شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (۷۹) – ابراهیم هرندی

 

۵۱۸. زلزله، دین و حکومت.

رویدادهای ناگوارِ طبیعی،‌ تهی بودنِ دین و حکومت از حقیقت را بَرنما می کنند. این چگونگی در کشورهایی مانندِ ایران، بسیار پُرنماتر می شود و پوچی و بیهودگیِ این دونهاد را آشکارتر می کند. هربار که زلزله ای، ‌سیلابی،‌ طوفانی، گردبادی،‌ شهر و روستایی را در هم می کوبد و مردمی را بخاکِ سیاه می نشاند و یا آتشی، جنگلی را خاکستر می کند،‌ دو پرسش بسیار بنیادی در ذهن بسیاری از مردم شکل می گیرد و بازتاب های آن به گسترهٔ همگانی کشیده می شود. نخست این که اگر جهان را خدای رحمان و رحیمی برای رفاهِ بندگان خود می گرداند، معنای رخُدادهای ویرانگر و بنیان کن چیست؟ چرا آن آفریدگارِ بخشنده و مهربان، بناگهان شهری را برسر بندگانِ خود خراب می کند و دوزخی از آن بپا می کند؟ این پرسش های بی پاسخ، پوچی باورهای دینی را برهنه می کند و دین را از محتوا تهی می سازد. برای همین هم هست که حکومت اسلامی،‌ اندی پس از هر رخدادِ ناگوار طبیعی، لشکری از آخوندهای ورّاج خود را به سوی آن دیار می فرستد.

رخُدادهای ناخواستهٔ طبیعی، پوچی و بیهودگی حکومت را نیز نشان می دهند، ‌زیرا که حکومت هایی مانندِ حکومتِ ایران، وانهادهای تاریخی نظامِ شاهان زورگوی گذشته اند که حکومت را دستگاه چاپیدن کشور می خواستند. در این حکومت ها، مردم فقط تکلیف و وظیفه دارند و نه حق. جهانِ ذهنیِ حاکمان، جهان قاپیدن و چاپیدن و خوردن و بردن است. در آن جهان، اگرچه همیشه، همه چیز بنام مردم از سوی آنان انجام می شود، اما در حقیقت، مردم همیشه دشمن پنداشته می شوند و دستشان از اداره امور کشور کوتاه است. این گونه است که حکومتِ کنونی ایران نیز، نه آمادگی برای واکنش آنی به رویدادهای ناگهانی دارد و نه برنامه ای در برابرِ چنان رخدادهایی. حکومت ها، با فرهنگِ خدمت به مردم بیگانه اند و کشور را گاوِ فربهی برای دوشیدن می پندارند و نه گستره ای برای کشورداری و ادارهٔ امور همگانی. از اینرو،‌ پس از هر ویرانیِ ناشی از زلزله و سیل و آتش سوزی، حکومت و عمله و اکرهٔ آن،‌ نه تنها چیزی از گرفتاری های مردم کم نمی کنند، بلکه با اقداماتِ‌ دست و پاگیرِ خود، گرفتاری ها را افزونتر می کنند. آن ها شهرها و روستاهای ویران شده را، پس زمینه ای برای عکس ها و فیلم های رسانه ای خود می خواهند و پس از آن نمایش های رسانه ای،‌ هم میهنان داغدیده ما را سرگردان و بی خانمان بحال خود رها می کنند. چنین است که می گویم که رویدادهای ناگوارِ طبیعی،‌ تهی بودنِ دین و حکومت از حقیقت را بَرنماتر می کنند و پوچ بودن آن ها را آشکارتر.   

“حکومت” چیزی ست و، “دولت”، چیزی دیگر. حکومت و دولت دو نهاد متفاوت در دو سوی کشاله سیاست است. دولت، نهادی مدنی‏ ست که کارداران آن از سوی مردم برای زمانی چند برگزیده می ‏شوند. اما حکومت، گسترهٔ فرمانروایی گردنکشی زورمند ا‏ست، که با شکست دادن گردنکشان و یاغیان و اوباش واراذل دیگری که در سرزمینی آهنگ سردمداری دارند، به قدرت می رسد و خود را همه کارهٔ آن سرزمین و فرمانفرمای جان و جهان مردم می‏ انگارد. اگر دولت هماره به مردم بدهکار است و خود را خدمتگزار مردم می ‏داند، حکومت، همواره از مردم بستانکار است و همگان را کرُنشگر و ستاینده خود می ‏خواهد. دولت به مردم حساب پس می‏ دهد و حکومت از آنان حق و حساب می ‏ستاند. دولت ‏ها، برنامه‏ های گوناگونی دارند، اما حاکمان هرکس و در هرسرزمینی که باشند، تنها یک برنامه دارند و آن همانا نگهداری جایگاه و پایگاهِ خویش است. دولت نماینده مردم است و حکومت دشمن مردم.

