چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

یـادداشـت های شـــــبانه: (۱۰۳) – ابراهیم هرندی

ابراهیم هرندی

۶۴۴. هی شعرِ تر انگیزد، طبعی که وزین باشد.(۱)

هادی خرسندی، شاعر و طنزپردازِ بزرگِ روزگار ما، در تازه ترین کتابِ خود “تفریح المسائل“، با گرته برداری از کتابِ توضیح المسائل آیت الله خمینی، فتواهای او در آن کتاب را با زبانی طنزآلود، در بحر هزج مُسدّس مقصور به رشته نظم کشیده است. این نکته را که مردمانِ کشوری نیمه صنعتی که قرار بود در راه رسیدن به “دروازه های طلاییِ تمدن بزرگ” باشند، بناگهان با خیزشی همگانی، در پی آخوندی که آنان را “مُقلّد” می دانست، روان شدند و او را به رهبریِ خود برگزیدند، بزرگترین طنزِ تلخِ تاریخِ ایران باید دانست. مُقلّد یعنی کسی که قلاده برگردن خود می اندازد و افسار خود را بدست دیگری می دهد. اما انقلاب تلاشی برای رهایی ست. کوششی برای آزاد شدن از بند و پند و بردگی، برای طرحی نو درافکندن و جهان بهتری ساختن. به گمانِ من انگشت گذاردن بر این پارادُکس ایرانی و برنما کردن و پُرنما نمودنِ آن، کاری ریزبینانه و هوشمندانه است.

تقلید بمعنای پیرویِ کورکورانه از کسی در رفتار و کردار و منِش زیستی، یکی از گرفتاری های بزرگ اجتماعی در گذارِ تاریخ بوده است. مولوی در مثنوی های رهنمودی خود در این باره گفته است؛

 کـورکـورانه مرو در کـربلا

تا نیفتی چون حسین اندر بلا

پیداست که او نیز، دنباله رویِ کورکورانه و ناسنجیده را بلای جانِ انسان می دانسته است، حتی اگر کارِ کسی چون حسین ابن علی باشد. در جهان امروز نیز، پیروی از “سلبرتی” ها، برآیندی از این گرفتاری ست. اما روی سخنِ خرسندی در تفریح المسائل، با مقلدّان ایرانی ست؛

مقلّد ای برادر ای مسلمان

برو یک مجتهد پیدا کن الان

همیشه در پی آن یکنفر باش

ز احکامی که گوید با خبر باش

 نکن یک لحظه حتی ترک تقلید

نباشی دور از جان، “آندره ژید”

برای اینکه شخص آندره ژید

به خوبی معنی دین را نفهمید!

جناب ژید اول اهل دین بود                             

هوادار مسیح المؤمنین! بود

ولی بعدش تمَرّد کرد و بد شد

ره گمراه بودن را بلد شد

بیفتــادی بــه دنبــال تباهــی

روان شد در پی همجنس-خواهی

خلاصه ای مسلمان باخبر باش

مرید مجتهدهای قَدَر باش

هر مثنوی در این کتاب، شرح مسئله ای شرعی ست که با زبانی موزون، برهنه، شوخناک و بی پروا بیان شده است:

به هنگام نمازت ای مسلمان

مرتــب عــورت خــود را بپوشــان

خـدا کـه عورتـت را آفریـده

خودش هم تا به حال آن را ندیده

نمیخواهـد ببینـد همچنانـش

تــو از بــاری تعــالا کــن نهانــش

علاوه بر خدا، در عرش بالا

ملائــک نیــز محشــورند حــالا

بپرسند ای خداجان این چه چیز است؟

سـر این معامله بهر چه تیز است؟

چرا اینجور آویزانه این چیز؟

چـرا تخمـاش نامیزانـه ایـن چیز؟

روزگارِ ما، روزگارِ ناهماهنگی ها و ناموزونی ها و نابسامانی های روانسا و پریشنده ی مردمان پیرامونی ست. در چنین دورانی،  پرداختن به فتوانامه ی این چنینی و دستمایه کردنِ آن برای طنزِ سیاسی، پیامی تلخ و شیرین در خود دارد. شیرین ازآنرو که نادره کاری شیرین زبان چون هادی خرسندی آن را بایسته دانسته است و سوژه کارِ خود کرده است. اما تلخ برای آن که او اکنون بجای آن که سرگرمِ مرورِ خاطراتِ خود باشد و از تجربه ها و خطاهایش در نزدیک به شصت سال کارِ رسانه ای بگوید و بنویسد و نیز، در گستره های تازه ی طنز، طبع آزمایی کند و اخوانیات اش را بپایان برساند، بناگزیز به موضوعی پرداخته است که وجودش در جامعه، مایه ی شرمساری هر شهروندِ ایرانی باید باشد. سوژه هایی چون تقلید و توضیح المسائل با قصیده های غَـرّای ولید بحتری؛ افصح الشعرای عرب در دورانِ باستان همخوان و همایند است. این چگونگی نشان می دهد که ما امروز در کجای تاریخ در آن گوشه از جغرافیای جهان ایستاده ایم.

