جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

یـادداشـت های شـــــبانه: (۶۵) – ابراهیم هرندی

 
۴٣۶. بحثِ شیرینِ ساکس و مسکوس!

جنگل مولای علوم مقدس اجتماعی اسلامی، کم کم دارد ببار می نشیند و میوهای نوبرانه می دهد. چندی پیش در وبگردی های شبانه ام، رسیدم به مقاله ای درباره عشق در جهانِ مدرن، در “سایت علمی دانشجویان ایران۱.” در آن مقاله، نویسنده از چشم اندازِ حکمت ولایی به بحث شیرینِ ساکس و مسکوس پرداخته است و مقاله را به فاتحه ای برای مرگ عشق در جهان مدرن، به پایان برده است. اگرچه خودِ مقاله، ارزش خواندن ندارد، اما آنچه در آن ذهن انگیز است، برابرنهادهای زبانی او در برابر عشق و عاشق و معشوق است. نوشته است که؛ “امروزه دیگر عشق و عاشق و معشوق وجود ندارد بلکه آنچه وجود دارد سکس و ساکس و مسکوس است.”
نویسنده سپس آورده است که؛

“البته در فروکاهش عشق به صرف سکس و از میان رفتن عشق های شورانگیز تنها نظام سرمایه داری مقصر نیست بلکه از میان رفتن تقیدات اخلاقی و دینی که ناشی از حذف دین و اخلاق و معنویت از صحنه رسمی جامعه است. در واقع حذف اخلاق و دین موجب شده در محیط های مختلف ، اعم از محیط کار و یا محیط درس و یا هر محیط دیگر ، زن و مرد و دختر و پسر بی هیچ مانع و مانعی در بین هم بلولند و در نتیجه دیگر هیچکدام از این دو جنس آن شکوه و فره ای که قبلا برای هم داشتند را نداشته باشند . به عبارت دیگر در دوران سنت چون میان دختر و پسر هزار حصر و حجاب وجود داشت این حجاب ها به عطش آتشین افراد به یکدیگر می افزود و آنها را شیفته تر و شوریده سرتر و در عین حال وفادارتر و ایثارگرتر می کرد.”

نوشتارهایی از این دست نشان می دهند که مراد از گفتمانِ بازگشت به علوم اسلامی، بازگشت به چشم انداز خرافی و آخوندیِ دورن صفوی ست و نه نگرش و اندیشه های کسانی چون پورِ سینا و فارابی که آنچه را درباره شهوت و هوس و عشق گفته اند، هم امروز می تواند دانشجویان و دانشمندان گستره انسان شناسی را به درنگ وادارد.
…………….
www.daneshju.ir


   

***

۴٣۷. آینـــــده

آینده، گفتمانِ تازه ای در جغرافیای خیال ِ ذهنیت ایرانی ست. در تاریخ و ادبیات گذشته، هر جا سخن از فرداست، مراد، فردای قیامت است و نه فردای تاریخی. آینده، بعنوان گفتمانی ذهنی، پس از دوران روشنگری مدرن شکل گرفته است. دیروز و امروز و فردا، مرزبندی زمانی تازه ای است که زمانی معنا پیدا می کند که مرزی میان گذشته و اکنون باشد و انسان، آینده را دگرگونه تر از اکنون در پیش آیند فردا بخواهد و بپندارد.

آنجا که زندگی هماره همگون و یکسان- گذر است، فردا معنایی ندارد. فردا، هنگامی معنادار می شود که انسان، زندگی را روندی روان و به- شونده بداند و یا بخواهد. فردای این چنینی، فردای انسان اینجایی و اکنونی و سکولار است که هر روز را بهتر از روز پیش می خواهد. چنین است که اقتصاد دانان، فصلی را که با فصل پیش از آن، ترازنامه مالی همگونی دارد، فصل رکود می خوانند. همگونی و همسانی دو فصل پیاپی برای انسان مدرن، واماندگی و جاماندگی معنا می شود. چیزی که در دنیای پیش از آن، روندی پسندیده و رستگارنده بود. درآن روزگار، دگرگونی ترفندی ناروا پنداشته می شد که “بدعت”، نام داشت. چیزی که در دورانی نه چندان دور، بر” ساعی و بانی” اش لعنت می فرستادند.

