چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳

چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳

یـادداشـت های شـــــبانه: (۸۱) – ابراهیم هرندی

۵٣۰. درنگی در چند شعار.

در شعارهای خیزش های ناگهانی نمی توان و نباید زیاد باریک شد و ریزبینی کرد و آن ها را نمادِ خواسته های همگانی و یا نویدبخشِ آینده دانست. این خیزش ها از پایان خطِ امید، آغاز می شود و ناگزیری، ویژگی بنیادی آن هاست. در ناگزیری نیز، گریز از بایدها و شاید های خِرَدپذیر و تاریخمند دشوار است. از اینرو، آنچه در رویدادهای ناگهانی اجتماعی رخ می دهد را نمی توان، بازتابِ خِرَد جمعی دانست. انقلاب، نام دیگری برای گریزِ ناگزیرِ خشمِ خروشانِ مردم در انفجاری مهارناپذیر و بنیادکَن است. انقلاب، نمادِ شکستِ سیاست و حکومت است. البته هنگامی که همه راه ها بروی مردم بسته می شود و سیل خروشان خشم آنان به کوچه و خیابان سرریز می شود، حکومت را باید مسئول همه زیان ها و بازتاب های ناخوشایند آن دانست و پشتیبانِ خیزش همگانی بود.   

روانشناسی گروه چنان است که در هر گردهمایی، هرکسی، نقشی برای خود برمی گزیند. یکی مبصر گروه می شود، دیگری زمانپا (وقت نگهدار) ، یکی سخنگوی خودگزینِ گروه و دیگری سرکرده و فرمانده. حتی گاه یکی نیز مزه پران گروه می شود و در بزنگاه های تنش زا، با متلکی، گروه را آرام می کند. در بیشتر گروه ها این کارگزینی ها با شتاب و خودبخود شکل می گیرد، بویژه در گروه های خیابانی که زمان چندی نیز برای گزینش و گفتگو وجود ندارد. در این گونه تظاهرات، شعارها بدیهه گویی های فردِ خوش ذوقی ست، که دیگران آن ها را آسان و گویا می یابند. البته این شعارها می تواند با آداب و اخلاق و حقوق بشر نیز ناسازگار باشد. نمونه این شعارها در تظاهرات کنونی این هاست:

ما آریایی هستیم – عرب نمی پرستیم
=
خامنه ای الاغه
یه دستش ام چلاقه
=
کشور که شاه نداره
حساب، کتاب نداره
=
خامنه ای ذلیله
یه دستش ام علیله

البته در برابر این شعارها، شعارهای بسیار گویا و موجز و کوبنده نیز داده شد:

اسلامو پله کردند،
مردمو ذله کردند.
=
اصلاح طلب، اصولگرا
دیگه تمومه ماجرا
=
ملت گدایی می کندَ،
ملا خدایی می کند
=
خامنه ای حیا کن،
حکومتو رها کن

و این آخری که شعار دانش آموزان در شهر قهدریجان بود.

خامنه ای، خامنه ای
عجب تو بچه ننه ای

اما نکته این است که با این شعارها، نمادِ خواسته ها و داوری همگانی نیست و نمی تواند باشد.

***

۵٣۱. این بار ولی نواره!

بُره ای که از نوار ویدیویی مراسم رهبر سازیِ خامنه ای در شبکه های اجتماعی پخش شده است، سندِ تاریخی گویایی درباره بسیاری نکات شگفت انگیز درپیوند با روز و روزگار ماست. نکاتی که پرداختن بدان ها نه کارِ من است و نه در یک یادداشت کوتاه، گنجاندنی. اگرچه چندی از رویه ها و سویه های آن کلیپ را، برخی از مفسران سیاسی برشمرده اند، اما هنوز هزار نکته باریکتر زمو، در این نمایش کمدی- تراژیک می توان دید. یکی این که نبودِ حساب و کتاب و قانون، چگونه سبب می شود که ملای گستاخی مانندِ هاشمی رفسنجانی، این گونه بی شرمانه و بی هراس از بازتابِ کارهای خود، هرچه می خواهد بگوید و هرکار که می خواهد بکند! در فرهنگ های دیکتاتوری، عمله حکومت، گستاخانه هر چه می خواهد می گوید و می کند، زیرا که نه هراسی از قانون دارد و نه ارزشی برای کسی یا چیزی قائل است.