دولت، نهادی مدنی، تاریخی، انسانی‏ ست که پیدایش آن در گرو پیشداشت‏ های فرهنگی و اجتماعی ویژه ‏ای ‏ست. اما حکومت، برآیندی از ذات خویشتنخواه و جانوری انسان است که نیازی به پیش زمینهٔ فرهنگی و اجتماعی ندارد. این چگونگی در میان گلهٔ گرگان و درندگان، شکل گیری خودبخودی دارد و ذات تمام خواه هر زینده، زمینه ساز آن است. با این حساب، می‏ توان گفت که حکومت ساختاری طبیعی و همسو با طبیعت جانورانِ جنگلی دارد، اما دولت، برآیندی از خوی انسانی، آرمانخواه و فرهنگمند اوست. چنین است که نهاد دولت و دولتمداری، مانند همه دستاوردهای دیگرِ انسانی، نیازبه نگهبانی و پیرایش دارد.

پس با چشمداشت به آنچه گفته شد، سخن ما در اینجا درباره دولت نیست، زیرا که دولت و مردم را نمی ‏توان جدا از یکدیگر پنداشت، چون هرآنگاه که دولتی به جدا شدن از مردم و خواست آنان بگراید، خودبخود با رای مردم کنار زده می ‏شود. سخن در اینجا برسر حکومت است که هماره مردم را با زور کنار می ‏زند و بنام آنان و بجای آنان حقوق همگان را پایمال می ‏کند . حکومت‏ ها در گذار تاریخ، هماره و در همه جا، راهزنان حقوق مردم بوده ‏اند و مردم هماره و درهمه جا، کوشیده ‏اند که خود را از آسیب آنان دور بدارند. تاریخِ بخش بزرگی از زندگی انسان برروی زمین، کارنامه کشش ‏ها،‏ کوشش‏ ها، کنُش‏ ها و واکنش ‏های میان آدم ‏ها و حاکم ‏ها بوده ‏است. از سویی مردم برآن بوده ‏اند تا از آسیب‏ حاکمان بدور بمانند و دسترنج خود را از دیدرس آنان دور بدارند و از سوی دیگر حاکمان هماره در پی راهیابی به ذهن همگان و بازسازی ارزش‏ های آن در راستای سود و زیان خویش بوده ‏اند. این راهبرد با کمک دین و اخلاق و ایدئولوژی رُخ می‏ دهد.

لویی آلتوسر، فیلسوف نامدار فرانسوی در درنگی ژرف به این نکته پرداخته‏ است که چگونه شیوه همردیفیِ سازه‏های تولید، زمینه سازِ کارکرد ذهن انسان و جان و جهان او می‏شود. وی برآن است که درونی ‏ترین خواهش‏ های انسانی، ساختاری فرهنگی- اجتماعی دارد و آبشخور هر اندیشه خصوصی، ایدئولوژی حاکم بر زمان است. از این چشم ‏انداز، آگاهی و اندیشه انسان درهر دوره، زمانمند، سیاسی و دستکارِ شیوه تولید در جامعه است. این چگونگی ساختاری ناخودآگاه دارد و بسیاری از مردم،‌ بی که بخواهند با آن همراه می‏شوند. برای نمونه، در تاریخ مدون ایران، پیروزی‏ ها بنام شاهان نوشته شده است و شکست‏ ها بنام مردم ایران. می‏گویند؛ کورش، چنین و چنان کرد و یا نادر هندوستان را گرفت. اما در آنجا که سخن از شکست می شود، آن را به حساب مردم می ‏گذارند و – برای نمونه – می‏گویند و می نویسند؛ شکست ایران از روسیه و نه شکست فتحعلی شاه از روسیه.

