پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (۷۰) – ابراهیم هرندی

 ۴۶۲. داستانِ داستان      
       (پیشکش به حسین رحمت)

آموزش از راه گفتن و یا نوشتن روایت و داستان، با ذهن آدمی بسی بیش از راه های دیگرِ سازگار است. این چگونگی از آنروست که ذهن انسان، هماره در پی معنا دادن به دریافت های خویش از جهان است. چنین است که ذهن ما، هر شکل و شنیده ی درهم را، معنادار می کند؛ روی یارِ و یا امامِ خود را در ماه می بیند و از توده های درهمِ ابر، نقاشی ها معنا دار می سازد. موسیقی را معنا می کند و کوه ها و صخره ها را با شکل هایی که در آن ها می بیند، نامگذاری می کند. فراتر از آن، ذهن انسان، گرایشی به کامل کردن دریافت های حسی خود دارد و هر پدیده را کامل و بی عیب می خواهد و کمبودهای آن را کامل می کند. جزوه ها و کتاب های درسی رشته ی روانشناسی، پر از نقاشی ها و عکس هایی ست که ذهن انسان آن ها را درست به بیننده نشان می دهد.۱

ریشه ی گرایشِ طبیعی انسان به گزارش روایی و توانِ دلسپاری به افسانه و داستان و مثل و متل، ریشه در این ویژگی ذهن دارد. چنین است که در روزگاران کهن، قصه گویی، برترین شیوه ی آموزشی در فرهنگ های شفاهی بوده است. نیز از اینروست که کتاب های ماندگارِ فرهنگ های گذشته، همه دربر دارنده ی آموزه های روایی در شکل داستان هستند. از اودیسه تا تورات و انجیل و قران و گیل گمش و شاهنامه گرفته با قصه های پای کُرسی. تاکنون هرجا که آموزه ای اجتماعی با داستانی سروته دار بیان شده است، پذیرشِ همگانیِ آن بیشتر و بهتر از دیگر شیوه ها بوده است. برای نمونه، در انگلیس برای ۵۰ سال به مردم گفته می شد که دود کشیدن در مکان های همگانی، برای همگان زیان جانی دارد. دانشمندان هماره و در همه جا به مرم هشدار می دادند و با آمار نشان می دادند که درصد بزرگی از کارگرانی که در رستوران ها و کافه ها و جاهای عمومی کار می کرده اند، با آنکه سیگاری نبوده اند، سرطان گرفته اند و مرده اند. اما گوشِ کسی بدهکار نبود. تا آنکه ده سال پیش، تلویزیون بی بی سی، در برنامه ی حساب شده ای، داستان بیماری چند تن از این کارگران را در سریالی تلویزیونی دنبال کرد و با پی گیری داستان درمان و مرگ آن ها، گوشه هایی از درد و رنجِ آن بیماران را تا هنگام خاکسپاری هر یک، نشان داد. سپس دولت، دود کشیدن در مکان های سربسته ی همگانی را ممنوع کرد و مردم نیز به آسانی پذیرفتند.

آموزش در شکل روایی، پذیرش و سپارش اطلاعات به حافظه را آسان می کند. داستانک زیر نمونه ای از این چگونگی ست:

در سده هیجدهم ترسایی، جان مانتیگ؛ سیاستمدارِ اریستوکراتِ انگلیسی که دیوانه وار عاشق پاسوربازی بود و حتی نمی خواست که در هنگام غذا خوردن نیز دست از این کار بکشد، دستور داده بود که نهار و شام اش را به گونه ای بین دولایه نان بگذارند تا وی بتواند با یک دست غذا بخورد و با دست دیگرش پاسور بازی کند. مانتیگ، این شکل از تهیه خورا ک را که خودش پدید آورنده ی آن بود، بنام زادگاهش، “ساندویچ”، که شهر کوچکی در استان کِنت در انگلستان است، نام گذاری کرد. اکنون در کوچه پس کوچه های کشورهای بورکینافاسو ساحل عاج نیز می توان ساندویچ خرید و نزدیک به همه ی مردمان جهان، با ساندویچ آشنا هستند.

خواننده ی این داستان، با یکبار خواندنِ آن، تا پایان عمر خود، آن را بیاد خواهد داشت.