قانون، در کشوری مانندِ ایران، همیشه ابزاری برای ترساندن و گوشمالی دادن غیرخودی ها و تهیدستان و بی نوایان بود است، این گونه است که پیوستگان و وابستگان به حکومت اسلامی، در چهار دهه گذشته هرچه خواسته اند، گفته اند و کرده اند و کار را بجایی رسانده اند که اکنون کلیپ های کلماتِ قصارِ آن ها، در شبکه های اجتماعی جای جوک ها و مزه پراکنی های کمیک را گرفته است.

***

۵٣۲. جورِ دیگر باید دید.

خیزش همگانی کنونی در ایران، چنان ناگهانی و پیش بینی نشده بود که تا یکی دو روز پس از آغازِ آن نیز، کسی چیزی درباره آن ننوشت. اما پس از آن، بسیاری از “چیزنویس”: های حرفه ای، چنان این رویداد را ریشه یابی ژرفکاوانه کردند که انگار خودشان در برنامه ریزی آن دست داشته بوده اند. نوشته هایی را که من تاکنون در این راستا خوانده ام، دو نکته مشترک با هم داشته است؛ نخست این که هیچیک، هیچ نکته تازه ای در خود نداشته است و دیگر آن که همگی به واکاوی این پرسش که؛ چرا چنین شد، پرداخته اند. این واکاوی مرا بیاد سخنی از پروفسور ریچال گیبونز، استاد تاریخ دورانِ سیاهی که “قرون وسطا”: نام گرفته است، انداخت. وی می گفت که روزی دانشجویی از او پرسید که چرا قرون وسطا پس از هزار سال، بپایان رسید؟ پروفسور گیبونز پاسخ داده بودکه؛ زیرکانه تر این است که بپرسیم، چرا قرون وسطا هزار سال دنباله داشت؟ پرسش ما نیز باید این باشد که چرا این خیزش، پس از نزدیک به چهل سال شکل گرفت؟ چرا مردم کشوری در روزگارِ کنونی، چهل سال است که با حکومتی خرافی و خونخوار ساخته اند؟

***

۵٣٣. دوره ما دوره ترجمه است.

نزدیک به سی سال پیش، آقای نجف دریابندری در گفتگویی رسانه ای، در پاسخ به این پرسش که؛ چرا شما فقط ترجمه می کنید و خودتان کمتر می نویسید، گفت؛ دوره ما، دوره ترجمه است. از این دوره ها در تاریخ فرهنگ های دیگر هم سراغ داریم، مثل ترجمه آثار یونانی و سریانی به زبانِ عربی که زمینه باروری زبان عربی شد و دروه ترجمه آثارِ عربی و یونانی به زبان لاتینی، که مقدمه رنسانس ایتالیا بود، و دوره ترجمه آثار لاتینی به انگلیسی و فرانسوی که یکی از موجباتِ جنبش معروف به “جنبشِ روشن اندیشی”:، بخصوص در فرانسه بود و بعد هم ترجمه آثار لاتینی و انگلیسی و فرانسوی به آلمانی، که جنبشِ معروف، “توفان و فشار” (اشتورم اوند درانگ) را به وجود آورد…۱

به گمانم دریابندری در این گفتگو، سربسته درباره وظیفه اهل قلم سخن گفته است. زیرا که دوره کنونی را در ایران به دوره قرون وسطا مانند کرده است و می خواسته است بگوید که در چنین دوران سیاهی، نویسندگان باید با ترجمه متن های کلیدی و پایه ایِ مدرن از دوران روشنگری، به جنگِ خرافه و خریّت با آخوندهای تاریک اندیش و قرون وسطایی بروند. اگر چنین باشد، نجف دریابندری را باید از انگشت شمار، نویسندگان هنگام شناسی دانست که هم درد را خوب می شناسندو هم درمان را. در روزگاری که تبِ جهانی شدن در میان نویسندگان و هنرمندان ایرانی بالا گرفته است، اشاره به اهمیتِ جهانی کردن ذهنیت و فرهنگ ایرانی، نشانی از دانایی و روشنفکری زمانمند است.
…………
با نجف دریابندی، درباره ترجمه، شعر و ادبیات. ماهنامه آدینه شماره ٣۷. مهرماه ۱٣۶٨. ص ۱٣ تا ۲۵.