***

۴٣٨. وَالـتِّینِ وَالزَّنبُور!؟

خانواده انجیر، یکی از کهن ترین خانواده های گیاهی زمین، از رسته توت هاست که گیاه شناسان، تاریخ کشت آن را تا ده هزارسال پیش از میلاد مسیح رد یابی کرده اند. این میوه، نخست در سرزمینی که اکنون خاورمیانه خوانده می شود، از درون توت سیاه برآمده است و راه خود را از آن رسته گیاهی جدا کرده است. برخی از گیاه شناسان، برآن اند که انجیر، در زمانی نزدیک به دویست میلیون سال پیش، در تالاب های جنگلی جنوب فلات ایران بجهان آمده است. هم اکنون نیز، آن بخش از خاک ایران که استانِ فارس نامیده می شود، دارای بهترین انجیرِ دیمیِ جهان است و تا چند دهه پیش، بزرگترین گستره ی چنین میوه ای در جهان. انجیر، در ادیانِ ابراهیمی، میوه آسمانی و مقدسی پنداشته می شود و در تورات و قرآن، از آن سخن رفته است. از اینرو، در فرهنگ پیروان ِ این دین ها، انجیر، جایگاه ویژه ای دارد و در کتاب های کهن آن ها، سودهای فراوانی برای آن نگاشته اند.

اما از دیدگاه برآیشی، انجیر جایگاه تخم ریزی زنبوران انگلی مانند رنبور مِسی ست. اگر انجیر رسیده ی تازه ای را، بگونه ای که در کلیپِ لینک (۲) آمده است – از درخت بچینید و باز کنید، آشکارا انبوه زنبورک های نورسته ای را که در آن، در حال لولیدن خواهند بود، می توانی ببینی.

داستان این گونه است که انجیر، حلقه ای در چرخه ی زیست ویژه ای ست که نقش آن، بستر سازی برای زنبوران مِسی می باشد. این زنبورها در فصل گره افشانی، از سوراخی که در زیر هر دانه ی انجیر است، بدرون آن راه می یابند و پس تخم گذاری بر روی تخمک های شکوفه انگور، برخی از آن ها را گرده افشانی می کنند. چون زنبورِ مادر، پیش از ورود بدرونِ انجیر، بال های خود را از دست می دهد و نیز بینایی ندارد، راه بازگشت به بیرون را نمی یابد. پس درون انجیر می ماند و می میرد. از اینرو در درون هر زنبور، شماری تخم زنبور و کالبد یک زنبور مرده وجود دارد که پس از چندی دگردیسه می شود.

همزیستیِ انجیر و زنبور، ریشه در نیاز آنان بیکدیگر دارد. انجیر، میوه ای ست که تخمک های آن در درون پوسته اش می رویند و نمی توانند، گرده گل ها را از راه باد بگیرند. از اینرو، این میوه برای ماندگاری نسل خود در جهان، زنبورهای ریزِ مسی را بدرون خود برای گرده افشانی، فرا می خواند و در برابر آن کارشان، بستری ایمن برای تخم گذاریِ آنان فراهم می کند. این همزیستی سودی بُرد- بُرد برای این دو جاندار دارد. چنین است که هر دانه ی زنبور، از چشم اندازِ برآیشی، گورِ یک زنبور و گهواره ی زادگان اوست.
. …………..
www.youtube.com
www.youtube.com

***

۴٣۹. شعر

سیاهه دارِ آب های رفته است
و تشنه ترانه های بی نوید.
چه آدمی!؟

زمین، زمینه مناسبی برای بودن است
و آسمان، بهانه ای برای بال و پر زدن
دل از زمین و آسمان بریده است
بیاد شیرهای سنگی هزاره های دور.
نمی گریزد از گدُار ِ بی گذار ِخود دمی.

میان ذهن و زندگی،
چه دوزخی ست زنده خوار!
چه راه ها و چاه های درهمی!

***



۴۴۰. تمدن، فرهنگِ پذیرشِ مدارا با دیگران است.


