جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

تونل – لقمان تدین نژاد

در سکوت سحرگاهیِ روز آخر برگهای تازه رسته‌ی چنار سر فرو انداخته بودند در زمینه‌ی سُربیِ آسمان و اینجا و آنجا تک وتوکی پرنده‌ برای یک لحظه می‌نشستند در چمن، شتاب‌آلوده نوک می‌زدند به زمین،‪ چند نگاهِ سریع به این سو و آنسو می‌انداختند، و گویی از چیزی ترسیده باشند رها می‌کردند، پَر می‌کشیدند و دور می‌شدند. اثری از مستخدمین نبود یا از باغبانِ سالخورده که همیشه در آن ساعات روز آماده می‌شد گلها و چمن اطراف را آبپاشی کند. اینجا و آنجا  کاغذ پاره و برگ‌های خشکیده و خرده‌های زباله جمع شده بود بر کفِ سیمانیِ راهروی سرپوشیده‌ی منتهی به مسجد و یک گربه‌ی ولگرد لَم داده بود مقابلِ درِ بسته‌‌ی آن. لایه‌یی از سکوت و غبار و دوده نشسته بود بر سقف، و شیشه‌ی جلوی ماشینِ پیکانِ سفیدی که رها شده بود در خیابان فرعیِ بین دو دانشکده‪، و چند برگ‌ سبز و خشکیده گیر کرده بود روی برف پاک کن‌های آن. سکوتِ سحرگاهیِ دانشکده‌های بسته، کتابخانه‌ی مرکزی، مسجد، و خیابان‌های دانشگاه آمیخته بود با همهمه‌ی گُنگی که از سمت خیابان‌ها و کوچه‌های شمالی و شرقیِ دانشگاه می‌آمد. گاهگاه صدای هاااایِ بد یُمنِ یک نفر ناشناس می‌آمد و دنبال می‌شد با هووووی متقابل یک ناشناس دیگر. صدا بزودی خاموش می‌شد‌ اما دنباله‌های بدشگونِ آن تا مدتها پژواک می‌داد در فضا، مقابل دانشکده‌ها، و میان درختان چنارِ حاشیه‌ی خیابان. فضای پر‌ شور روزهای پر حادثه‌ی هفته‌ی گذشته و هیجاناتی که در اعماقِ ناخودآگاه آمیخته بود به بدبینی و دلسردی، جای خود را داده بود به یک سپیده‌ی تنهایِ محزونِ سکون‌زده که از آن غمِ همراه با یک شکست، تأثرِ پایان گرفتن یک دوره‌ی گذرا، و آغازِ یک چرخش ناخوشایند می‌تراوید. دیروز یکی از پیکاری‌ها خودش را رساند به بالای پشت بام دانشکده و با وجود خطر سقوط و تک تیرهایی که از نقاط نامعلوم شلیک می‌شد، خم شد از بالای دیواره جای گلوله‌های چند روزِ گذشته را با رنگِ قرمز مشخص کرد از جای گلوله‌های روزِ شانزده‌ آذرِ دهه‌ها پیش، و دور آن نوشت، «جای گلوله‌های انقلابِ سوم» و «اثرِ رهنمودهای رهبر انقلاب»

