پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

آیه های بدون ­وحی – سعید سلطانی طارمی

به دهانت سوگند
که در آن لحظه­ ی خامِ بی­ نام
در هوای هیجانی که رها می­ چرخید
در فضای هپروت
پیش از آغاز زمان، رمز صدا را وا کرد
و به آوازش آورد
و صدا روی مسیری که هنوز از جریان بیرون بود
رفت و برگشت و سرانجام به یک واژه تکامل یافت.
واژه آمد که بخواند: به دهانت سوگند …

واژه در آن سوی دیوار ازل تنها بود
و در احساس پر از پوچی و بی معنایی
در مسیری که می آمیخت به پیشارؤیا
از قدم­ های نخستینِ تخیل پرسید:
چیزی از من می دانی؟
من چه شکلی هستم؟
و چرا آمده ­ام؟

و در آن حال دلش خواست
آسمان باشد و پیراهن تو باشد
و دلش خواست
 لانه­ ی آن دو کبوتر باشد
که به آرامش سبزآبی پیراهن تو
و به پرواز می­ اندیشند

و دلش خواست
مِه بی­تاب بهاری باشد
روی موهای درازت ریزد

و دلش ­خواست…
                 ولی بی­ آرام
روی یک دایره تنها و تهی می­ چرخید
و به دنبال خودش اوج و حضیضی می رفت
و نمی یافت خودش را جایی
و نمی­ رفت به خوابی، رؤیایی.

در صدایی که دهانت خندید
ناگهان گمشدگی­ های خودش را فهمید
که سؤالی در دست
 به  فضایی می­ اندیشد
که  نشانش همه جا  خامش و روشن می­ آید.
و دلش چیزی می­ خواهد
چیزی از نور و صدا و رنگ.

 و نمی دید که آن ها جریان دارند
در پریخانه­ ی رگ هایش.
و نمی دید
         که همرنگ دهانت می­ خندند
و نمی دید که نور
از نگاه تو به دنیا می­ تابد
و به آن قدرت دیدن می بخشد
و نمی دید و ندید
             که سؤال دستش
بی­ هوا از دهن دایره بیرون افتاد
و رها شد در باد
و به دنبال دری، پنجره ­ای، زلف درازی رفت
که نمی دانست
در کجا باز و پریشان است.
خبر در جریان بود و خودش را می­ گشت
که در آغاز هوایی که نه حس داشت نه هوش
 سایه­ ی بی­ سبب سیب جوانی را یافت
که هنوز از کالی
تلخ و شیرین می زد
روی بویی که از آن سایه ­ی سرگردان برمی­ خاست
گل های پاسخ و معنا را دید
که پی یافتن پرسش و لفظ خود
              به هم افتاده و همدیگر را می­ خوردند.
 ناگهان بانگ برآورد:
یافتم. یافتم اسرارش را.
دشمنی از معنا
جنگ از پاسخ هاست.
من که یک پرسش آزادم
به یقین دورترین شک پر از فریادم
که صدایم به مدارا و تماشای حقیقت همه جا می­ خواند

پیری از مرئی و نامرئی
ناکجایی و کجایی، دلتنگ
 توی گوشش پچ­پچ کرد:
“تا کجا پیرو خود خواهی بود؟
و به دانایی ما شک خواهی کرد؟
ما که از تابش همخوابگی عقل و جنون در ظلمت   
سر برآورده شکوفا شده ­ایم
ما که از شب به شکوفایی صبح آمده ­ایم
ما که زیبایی را می دانیم
روز و شب می­ خوانیم:
“زندگی پاسخ پایانی زیبایی ­ها
مقصدهمدلی معناهاست
که صدای تو هم از چشمه ­ی آن می­ جوشد.

در جهانی که دهان تو پر از جلگه­ و باران است
همدلی باید کاشت.
دوستی باید برداشت.
که نخستین قدم زیبایی­ ست.


در جهانی که افق ­هاش رها از من و ماست
کلماتی هستند
که درازایی تاریخ جهان قطره­ ای از آنهاست
کلماتی که هر از گاهی
توی یک جمله در آغاز کتابی می خوابند
و جهان را می­ خوابانند
یا در آغاز کتابی می­ خوانند
و جهان را می ­خوانانند
یا در آغاز کتابی می­ شورند
و جهان را می­ شورانند.

و سؤال اندیشید:
من چرا هیچ نمی­دیدم
این شکوفایی رنگین را
روی این راه که در فاصله­ ی شک و یقین خوابیده؟


بادی از سمت سحر برخاست
و به سویی رفت
 که هنوز از دل جغرافی بیرون بود
من در آغاز کتابی که ورق ­هایش
رو به دریا می ­رفت
دیدم آن واژه­ ی تنها را
که در امواج صدا آمد و در پای دهانت افتاد:
که بخوان ما را
ای دهان زیبا!
تا جهان شکل پذیرد در ما

به دهانت سوگند
که در آیینه ی آغاز، تماشا را دید 
مست زیبایی خود شد خندید
خنده ­اش دامن رنگی پوشید
و به صحرا زد
غنچه­ ها را که فروبسته و ساکت بودند
رسم گفتن و شکفتن آموخت.
روز آغاز تماشا بود
گل خودش را با دقت
از دهان تو که زیبایی آغازین بود
گرته برداری کرد.