هنگامی که که آموزه ای، شکل روایی بخود می گیرد و در قالبِ داستان بیان می شود، پذیرفتن آن برای ذهن انسان آسانتر می شود. نمونه ی بسیار تاریخی این چگونگی، برای ایرانیان، داستان انقلاب است. اگرچه آن داستان به شکل های گوناگونی آورده شده است و هر چه از زمانِ رویدادِ آن دورتر می شویم، روایت های آن ناهمگونتر و شگفت آورتر می شود، اما بنیاد روایی آن این است که ما مردمی بسیار زیرک و توانا هستیم که شاهی ستمگر از سوی ارباب جهانخوارش، که همانا آمریکای جنایتکار بود، از شکوفا شدن استعدادهای ما جلوگیری می کرد. پس مردم، تنها ره رهایی از این چنبر ستم را براندازی حکومت او دانستند. نیمه دوم این داستان سپس این گونه نوشته شد که، مردم مسلمانی که اسلام را دینِ سعادت جاودانه می پنداشتند، به خمینی گرویدند تا او، آنان را به آن آرمانشهر اسلامی برساند. این روایت ساده و عامیانه ازانقلاب، اکنون از سوی تاریخ نویسان درباری و رسانه های حکومتی، ریشه ی مشروعیت رژیم را یادآوری می کند و به کودکان می آموزد.

مرادِ من از داستان گویی، در این یادداشت، تنها حکایت و رُمان و نوول و تراژدی نویسی نیست. بلکه از جهان نگری های روایی ای می گویم که گاه چشم انداز میلیون ها نفر را دگرگون کرده است. نگرش طبقاتیِ کارل مارکس و نشان دادنِ مکانیزم بهره کشی طبقه ای از طبقه ی دیگر، گونه ای روایتِ پیدایش نابرابری و ستم در جامعه انسانی ست که مارکس آن را در اَبَرداستانی تاریخی نوشته است. نمونه ی دیگرِ این چگونگی، داستان برآیش هستی از چارلز داروین است. برگردیم به پیوندِ ذهن و داستان.

چرا ذهنِ انسان روایت های داستانی را می پذیرد و دل به آن ها می سپارد؟ اگر داستان، بنیاد حقیقی ندارد و خیالپرداری ست، پس چگونه است که ذهنی که دروغ گویی را زشت می داند، از داستانی که سراسر دروغ است، لذت می برد و گوینده و یا نویسنده ی آنرا می ستاید؟ پاسخ این پرسش می ماند برای زمانی و یادداشتی دیگر.   

……
۱. www.google.co.uk

۲. en.wikipedia.org

***



۴۶٣. شعـر
       (پیشکش به خسرو باقرپور)

بلند،
آنسان که آرمانِ رهایی
بربالای بلندِ تو این آسمانِ بی بام را سروده اند
سرشار و آبوار.

پس این بام های کوتاه؟
این کومه های دلگیر؟
این چنگ های درخاک؟
این راهِ دست و پاگیر؟

کسی چه می داند.
شاید روزی، هنوزی
پرده ای فرو اُفتد
و دیگر هیچ،
دیگر هــــــیچ جـــایـی
برای تمنایی نمانَد

***

۴۶۴. لاکِ خودی
       (پیشکش به کوشان کوشا)

برخی از انسان شناسان برآن اند که انسان، به گوهرجانوری خاک و خون پرست است. اگر چه بسیاری از پیروانِ چشم اندازهای جهانی نگر، این سخن را خوش نمی یابند، اما شاید این حقیقت تاریخی که تاکنون هیچ نگرش جهانی در هیچ زمینه ای کامیاب نبوده است، را بشود گواهی بر درستی آن دانست. تاکنون هیچ جهانگیر و جهانگشایی، به آروزی بزرگِ خود که همانا، فرمانفرمایی بر همه سرزمین هاست، نرسیده است. در دو سده گذشته نیز که استعمارگران اروپایی توانستند بخش های بزرگی از جهان را به گستره ی حکمرانی خود بیفزایند و امپراتوری انگلیس توانست، دو سوم کره خاکی را بدست گیرد، هیچ یک از این کشورگشایی ها پایدار نماند.۱

روندها و رویدادهای کنونی در شرق و غرب نیز، نشان از گسست دایره های جهانی، مانند؛ فروپاشی اتحاد جماهیرِ شوروی، دو دستگی در بازارِ مشترک اروپا، و برداشتن پیمان نامه های بازرگانی آزاد از سوی امریکا در روزگار کنونی ست. از سویی نیز افزایشِ آگاهی های قومی، قبیله ای و زبانی، در همه سرزمین های جهان در سده کنونی، نشان از گرایش انسان به آب و خاک و خون و فرهنگ های بومی دارد. آخرین نمونه های شکست پروژه جهانی شدن، بیرون آمدن انگلیس از جامعه ی اروپا و پیروزی ترامپ، با شعارِ گسستن از جهانی شدن و بازگشت به درون مرزهای کشوراست.

