آه… میکشم زندگی را
چونان،
دانهای، زمینی سترون را
چونان،
قطرهای، دریای لَختِ در خوابشدهای را
بهمانند،
ستارهای،
آسمانِ ابراندودِ در مهفرورفتهای را
چونان،
اخگر بیتابی
پنهان به خاکستر اُجاقی رهاشده
در جنگلی که در همین نزدیکیست…
آه… میکشم عشق را
چون،
شعلههای لرزان شمعی بیجان
برابر شمایل اشکآلودهی قدیسی
آویخته بر دیوار
تَرکخُردهی بنائی در دور دست…
٢٣/١/٢٠١٢