آسمان خنده­ و خوبی بارید
خوبی­ اش ریخت به پیراهن تو
خنده ­اش در افق شرق شکوفا شد
و بهار آمد
و زمین دامن سبزش را پوشید.
و ندا داد برویید.
                 برویید و بیاموزید.
ناگهان کالبد سایه ­ای از خاک رس آمد بیرون.
و به دستان پر از سنگ و تفنگش آموخت:
“که در آن سوی نخستین کُشتن
کاشتن را خواهند
             ساختن و نوشتن را
و در آغوش گرفتن و فشردن را
عاشقی را و در آغوش کسی مردن را.”

بادها زوزه کشیدند: جز این بیهوده­ ست.
بادها زوزه کشیدند: به رفتن سوگند
که در آغاز جهان
 راه را پیدا کرد
تا از اندیشه­ ی کُشتن برود تا کِشتن
که در آغاز جهان فاصله را پیدا کرد
و به مفهوم پر از دوری آن دعوت شد
و هوای خفه­ ی ماندن و مردن را دید
و شکوفایی رفتن و رسیدن را فهمید.

بادها زوزه­ کشیدند:
زندگی چیزی نیست
بجز از رفتن و در راه رسیدن بودن.

ناگهان ازجایی
هیجان آمد و پیچید به پاهایت
شادی دیدن  
و دویدن گل کرد
و جهان درهایش را
راه هایش را
پیش پایت گستر
و تو آغاز شدی
هستی از دایره­ ی ذهن تو بیرون ریخت
و خودش را امضا کرد.

من زنی را که در آغوش خودش از هیجان میمرد
خواب دیدم که به سنگی می­ گفت
بویت آشوب به جانم می­ ریزد
دستهایت کو
دستهایت را می خواهم
                    و دهانت را.
و درختی را    که کنار مردی
به خرید آمده بود
و به آبستنی­ اش می نازید
خواب دیدم که از اندیشه یک برکه طلوع می­کرد
در سرش جنگلی از افرا بود
که شب و روز به تنهایی یک اره دلش می سوخت
اره ­ای از خلاء آویزان.

ناگهان حجم خلاء بانگ بزرگی زایید
بانگ در گسترشش خنده­ کنان جاری شد
کاهنی سرخ و کبود از دلش آمد بیرون
که خودش را می­ زد
و پیاپی می­ پرسید
درد یعنی چه؟
تاول از چیست؟
فقر آیا مرضی مسری­ ست؟

شاید از رابطه­ ی باد و آب
خشمِ شلاق فرود آمد و فریاد زد: “این درد، بگیر
چشم هایش کور
گوش هایش کر
و زبانش گنگ است”

عصب از زوزه ­ی آن رویید
گوشت را حس کرد
و فرو ریزی جانش را دید
 و سر از پوست برآوردن انگشتانش را دید
که پر از لعنت و بیزاری
 توی تاریکی سوزان با میخ
 روی الواح گلی حک کردند:
“درد را دیدم
بی ­شک اهریمن تاریکی­ ست.”

و جهان گام جدیدی برداشت
زندگی شادی و غم را زایید
چشم هایت گریان شد
و دهانت خندید.


سیبی از شاخه خودش را چید
و به دستت داد.
مزه­ ی وسوسه­ را دیدی و فهمیدی
خوردنت آمد و گازی خوردی
سیب لبخند زد و مرسی گفت.
عدد از جای دهانت جوشید
و زمان آمد و با اعداد
لحظه­ ها را صف کرد.
لحظه ­ها در صف طولانی خود چندین قرن
منتظر ماندند
تا خدا آمد و از صلح سخن گفت
جنگ غرید:
        من از صلح نگهبانی خواهم کرد
تا خدا آمد و از عشق سخن گفت
نفرت آهسته درِ گوش جهان گفت: مرا می­ گوید
تا خدا آمد و زیتون را چید
و به منقار کبوترهایت زد
همه در آه عمیقی افتادند.
نوح از عرشه فرود آمد
در کشتی وا شد
عشق فواره زد و روی دو پا چرخید.
و خدا آمد و گفت: التین
همه فریاد زنان ساکت و صامت ماندند
که فقط او می دانست:
                   تین شباهت به دهانت دارد
تین به معنای دهان توست.
و دهان تو صدای توست
و صدای تو همان بوسه و باران است
که به من صلح و کبوتر خواهد داد.
و جهان را عاشق خواهد کرد.
به دهانت سوگند.

۲۸/۵/۹۹ کرج

https://akhbar-rooz.com/?p=100306 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x