***

۵۳۴. روزگـار ســـیاه

دوران میانی تاریخ اروپا را که با فروپاشی امپراتوری روم باستان در اوان سده پنجم ترسایی آغاز شد وهزار سالی دنباله داشت، قرون وسطا و یا “روزگار سیاه”۱ خوانده اند. سیاه خواندن این دوران از آنروست که در آن روزگاران، خرافه و خامی آنچنان فراگیر شده بود که، اندیشیدن، بزه کاری بزرگی پنداشته می شد و پادافره ای گران داشت. روزگار سیاه، روزگاری بود که بیشتر مردم را بهره ای از پرتو چراغ خرد نمی توانست باشد و نادانی و ناتوانی همگانی در سایه آموزه ها و اداره جامعه بدست کشیشان و کارمندان کلیسا آنگونه بود که توانایی تمیز نیک و بد برای کسی آسان نبود. این شیوه زیستی که انسان را از اندیشیدن می رماند و اندیشمندان را گوشمالی می داد، ذهنیت ویژه ای پدید آورده بود که می توان آنرا، “ذهنیتِ قرون وسطایی”۲، خواند. این یادداشت کوششی برای شناساندن این ذهنیت و برآیه های رفتاری و کرداری آن است.

گفتم که دروان میانی تاریخ اروپا، یعنی روزگاری که اروپاییان کنونی آن را روزگار سیاه تاریخ خود می دانند از سده پنجم آغاز شد و هزار سال دنباله پیدا کرد و با درخشش خورشید روشنگری از سده پانزدهم ترسایی، به زباله دان تاریخ اندر شد. این دوره هزار ساله در تاریخ اروپا، درازترین دوره تاریخیِ آن بخش از جهان است. دوره ای که تا چند سال پیش، تاریخ نگاران اروپایی از آن به آسانی می گذشتند و آن را روزگار سیاه خود می خواندند و ویژگی کانونی آن را، حکومت کلیسا برجامعه می دانستند. در چند سال گذشته برخی از اندیشمندان و تاریخ نگاران اروپایی این دوران را بیش از پیش در دیدرس و دسترس خود نهاده اند و اندک، اندک به این باورمی گروند که ریشه های اندیشه های مدرن را باید در گمای هزاره توی آن روزگار سیاه، پی جست. این چگونگی هم اکنون نورافکنِ کنجکاوی برخی از اندیشمندان غربی را در گستره ‏های آکادمیک، برروی شناسایی ذهنیت قرون وسطایی تابانده است.٣

به گمان من دنبال کردن روزگارِ سیاه اروپایی، برای ما ایرانیان نیز می تواند سودمند باشد. سیاهی در فرهنگ های هند و اروپایی، اشاره به ناتوانی در گزینش دارد. بینایی انسان که برترین حس از حس های پنجگانه اوست، تنها در پرتو نور، کار می کند. چشم انسان درتاریکی کارایی ندارد زیرا که انسان، جانوری روز- بیدار و شب- خواب است. این گونه جانوران، دایره ‏های طبیعی خیز و خواب ویژه ای دارند که با خورشید کار می کند. این دایره را ساعت زیستی (بیولوژیک) نیز می گویند.۴ یکی از برآیندهای این ساعت این است که انسان هر پگاه، با رویش خورشید می روید و با سرزدن آن سرزنده می شود و موج هستی و کار و کوشش در تن و جانش در نیمروز به اوج می رسد و سپس اندک، اندک با غروب خورشید، کارایی او نیز فروکش می کند و سپس‏ تر با تاریک شدن هوا، خواهش خواب در او در می گیرد. چنین است که برآیش شناسان، بهترین زمان برای پرداختن به کارهای دشوار و اندیشه – خواه را اندی به نیمروز مانده می دانند. پژوهش های چندی در این گستره، نشان داده است که بیمارانی که پیش از نیمروز جراحی می شوند، زودتر از آنان که پس از آن عمل می شوند، بهبود می یابند. نیز میزانِ مرگ و میر در میان آنان که در هنگامِ شب عمل می شوند، بسی بیش از دیگر بیماران جراحی شده است. پرت نشویم. ه

