راستی را
چرا به نغمههای شادیانهی شعر
سکوتِ این شبِ خاموش را سینه نشکافم.
چرا ز تار و پودِ سخن، به قامتِ ظلمت
ردائی از پرندِ سپیده نبافم.
چرا ننگارم به نیّتِ جلوهی خورشید
بر این سیاهیِ سیال
طرحی ز صبحِ امید.
به شوقِ عروسِ سحر چرا نَنَوازم
نوایِ شور ز سازِ نکیسا،
چرا به وجد و شعف نکوبم پا.
***
من از دیارِ یاسم و از سُلالهی نور؛
کشیده ردِّ تبارِ من از بلخ
تا “اناالحقِ ” منصور.
من از شرارِ آتشِ زرتشتم
که به لحظهی میلاد
مرا به سرودِ گاتهای اوستا نگاشتند.
اسلافِ من
هر آن کجا درونِ قفس اندیشههای نیک به بند
دریچه فراز و قفس واگذاشتند.
***
مرا به ژرفِ بینشِ خیام،
مرا به سِحرِ خامهی خواجهیِ رند،
مرا به رقصِ رومیِ عاشق در مدارِ سماع،
وَ عطرِ گلستانِ شیخِ شیرازی،
مرا به شیههیِ هشدارِ رخش
در صخرههایِ اساطیر،
مرا به حکمتِ فارابی و ابوعلی سینا،
به چنگِ نکیسا،
به بدعتِ نیما،
به زمزمههایِ وامق و عذرا،
مرا به سلسلههایِ مردمِ فرزانه پیوند است
نژادِ من از شریف مردمی خردمند است.
***
باری،
به باوری که سپیده میدمد عاقبت از نهایتِ شب،
من از دریچهی آفاق
یک آسمان ستارهیِ نوباوه میبینم؛
بر خوانچههایِ غرور و شعور
بشارتی از فروغِ طلیعهی نور
زی مرزِ پُر گهر روانه میبینم.
تا دورِ منظرِ بی کرانهی میهن
باغهای پُر جوانه میبینم.
***
پس اکنون به نغمههایِ شادیانهی شعر
من از چه رو نسرایم امیدِ فردا را؛
بر آسمانِ بلندِ جاودانهی شعر
چرا،
چرا ننگارم این طلوعِ زیبا را.
***
تیبوران- اکتبر ۲۰۰۹