واتابی از این چگونگی را در جهان مجازی نیز می توان دید. شبکه های اجتماعی، گروه های پیوسته و وابسته ای در تلگرام، واتزاپ، فیسبوک و…پدید آورده است که هریک، لاکِ بسته ای از کاربرانی ست که چندی پس از پیوستن به هر گروه، نگرش و بینشی همگون می یابند و حقیقت را از چشم اندازِ گروهی خود تعریف و تفسیر می کنند. هر لاکِ خودی، حباب ویژه ای از نگرشِ تفسیری هستی ست که در آن، هر خبر و نظر، از فیلترِ نگرشِ گروه، در گسترای آن حباب، واتاب داده می شود و اندیشه ها و آرمان های پیوستگان و وابستگانِ آن گروه را ویرایش و پیرایش و آرایش می کند و آن ها را در برابر نگرش های دیگر پرخاشگر، ستیزه جو و واپس زننده می کند. این گونه است که سرسپردگان به این گونه حباب ها، اهمیت چندانی به راستی و درستیِ آنچه می خوانند و یا می شنوند، نمی دهند. چنین است که امروزه، در جهان صنعتی، سخن از گفتمان های تازه ای مانند؛ “اخبارِ ساختگی” و یا “حقیقتِ آلترناتیو” است.

منطق، ارزِ رایج در داد و ستدِ فرهنگ مدرن است. انسان مدرن، نیک و بد هر گفته، خوانده، شنیده و پدیده ای را با سنجه خِرَدِ خویش ارزیابی می کند. اما در فرهنگ قبیله ای بارِ عاطفی هر گفتمان، جای منطق را می گیرد. ذهنِ مدرن، دریافت های خود را در پرتو منطق و خِرَد می سنجد اما، ذهن قبیله ای، به آنچه بارِ عاطفی برایش ندارد، بهایی نمی دهد. این گونه است که پیدایش گروه ها، گروهک ها و شبکه های اجتماعی در روزگارِ ما، با افزایشِ عوامفریبانِ پاپیولیست همراه بوده است. فرهنگِ مدرن، عوامفریبی را میدان نمی دهد، زیرا که بنیاد آن بر راستی و پذیرشِ درستیِ حکومت مردم است. هم نیز از اینروست که بیشترِ میدان داران در روزگارانِ پیش مدرن، همه از جنس پیامبران و قدیسین و ترفندبازان و مارگیران و بندبازان و باندبازان بوده اند و جداییِ خودی و غیرخودی، نمادِ پرنمایی در نگرش سیاسی آنان بوده است.

……………….
لاکِ خودی را در برابرِ (Eco Chamber)، آورده ام. نگاه کنید به:
en.wikipedia.org

۱. برای آگاهی بیشتر در این باره، نگاه کنید به کتاب زیر
Junger, S. (2016) Tribe: On Homecoming and Belonging. 12th edition.

***


۴۶۵. شعر
(پیشکش به اسماعیل خوئی)

کبوترِی، بال بالان
شورِ رهایی را
با دریدن چُرت عابدان
از لبِ حوض مسجد
تا بام پرواز می بَرَد

رشته ی تسبیح،
با چرخش هرنگاه، به جولان کبوتر،
در آسمانِ آبی بی پایان،
وامی گسلد.
شور زیستن جان می گیرد
و آئین مرگ بی بها می شود

***

۴۶۶. رشک و بیداد
         (پیشکش به دکتر ش. سلطانی)

نگرانی۱، پدیده ای طبیعی و سودمند است. سودمند؟ بله، سودمند. نگرانی، بازتابِ روانیِ نزدیکی انسان با مرگ است. انسان هرجا که ماندگاری اش به خطر می افتد، نگران می شود. هرچه این نزدیکی بیشتر باشد، نگرانیِ انسان نیز ژرفتر است. البته گاه این نزدیکی خیالی ست و ایماء و اشاره و نشانه ای، او را به این گمان می رساند که زندگی اش با خطر روبرو شده است. گاه نیز این چگونگی، بیرون از دایره ی آگاهی انسان رُخ می دهد و وی، بی که بداند و یا بخواهد، نگران و پریشان و درهم و کلافه و افسرده است. نگرانی، برآیندی هشدار دهنده است تا انسان هرجا به مرگ نزدیک می شود، چاره ای جوید و راه گریزی بیابد. قانونِ خیز و گریز و خیز و ستیز یادتان هست؟ بنا برآن قانون، هرجا که انسان با مرگ رویارو می شود، طبیعت او را بی درنگ وادار به گزُیدن یکی از آن رفتارهای ژنتیک می کند؛ یا برمی خیزد و می گریزد و یا با خطر می ستیزد. نگرانی، کلید این دو گزینه برآیشی ست. نگرانی، زنگ خطر ِ طبیعت است که به ما هشدار می دهد که چیزی در جایی از زندگی می لنگد و بدان که چاره ای بایدت اندیشید. چنین است که می گویم نگرانی سودمند است. نشانه ای هشداردهنده از آنچه نباید باشد و هست.