اگر تمدن را داشتن و پذیرشِ پیش نیازهای زندگی شهری تعریف کنیم. آنگاه می توانیم بگوییم که تمدن، فرهنگ پذیرشِ مدارا با دیگران، بویژه ناآشنایان و همزیستی هنجارمند و بی ستیز با آنان است. زندگی گروهی نیازبه هنجارهای ویژه ای دارد که یا ریشه در ساختارِ ژنتیک جانوران گروه زی دارند، مانند؛ زندگی بسیاری از پرندگان، مورچگان و گرگ ها، و یا از نهادهای اجتماعی مایه ور می شود مانند، رفتارها و کردارهای اجتماعی انسان. جامعه جانوران، بی که آن ها بخواهند و یا بدانند، هماهنگی و نظمی اُرگانیک دارد که هدفِ آن برآوردن نیازهای همه ی افرادِ گروه است. آن هماهنگی، هرگاه نیز که برهم زده شود، خودبخود گرایشی به بازگشت بسوی ساختار آغازینِ خود دارد. جامعه انسانی نیز، در بررسی نهایی، برآیندی از کردارهای پایدار برآیشی اوست، اما فرهنگِ رفتاری آن، بسی بازتر و آزادتر از جامعه جانورانِ دیگر است. انسان نیز، چون دیگر جانورانِ گروه زی، به آسانی می تواند در گروهِ کوچکِ همخونِ خود، با خویشاوندان اش بزید و از سودی که زندگی گروهی دارد، بهره مند شود. اما زندگی با دیگران، در گستره بزرگتری بنام شهر که در آن رشته ی پیوند مردم، حقوق شهروندی آنان است، کاری بسیار دشوار و ناطبیعی ست. پژوهش های برآیش شناسی نشان داده است که انسان می تواند در هر زمان، با نزدیک به ۵۴ نفر، دوستی و مراوده و نشست و برخاستِ سودمند داشته باشد و هر شماری فراتر از آن، به دوستان فیسبوکی انسان مانند می شوند که می توانند دوستانی بیگانه باشند که ما نه آن ها را دیده ایم و ای بسا که هرگز نیز نبینیم و نشناسیم.

زندگی گروهی قبیله ای که تاریخی چند ده هزارساله دارد، زندگی ساده ی گروه های همخون انسانی ست که قوانین درونگروهی هریک، ریشه در تجربیات سودمندِ زیستبومی و خواهش های غریزی آنان دارد. در این شیوه زیستی، مفهومِ “خودی” با چشمداشت به حضور مردمِ قباِیِل دیگر تعریف می شود. دیگرانی که ناخودی و بیگانه پنداشته می شوند و کاربردِ گذشت و مدارا در پیوند با آنان، تنها در جایی که سودی برای قوم و قبیله خودی داشته باشد، پسندیده است. اما هنگامی که انسان از خاک و خون می گذرد و به فرهنگِ شهروندی می رسد، ناگزیر از همزیستی با افراد و گروه های دیگری ست که سود و زیان همگونی با آن ها ندارد. این چگونگی، نیاز به آگاهی از حضور دیگران و پذیرش حقوقٍ شهروندی آنان دارد. تا زمانی که کسی از حضور دیگران در جهان، با حقوقی همانندِ خود آگاه نباشد و آنان را لولندگانی فرودست تر از خود بداند، هرگز آنان را حقوقمند نیز نمی تواند بپندارد و به نیاز به رواداری با آنان نمی اندیشد. چنین است که می گویم؛ تمدن، فرهنگ پذیرشِ مدارا با دیگران، بویژه ناآشنایان و همزیستی هنجارمند و بی ستیز با آنان است.

تا زمانی که مردمان سرزمینی، آگاه از حضور یکدیگر در آن سرزمین نباشند، تاریخ در آن سرزمین، تنها روایت خیز و ستیز و گریز، میان گروه های انسانی همسایه، یعنی قبیله ها، آل ها، ایل ها و سازمان ها خواهد بود. این چگونگی در روزگار کنونی، شکل تراژیک و دهشتناکی بخود گرفته است. کشتارهای سال ۶۷ در ایران را می توان، نمونه ای از این چگونگی دانست که در آن گروهی، با انکارِ گروه های دیگر، دست به ریشه کن کردن آن ها زد. این رویدادها نشان از فرهنگ جنگل زیستی دارند و شوربختانه هر روز بر دامنه گستره آن ها در جان افزوده می شود.