تفریح المسائل را نشرِ باران در سوئد منتشر کرده است.

………..

کی شعرِ تر انگیزد، خاطر که حزین باشد. (حافظ)
انوری ابیوردی شاعر سده ششم هحری، بر دوستی که قصایدِ ژاژِ بحتری می خواند، غُـرید که؛
        مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش
        تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری

***

۶۴۵. بازهم درباره ی زبان.

از میان همه ی واژه ها و ترکیب ها و جمله های تازه ای که فرهنگِ آخوندی زمینه ی ساخته شدنِ آنها را فراهم کرده است، سه مفهومِ مرکب از همه زشت تر و زننده تر است. نخست، “میعانات گازی” به معنای گازِ مایع هیدروکربنی جدا شده از گاز طبیعی ست که پیش تر، گازِ مایع خوانده می شد. ترکیب دوم، “نزولات آسمانی“، بعنوانِ اسمِ عام برای باران و برف و تگرگ و هرآنچه از آسمان می بارد است. سومی “تارنما”برای واژه ی انگلیسیِ (Web Page) است که در(World Wide Web)، که شبکه گسترده جهانی اینترنت است، بکار می برند. اما مترجم در این عبارت، “وب” را  بمعنای تارِعنکبوت (Cobweb) پنداشته است و از معنای آن بی خبر بوده است.

پیشینیان درباره ی تعریف گفته اند که تعریفِ هر چیز، باید کامل و جامع و مانع باشد. یعنی که همه رویه ها و سویه های آن چیز را پوشش دهد. دیگر آن که دربرگیرنده ی همه ی گونه های آنچه را تعریف می کند، باشد و هم نیز این که، تعریفِ پدیده ی دیگری نباشد. اگرچه هدف کسی که این ترکیب را ساخته است، این بوده است که فارسی زبانان، برف و باران را “رحمتِ الهی” بپندارند، اما انگار یادش نبوده است که نزولات آسمانی را می توان درباره ی پسراندِ پرندگانی نیز که از روی درخت و یا در حالِ پرواز بسوی زمین رها می کنند، بکار برد. وانگهی، اکنون بارانِ سیاه و گاه بمب و موشک نیز از آسمان می بارد.

در همین راستا، جمله ها و ترکیب های لوس و بی مزه دیگری نیز مانتد، “سبز باشید” و یا، “دست گل تان درد نکند” ساخته شده است که کاربرد هردو نادرست است. سبز بودن، یکی از ویژگی برخی از گیاهان است. اما این رنگ در جانوران نشانه ی کپک زدگی و آلودگی و عفونت و گندیدگی پس از مرگ است. پس نمی توان برای انسان آرزوی سبز بودن کرد. البته در گذشته در میانِ ایرانیان، رنگ های سرخ و سفید، نمادهای سلامت و جوانی و زیبایی بوده است (گل سرخ و سفیدم کی میایی؟). اما اکنون که هر جامعه، رنگین کمانی از مردمانی با رنگِ پوست های گوناگون است، نمی توان رنگِ ویژه ای را نشانه ی تندرستی و شادکامی پنداشت.

در پیوندِ با جمله ی؛ “دست گل تان درد نکند”، گوینده می خواهد بگوید که دستتان که به نرمای گل، نوازشگر و پذیرنده و دلنشین است و چونان گُل سودمند، درد نکند. اما با گفتن ِ “دست گل تان درد نکند”، اشاره به گلِ او دارد و نه دست اش. یعنی می گوید؛ دست گلی را که شما صاحب آن هستید، درد نکند!

***

۶۴۶. آنگاه که زبان در می‏ ماند

موسیقی آوای آرمان ‏های کهن ِ انسان است. آرمان‏ هایی چنان ژرف که تن به تور راز گشای واژه‏ ها نمی دهند. موسیقی، آفتاب ِ رخشه‏ های آتش سرکشی‏ست که از دیرباز در جان ِ انسان در گرفته است و تا جان انسان در جهان است، شعله ور خواهد ماند. موسیقی را باید سرآمد هنرهای دیگر دانست؛ هنری که ریشه در رازآلودترین هواهای انسانی دارد.

