پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

از داتیس تا توکا، تا ۷۵۲… و تعلیق نوستالژیران (یادداشتی بر آثار حامد اسماعیلیون) – مهین میلانی

۱)آنا هارنت گفت تنها چیزی که برای من از آلمان مانده است زبان من است. زبان مادری را نمی توان جایگزین کرد. گفته بود در آلمان ما را دفع می کردند چون یهودی بودیم و در فرانسه چون آلمانی؛ رضا براهنی می گفت: “من زبانم را لیسیدم”. و واقعن لیسیده بود. متولد در یک خانواده ی فقیر، دست قضا او را می نشاند در کنار محصلین متمکن در مدرسه ای که مخصوص الیت هاست در تبریز. آنها می بایست به زبان فارسی حرف می زدند، می خواندند، و می نوشتند. یک روز که رضا براهنی، محصل دبستان، انشایش را به زبان ترکی می نویسد، معلم او را وامیدارد که هر آنچه نوشته با زبانش لیس بزند و پاک کند.؛ ادوارد سعید در زمان استعمار انگلستان در اورشلیم در مدرسه ی انگلیسی ها درس می خواند. جایی که اجازه نداشت به زبان عربی سخن بگوید. و در این صورت تنبیه می شد؛ ایرج رحمانی مقیم تورنتوی کانادا بعد از این که بن لادنِ القاعده دو برج آمریکایی را با خاک یکسان کرد در ۹/۱۱/۲۰۰۱ ، کتابی نوشت به نام “اسامه” که در آن شخصیتی از مهاجرین خاورمیانه را به عنوان پروتاگونیست داستان پرورانده بود که از زبان و خانه و وطن و همه ی خاطرات کودکی و جوانی اش به غرب تبعید شده و نه جایی در وطن داشت وهم در غرب همگان او را به چشم اسامه بن لادن نگاه می کردند؛ اگر هانا آرنت را اروپا نمی پذیرفت اما آمریکا آغوشش را برای او باز کرد. و ادوارد سعید نیز اگر فلسطین دیگر برایش خانه نبود اما آمریکا دروازه های یک‌زندگی نوین را برایش گشود. اگر چه داغ مهاجرت در بهترین وضعیت و بیشترین دست آورد آنها را تا ابد با خود داشت چندانکه تمام کارهایشان را به تاریخ زنده گیِ در به دری و مهاجرت تخصیص دادند. و اگر چه در تاریخ کلونیالیسم، در زمان حکومت نازی هیتلر، در تعارضات بین سیاهان و سفیدان و سکت های گوناگون مسیحیت و اسلام، و جدال های بین مذاهب و عداوت های بین کمونیسم و سرمایه داری، همواره نژاد پرستی و منافع طبقاتی و کشورگشایی به شکل های نوین دنیا را میدان ترور و جنگ و جدال های تاریخی خود کرد و مهاجرت و غربت همراه با دیگر تبعیض های بشری توامان بود، اما بعد از فرو ریزی برج های دوقلو در آمریکا دیگر مهاجرت آنی نبود که در ۵۰ سال پیش از این. نه مهاجرین همان بودند که برای چند سال میهمان غرب باشند سپس به کشور خود باز گردند بعد از تحصیلات، و نه کشورهای میزبان دیگر چندان مهربانانه از آنان استقبال می کردند. موازین سخت امنیتی در مرزها و ترورهای پی درپی نا بهنگام از جانب کسانی که اسلحه های غرب آنها را پروارشان کرده بود دنیا را به یک مکان جهنمی تبدیل کرد که هیچ کس را در آن ایمنی نیست. اگرچه به دلایلی از