——
۱. دوستی برمن خُرده گرفته‏ است که جداسازی گفتمان های “حکومت” و، “دولت”، به گونه ‏ای که من از آن ها می نویسم، در فرهنگ و زبان انگلیسی وجود ندارد و واژه،“Government” در آن زبان، هم برای حکومت بکار می‏ رود و هم برای دولت. این سخن، مرا بیاد سخنی از احمد شاملو می اندازد که در پاسخ به کسی که به او نوشته بود؛ به این نوع شعر به زبان انگلیسی می ‏گویند؛ “شعر آزاد”، نوشت که؛ در انگلیس هم روستایی هست که به آن می‏گویند؛ “لیتل راک”، خُب، که چی؟” این که در زبان انگلیسی حکومت و دولت را یکی می ‏دانند – که البته چنین نیست – هیچ پیوندی با سخن من ندارد. معنای سخن این دوست این است که اگر دریافت ‏های ما با آنچه انگلیسی ها می ‏گویند، جور در نیاید، درست نمی ‏تواند باشد. یعنی آنچه آن ‏ها گفته ‏اند و نوشته ‏اند، باید سنجه‏ های راستی و درستی برای ما باشد!

***

۵۱۹. مرا معلم عشق تو، شاعری آموخت

به گمان من، شعر، زبان عشق است، ‌زیرا که عشق، تنها آلیاژ شعر است. آلیاژهای دیگر، هرچه زمانمند و آبرومند و به گفتهٔ جوانترها، “کول” و “خفن” نیز که باشند، چیزی فراتر از مُدِ روز نمی توانند باشند و با گذرِ زمان رنگ می بازند. چنین است که در نگاهِ من،‌ شاعری که عاشق نیست،‌ شاعر نیست. شاعری که هماره نیم نگاهی به “جهاتِ اربعه” دارد و جنس اش را برای زمان و مکان خودش جور می کند و مضمون های نان و آب دار کوک می کند،‌ در خوشبینانه ترین تعریف،‌ مهرجویی زبانباز و یا قافیه پرداز است. مانندِ گدایی که فراخورِ سن و سال و حال و روز مشتری اش، دعا می کند. زبانباز و قافیه پرداز،‌ در پیشگاه تاریخ – بی که خود بدانند و با بخواهند – قافیه را خواهند باخت. نه، بهتر است بگوییم که آنان در این روزگار، پیش از آن که بیایند، قافیه را باخته اند.

تنها، “عشق” است که زبانِ روزمره برای بیان اش ناکارآمد می نماید. پدیده های دیگررا کم و بیش می توان با همین زبان تعریف و تفسیر کرد. پس عشق را زبانی دیگر باید. عشق، شعر را چراغان می کند و زبان شعر را درخشان و تابناک. عشق، کیمیای رستگاری ست و شعر،‌ زبانِ آهنگِ رسیدن. آهنگی که تا جاودان انسان را روان و دوان می دارد.

در جهان چیزهایی هست که میلیون ها سال پیش از ما پدید آمده اند و چشم براه ما هستند. برخی از آن ها در پی دست اندازی به تن ما هستند، مانند؛ میکروب ها، باکتری ها، ویروس ها و قارچ هایی که تن ما را گستره ای برای دست اندازی و چریدن می دانند و می خواهند. میکروب وبا،‌ طاعون،‌ سل. ویروس های سرطان، ایدز، مالازیا و باکتری های گوناگونی که در یکی، دو روز، کلک آدم را می کَنند. برخی نیز،‌ انگل های ذهنی مانند؛‌ دین، مذهب، غیرت، نفرت، خاک و خون که آدمیان را از یکدیگر جدا می کنند.

جهان،‌ جایی سرد و خاموش و بی خیال از خوب و بد ماست. در چنین جهانی که فرمانِ نزدیک به هیچ کارش در دست ما نیست، تنها با عشق می توان تن و جانِ خود را روئینه کرد.

***

۵۲۰. پیوند

زن، زمینگیر و ناتوان، عُمری نالید و مرد، دم برنیاورد. اما تا زن دم فرو بست، مرد ناله آغازید و دیگر هرگز دم فرو نبست.

***

۵۲۱. شعر

کیست که لبی تر کند از این چشمه
و تشنه نماند
و تشنه نمیرد؟

کیست که در این دایره باشد،
و، باشد؟

گردانِ گردون توام
آنسان که می خواهی ام
افسانِ افسونِ تو
نزدیکتر بیا
چیزی نمانده است

بیهوده بود هرچه که بی تو.
اکنون توام
توام من
من|،
تو
چه واژه های تهی از ترانه ای!