***

۴۴۱. معجزه ی الهی!

هنگامی که اعضای شورای عالی انقلاب پا به اتاق گذاشتند، نگاهشان به ساعت ربع- زن افتاد که در تاقچه میانی آرام و خامونش نشسته بود و به گواهی عقربه هایش، در ساعت ده و بیست دقیقه از کار افتاده بود. یکی که خود را نقیبِ خود- گماشته ی گروه می پنداشت، با صدای بلند فریاد زد؛ “تکبیر”. چند نفری به هق هق افتادند و چندتای دیگرهم دستشان را به نشانه اندوه، جلوی چشمانشان گرفتند، اما زیر چشمی، باز صفحه ساعت ربع- زن را وارسی می کردند و لابد بین خوف و رجا مانده بودند و باورشان نشده بود که ساعت، درست در زمانِ مرگ امام از کار افتاده باشد. یکی با خود اندیشیده بود که آخر مگر ساعت، شیعه علی و پیرو خط امام است که با مرگ کسی از کار بیفتد. دیگری در حالی که با خود گفته بود، اینم یه بازی دیگه س، دستش را روی شیشه ساعت کشیده بود و بر سر ور وی خودش کشیده بود و با صدایی بلند، صلواتی بر محمد و آل اش فرستاده بود. یکی هم انگار که جعبه ساعت ربع زن را با جنازه امام عوضی گرفته باشد، روبروی آن نشسته بود و زار، زار اشک می ریخت و خدا را به روح آن امامِ همام، قسم می داد.
.
روز پیش در شهر چو افتاده بود که ساعت ربع زنی که در اتاق امام خمینی روی دیوار بوده، در زمان پرواز روح ملکوتی آن حضرت به ملکوتِ اعلی، تابِ این مصیبتِ عظمی را نیاورده است و درست در ساعت ده و بیست و دقیقه شب، از کار افتاده است. می گفتند که پرستاری که شب آخر بالای سر امام بوده، گفته بود که من ساعت همراهم نبود و در لحظه عروجِ امام، به ساعت دیواری نگاه کردم که آن لحظه تلخ ِ تاریخی را یادداشت کنم، دیدم ساعت ده و بیست دقیقه شب است. ساعتی بعد هم که می خواستم اتاق را ترک کنم، باز نگاه کردم و دیدم که ساعت در همان ده و بیست دقیقه از کار افتاده است.
.
حالا اعضای شورای عالی انقلاب آمده بودند تا آن معجزه الهی را با چشمان خودشان ببینند و ساعت را از بیت امام به موزه منتقل کنند و در فهرستِ اموال منقول انقلاب، به ثبت برسانند.
.
در این بحبوحه، آبدارچی امام گفته بود؛ بابا، وال لا، بل لا، این ساعت ماه هاست که از کار افتاده بود. اما هنگامی که یکی از برادرها به او توپید بود و با پرخاش ازش پرسید بود که؛ “عمو، تو بابی هستی یا کمونیس؟”، آبدارچی چنان خفخانی گرفت که هرگز دیگر یارای زبان باز کردن نداشت!

***

۴۴۲. قلکِ کــودکی

چرا دل بریدم؟
زقانون ِ سبزی که می زیست در من،
چرا دل بریدم؟

چرا با تب ِ چشمه های زلالی،
که از شور و نور و نوازش روان بود،
                                                نرفتم؟

چرا با خیالی که خوشتر،
زرنگین کمان بود،
نماندم؟
و از آنهمه آرزوهای شیرین،
            گذشتم؟
عجب سخت آسان گرفتم!
چرا قلک کودکی را شکستم!؟

میان ِ من و تو،
چه گمراه راهی ست !
چه چاهی ست!!
و از آنچه مانده ست،
آهی ست.

چرا دل بریدم،
از اندیشه ی سبزِ سبزه،
از آئینه ی چشم ِ چشمه،
و از هرچه شور و شدن بود؟
چرا دل بریدم؟

چه دیدم،
چه شد،
چون،
چگونه، کدر شد
زلالای ناب روانی که “من” بود؟

https://akhbar-rooz.com/?p=36640 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x