جمله جبران جمعیت منفی یا نیاز به مهاجرین برای انجام کارهای پست تر یا پول های بادآورده ای که اختلاس گران با خود می آوردند و‌یا مغزهایی حی و حاضر و تعلیم دیده برای سرویس دهی به مهاجرین نیاز بود، اما همواره “خطر تروریسم” را با موجودات قهوه ای رنگ و سیاه مو دم گوششان حس می کردند. پذیرش تبعیدیان در میان دیگر مهاجرین شاید چیزی بیشتر از ده در صد کل مهاجرین را نمی گرفت زیر نام دفاع از حقوق بشر اما این‌ ده درصدی که کم کم با کشور میزبان همرنگ می شد و بخشن از رفاهی به نسبت مطمئن تر برخوردار بود، و آزادی های فردی اش به او اجازه ی نفس کشیدن را تا حدودی می داد، اما اگر مشکلی سیاسی در ارتباط با کشور مبدأ برایش پیش می آمد کمتر دولت مربوطه خود را مسئول می دانست برای حمایت از حقوق بشریِ این مهاجری که اکنون شهروند منسوب می شود و محل تولدش ثبت در اولین صفحه ی پاسپورت، صادره در خارج از آمریکا یا دیگر کشورهای میزبان، که در هر حال او را بیگانه ای گویا از کره ای دیگر تلقی می کرد. قتل فریدون فرخزاد روی هوا ماند. زهرا کاظمی به همین شکل از دست رفت. از آیت الله ذم کسی حمایت نکرد. و اکنون در باره ی قربانیان هواپیمای اوکرایینی با اکراه و ملاحظاتی بی شمار اگر یکی از مقامات بلند پایه ی کشور میزبان موضعی بر این جنایت آشکار گرفته باشد. این همه که حامد اسماعیلیون به عنوان سخنگوی کمیته های دادخواهی همراه با دیگر بازماندگان تلاش می کنند می بایست تا کنون حکومت ایران از جانب کلیه ی کشورهای غربی با بلندگوهای حقوق بشری که این همه از آن دم می زنند کاملن به عنوان یک رژیم ضد مردمی شناخته شده باشد. اما از آن جا که منافع اغلب دولت ها در نهایت حفظ یکدیگر است و مردم همواره در بیشتر کشورها در مرحله ی آخر توجه قرار می گیرند در این جا این تبعیدیان موجوداتی هستند بی پناه که احساس امنیت نمی کنند و در نهایت اغلب تن می دهند به سیستم های موجود. کسانی که به علت تعارض با حکومت کشور خود از آن جا رانده شده اند در این کشور ثانی هم اکنون اغلب چون آوارگانی جن زده علاوه بر دلتنگی ها و نوستالژی دوری از همه ی تعلقات، مانند مهاجرین پیشین، حال گاه دق مرگی مهاجر بودن نیز خود همواره باریست که شاید گفت با خود آن را تا گور خواهند کشید. اگر چه می دانیم که مهاجرین در زمینه های فرهنگی چه تاثیر چند بعدی با خود به این سرزمین ها آورده اند. از هانا آرنت تا ادوارد سعید. و از نوباکف تا موراکامی. و سلمان رشدی. وبسیار نام آوران و نه چندان مشهور ادیبان و هنرمندانِ دیگر. همان گونه که پول های کلانِ ثروتمندان شرق و پشتکار و جدیتشان در بیزینس گاهی بسیار از اهالی بومی پیشی گرفته است. و مغزهای ماورای بحار گاهی مهمترین پست ها از ناسا تا مقامات دانشگاهی و کامپیوتری و پزشکی و هنری و ارتباطات و غیره را در دست دارند.

