پیر شده ست تن، ولی، پیر نمی شود دل ام:
ورنه، ز عشق از چه رو سیر نمی شود دل ام؟!
دایه ی عشق را هنوز دارد پستان به دهن:
من چه کنم که سیر از این شیر نمی شود دل ام؟!
جانِ دلیر دارد و زهره ی شیرِ نر، ولی،
جُز به کُنامِ عاشقی، شیر نمی شود دل ام.
عشق چو فرمان دهدش، خواهد اگر جان، دهدش:
شیر به سرکشی از این میر نمی شود دل ام.
بی خبر از تیرِ قضا نیست، ولی گمان کند
تا به ابد شکارِ این تیر نمی شود دل ام!
زخم رسد به بالِ او، لیک نه بر خیالِ او:
زین رو، زین تیر زمینگیر نمی شود دل ام!
سر به هواست پیرِ ما، کوه نوردِ خسته پا:
سوی دمن چرا سرازیر نمی شود دل ام؟!
شرم کند، چو حالِ خود بیند در همالِ خود:
لیک ز خویشتن خطاگیر نمی شود دل ام!
پند نمی پذیرد و عبرت هم نگیرد و
سرخوشِ عشق مانَد، آژیر نمی شود دل ام!
سرخوشِ عشق وآرزو، کودکَکِ بهانه جو
پیر شده ست و باز هم پیر نمی شود دل ام!
زود شدی تو مرگجو، این همه زو سخن مگو:
حوصله کن، می رسد او: دیر نمی شود، دل ام!
اول دیماه ۱۳۹۸، بیدرکجای لندن