***

۵۲۲. انسان کنونی، انسان پُفدار.


یاخته های تن جانوران در هنگام آسیب و آزردگی برمی آماسند تا هم دارندهٔ خود را از بکارگیری عضو آسیب دیده بازدارند و هم روندِ‌ بهبود را شتاب بخشند. این چگونگی،‌ بخشی از پروسهٔ درمانِ‌ طبیعی هربیماری ست. آماس، چون درد، تب،‌ عرق، لررش،‌ سُرفه، قی و اسهال،‌ آژیری هشدار دهنده است که حلقه ای از یاخته های پُفدار را گاه با چرکاب و التهاب، دورادورِ بخش آلوده و یا آسیب دیدهٔ می نشاند تا از پخش شدنِ باکتری و ویروس در بدن بکاهد. اما زمانی که این آژیرِ برآیشی، در بخشی از بدن، درکار است، نشان از بیماری خطرناکی می تواند داشته باشد. البته ما تنها می توانیم که آماس و برافروختگی های روپوستی را ببینم و آن ها را درمان کنیم. بخشی بزرگی از آماس های هشدارد هنده در درون تن انسان، در پاسخ به خراش ها، سوختگی لیزری و بیماری های عفونی مانندِ سرطان پدید می آیند که تنها با آزمایشِ خون واندازه گیریِ پروتئینی در خون، بنام (CRP)۱ می توان از وجودشان آگاهی یافت.

آن همه را نوشتم تا برسم به این نکته که درهر شیوهٔ زیستی،‌ یکی از آژیرهایی که برشمردیم (درد، تب،‌ عرق، لررش،‌ سُرفه، قی و اسهال)‌ بیش از دیگر آژیرها کارا می شود. این آژیر در روزگارِ ما،‌”آماس” است. این چگونگی از آنروست که یاخته های جانوران – بویژه انسان که خوراک اش را پیش از خوردن با پختن و بو دادن و سرخ کردن و جوشاندن و برآتش نهادن، می پزد و با چاشنی های زیانمند مانند نمک، شکر، نرمساز، رنگ، الکل، مزه ها و چربی های صنعتی و….می آلاید،‌ هماره دستخوش بارش عنصرهای شیمیایی آماس آورند. این عنصرها، از مولکول های فلزات گرفته تا مواد شیمیایی و افزونه های خوراک – پرداز، هر روز و شب با تن و جان آدمی در کشمکش و نبرد هستند. عنصرهای زهرآگین، دستگاه گوارش و خون انسان را می آلایند و سیستم نگهبانی تن،‌ در پاسخ به زیانکاری و زیانباری آن ها، ‌یاخته های آلوده را برمی آماساند تا از آن ها زهرزدایی کند. تن آدمی هرآنچه را نمی شناسد،‌ مهمان ناخوانده می داند و به نبرد با آن ها برمی خیزد. آماس،‌ برآیندی از این نبرد است که در پاسخ به آلودگی هوا، کاربردِ روزافزونِ ‌کودهای شیمیایی،‌شوینده ها و عطرهای مصنوعی و نیز گازهای سمی که از لوازم خانگی مانند فرش های ماشینی و تشک های ابری و لباس های پلاستیکی و وسایل لاستیکی و نوشابه های گازدار برمی خیزند و موج های زیانباری که از دستگاه های برقی و گازی مانندِ وایفا، تلفن، تلویزیون، مکرویو و جاق گازی منتشر می شوند است. چنین است که انسان مدرن را انسانِ “پفدار” نیز می خوانند.۲

