جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

و اما… “همیشه دوتاش بیرون است” – مهین میلانی

یادداشتی بر کتاب “عقرب کِشی / ماه پیشانی” از شهریار مندنی پور

پروتاگونیستِ داستانِ شهریار مندنی پور (امیر) در “عقرب کِشی” که به تازگی “نشر مهری” آن را منتشر کرده و در سال ۲۰۱۱ به زبان انگلیسی چاپ شده بود به گونه ای عمل می کند که گویی هیچ آینده ای برایش مهم نیست. که مهم نیست هم الان بمیرد. لذا هرگونه که حسش اراده می کند جسم و مغز او نیز از آن متابعت می کنند. کی بود که گفت طوری زندگی کن که گویا فردا روز مرگ توست. امیر شخص زنده ایست. زندگی از هرسلولش فوران می زند. اما با کسی مصالحه نمی کند. آگاهانه گاهی دروغ می گوید برای اینکه کارش را پیش ببرد. و هیچ شرمی بابت آن ندارد. به خود حق می دهد که او را در چنان شرایطی گذاشته اند که می بایست وجود او را به همین صورت دیگران تحمل کنند. و می کنند و در پِیَش روان می شوند و به میل او گام می گذارند. بسیار البته رنج می برد. از ریا. از دورویی. از احتکار. از…….

۱)یک بچه خوشگلِ دختربازِ تهرانیِ نیم چه کمونیستِ گیاه خوارِ قبل و بعد از انقلاب، پسر یک حاجی بازارِ مذهبیِ پول دارِ دبشِ محتکر و ریاکار، از خانه توسطِ پدر بیرون رانده می شود و او که حتی دوست جون جونی و هم خانه و همراهِ دختربازی های جوراجور او را از خانه اش می راند، تصمیم می گیرد که پنهان از خانواده به جبهه ی جنگِ ایران با عراق برود. دستش را ترکش خمپاره می شکند. او را به بیمارستانِ موجی های جنگ می برند. مادر و خواهر بعد از چند سال پیگیری به محل اختفای او پی می برند و او را به خانه می آورند. قاطی دارد. همه گمان می کنند یک جور خل و چل است. به جز خودِ زبلش که می داند دیوانه نیست. اما امواجِ ترکش های مداوم خمپاره و بیهوشیِ بعد از قطع شدنِ دست حافظه ی او را تا حدی از یاد برده و پریشان کرده است. او در پیِ بازگرداندن حافظه خواهر خانه نشین را به مکان هایی می کشاند تا بیاد آورد که “خزر”ی که بکارتش را خواسته او بردارد و از او حامله شده خودکشی کرد و همین سبب شد که مست و پاتیل مثل یک دیوانه هرچه جام بلورین و چینیِ عتیق در خانه را خرد و خاکشی کند. حرکت هایی که پدر را کنجکاو به کندو کاو می کند و کتاب های ضاله اش را می یابد و اورا به دست شلاق ناهیان از منکر می سپارد. و بعد پورپیرار سرگروهبانِ هم سنگرِ مثل خود علیل از جنگ را سال ها بعد با خود بالای کوه های صعب العبوری که زمانی محل پرتاب خمپاره های عراقی ها بود می برد. محلی که وظیفه ی دیده بانی گروهان با او بود. و هدف از این دیوانگی: دست مدفون شده ی حامل حلقه ی انگشتری نامزدی با یک دختر را که یادش نمی آید چه کسی بوده و یک جورایی مطمئن است توی انگشت دست قطع شده بوده را پیدا کند. دختری که در نهایت معلوم می کند یک دختر تشکیلاتیِ کرد بوده است. دختری که عاشق او می شود اما می داند که اگر سردمدارانِ تشکیلات از ماجرا با خبر شوند دختر را محاکمه خواهند کرد. یعنی این بار نیز امیر ناکام می ماند. ناکامی تم اصلی داستان است. در هر ساحتی. و اما او باز حاضر است برای کامگیری اش به هرجا برود و به هرخطری خود را بیاندازد. مبحث بر سر “فقدان” ژاک لکان است. و این فقدان است که تا ابد با ما در زندگی همراه. و هم این کمبود هاست که ما را مدام به تکاپو می اندازد. رانشی که ما را زنده نگاه می دارد. و اما هیچ گاه فقدان جایش را پر نمی کند. یا به قولِ راوی “همیشه دوتاش بیرون است.”.