هنگامی که نگرانی دنباله دار و بی درمان بماند، پس از چندی جای خود را به بازتاب برآیشی ژرف تری می دهد که به فارسی باید آن را ” آسیمه سری”۲، نامید. این بلا، زمانی سرِ آدم می آید که وی نگرانی را پایدار و گریزناپذیر بپندارد. جهان ِ انسان ِ آسیمه سر، به شبی سرد و تلخ و بی سپیده می ماند. شبی که بیمار، از گفتن و نوشتن و شنودن درباره آن ناتوان است. آسیمه سر، حال و هوای هیچ کاری را ندارد و هماره کلافه و درهم و تلخ و تند خوی و گاه گزنده، با خویشتن و با دیگران است. گهگاه نیز، برتافته و بی خویش و هراسناک، بخود می پیچد و از خود و دیگران می گریزد. آسیمه سری، دالان تاریک افسردگی ست. آنان که تنها و بی کس گذارشان به این وادی می افتد، کارشان به افسردگی و دلمردگی و واخورد گی و گاه خودکشی نیز می کشد.

رفتارِ انسان ِآسیمه سر، برای کسی که چیزی از این چگونگی نمی داند، شگفت و نابخردانه می نماید. فارسی زبانان این بیماران را ” خُل و چل”، می خوانند. پیش تر می گفتند؛ “کسی که بالاخانه را اجاره داده است.” امروزی ها می گویند؛ “شوت”، قندیج” و یا، “بی کلاج”. نامش را هرکس به گونه ای می خواند، اما چرایی پیدایش آن را کمتر کسی می داند. هدف من هم در اینجا پرداختن به ریشه های آسیمه سری نیست. این کار را می گذاریم برای زمانی دیگر. در اینجا می‏خواهم، سخنی از پورِ سینا را با این چگونگی پیوند دهم. وی گفته است که؛ دو چیزچراغ عقل خاموش کند؛ رشک و بیداد. گمان نمی کنم که روانشناسی ِ مدرن بتواند ” چیز” ِ سومی به این سخن بیافزاید. گونه ی نخست ِ این چگونگی را همگان دیده اند؛ سرگذشت عاشقی که برروی رقیب عشقی ِ خود آتش می گشاید و یا برروی معشوقی که رقیب را براو رجحان داده است، اسید می پاشد. روزنامه ‏ها هرروزه پُر از گزارش و داستان در این باره است.

نمونه ی کردارهای ناشی از بیداد نیز، در رسانه های همگانی بسیار است اما کمتر کسی به ریشه های آن می پردازد. نوجوان فلسطینی ای که خانه اش را برسر خانواده اش خراب کرده اند و او را یتیم و تنها در اردوگاه پناهندگان رها کرده اند،زمانی خبرساز می شود که وی آسیمه سر و بیمار، به پیشنهاد گمراهانی که سوراخ دعا را گم کرده اند، کمربند انفجاری به کمر خود می بندد و به میان مردم ِ بی گناه کوچه و خیابان می رود و این گونه، به خیال خود، داد از بیدادگران می ستاند!
…………….
۱.                Stress
۲.                  Distress

***

۴۶۷. فروردین
(پیشکش به هادی خرسندی)

چه خاطره‏ هایی در چنته ی این هواست!
یاد ایرانی که دیگر نیست
بوی بارهنگ و بادیان در پسکوچه های کودکی
طعم نمناکِ هوای زاینده رود
که دیگر نه زاینده است و نه رود
و یاد روزی که جهان معنا داشت

چه خاطره‏ هایی در چنته ی این هواست!
یادِ تو
یادِ کوچه ی خالی
و پرندگان شعله وری
که در سپیده دمان پرکشیدند
و هر معنا را با خود بردند

چه خاطره‏ هایی در چنته ی این هواست!

***

۴۶٨. با ســـنایی


ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
(سنایی)
……….

ای با خبر از ساختنی، پاختنی
عشق آمدنی بود، نه انـداختنی

https://akhbar-rooz.com/?p=36628 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x