آنجا که نور نیست و چشم نمی بیند، توانایی گزینش با کاربرد بینایی از انسان گرفته می شود. روزگار سیاه، اشاره به روزگاری در تاریخ است که در آن انسان نمی توانست در پرتو چراغ خِرَد خود، نیک را از بد بازشناسد. روزگاری آنچنان تیره و تار که اندیشیدن ناممکن می نمود. در آن دوران، رد پای آموزه‏های کلیسا در همه سویه‏‏ های زندگی مردم دیده می ‏شد و گریزی از آن نمی‏ توانست باشد. این شیوه فرمانروایی، اندیشیدن را برنمی تافت و تکروی و آزاداندیشی را به بدترین شیوه مجازات می کرد. این چگونگی، ذهنیتی هراسیده و خالی از خویش پدید می آورد. ذهنیتی که خانه همه کس و خانه هیچ کس نبود. ذهن انسان، نهانخانه اندیشه ها و خیال های ویژه اوست؛ جایی که همه کمبودها و ناداری ها را درآن می توان جبران کرد؛ جایی که ندار می تواند خود را دارا بپندارد و زشت خویشتن را زیبا. جایی که زایشگاه همه پدیدارهای جهان و رویشگاه همه اندیشه های ممکن بوده است. پس اگر دین و آئین و مرام و مسلکی بخواهد که خود را در دل و جان مردم جا دهد، ناگزیر از دستبرد به ذهن آنان و جاخوش کردن در آن است. این چگونگی با خالی کردن ذهن، از دارنده آن آغاز می شود. ذهنیت قرون وسطایی، ذهنیتی “دیگر گزین”: بود. این ویژگی ریشه در فرمانروایی کلیسا بر کشورهای اروپایی در آن روزگار داشت که همگان را بره وار، پیرو آئین عیسوی می خواست و رستگاری را در دلسپاری و سرسپاری به فرمان های آن آئین می دانست.

آئین عیسوی مانند همه آئین های ابراهیمی، رستگاری را در تهی شدن انسان از خویش و سرسپاری به سود همگانی تعریف می کنند. از چشم انداز این آئین ها، سود و زیان هر جامعه، بسی بزرگتر و برتر از جمع سود و زیان یکایک ِ افراد آن جامعه است و خوشبختیِ فرد، تنها در پرتو خوشبختی جامعه معنا پذیر می باشد. پایه این گزاره ارزشی، این پنداره است که اگر همگان دست از خویشتنخواهی و خودپسندی و خودمداری بردارند و در پی خوشبختی همگانی باشند، آنگاه، جامعه از زشتی و پلشتی تهی می شود و همگان هماره درآبادی و آزادی با شادی خواهند زیست. گرفتاری این تئوری این است که هنگامی که در جایی، همگان سرسپار می شوند، گروه حاکم، سود و زیان خود را سود و زیان جامعه می خواند و می داند. دیگر آن که در جامعه ای که رده ها و گروه ها و دسته ها و رسته های گوناگون مردم با نیازهای ناهمانند زندگی می کنند، “سود همگانی”:، سخنی بی معناست.

هیچ آئین نامه ای دربرگیرنده نیازهای همگانی نمی تواند باشد.۵ با این همه، آئین‏ ها و ایدئولوژی‏ ها برآن اند تا با دست یابی و جاخوش کردن در ذهن هر فرد در جامعه، او را ابزار کارخود کنند و از او کارورزی تهی از خویش بسازند. چنین است که فرد با پای خود از سوریه به فرانسه می رود و با دست خود، جلیقه انفجاری را می پوشد و با آغوش ِ باز به پیشواز آتش و مرگ می رود. ه

روزگار روشنگری که در پی روزگار سیاه پدید آمد، ذهن انسان را خانه خواهش‏ های او کرد و خویشتنخواهی را ارج نهاد و تن انسان را زیبا و ستودنی و درخور عشقباری ِعشق ِرومانتیک دانست. این گونه بود که فرد در جهان، نگین هستی پنداشته شد و خواهش‏ های فردانی و نفسانی، از زنجیرِ باید‏ها و نباید‏ها و ارزشداوری های قرون وسطایی رهیدند و از زیر زمین و پستوهای بسته ِ خانه به بیرون آمدند و سوژه های پسندیده و پذیرفتنی ادبیات شدند.

یکی دیگر از ویژگی های ذهنیت قرون وسطایی، جزمی اندیشی و قطعی نگری آن بود. در آن دوران هر قوم و قبیله ای درلاک بومی خود پیچیده بود و نبودن پیوندها و رسانه ‏های همگانی سبب می ‏شد که هرگز کسی فرصت مقایسه و برابر گذاری اندیشه‏ ها و رفتارها و کردارهای دو گروه را نداشته باشد. از سویی نیز ادبیات مذهبی، هرگونه اندیشه خود جوش و نوآورانه را نکوهش می کرد و راه ها و رسم ‏های اجتماعی را هماره همسان و پایا می خواست.

