پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

مادران زیباهو (قسمت نهم) – زیبا کرباسی

نهضت عمه مامان


عمه جانم نهضت دومین دختر و ششمین فرزند خانواده ی کرباسی ست
سالار زنان شهرمان تبریز
با نزدیک صد و هشتاد سانت قد فرم و ریخت ترکه ای که پرآوازه ترین سوپر مدل های جهان باید پیشش لنگ می انداختند
در نوجوانی کاپیتان تیم بسکتبال دبیرستان شان پروین بود و زیبایی اش به وقت آمد شد در گذر خیابان را بند می آورد
با چشم هایی کهربایی که نشان از آهوان سهند دارد
زیر ابروهای کمانی مژگان بلند برگشته ی سیاه شبقی موهای لخت پرپشت که تا کمر باریک می شد و همیشه ی خدا طبیعتن اتو کشیده بود
با معرفتی هدیه ی آسمان های شارنده ی دره های حیران
سبز و پربرکت بود هم دست دل مهربانش هم صفای باطنش تا همه ی این خصلت ها او را چشم چراغ یک تبارمعرف باشد
با غرور خوشایند ذاتی سلیقه ای بی مانند در پوشش رفتار تن و نشست برخاست
از آن جایی که دوست داشت طرح های خودش را در پوشش اجرا کند در سنین کم خیاطی آموخت تن ها خاص خویش
او خدای الگوی تن خویش بود
و جذابیتش تکخال دل بود
در هر جمع یا میهمانی همه ی چشم ها با ولع به او خیره می شدند و انگار حاله ای از نور با خود درون می برد که از درونش صاتع بود
و این تنها کوچکترین تعریف از وجود و ذات اوست
منش و پاکی او بسی برتر و بالاتر به زیبایی اش می چربید
در نوجوانی با محمود رضا امامی که پسر پدری بس خوش نام بود ازدواج کرد
اما ازدواجش مانع از ادامه ی تحصیل وی نشد
همسرش از نیک مردانی ست که در طول عمرم شناخته ام
محمود رضا امامی که هم مهندس بود هم تار خوب میزد هم صدای خوشی داشت و هم عاشق شعر بود
تنها رفیق مشاعره ی من در فامیل پدری
بی نهایت مهربانی و لطف بود با حوصله ای دریاوار که می توانست ساعت ها با من که کودکی بیش نبودم مشاعره کند کلافگی اش را برویم نیاورد و به اندوخته هایم در شعر بیفزاید
دلیلی تا بتوانم گاهن رضا دایی جانم را از حفظ بودن شعرهایی تازه و آگاهی ام در باره ی شاعران شان شکه کنم
به این دلیل بود که دوست داشتم هفته هایی را از هر تابستان در ویلای عمه جان نهضتم در شمال کنار آن ها سپری کنم و از مهربانی شان سرشار شوم
عمه جانم ماهی ی سفید خشمزه سرخ کند با شوید پلو اشپل شور و خاویار کنار سفره بگذارد و برخی غذاهای شمالی را که تازه آموخته بود
اما خوشبختی ی آن روزها با دهکده ی ساحلی اش به بیش از چند سال نینجامید چرا که مادر بزرگم دوست نداشت بچه هایش از چشم او دور باشند به هر طریقی بود نهضت عمه جانم را با همسرش برگرداند به شهر خودمان تبریزعزیز
رابطه ی عمه جان نهضتم با مادر طبیعی ی من ثریا همیشه ی خدا خوب و دوستانه بود او بعدها به تدبیر و راهنمایی ی مادرم به کلاس های آموزشی ی ورزش اروبیک در تهران راه یافت و فصل دیگری در رشته های ورزشی و زیبایی ی ذهن و اندام برای شهرمان تدارک دید
با مدیریتی فوق العاده لایق و موفقیتی بزرگ
حاصل ازدواجش دو فرزند بی نظیر با نام های نغمه و عطاست
که هر دو را چون جان عزیز می دارم
یک بار در نانوایی ی محله ی مادرم در صف ایستاده بودم چند ایرانی پشت سرم بودند یکی از آن ها گفت وای قد هیکل این دختر را ببین و به قدرت خدا ایمان بیاور
آن یکی گفت قد هیکل می خواهی می برمت شب شعر شاعر شهرمان زیبا کرباسی
برنگشتم صورتم را ببینند
ته دلم خندیدم
گفتم قد و هیکل می خواهی
برو عمه جان نهضتم را ببین.

https://akhbar-rooz.com/?p=100303 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x