه‌ زندان‌ کردند.

اوان‌ِ پگاه‌، بغض‌ آسمان‌ در ابر اندوهی‌ سنگین‌ و دلگیر ترکید و آنچنان‌ بارید که‌ زاینده‌ رود را دوباره‌ براه‌ انداخت‌. و چنین شد که زاینده رود دوباره همه زاینده شد و هم رود.

https://akhbar-rooz.com/?p=36840 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x