انسان گوهری ذات کاو دارد و هماره در پی یافتن چند و چون و چرای پدیدارهای جهان است. این چگونگی از آنروست که زیستبوم دگرگون شونده انسان نیازمند به فرهنگی هماره دگرگون شونده و دگرگون کننده است. اگر قرار باشد که زیستبوم انسان در سرزمینی دگرگون شود و راه‏ ها و رسم‏ ها و شیوه ‏های بهره‏ وری از آن همسان بماند، مردم آن سرزمین به ناگزیر به پرتگاه نابودی خواهند افتاد. چنین است که ستیز مردم با فرهنگ های تغییر ستیز، ستیزی هماره و بی پایان است و این کشمکش همیشه بسود مردم پاپیان خواهد یافت. با این همه، آئین ها و ایدئولوژی ها در پی ساختن ذهنیتی هستند که در آن همه افراد در جامعه راه ها و روش های موجود را درست و دائمی بدانند و هرگز دست از آن ‏ها برندارند. چنین است که در درازنای تاریخ، حاکمان و زورمندان همیشه از دانایان و افسونگران و زبان بازان و معرکه گیران می خواسته اند که ترفندهایی بدانان بیاموزند که با آن ها، خود را در دل مردم جای دهند. بسیاری از متون تاریخی و ادبی هر جامعه، کوشش هایی این چنینی ست. نمونه های فارسی این چگونگی سیاست نامه، گلستان سعدی و اندرزنامه های بی شماری ست که در راستای استوارتر کردن حکومت ها نوشته شده است.

یکی دیگر از ویژگی های ذهنیت قرون وسطایی، تعریف انسان با آن که او نیست، است. در آن روزگاران مردم خود را نه با آنچه بودند، بلکه با آنچه نبودند تعریف می کردند. این چگونگی با پنداره ها و انگاره های ذهنی درباره مردم سرزمین های دیگر شکل می گرفت. برای نمونه، نخست مسلمانان را در ذهن خود مردمی جنگلی خو و خونخوار و ستیزه جو می پنداشتند و سپس خود را تهی از آن خُلق و خو می انگاشتند. یا یهودیان را قومی دیوگون و سیاه کار و دندان گِرد و تنگ چشم می دانستند و خود را خالی از هریک از این ویژگی ها می خواندند. پس، پرسشِ “ما که هستیم”:، از دیدگاه ذهنیت قرون وسطایی با، پرداختن به “ما که نیستیم”:، تعریف می شد. این چگونگی را امروز نیز در میان شیوه اندیشیدن مردم برخی از سرزمین ها می توان یافت. در این شیوه اندیشگی، نخست به همه اقوام و ملت‏ های دور و نزدیک، مُهرِ منشی منفی زده می شود. این مُهر، زمینه ساز ادبیات کنایه آمیزی می گردد که شکل دهنده هویت خیالی قومی دیگر می شود. برای نمونه، ترکان چنین اند و کردان چنان و لرها فلان و عرب ها بهمان. مجموعه این ویژگی ها فهرستی از آنچه ما نیستیم را فراهم می آورد که بدرستی نشان نمی دهد که ما که هستیم. در چنین فرهنگی، هر فرد با ایما و اشاره به ویژگی های اقوام و ملیت های دیگر، باید هویت قومی و یا ملی خود را بیابد.

ویژگی دیگر ذهنیت قرون وسطایی، خود شیفتگی دارنده آن است. در این ذهنیت، فرد خود را در مرکز هستی می پندارد و همیشه ارج گذار خود و فرهنگ خویش است. این ذهنیت هماره دارنده خود را بطور طبیعی در بالای هرم ارزشی جهان جا می دهد و او را تکامل پذیر می انگارد. در جنگ های صلیبی در روزگار سیاه اروپائیان، مردم با دل و جان به جبهه های جنگ می پیوستند و با تمام وجود می جنگیدند و کشته می‏ شدند زیرا که راه و روش خود را بهترین و برترین می پنداشتند و دشمن را دیوگون و دون مایه می دانستند و ریشه کن کردن او را بزرگترین خدمت به جهان می شمردند. از اینرو، ذهنیت قرون وسطایی بهترین ذهنیت سربازی پنداشته می شود و همه ارتش های جهان خواستار سربازانی آن گونه اند که با قاطعیت و سرسختی، مبارزه با دشمن را راست و برحق و ارجمند و پربها بدانند.

