جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

یادداشـت های شـــــبانه. (بخش ۴۱) – ابراهیم هرندی


 

۲٣۰. از خـونِ جـوانـانِ وطن کـــــــاله دمــــیده!!




۲٣۱. خشم طبیعت

اگر هیچ یک از خطرهایی که ایران را تهدید می کند، آسیبی به آن کشور نرساند، روند ویرانگرِ خشکسالی و ییامدهای زیستی آن تا چند دهه دیگر، بخش بزرگی از آن کشور را کویری و بایر خواهد کرد. بدبختانه در ایران، آگاهی همگانی زیستبومی بسیار اندک است. این آگاهی در کشورهای صنعتی چنان است که زمینه برپایی حزب های سبز و گروه های زیستبوم گرا را میدان داده است. دربسیاری از آن کشورها، اهمیت آب و هوا و آینده طبیعت، با سیاست چنان درهم آمیخته است که دولت هایشان ناگزیر از داشتن برنامه و بودجه زیستبومی هستند.

ایران کشوری خشک و کم آب است و کویری بزرگ و بی جاندار در میان آن دراز کشیده است. این چگونگی چنان آشکار است که نخستین جمله کتاب جغرافیای سال چهارم دبستان این است که؛ “ایران کشوری خشک است. میزان بارندگی کمتر و تبخیرآب نیز بیشتراز دیگرنقاط دنیاست. ایران ۹ برابر خشکتر از نرم جهانی است.” در چنین کشوری، مدیریت زیستبوم و نیز دانش هایی که با آب و هوا و بوم بانی سروکار دارند، باید از پربهاترین امور آکادمیک کشور باشند.

اگرچه اکنون نام برخی از نابسامانی های زیستبومی مانند، خشک شدن دریاچه‌ ارومیه، دریاچه‌ هامون، تالاب گاوخونی، تالاب‌های گلستان، تالاب بختگان، رودخانه‌های زاینده رود و کارون و نیز بادهای شنبارِ گهگاه شهرهای بزرگ، اندک، اندک اهمیت مسائل زیستبومی را آشکار می کنند، اما انگار حکومت کنونی، در این حوزه نیز، فرصت را از دست داده است.

۲٣۲. بیتی از سعدی

سعدی در حکایت سوم در باب اول گلستان – در سیرت پادشاهان – بیتی دارد به این مضمون:

هر بیشه گمان مبر که خالیست
شاید که پلنگ خفته باشد

این بیت را نویسندگان گلستان این گونه هم نوشته اند:

هر پیسه گمان مبر نهالی
شاید که پلنگ ِ خفته باشد

معنای روایت نخست از این بیت روش است. اما روایت دوم یعنی که هر توده سیاه و سفیدی را نهال نپندار زیرا که می تواند پلنگی خفته باشد که همرنگ پسزمینه زیستگاه خود شده است.

روایت اول زیباتر است و ذهن پذیرتر اما انگار هر پاره ی آن یک جمله ناپیوسته به پاره دیگر است. زیرا که یک “در آن”، کم دارد. هر بیشه گمان مبر که خالی ست، شاید که پلنگی در آن خفته باشد. البته اگر این گونه نوشته شود، وزن بیت بهم می ریزد.

حکایتِ این گونه آغاز می شود که؛ “ملکزاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی..”

***

۲٣٣. شکستِ بزرگ

اتحاد جماهیر شوروی، بزرگترین پروژه روشنفکری جهان در سده بیستم میلادی بود که با شکست روبرو شد. پیش از پیروزی انقلابی که به برپایی کشور شوراها راه بُرد، همه آرمانخواهان جهان، از دانشمندان و روشنفکران غربی گرفته تا درس خواندگان کشورهای استعمار شده و جهان سومی، دل و دین در گروی این پروژه بزرگ روشنفکری جهانی داشتند و برآن بودند که این آخرین امید انسان برای رهایی از چنگ و چنبرِ ستم امپریالیسم جهانخوار و زندگی مسخ شده ماشینی ست. ایمان به این انقلاب چنان بود استوار و پایدار بود که بسیارانی پیروزی آن را خروسخوانِ پگاه آزادی انسان خواندند. برای نمونه، هوشنگ ابتهاج (سایه)، در شعری نوشت که؛

دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شبِ تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس.