۲)رفت و برگشت به خاطره های دختربازی و صحنه های جنگ و شلاق خوردن و دورانِ کودکی و دورانِ موج زدگی با درهم تنیدگیِ و درهم فرورفتگی این خاطرات در هم می آمیزد. جایی که خمپاره وارد گوشت سربازان می شود او به یاد می آورد فالوسش را که وارد گوشت دو لبِ زنی از زن های هراز چند گاهیش شده است. یادآوری دلنوازی ها و طنازی های هم بستری با فجایع جنگی و حوادث فردی و مناسبات سیاسی و مذهبی همواره با لایه ای، با لایه هایی اضافی، مزاحم، و دردناک کیف او را کور می کنند. یادآوریِ لحظات لذت بخش همخوابگی، لمس پوست و گوشت زنان و فروکردن هایش اما همواره چیزی کم دارد وقتی که به یاد می آورد سربازان بدون هیچ برنامه ای منظم توپِ دم گوشتِ جنگاوریِ تکنیکیِ عراقی ها می شوند. گونی های توی انبار پدر را در بازار احتکار شده می بیند و به یاد می آورد که سربازها گونی کم داشتند که سنگر درست کنند و سنگ هایی که ترکش می خوردند هرکدام ترکشی تیز می شدند و جان سربازان را می گرفتند. در این میان مشکل باکرگی در میان دختران از یک سو و قلندری و یکه تازی پسران با آزادی های کاملشان هم چون یک فرهنگِ پررنگ و پرنقش در جای جای اوایل رمان خود را نشان می دهد. دختران به خاطر یک تکه پرده ی ناچیز همواره  در هراس اند. حتی اگر پرده را برای شب زفاف با شوهر آینده می دوزند اما همواره نگرانی در وجودشان است. و این نگرانی آن ها را وامی دارد که در آینده ی هر رابطه ای یک سند ازدواج ببینند. و پسرها آگاه از این مسئله سعی می کنند خود را به دام نیاندازند. و در این جا تنها چیزی که از یاد می رود آن کشش “لاملا”ست، آمیب همیشه زنده، مهمترین رانش زندگی که به حاشیه رانده می شود. آن “دیگری بزرگ” آن قدر نیرومند عمل می کند که هر رابطه ی ظریف و جذابِ کششِ دو تن و جان به بده – بستان پست تبدیل می شود، با بزه کاری ها و تزویرهای پیامدِ آن. والبته جالب است که پروتاگونیستِ داستان با تمام اعتراضاتش به بندهای جنسیتیِ دست و پاگیرِ جامعه عاشقِ یک دختر باکره می شود. دختری که ناشی است در عشق بازی. و با این اولین عشق پرده اش را می دهد و فکر می کند حالا باید همه ی زندگیش را با آن بدهد. و معلوم نیست که چرا خودکشی می کند با بچه در شکم. دون ژوانِ داستان که او را پس نزده و به شدت خواهانش است! آیا دختر (خزر) می هراسد که عاشق امروزی فردا عشق فردایی بیابد؟ یعنی طبق معمول عیش حال را به فراقِ احتمالیِ آینده می بازد؟ و باز معلوم نیست که چرا آقا بعد از آن می بایست تقاص پس داده باشد. چه کمبودی در اعمال خود می دیده است که خود را این همه آلاخون والاخون می کند و یک جوری تنبیه. آیا او نیز به شکل نهفته ای در معرض همان فرهنگی که تمام لذت های زندگی را می گیرد خود نیز به آن دچار نمی شود؟ و جالب تر این که این آقا حاضر نمی شود خواهرش را به مجامعی ببرد که دختر و پسر آزادانه هرکار در آن می کنند و محاوره و رفتارهای گشاده ی سکسی به راحتی بر آنها روان است. اگر چه امیرهمواره خواهر را مذمت کرده است و با تماشای حتی می توان گفت هوس انگیزِ موهای شبق مثل شب او و بدن بلورینش شاکی است که چرا نگذاشته لکه ی سیاهی برگردنش نقش زده باشد از لب های هوس آلود یک مرد. و وقتی در پایانِ داستان، چه بسا به ازای تمامِ همراهی های مهربانانه ی خواهر جهتِ به یادآوردن زندگیِ گذشته اش، می خواهد میثم را وادارد که به خواستگاری خواهر برود؛ با افتخار بکارت و دست نخوردگیِ خواهر را اعتباری می داند تا منتی گذاشته باشد بر آن مردِ عاشقی که شهامت پا جلوگذاشتن را نداشته است. و این نگاه حتی در زنان بیشتر است. خزر به میثم می گوید: “باکره بودی حقت یک دختر باکره است.” امیر ازهمان اوائل داستان با نگاهی هیز و حشری به تن و بدن خواهر چشم می دوزد. آیا می خواهد بدین ترتیب نشان دهد که ببین چه لعبتی را این فرهنگ عقب مانده خانه نشین کرده است؟ این که نیازی به چشم چرانی ندارد در عوضِ نگاه های تحسین آمیز! یا که می خواهد بگوید آنقدر حشری است که از خواهرش نیز نمی گذرد تا در پایان بگوید ببینید با همه ی این حشری بودن ها من می توانم خیلی خوب عاشق هم بشوم. اگرچه در جایی می گوید: “شاید زنا رو کشیدم زیرم که نرم زیر خفت قرمساقی. دست پیش گرفتم.” (ص. ۴۰۵) زمانی که خزر به او رو نشان نمی دهد در جمع دختر- پسرهای خوش گذران، پنهانی از چشم مأمورین امر به معروف در ویلای شمال یکی از پولدارها. و امیر: “پس خزر هم یک لاشی بود مثل بقیه” و نمی داند که موج های ساحل خزر امیر را تا اخر عمر چشم به راه خواهد گذاشت. به گونه ای که در هر زنِ دیگری در آینده “خزر” را نیز می بیند. چقدر راحت هرکس را می توان “لاشی” خواند. خوبست که یک سوزن هم به خود بزنیم…

۳)فحش های خوار و مادریِ “قبیحه” مثل نقل و نبات بر زبان است. برهنه و عریان. مثل صحنه های توی رختخواب. از نوازش های رعشه بانداز و منقبض کن بگیر تا سپوختن هایی که گاهی بیشتر اثباتِ سپوختن است تا لذت بردن از سپوختن. این زبان را خودِ من نیز در جایش بسیار استفاده کرده ام. اکبر سردوزامی در داستان هایش لحنِ گفتاریِ گویا عامدانه دارد برای تلفظ این تکیه کلام ها در مقابله با ادبیاتی که اصرار دارد محترمانه و مؤدب باشد. “نانامِ” شاعر نیز مصرانه می گوید وقتی در محاوره ی عامیانه سانسوری نیست ما چرا! استفاده از این تکیه کلام ها در کتابِ عقرب کِشی “به موقع و بجاست”. بخصوص در سنگر. برای سربازهایی که از سرما می لرزند، نفت فانوسشان هم تمام شده، قرار است الاغ از چند کوه آن طرف تر برایشان آذوقه بیاورد و هرآن خطر شهادت می رود، هیچ ملاحظه ای نه که معنا ندارد، که جایی ندارد. صحبت بر سر مرگ و زندگی است. مرگی که حتی اگر خودخواسته و داوطلبانه هم اگر باشد و شهادت طلبی آرزو. هیچ نقاب و حجابی این جا نیست. خواسته ها و کینه ها و نفرت ها و صراحت گویی ها بی ملاحظه رو می شوند. اما فکر کنیم اندکی به واژه های “کس خل” و “خوارو مادرش رو گائیدم” و “خوارکسده” و از این قبیل. می دانیم که گاهی فقط با تلفظ شفاف و صریح و مستقیم آن هاست که لب مطلب ادا می شود و با عادت به فرهنگ و ادبیاتِ محاوره ای و چاله میدانی هیچ عبارتی جای آن را نمی گیرد. وقتی می گویی طرف کس خل است یعنی اِندِ خل و چلی است. وقتی می گوئی طرف خوارکسته است یعنی از او مادرقحبه تر وجود ندارد. ببینید