۲)”توکای آبی” در واقع ادامه ی “دکتر داتیس” است. دانتیست بوده احتمالن اصلش، از آنجا که پروتاگونیست داستان یک دندان پزشک است. در فرهنگ لغت داتیس به معنای خداداد است و نام سرداری ماد در زمان هخامنشیان. گویا ارامنه از این اسم زیاد برای نامیدن فرزندانشان استفاده می کنند. به همین دلیل وقتی به دکتر داتیس به عنوان کاندید شورای “ساسنگ”ایراد می گیرند که نامش ارمنی است نامش را تغییر می دهد. اما من خوانش خودم را دارم از این نام آن جور که به کل کتاب ربط می دهم. اگر داتیس را زخمی شده ی اسم لاتین دانتیست بگیریم، “ن” وسط و “ت” آخر از این عنوان لاتین برای یک کتاب فارسی قطع النخاع شده است. دندان پزشکی که عصب می کشد، ریشه در می آورد، دندان عقل از موجودیت آدم می ستاند وجود خودش را هم مثله می کند. یا که مثله کرده‌اند. این واژه: این “داتیس”، این mot valise  ، این ساختارگرایی زبان ‌در خدمت بیانِ ساختارِ مثله کننده ی سیستمی است که در نطفه خفه ات می کند. دکتر داتیس در سخنرانی اش می گوید که اگر من انتخاب شوم نمی گذارم سپیدارهای دم پل قطع شود و در زیر آن ها پارکی برای بچه ها می سازم. به یک روز کامل نکشید که سپیدارها نعششان بر روی زمین افتاده بود، قبل از این که شورا تصمیم بگیرد کسانی را برگزیند. از آغاز هم معلوم بود با ایرادهای صدتا یک غاز وی انتخاب نخواهد شد با همه ی اصراری که در کاندید شدنش داشتند و محبوبیتی که در میان مردم داشت. همان مردمی که برعلیه او تبلیغ کردند. اما دکتر داتیس که همگان را از زاویه ی نگاه خدمت گذاری خود می دید هنوز توهم داشت. آنگاه دکتر داتیس خود را حنظله ای می بیند، سربازی که شب ازدواج با پیامبر اسلام به جنگ می رود، و یک گومای درست و حسابی. یعنی یک گاگول مشنگ. چرا؟ گذاشت دخترمحبوبش بی او برود تا در خدمت مردمان شهرکی فقیر در تهران قرار بگیرد. حتی رفتن خواهر و مادر او به دیارِغرب نیز اورا از تصمیمش باز نداشت. جاه طلبی اش در این مشغولیت خلاصه می شد با انتخاب یک زندگی ساده. اما….. ساسنگ را بعد از پنج سال کار سخت اما دلبخواه به صورتی که حتی به فرودگاه نمی رود برای بدرقه ی محبوب و در مطب می ماند، یا تا آخرین ساعت های شب عید مشغول است، ترک می کند برای همیشه تا در دیاری دورتر به رشته ای از دندان پزشکی بپردازد که بدین صورت رابطه ی تنگانگ با مردم از نزدیک نداشته باشد. …. لحن نگارش این کتاب با نوعی عصبانیت توام است. با یک نوع احساس غبن. با نوعی پشیمانی از زنده گی به هدر رفته. در عمل تجربه می کند که اگر شرایط لازم فراهم نشده باشد، فرد به تنهایی نمی تواند کاری از پیش ببرد. و همواره عوامل بیشماری مانع کار می شود. مشابهش را در وضعیتی بس شدید تر زمان بعد از انقلاب داشتیم با حرکت مخالفین. چگونه می شد هدف سرنگونی رژیم را داشت در حالی که بیست میلیون به جمهوری اسلامی رای داده اند در آن مقطع؟ هدفی که بسیار قربانی داد. و حال چگونه می توان در میان مردمی به نیکوکاری پرداخت که ابتذال و شر به یک فرهنگ روزمره تبدیل شده است و نا آگاهی و وضعیت اقتصادی خراب آدم ها را می تواند به هرسمتی بکشاند؟ یا باید بمانی و مثل بقیه شوی. یا که در انزوای خود و محروم کردن خود از کمترین لذت زندگی فنا. و یا راه سومی برگزینی و از محیط خود را دور کنی. همان گونه که از آدم هایی با انرژی منفی یا تنش آور خودت را دور می کنی. در “توکای آبی” شخصیت اول داستان کشور را پشت سر می گذارد. توهمیست؟ دهلی از دور خوش؟ یا که آسمان شاید در غرب خورشیدش بیشتر می درخشد؟ می دانیم که اغلب مهاجرین در غرب دی کلاس می شوند. و البته مردِ داستان به اجبار راهی می شود در پی برخی سوتفاهماتِ ضد رژیمی و نسبت هایی که حکمن با ژن مرد سازگاری ندارد. وی در دیارِغرب همسرش را از دست می دهد. یعنی زندگی مشترکش را با او از دست می دهد. زن نیز معلوم نیست با اینکه بر خلاف مرد کار و باری دارد آیا خوشحال است یا فقط تغییری صوری در زندگی داده است. زن تا مدت ها خودش را راضی کرد در کنار مرد بماند اما نشد. نمی شد. داستان اغلب مهاجرین بعد از انقلاب. اما اگر مرد نمی توانست جای خود را بیابد در آن دیارِغربت از طرفی، و از طرف دیگر نوستالژی گذشته ای که به ناگزیر پشت سر گذاشته بود همواره او را از اکنونش جدا می کرد، آن دکتر مشاور روانشناسیِ مرد که از سال ها پیش کشور را ترک کرده و زندگی اش رو به راه است و جای واقعی خود را دارد و ظاهرن می بایست مانند بومیان کشورِمیزبان زندگی عادی خود را داشته باشد، چرا به شدت دلتنگی و نوستالژی وطن را همواره با خود حمل می کند. چرا نمی توان برید؟ نوستالژی زندگی های نزیسته به چه کار آید؟ اگر در وطن نیز حس غربت همواره با تو بوده است به شکلی که همزیستی را ناممکن، حسرت چه چیزی را باید خورد؟ حتی با نزدیک ترین کسان نیز وقتی امکان همدلی در یک دیار نیست، و از دوردست نیز نتوان کاری کرد، آن گاه یک پرسش بزرگ تر در مقابل ما را به چالش می کشاند: پس از سال ها تبعید اجباری از وطن ما چه میزان می توانیم خود را متعلق به آن کشور بدانیم در حالی که به شکلی ریشه دوانیده ایم در کشور میزبان. این روح‌ ناسیونالیسم که با تبختر نسبت به کوروش بزرگ از جانب برخی، و حسرت دوران قشنگ کودکی در برخی دیگر هم چون خاری نمی گذارد زندگی اکنون لذت بخش بنماید به چه کار آید؟ افسوسی ناکارآمد از راه دور را چه سود؟ کسانی بریدند از مزایای غرب و باز گشتند. آنها در درون آتش هم حس نوستالژیک را از خود دور کردند، آن راز گم‌شده ی یهودیان را، آن مارانویی که دریدا در فیلم «من حمل می کنم رازی را با خودم» بر آن تکیه دارد، وهم یک بار برای همیشه تکلیف خود را با گذشته روشن می کند. مانند زنده گی های فردی که پشت سر می گذارد.

۳)در فیلم “D’ailleurs Derrida “(دریدا جایی دیگر) ساخته ی صفا فتحی، دریدا می گوید وقتی پایت را بیرون می گذاری از محل تولد به جای دیگر تعلق داری. وقتی زبان فرانسه در الجزایر مسلط شد، یک ستم ایدیولوژیک زیر آن نهفته بود. دریدا این ستم را  Monolinguism of the other (تک زبانیِ دیگری) می نامد. می گوید زبان یک اسطوره می شود و پر پر می کند. معتقد است نمایش رایگان هیچ گاه رایگان نیست. دریدا در این مستند می گوید که من به کار نوشتن پرداختم تا هویتم را پیدا کنم به عنوان یک آدم استعمار زده. می گوید من نمی توانم اتوبیوگرافی بنویسم. چون “من” هویتی ندارد. در ایران نیز چهل سال پیش از این نظام اسلامی خود و ایدئولوژی و باورها و حتی زبان خاصِ آخوندیِ خود را مسلط کرد. مردم آن دیار در کشور خود احساس غربت داشتند. همان ستم ایدئولوژیک که دریدا از آن نام می برد در کشور استعمار زده ی الجزایر به شکلی تراژیک از جانب مثلن هموطنان اما در واقع اِیلیِن هایی از کره ی‌ دیگر چنگال های خود را بر تن ما فرو کردند. همان کاری که هیتلر بر سر یهودیان آورد و با ناسیونالیسمِ فاشیستی خود دنیا را به میدان نژادپرستی مبدل ساخت اینان با انترناسیونالیسم اسلامی تکرار می کنند. وقتی می آیی بیرون از آن فضا نه دیگر می خواهی برگردی و نه از گذشته می بری. نه در کشور میزبان خودت را خودی می دانی و نه می توانی از فکر کشور خودت خودت را برهانی. هم تعلق داری و هم نداری. تو همواره با دیگری خودت