البته برای ما ایرانیان، شکستِ پروژه، “بازگشتِ به خویش”، هم دست کمی از آن شکست بزرگ جهانی نداشت. سالیانِ سال به ما گفته بودند که داروی غرب زدگی جامعه ما، همین بازگشت به گذشته خویش و بازسازی هویت بومی ست. الم شنگه خمینی نشان داد که بازگشت به خویش، چه خطای نابخشودنی بزرگی می تواند باشد. امروز نیز پیدایش گروه هایی چون؛ بوکوحرام و داعش، همچنان این گناه بزرگ ما را در کوشش در بازگشت به خویش، به یادمان می آورند.   


۲٣۴. قفس

دوست دیرین ام رضا اغنمی که تاکنون صدها کتاب از نویسندگان معاصر معرفی کرده است، در یکی از ده کتابی که تاکنون منتشر کرده است و هیچ کس به معرفی هیچیک از آنها نپرداخته است، داستانک کوتاهی دارد بنام، “شهر آویزان” که اشاره ای سمبلیک به سُنّت و عادت و واتاب های روانی آن، یعنی ترس و تردید در جامعه دارد. داستان این چنین است که شهری در قفس میان ِ زمین و آسمان معلق است، اما انگار ساکنان آن از در فقس بودن خود بی خبرند و تنها راوی – که نویسنده داستان است – از چشم اندازی شاهینی، شهر را در قفس می بیند و از رفتارها و کردارهای بی گلایه و سپاسمند مردم آن در شگفت است. شهر آرام است و مردم بی خبر از جایگاه خود و بندی بودن در ققس، همه آرام و رام، در پی زندگی روزمره خود هستند.

“قفس را نه نگهبانی بود و نه ماموری. ساکنان قفس همه از دم نگهبان بودند، نگهبانانی امین، سر بزیر و مطیع. آزارشان به کسی نمی رسید. با نظم و انظباط خاصی مواظب هم بودند و همدیگر را می پائیدند.”

شهر در قفس، سمبلی از هر گروه و قوم سنّت زده در روزگار ماست که در چنبرِ ستم سنت گرفتاراست و گذشته برایش بیشتر از آینده اهمیت دارد. برای نمونه می توان گفت که انگار نویسنده در این داستان کوتاه، دارد درباره ساکنان ِ کشور ِ خارج از کشور سخن می گوید. کشوری که در آن بیشتر مردم، بیشتر وقت خود را صرف پاییدن همدیگر و جدل با هم می کنند. مگر نه آن که شهری که نویسنده در این داستان نقاشی کرده است، جایگاه جغرافیایی ندارد و میان زمین و هوا معلق است؟ مگر نه آن که مصالح این شهر از جان و دل و نه از آب و گِل؟

۲٣۵. پرسش

رنسانس انسان دیگری پدید آورد. انسانی که نگاه تازه ای به جهان داشت و پیشینیان را یارای هماوردی با او نبود. انسانی که دو قورت و نیم اش از جهان باقی ست. انسانی که خود بجای خدا نشست و جهان را گستره سود و زیان خود کرد. رنسانس، روندی را در تاریخ آغاز کرد که باز ناگشتنی ست. جهان، دیگر هرگز به روزگار پیش از رنسانس باز پس نخواهد گشت. خدا دیگر هرگز برجهان حکومت نخواهد کرد. انسان دیگر هرگز بازیچه خدایان و خدایگان های واسمه ای نخواهد شد. رنسانس، آغاز پایان حکومت خدایان و پیامبران افسانه ای و دروغین بود.

از آخوند ها توقعی نیست. اما چرا این پیام را هنوز نواندیشان دینی در نیافته اند؟

۲٣۶.