من نیز برای جایگزین کردن آن واژه ی بهتری نمی یابم. وقتی می گوئی خوار ومادرش رو گائیدم یعنی بابائی ازش درآوردم که دیگر نتواند از جایش بلند شود. اما…… اما به ژرفنایش که بنگریم این “کس خل” یعنی آن کَس که خُل است، کُس دارد. و کُس را می دانیم که زنان دارند. و یعنی فقط زنان که کُس دارند می توانند خُل باشند یعنی تو هم مثل زنان کُس داری و خلی. اگر کُس نداشتی خل نبودی. یا وقتی می گوئیم “خوارکسده” یعنی طرف خیلی هفت خط است چون خواهرش جنده است. یعنی هفت خط بودنِ او نیز به کُسِ خواهرش مرتبط می شود. به جندگیِ نداشته ی او. و…. “خوار و مادرش رو گائیدم” یعنی فقط با گائیدن است که بابای طرف در می آید. یعنی خوار و مادر طرف هیچ نیستند و من به اون ها تجاوز می کنم. و تو حالا حالا برو برای خودت آبرو بخر. به علاوه معنای زیبای گائیدن را واقعن در این جا می گاید. یعنی این زیباترین حرکت بشری را برای تجاوز و روکم کنیِ طرف و بی آبروکردنش به کار می برد. با این تفاصیل است که بازنگری در استعمال آن ها ضرورت دارد؛ مگر در محاوراتی که هیچ کاریش نمی شود کرد برای اینکه نوشته حتی الامکان طبیعی و زنده آن گونه که هست جلوه کند. واما این که راوی و پروتاگونیست بی پروا همان که همه هستند را و هر چیز را همانطور که هست به زبان می آورند آیا به این دلیل است که پروتاگونیست خود هیچ کس و هیچ چیز را ملاحظه نمی کند؟ هرکار می خواهد می کند؟ دست دلش را گرفته و به میلش پاسخ می دهد؟! امیرِ پروتاگونیست هر نظری را رک و پوست کنده اعلان می کند. هرآن چه را می خواهد انجام می دهد حتی به بهای اختفای خود، یا به بهای بودن در معرض مداوم ترکش خمپاره ها. با زنان بازی های لغتی و فریبکاری ندارد. اگر هم به کار می گیرد جوریست که طرف خود تا آخرش را می خواند. یا با خواهر و پدر و هم سنگریش رک و پوست کنده است. آیا دلیل آن است که از زندگی سیر شده؟ از حوادثی که او را بدون این که بخواهد در راه هایی انداخته است که می توانست این گونه نباشد اگر خیلی چیزها جور دیگر بود؟ می گوید: “چیزهایی  یادمه که نمی خوام یادم باشه” (ص. ۴۵۵). اما در هرصورت اگر قرار است اتفاق بیافتد می افتد و آن گاه ماییم که باید دست و پنجه نرم کنیم تا براهش بیاوریم. و می آوریم. دست از پا شکسته هم اغلب مثل خر توی گِل می مانیم. اما باز از پا نمی نشینیم. پروتاگونیستِ داستانِ شهریار مندنی پور (امیر) در “عقرب کِشی” به گونه ای عمل می کند که گویی هیچ آینده ای برایش مهم نیست. که مهم نیست هم الان بمیرد. لذا هرگونه که حسش اراده می کند جسم و مغز او نیز از آن متابعت می کنند. کی بود که گفت طوری زندگی کن که گویا فردا روز مرگ توست. وی شخص زنده ایست. زندگی از هرسلولش فوران می زند. اما با کسی مصالحه نمی کند. آگاهانه گاهی دروغ می گوید برای اینکه کارش را پیش ببرد. و هیچ شرمی بابت آن ندارد. به خود حق می دهد که او را در چنان شرایطی گذاشته اند که می بایست وجود او را به همین صورت دیگران تحمل کنند. و می کنند و در پِیَش روان می شوند و به میل او گام می گذارند. بسیار البته رنج می برد. از ریا. از دورویی. از احتکار. از…….