هرچه روز از سپیده‌دمان بیشتر فاصله می‌گرفت لحظه‌ی گریز ناپذیرِ وداع و جدایی نزدیک‌تر‌ می‌شد و تنگیِ فرصت سینه‌ها را بیشتر می‌فشرد و غم‌ها و دلسردی‌ها را با وضوح بیشتری به سطح می‌آورد. چراغ‌ کلاس‌ها و آزمایشگاه‌ها و سرسرای دانشکده خاموش بود و جمعیتی گرد آمده بودند بر آستانه‌ی پلّه‌هایی که ختم می‌شد به تونلِ تاریکِ بی‌انتهای زیر ساختمان. از میانه‌‌ی تاریکی‌های تونل صدای جنب و جوش و همهمه‌های خفه‌ی شکست‌خوردگان به گوش می‌رسید. فضای دلهره و انتظار و آینده‌های نامعلوم سایه انداخته بود بر تاریکی‌ها و اشباحی که درون آن می‌جنبیدند. در چند گوشه‌ی سرسرا سه چهار نفر خود را پشت دیوار مخفی کرده بودند و از پشت پنجره‌ها خیابانِ مقابل دانشکده را می‌پاییدند به دنبال یافتن علائمِ شروع حمله‌ی مهاجمین.  انتهای تونلِ درازِ کِپِشتِ زیرِ دانشکده ریزش کرده بود و یک تلمبار سنگ بزرگ و کوچک ورودیِ آنرا از دیدِ مهاجمین مخفی می‌ساخت. در تاریکی‌های تونل ‌افرادی از پشت سنگها، محوطه‌ی خاکیِ انتهای گورستانِ متروکه‌ی پیشِ رو را می‌پاییدند در انتظار اتوبوس‌هایی که قرار بود از هیچ کجا پیدایشان شده، همه را سوار کرده، به هیچ کجا برده، و برای همیشه از آن تونلِ تاریک و از افسردگی‌های آن سحرگاهِ بخصوص دور سازند. از پشت آهنکاری‌های درِ جلوی دانشکده سرشاخه‌های درختان چنار دیده می‌شدند که نگاهشان رو به پایین بود نگران وقایعِ شومی که می‌رفت درست پس از پایان گرفتن مهلت و پهن شدن آفتاب بر اسفالت خیابان صورت گیرد. 

به مرور جمعیت بیشتری محوطه‌ی سرسرا را ترک کرد، از پله‌ها پایین رفت وارد تونل ‌شد، و افزود بر شلوغی‌ها و همهمه‌ها و جنب و جوش‌هایِ قبلی. سایه‌ی صداهای مشئومی که از سوی خیابانها و کوچه‌های شمالی و شرقیِ دانشگاه می‌آمد می‌نشست بر گوش ناخودآگاهِ جمعیت و بارزتر کوتاهیِ فرصت را نشان می‌داد. در نیمه‌تاریکی‌های اوایلِ تونل اینجا و آنجا سایه‌ی زوج‌هایی دیده می‌شد که نگران ایستاده بودند شانه به شانه‌ی یکدیگر و مواظب بودند که در آن بحبوحه و زیر‌ فشارها و جنب و جوش‌ها و تحرک جمعیت از یکدیگر جدا نیافتند.

از انتهای بازِ تونل جنب و جوشی بچشم خورد و سایه‌هایی دیده شد که پا می‌گذاشتند بر تخته سنگ‌ها بالا می‌رفتند، از تاریکی‌های تونل خارج می‌شدند، و بمحضی که قدم به بیرون می‌گذاشتند یک نورِ سُربیِ غم‌افزا بر آنها می‌پاشید و دیگر دیده نمی‌شدند. جوان از امتداد تاریکی‌های تونل و از فرازِ سرِ جمعیت و جنب و جوش و شلوغیِ آدم‌هایی که به سمت انتهای آن دور می‌شدند نگاه کرد به نورِ سُربیِ افسردگی برانگیزی که از آن دور به داخل می‌زد. نکته را دریافت. جوان چند قدم برداشت جلوتر رفت جمعیت داخلِ تونل را شکافت و رسید به یک نفر. او را در آغوش کشید، هرچه بیشتر به خود فشرد، وجود او و گرما و بویِ او را حس کرد و بخاطر سپرد. جوان هربار که بخود آمد و بچشم دید که چطور جمعیت از دهانه‌ی مخفیِ تونل خارج شده و ناپدید می‌گردد او را بیشتر در آغوش فشرد و کمتر دلش آمد رها کرده و از دست بدهد. جوان در تمام مدتی که همزادِ خود را در آغوش می‌فشرد به تاریکی‌ها و جنب و جوش‌ها و به دهانه‌ی تونلی نگاه می‌کرد که تا لحظاتی دیگر یک پرتو سُربی رنگِ غم‌انگیز می‌پاشید بر همراه او و او را برای همیشه از نظرها محو می‌ساخت. لحظاتی بعد جوان ایستاده بود و نگاه می‌کرد به همزادِ خود که داشت دور می‌شد به دنبال جمعیتی که می‌رفتند سوار اتوبوس‌هایی بشوند که معلوم نبود از کجا آمده و آنها را به کجا می‌بردند. صدای جنب و جوشِ جمعیتِ پژواک می‌داد میان دیواره‌های سنگیِ تونل تاریکِ بی انتها و جوان همانطور منگ و گمگشته ایستاده بود پایِ راه پلّه‌یی که به سرسرای طبقه‌ی بالا منتهی می‌شد.