اگر ما هنوز از شعر حافظ لذت می بریم و با غزلیات او انُس و الفت داریم، این به معنای آن است که ذهن و زبان ما از روزگار حافظ تا کنون پیشترفتی نداشته است. پس این که ما شعر حافظ و یا رودکی و یا مولوی را می فهمیم، به این معناست که ما از زمان آن گرانان فراتر نرفته ایم. امروزه از در سرزمین های انگلیسی زبان، درک آثار شکسپیر نیازمند به گذراندن دوره آکادمیک شکسپیر شناسی ست. این چگونگی از آنروست که زبان انگلیسی از دورانی که شکسپیر در آن می زیسته است، آنچنان دور شده است که امروز کسی با آن زبان آشنا نیست.

نکته مهم تر دیگر در این راستا این است که در روزگارِ حافظ، ذهن و زبان فارسی زبانان شفاهی بود و اگر ما امروز می توانیم همچنان بی هیچ گیر و گرفتاری غزلیات حافظ را بخوانیم و به کُنه آن ها پی ببریم، این نکته نشانگر آن است که ما همچنان ذهنیتی شفاهی داریم و از روزگار حافظ فراتر نرفته ایم.

۲٣۷. گروهی هم، هم آن، هم این پسندند۱

آنچه روشنفکر را در روزگار ما از دکاندار روشنفکری جدا می کند، درک روح زمان* و گام زدن در راستای آن است. این درک اقتضا می کند که گاه روشنفکر، لب بر دهانه کوه آتشفشان بگذارد و فارغ از آن که توانایی خاموش کردنِ آن را دارد یا نه، در آن تا نفس دارد، فوت کند. مهم هم نیست که دیگران درباره کارِ او چه می اندیشند و چه می گویند. درک روحِ زمان، گاه یعنی شنای بر علیه مسیر رودخانه، یعنی گذر از سنگلاخی بی بازگشت. یعنی تنها زیستن، تنها ماندن و تنها مردن. گرفتاری چنین کاری در غربت، چندین برابر است. غربت و تبعید، آسان می تواند آدم را از هویت بیندازد و ایزوله کند و مچاله کند و از میدان طبیعت بدر کند. غربت، از هر گونه اش، برابر با مر گ هویت و بریدن رشته فرهنگی انسان است. غریبه، تا آخر عمرش غریبه است، خواه در ناز و نعمت بزید و خواه نه. غریبه، آزرده خاطر و آماده است؛ آماده ی دل دادن و به دام افتادن.

یکی از این دام ها، دام امکانات است. امکانات هم در غربت، همیشه در دست دشمنان مردم است. رسانه های خارجی، سمینارهای آکادمیک، گردهم آیی های کذا و کذا.

“روزگار غریبی ست نازنین، شوق را در پستوی خانه پنهان باید کرد.”

——-
۱. مطاع کفر و دین بی مشتری نیست
    گروهی آن، گروهی این پسندند
    (باباطاهر)

*Zeitgeist   

***

۲٣٨. مـرغ عافیت

در آرزوی عافیت و جاودانگی
ای مرغ خانگی
افتاده‏‌ای به پیسی ِ بی خود – روانگی

با آب و خاک و دانه چه دلشاد و خامشی
قُد قِد کنان خوشی
نُک می زنی و چری و می فرامشی
هی وقت می کُشی
دل بسته ای به آخور ِ خوش آب و دانگی
ای مرغ خانگی

نه شور رفتن است تو را نه ترانه ای
نه از هوای بال گشودن نشانه ای
شادی به آب و دانه خود کُنج لانه ای
یعنی کک ات نمی گزد از بی ترانگی
ای مرغ خانگی

ای مرغ عافیت که ز پرواز خسته ای
واداده ای و گوشه دنجی نشسته ای
تا رسته ای و مانده ای و بال بسته ای
دارید با رزشک پلو هم نشانگی
ای مرغ خانگی

https://akhbar-rooz.com/?p=36770 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x