تا پیش از دسترسی انسان به آب فیلتر شدهٔ سالم، اسهال، بزرگترین کُشندهٔ انسان بود و وبا و طاعون، مهمانان ناخواندهٔ‌ همیشگیِ سرزمین های گرمسیری و، کوفت و حصبه و تراخم، بیماری های آشنای دیارانِ سردسیر. اکنون بیماری های آماسی، مانندِ؛‌ آرتوروز، آسم، سل،‌ روماتیسم، ورمِ روده، زخم معده، آنفلوانزا، آماس دهان و دندان،‌ سینوزیت و شمار زیادی از آلرژی ها و سرطان های بیدرمان، همه در ردهٔ بالای فهرست بیماری های شهرنشینان کشورهای جهان نشسته است. فراتر از آن،‌ پژوهش های چندی نشان داده است که پیوندهای یکراستی میان برخی از ناخوشی های روانی و آماس های آشکار، در بخش هایی از تورینهٔ‌ کلاف گونِ مغز وجود دارد.۳   همچنین برخی از تئوریسین های روانشناسی آلترناتیو برآن اند که گونه ای آماس ذهنی نیز هست که انسان را به بزرگ نمایی نابخردانهٔ پدیدهای کوچک وامی دارد. نمونه این گونه آماس؛‌ رفتار بیمارانی ست که ریسک های کوچک را بزرگ می انگارند و همیشه نگران بلاهایی هستند که هرگز بسراغ آن ها نخواهد رفت. یکی از بازتاب های کرداری این گونه بیماری ها وسواس است. کسی که روزی ده ها بار، دستان خود را می شوید تا از آلودگی دور بماند،‌ آنکه بارها به قفل در دست می زند، مبادا که بازمانده باشد، یا کسی که در هر سخنی،‌ ردپای اندیشه ای ناراست و موذیانه می بیند، همه نمونه هایی از این چگونگی ست. نمونهٔ دیگر،‌ کسی ست که از آمیزش جنسی بخاطر هراس از بیماری های احتمالی ناشی از آن مانندِ سوزاک،‌سفلیس و ویروسِ ایدز می گریزد. یا آنکه هرگز پا به آسانسور نمی نهد و نیز کسی که از ترس تصادف، هرگز پا در هیچ گونه خودرو،‌ از درشکه تا هواپیما نمی گذارد.

نمادِ دیگری از آماس ذهنی،‌ پیله کردن به کسی یا چیزی به شیوه ای پذیرش ناپذیر و نابخردانه است. کسی که ده ها و گاه صدها کلاه می خرد، اما هرگز کلاه برسر نمی گذارد. یا آنکه خود را ناگزیر می داند که از هرگونه ناخنگیر، یا پاشنه کش و یا کراواتی که به بازار می آید، نمونه ای بخرد. پیله کن ها، آماس ذهنی دارند و گاه انبارهایی پُر از جنسی که به آن “بند” می کنند و می خرند و هرگز بکار نمی برند.      

تنِ انسانِ شهر نشینِ کنونی، تنی آماسیده است. جگرِ چنین انسانی، که پادگانِ پادبانی سلامت و بهداشت خون اوست،‌ هماره در کارِ پادزهرسازی و پاتک زنی و پدافند، در پاسخ به خوراک، نوشاک و هوای ناپاک و ناسالم است. این چگونگی،‌ سبب شده است که خون انسان شهرنشین کنونی، ناسالمترین خون در میان جانوران باشد و کمپانی هایی که داروهای آماس- کاه می سازند، در زمره سودآورترین شرکت های جهان باشند.۴

……………………..
۱. C-Reactive protein (CRP)، این پروتئین را جگر جانوران برای مبارزه با آماس های تن می سازد و در خون رها می کند. چنین است که از روی اندازهٔ این پروتئین در خون انسان می توان به وجود بیماری هایی مانند؛‌ سل،‌ سرطان، آرتروز و حتی احتمال سکته در آینده پی برد.

۲. draxe.com

۳. www.health.harvard.edu
www.integrativepsychiatry.net

۴. en.wikipedia.org
   کمپانی سلجین در امریکا نمونه ای از این کمپانی های سودآور است.   

***

۵۲۳. پُل

خرش از پل گذشت و پُل فروریخت
عجب! تا رفت، پُل در پشتِ او ریخت

تمام رهـــــروان دیـدنـد، از دور
که او بگذشت و پُلِ، در پیشِ رو ریخت

سبو بشکست و ساغر سرنگون شد
صدای پای باده، از سبو ریخت

یکی گفت؛ “آبرو را برد با خود.”
یکی دیگر بگفتا؛ “آبرو ریخت.”

همه گفتند؛ “این کارِ خدا بود.”
خداوندا، تو کردی یا همو ریخت؟

خداوندا چگونه، چون، چنین شد
که پل یکباره و بی گفتگو ریخت؟

پلی که سال ها دربین ما بود
چرا آجر به آجر، موبمو ریخت؟

توئیت آمد که؛ “هان،‌هشیار باشید
که پُل را نامسلمانِ عدو ریخت.”

نه کس رفت و نه کس آمد از آن پس
خرش از پل گذشت و پُل فروریخت

https://akhbar-rooz.com/?p=36573 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x