۴)محاورات دختر و پسرها در زمان شاه، مضامینی از گفت وگوهای کلیشه ای است که گویا هر زن و مردی به یکدیگر می گفتند. دنیای آدم ها پیچیده تر از این کلیشه هاست. حتی در همان شرایطِ در بند بودن و فریبکاریِ هم زنان و هم مردان. انگار فیلم های فارسیِ هم اکنون را از صدا و سیما می بینیم. همه دارای یک مضمون. یک نوع نگرانی. یک نوع محاوره. حتی شرط بندی های مردها از همان نوع کلیشه هایی است که مردان برای اثبات برتری خود در دختربازی بهره می جستند: “می خواهی مخش را بزنم یک ساعته بیارمش آپارتمان؟” (ص. ۱۵۵). از طرف دیگر شاهد استعاره ها و تشبیهاتِ من درآوردی هستیم. گاهی نامأنوس هستند. می بایست فکر کنی بفهمی چه می گوید و این مانعی است جهت دنبال کردن سریعِ رمان. و گاهی نچسب. مثال: “آفتاب در خنکای تابستان مزه ی حبه های انار در کاسه چینی می دهد” (ص. ۱۳۲). اما استعاره هایی هم هستند که اشیاء را به حرف می آورند مانند نقاشی still life که به غلط در فارسی آن را طبیعت بی جان می نامند. برعکس منظور اشیائی هستند که جان می گیرند مانند آن چه که در طبیعت ما می شناسیم. یعنی حتی خاکِ بی حرکت جان دارد و به همین دلیل است که در آن کرم و انواع زیست ها در آن رشد می کنند. اما اشیائی که واقعن فی نفسه جانی در آن ها دیده نمی شود در این جا جان می گیرند: “شاید خیال دماغم این بوها را خواب می بیند.” یا “اسمت رو می گذارم ماه پیشونی… چشمات شب شبند پیشونیت ماهِ ماهه.” (ص. ۳۷۹). به این کنکاش می گویند جان پنداری (Animism). و این باوریست که پدیده های طبیعی یا اشیای بی جان را زنده می بیند یا دارای ویژگی های واقعی مانند نیت ها، خواسته ها و احساسات هستند. آیا این باور با همان کتیبه نویسی می تواند همزاد باشد بر تاریخ نگاری موجوداتی که سنگ می شوند. که سنگشان می کنند. که روح و جان و زندگی را ازشان می گیرند و که از آنها کلیشه هایی می سازند تابع و مرید و اما با جانی که به آنها باید دمیده شود است که روحِ واقعی خود را می یابند؟ و آیا کنایه ای نیست تا بتواند فاصله ی موجود میان یک انسان بیدار را با انسانی خفته و همچنین فاصله ی میان زنده و مرده را توجیه کند؟  مانند حرکتی که سینما با تصاویرِ بی جان تولید می کند؟ مندنی پور زبان خاص خودش را دارد و جمله سازی های جدید را می پسندد. جملات راوی در این کتاب ضمیر سوم شخص ندارند. و این روایت را با نقل قول ها قاطی می کند. عیبی هم ندارد. سیالیت ذهن را بیشتر می نمایاند بخصوص که داستان ها خیلی راحت توی هم می روند و بیرون می آیند مثل فروکردن های توی زنبق زنان و قاطی شدنِ آن با کارکردِ ترکش های خمپاره توی گوشت. و جستارهایش را روی شانه ی چپ و راستش می نویسد. من نفهمیدم چرا. حدس می زنم شاید از شانه ها به عنوان کتیبه هایی بهره می جوید تا سخنانش را در آن حک کند. شاید محق باشد. رمان او نیز هم چون بسیاری از کتاب هایی که سال ها بعد از انقلاب نوشته شدند اما موضوعشان دوران انقلاب است، قبل وبعد از آن، به شکلی تاریخ نگاری