جوان حس کرد سر و گردنِ همزادِ خود را برای یک لحظه دیده است که او نیز به همراه جمعیت وارد نورِ سُربیِ غم‌انگیز شده و ناپدید شده است. آخرین جنب و جوش‌ها خاموش شده بودند که به یکباره صدای پای یک نفر در تونِلِ تاریکِ خالی پژواک داد. یک نفر داشت می‌دوید در آخرین فرصت ‌‌از دهانه‌ی تونل بیرون زده و به دیگران بپیوندد. پس از ناپدید شدنِ او  سکوتی تاریخی سایه انداخت بر تاریکی‌های تونلِ شلوغِ پر جُنب و جوش و تنها صدای هیجان‌ها و جنب و جوش‌های ارواح بود که در گوش‌ِ ناخودآگاهِ جوان می‌نشست‌.  در آن لحظه شاید در زمینِ خاکیِ انتهای گورستانِ متروکه‌ی بیرونِ تونل جمعیت داشتند یکی یکی، دوتا دوتا، از پله‌های اتوبوس‌ها بالا می‌رفتند که هرچه زودتر از محل دور شوند.

            جوان غرقه در سکوتِ مرگِ سردی که تونل را فرا گرفته بود، ایستاده پای پله‌ها، برای آخرین بار نگاه کرد به دهانه‌ی آن در آن دورترها و غمگنانه برگشت نگاه کرد به راه پله که آن بالاتر می‌رسید به یک پاگردِ پهن و از آنجا پیچ می‌خورد منتهی می‌شد به یک سرسرای خالی که فرو رفته بود در سکوت و سردیِ روزِ بهاری. جوان انباشته از لَختیِ مرموزی که تمام سلّول‌های وجود او را تسخیر کرده بود قدم گذاشت بر پلّه‌ی اول. رفت که گوشه‌‌ی انزوا بگیرد در یک کُنجِ کم رفت و آمد طبقه‌ی زیر شیروانیِ ساختمان آب‌شناسی، سر به زیر اندازد غرق در اندیشه‌ی یک شکستِ بزرگ، و بیشمارانی که پیش‌تر از دهانه‌ی تونلِ تاریکِ بی‌انتها خارج شده و با اتوبوس‌هایی که او نتوانسته بود از نزدیک ببیند منتقل شده بودند به یک جای ناشناخته. باقی می‌ماند در انزوایِ خود تا روزی که می‌پوسید، استخوانهایش خاک می‌شد و به یکباره فرو می‌ریخت. نظافتچیِ پیر بقایایِ او را با نوک جارو جمع می‌کرد می‌ریخت پای درختچه‌ها و بوته‌های زینتیِ حیاطِ نزدیک و حتی ته مانده‌ی آثار او را نیز از صفحه‌ی روزگار می‌زدود.

لقمان تدین نژاد

آتلانتا، ۲۵ ژانویه ۲۰۲۱

۶  بهمن ۱۳۹۹

https://akhbar-rooz.com/?p=103022 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x