همگان براین باور هستند که انسان دریافتی شنیداری از موسیقی دارد. این پنداره درست است، اما پیش از آن که ترنم آهنگی شنیده شود، موج‏ های پراکنده ی موسیقی به پرده ‏های گوش‏ های انسان می‏ خورد. پس موسیقی پیش از آن که شنیداری باشد، بساوایی ست.

شنوایی، پنجمین و آخرین حسِ جانوران زنده است که سده ‏ها پس از چهار حس دیگر برآمده است و بر فهرست حس‎ های جانوران افزوده شده است. بساوایی، نخستین و فراگیرترین حس است که جانورانِ بسیار ساده – ساختار نیز از آن برخوردارند. پس از آن حس‏ های چشایی و بویایی است که شاید هزاران سال پس از توانایی بساویدن شکل گرفته است. سپس حس بینایی است که در جانورانِ بینا، برهمه ی حس‏ های دیگرِ آنان چیره می شود و خود را بهتر و برتر می نمایاند. بساویدن، حسی عاطفی ست و با زبان انسان از همه حس های دیگر دورتر است یعنی که گزارش زبانی آن بسی دشوارتر از به زبان آوردن دیده ‏ها و شنیده‏ هاست. دریافت ‏های لمسی، بی نیاز از زبان است و یکسره دریافت می شود. چنین است که انسان و بستگان نزدیک ِ برآیشی او یعنی میمون ‏ها در هنگام رسیدن به همدیگر، یکدیگر را به گونه ای لمس می کنند. هم از اینروست که برای همه جانوران، اوج ابزار مهر و دوستی و نزدیکی، درآغوش کشیدن، بوسیدن، لیسیدن، گزیدن، مزیدن و چشیدن است. برای انسان، دست دادن و بوسیدن، شیوه مدرن این کردار میمونی – انسانی ست. این رشته سرِ دراز دارد، اما دنباله کار را در اینجا نمی توان گرفت.

در میان میمون ها، مالشِ نوازشگرِ دست و لب و زبان و پوست تن برپوست تنِ عاشق و یا معشوق، جرقه ‏ای از آتش هموندی در جان هردو می زند و آنان را به یکدیگر نزدیکتر می‏ کند. هرچه پیوند میان آن دو ژرفتر و عاشقانه تر باشد، دست و تنِ آن ها به هم نزدیکتر است. این چگونگی در میان عشاق، خواهش و نیازِ هماره می ‏شود و عاشق و معشوق خوش می ‏دارند که یکدیگر را هماره در دیدرس و دسترسِ خود داشته باشند. چنین است که عشق، پیوند میان دو دست را به پیوند میان دوتن بیکدیگر بدل می ‏کند و چنان آتشی در دل آن دو برمی‏ افروزد که شرح آن در هیچ واژه نمی ‏گنجد و تنها با مالش و سایش پوست بر پوست و در همدیگر فروشدن بیان می‏ شود. موسیقی نیز برای شیفتگانش، پیوندی این گونه با ذهن انسان دارد و همسایه ی عشق بازی‏ می تواند باشد. این گونه است که گفته ‏اند؛ آنگاه که زبان در می ماند، موسیقی آغاز می‏ شود.

***

۶۴۷. عشــوه ی گل های صـحرایی.

تو می انباری از نفرت، به روز و شب دل ما را
کـه تـا شــایـد بســــــوزانی، امـــید مـا بـفــردا را
و من از عشـوه ی گل های صـحرایی، یقین دارم
که روزی بی تو برمی دارد از جا عشق، دنیا را

***

۶۴۸. نگــــرشِ اســـلامی

چیزی بنام “نگرشِ اسلامی” در جهان کنونی وجود ندارد. چنان نگرشی نیاز به آشناییِ مسلمانان با گفتمان‌ های بنیادینِ روزگارِ مدرن و درگیری روشمند و خِرَدمدارِ آنان درراستای شناسایی جایگاه دین در جهان دارد. این پروسه‌ ای ست که هنوز آغاز نشده است. در بیش از یک سده ‌ی گذشته، هوی و‌های سیاسیِ کسانی چون ابوالأعلى المودودی، سید جمال الدین اسدآبادی، حسن البنا، اقبال لاهوری سیدِ قطب، جلال آل احمد، حسن نصر، علی شریعتی، روح الله خمینی و چند تنی دیگر، این توهّم را پدید آورده بود که بیداریِ مسلمانان و درگیری آنان با فرهنگ غربی و بنیادهای نگرشی و ارزشی آن آغاز شده است. برپاییِ حکومت اسلامی در ایران و بازتاب‌ های ایمانسوزِ و ویرانگرِ آن نشان داد که آن هیاهو، نه آغازی تازه برای درگیری با هدفِ آگاهی و راهیابی به جهانی تازه، بلکه آخرین دست و پا زدن ‌های بغض آلودِ پیروان خشم آگینِ آئینی بُن بسته بوده است.