است. هرکس در ساحتِ خاص خودش. هیچ تاریخ نگاری نمی تواند این کتیبه ها را در تاریخ ثبت کند مگر همه ی این کتاب ها را خوانده باشد. و این کتاب “عقرب کِشی” از مندنی پور نیز همین ویژگی را دارد. می تواند بخشن سندی از تاریخ ده سال قبل و ده سال بعد انقلاب به حساب آید. و اما انتخاب نام “عقرب کِشی” نیز خودسئوال برانگیز است. نویسنده خود می گوید عقربی است که خشک شده وپودر آن را مانند حشیش توی سیگارت می ریزند و مانند مخدر مصرف می کنند. اما چرا عقرب. عقربی که در این جا هم چون یک مخدر استفاده شده است. آیا فضا را مخدری می داند که هوش و حواس ما را منحرف کند مانند مائوتسه تونگ در طنز اسماعیل کاداره در شاهکارش “کنسرت در پایان زمستان” که توسط آن می خواهد همه ی نویسندگان جهان را مُخَدَر سازد؟ یا که سمبل شوق و اشتیاق است در ادبیات. سمبل چیرگی، سمبل پشتیبانی و حمایت، سمبل دگردیسی، تولد دوباره و سرسختی. کسانی که زیر این توتم متولد می شوند بی اندازه حساس اند. و یا اگر در معنای روحانی اش جستجو کنیم نشانی است از روح شما برای تانگو. یعنی نگهبان روح هایی است که مدام از این دنیا به آن دنیا می روند. و الهه ای که شفا می دهد زخم ها را. وهم چنین عقرب چنین معنا می شده است در اسطوره ها: “عقرب جانوری بسیار قدیمی است که در گذشته منشأ افسانه ها بوده و با ویژگی هایی چون حقارت، موذیگری، حیله و نیرنگ، شرارت و درد؛ نماد قدرت، مرگ، جنگجویی و نگهبان بوده است.”. بی مسمی نیست در داستان زیرا همه ی این نمادها در داستان پروتاگونیست ما را با خود درگیر می کند. یعنی این عقرب است با همه ی این کارکردهایش سمبلی برای سرنوشت با فرهنگ ها و نظام هایی این چنین که عاقبت ما را رقم می زند. و هراندازه ما گمان کنیم که اراده ای آزاد داریم، اما ما را به دنبال خود می کشاند. از طرفی نقش عقرب بر پشت دخترِ روی جلد چه بسا به منزله ی دورکردن زیان و بلا هم باشد. به معنای نگهبانی از روح های روان.  آیا امیر از زیان دور شد؟ این خرافات اسطوره ایست که او را زنده از جنگ نگاه داشت؟ یا مجموعه ای ریزوم وار از حوادث و تیزهوشی شخصیت اول داستان در رویکرد با حوادث که او را در جایی به طور اتفاقی می نشاند و آیا این معنایش دورکردن بلا و زیان است؟ اگر هم دفع بلا باشد، همین خود بلاها و زیان های دیگری نیز به دنبال دارد که اگر اتفاق جور دیگری رقم زده می شد نیز نمی توانست دور از این بلایا باشد. و این می شود دالی بر دال و دال های پیشین و حوادث می آفریند. یعنی که ساختاری که مدلول دالی از دالی از دالی از دالی یا تلاقیِ این دال هاست بر اساس آن چه که دولوز می گوید و امیر را وامی دارد که ساختارها را بشکند و ساختارِ خود را بسازد. و این ناگزیر با خود ملالت ها و رنج ها و ناکامی های مداوم دارد و باز به طور مداوم در پی خواست ها و کمبود ها او را همواره در تکاپو نگاه می دارد. و همواره ناکام…..

https://akhbar-rooz.com/?p=100237 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x