به گفته ی دریدا مکالمه داری. آن‌دیگری که دوست است، گذشته است، زبان است. دریدا درساختارشکنی از اسطوره‌ای که استعمار فرانسه ساخت اسطوره ی خود را با نوستالژریا (Nostalgria)، یک واژه ی mot valise (واژه ای مرکب از عناصر گوناگون با معنای جدید) در ساختارشکنی نشان می دهد. در اواخر عمر به الجزایر مستقل بر می گردد و در آنجا به تدریس مشغول می شود. چه‌ بسا تعدادی از ایرانیان نیز هنگامی که دروازه های آزادی ایران گشوده شد بازگردند. اما….. نوستالژیران ما آیا همانیست که نوستالژریا برای دریدا؟ مهاجر خاورمیانه یا هر کشور دیگری که با زبان مادریش از کودکی حرف زده، درس خوانده، و کار کرده، در کشور میزبان کاملن زبان بریده است برای سال ها. و فقط زبان برای محاوره او را به انزوا نمی کشاند. فرهنگ در زبان و با زبان است که خودش را تحمیل می کند. شاید بتوان خیلی جدی بود و با پشتکار از پس مشکلات بی‌زبانی رهایی یافت اما با آن آداب و رسوم و فرهنگی که نمی توانی اخت شوی چگونه می توان کنار آمد؟ با آن قوانینی که حالا به علت نا سنخ بودنش به شکل دیگری هم چون زورگویی به صورت می کوبد. شاید باید پاسخش را در حادثه ی هواپیمای ۷۵۲ دید که در آن نویسنده ی دو کتاب فوق را در گیر یک تراژدی اسفناکی می کند که به طور تنگاتنگی با زندگی پروتاگونیست “دکتر داتیس” و هر سه شخصیت “توکای آبی” گره می خورد. حامد اسماعیلیون رفت به ایران و خطرات زیادی را متحمل شد که بتواند اجساد دختر و زنش را از جایی که یک روز وطن نامیده می شد بیرون بکشد. وطنی که در “توکای آبی” با همه ی سختی ها و تبعیض ها و بخصوص بی حرمتی و بی کرامتی اش از جانب اشغالگران حاکم هنوز گوشه چشمی حسرت بار به آن دوخته شده بود، حالا حتی لیاقت تخصیص تکه خاکی برای به خاکسپاری ابدی عزیزان را ندارد. امام خمینی همان سال اول امامتش گفت هرکس نظام را دوست ندارد از کشور بیرون رود. الان مقامات روسیه هم همین حرف را می زنند. الکساندر لاوالنی رهبر اپوزیسیون و فعال کمپین ضد فساد رامسموم می کنند در هواپیما که از شر متعارض خلاص شوند. امری که از جانب مقامات کرملین بی سابقه نبوده است. نجات می یابد. به کشور بر می گردد. بعد که هواداران این لیدر اپوزیسیون اعتراض می کنند می گویند نمانید در این کشوراگردوست ندارید. بروید. خودشان را مالک می دانند. در ایران معترضین به کشتار ۷۵۲ را زندانی می کنند. از گلو پایین نمی رود این استخوانِ حسِ یتیم بودن. یتیمی‌ که از خانه و کاشانه بیرونش می کنند. هفت میلیون نفر مهاجر از یک کشور که هم چنان بر آن افزوده می شود. شاید تا کنون در دنیا کم سابقه بوده است این همه مهاجرت در مدت چهل سال. و اما پرسش چالش برانگیز هم چنان باقی می ماند: این نوستالژیران مهاجری که پاهایش در غرب محکم است و بعید بخواهد برگردد حتی اگر تغییراتی رخ دهد چگونه می تواند تبدیل شود به نگاهی رو به جلو. نگاهی که راشنال تر با پذیرش واقعیت خود بهتر بتواند در تغییرات بنیادین درون کشور نیز در حد خود همیاری در انطباق با راهکارهای مترقی داخل داشته باشد؟ چگونه می توان بیشتر به بشریت و بالا و پایین هایش اندیشید. به هستی اش که در هر حال همواره در معرض ناملایمات و ناهنجاری ها قرار می گیرد چه در وضعیت یک مهاجر یا فردبومی، فقیر یا ثروتمند، دانشمند با بی دانش. و این که هیچ معلوم نیست اهداف و خواسته های ما تا چه میزان محقق خواهند شد حتی در بهترین وضعیت. موقعیت فعلی را چگونه می توانیم پذیرا باشیم و رو به جلو بنگریم؟

https://akhbar-rooz.com/?p=102802 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x