گشودنِ پنجره ای نو بسوی چشم اندازی تازه، پیش نیازهای بسیاری دارد که با آگاهی از زاویه ی دید آغاز می شود. هنوز هیچ گروهی از دسته ها و رسته ها و مذهب های اسلامی، جای خود را در جهانِ کنونی شناسایی نکرده اند که بتوانند زاویه دیدِ خود را بیابند، چه رسد به توانایی در شکل دادن نگرشی راهساز که کاری کارستانی و دشوار است. آنچه تاکنون بوده است، واتابِ واکنش های تلخ و کین توزانه ی مردمانی پیرامونی با ذهنیتی وهم آلود و پرخاشگری بوده است که “ملتِ ابراهیم” را خوار و گرفتار می پنداشته اند و استراتژی خیزوستیز را پیشنهاد کرده اند.

***

۶۴۹. شـعـر

سـیاهه دارِ آب های رفـته بود
و تشـنه ی ترانه های بی نوید
چـه آدمی!

نمی شکفت در هوای زندگی
نبود و بود
نمی گذشت از گدارِ بی گذار خود دمی!

میان ذهن و زندگی
چه دوزخی ست زنـده خـوار!
چه عالمی!
چه راه ها و چاه های درهمی!

***

۶۵۰. داستانِ نگو و دست زیبِ ایرانی و هجمه ی فرهنگی.


یکی از مشتریانِ یادداشت های شبانه با این خیال که من در پی زبان سره هستم، فهرستی از واژه هایی که ریشه ی عربی و ترکی و انگلیسی دارند را با برابر نهادهای فارسی آن واژگان برای من فرستاده است تا ازا این پس پاکیزه تر بنویسم. با سپاس از ایشان باید بگویم که من در پی سره نویسی نیستم. گرفت و دادهای واژگانی می تواند برای همه ی زبان های زنده ی جهان داد و ستدی بُردابُرد یا همه-سر-بُرد باشد.

البته باید بگویم ما در زبان فارسى واژه بسیار قشنگى داریم، یعنى داشته ایم بنام ” ماس“. امروز از هرکس معنى آن را بپرسى خیلى که زور بزند، شاید بگوید: یعنى مادر ِ دوغ. ولى وقتى دسته عربى آن را برآن مى گذاری، مى بینى که چقدر واژه آشنایى است. خلاصه این واژه مظلوم را عربها برداشتند و یک “ال” جلوى آن گذاشتند و دوباره آن را به کشور ما صادر کردند و شد “الماس“.

بى چاره یزد گرد حق داشت که هنگامی که سعد وقاص با زور، دست زیب را از دست دخترش شاهدخت در آورده بود و اصرارداشت که نام آن را بداند، یزد گرد به دخترش نهیب زد که: نگـو. سعد وقاص خیال کرد که نام فارسی دست زیب، ” نگو” است. فی البداهه یک “ال” جلوی آن گذاشت و با خنده گفت؛ “اَل نگو”. از آن تاریخ به بعد، اعراب ، دست زیب را النگو می خوانند. بیچاره ها. و، از آن ها بیچاره تر خودِ ما که نام اصلی آن را نهاده و النگو را از عربها گرفته ایم. هجمه ی فرهنگی یعنی همین! 

البته بتازگی ایرانیانی که سرمایه هایشان را از کشور خارج کرده اند، دوباره این واژه را به کشورهاى حاشیه خلیج فارس صادر کرده اند و این روزها “الالماس الایرانى” در بازارهاى زرگران کشورهاى عربى بسیار معروف است. در میانِ زنان شیوخ عرب هم  “الا لنگوی العجمی” مُد روز شده است. همین بلا را برسر بسیاری از واژه های زیبای فارسی مانند؛ بته، دنگ، کی، هه، واط، وند و…. آورده اند. 

یـادداشـت های شـــــبانه: (۱۰۲)

یادداشت های پیشین در سایت اخبار روز

https://akhbar-rooz.com/?p=104396 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x