خود شیفتگی و برترپنداری ریشه در خودکامگی انسان دارد که برآیندی از ساختار ژنتیک اوست. این خوی جانوری، دیدگاهی رویاروی انسانمداری و برابر پنداری مدرن است که حقوق بشر برآیندی از آن است. در ذهنیت قرون وسطایی، جایگاه انسان در هرم ارزشی آن زمان را، پایگاه مذهبی وی و میزان نزدیکی ‏اش به قله آن هرم نشان می داد. اما از دیدگاه انسانمداری مدرن، همگان بی چشمداشت به پایگاه اجتماعی و فرهنگی و جنسی و خانوادگی، دارای حقوق همانندی هستند که “ حقوق بشر”: خوانده می شود.

……………………..
۱. Dark Ages، “روزگار سیاه”، را من در برابر این گفتمان آورده ام. اگر بخواهیم برگردانی زبانی از این گفتمان به فارسی داشته باشیم، باید بگوییم، “دوران تیره”، که برگردان دقیق تری است، اما ” من – در- آوردی”: و ناروان و زُمخت می نماید و معنای آنچه از این گفتمان در زبان انگلیسی مراد می شود را نیز نمی رساند. اما “روزگار سیاه”:، هم معنای سیاهی روزگار مردم در آن دوران را می رساند و هم گفتمانی آشناتر و جا افتاده تر در زبان فارسی ست.

البته اگر از دیدگاه سیاسی- نژادی به آن نگاه کنیم، کاربرد آن نارواست، زیرا که از چشم انداز سیاه پوستان، هموندی سیاهی با زشتی و زبونی، ناخوشایند و نادرست است. از گوگل که پرسیدم، در ۵۹۹۰۰۰۰ نوشته درباره ” دوران تیره”، آورد. اما من چندبرگی را که خواندم، هیچ کدام از نویسندگانِ آن نوشته ها را فارسی نویس چیره دست نیافتم اما “روزگار سیاه”: را در ۱۵٨۰۰۰۰ جا آورد، از جمله این شعر که؛

زیر چشـمی به من نــگاه نـکن
روزگـــار مــــرا سیــاه نـکــن.

۲. Medieval Mind

٣. برای نمونه پروفسور ریچال گیبون، پژوهش دامنه داری در این زمینه کرده است که شمه ای از آن را تا کنون منتشر کرده است. نگاه کنید به این لینک:
http://www.open.edu

۴. Biological Clock

۵. شاید آئین نامه رانندگی تنها آئین نامه ای در جهان است که پذیرش و کاربرد آن می تواند بسود همگان باشد، اما نیک اگر بنگری آن آئین نامه نیز برای گروه ویژه ای تدوین شده است و هیچ سودی برای پیاده روندگان ندارد.


۵٣۵. برای بچه های خوب.

من که از گل بهترم
پسرم من پسرم

(عباس یمینی شریف)
…………..

بچه‏ ها من رهبرم،
از باباهاتون بهترم

به عقیده بابام،
البته، خیلی خرم

“خر چیه، بچه م گُله؟”:
نقل قـول از مـادرم

اما اون روزا گذشت
حالا از همه سرم

پیشوای شیعیان
نایب پیغمبرم

البته تو این روزا
خیلی، خیلی پکرم

امریکا و انگلیس
میذارن سر به سرم

این شلوغی ها زده
آتشـی بـرجـگرم

زِر زدن های همه
داره می کنه کـَرَم

هی نَگین گمشو برو
کجا بگذارم برم؟

زنده باد و مرده باد
همه را قبول دارم

ولی رفتن نداریم
من نمی‏ تونم برم

فکر ِرفتن و اینا
میکنه مکدّرم

ناگزیرم بزنم
دو سه بست، یا یک گرم

ولی کاری نمیشه
نمیتونم بپرم

جبرئیل حال نمیده
نمیاد دور و برم

نمی ‏دونم ته کار
چی میشه مقدّرم

بچه ‏ها من رهبرم
نذارین سربه سرم

جیغ و داد شماها
می کنه خون جگرم

زهرمارم میشه این
چند تا بست آخرم

دوست دارم توپ بشم و
بپرم، شیرجه برم

دوست دارم خیال کنم
توی حوض کوثرم

بچه‏ ها من رهبرم
نزنید تلنگرم

نذارین بیخودکی
من ز دستتون برم

https://akhbar-rooz.com/?p=36569 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x