آسمان تهران به تدریج از سمت شرق روشن میشد. شهر انگار شب را نخوابیده بود، مثل حمید و رفقایش، و اکنون با خستگی و لختی به استقبال روز میرفت، روزی که مثل روزهای دیگر نبود. مثل هیچ روزی نبود. روزی که قرار بود در تاریخ کهنسال این سرزمین یگانه بماند. گله به گله لکههای ابر بر آسمان خاکستری رنگ ۲۲ بهمن تهران چسبیده بود. هوا سرد نبود، اگر هم بود، در هیجان شهر تب کرده، کسی آن را احساس نمیکرد. خیابانها ترافیک همیشگی را نداشت، اتوموبیلها از حرکت باز ایستاده بودند، مغازهها تعطیل بود، ادارات تعطیل بود، دانشگاهها تعطیل بود، شهر در انتظار ظهور فرمانروایان تازه خود بهسر میبرد. ارتش، نیروهای فرمانداری نظامی، شهربانی و پلیس بساط خود را از خیابانها برچیده بودند و در پادگانها و مراکز حساس دولتی موضع گرفته بودند. آنها نیز در انتظار بودند. نبردها در سراسر شب ادامه یافته بود، برخی از کلانتریها و مراکز نظامی به تصرف انقلابیون درآمده بود، لاشه چند تانک نیمه سوخته در خیابانها یادآور این نبردهای شبانه بود.
با بالا آمدن روز، هجوم مردم به خیابانها افزایش یافت. افراد مسلح، بدون این که سلاحهای خود را پنهان سازند، آزادانه و سرافرازانه سوار بر وانت بارها و یا اتوموبیلهای معدودی که در خیابانها بودند، رفت و آمد میکردند. اینها فرمانروایان تازهای بودند که به تدریج کنترل شهر را در اختیار میگرفتند. مردم بدون این که نقشهای در کار باشد، به سوی مراکز دولتی و پادگانها میشتافتند و در اطراف آنها اجتماع میکردند. حلقه محاصره ی شهر آزاد شده بر گرد آن چه که هنوز مقاومت میکرد، تنگتر و سنگینتر میشد. هلیکوپترها بر فراز آسمان پرواز میکردند و سران حکومت و ارتش و غنایمی را که نباید به دست قیامکنندگان بیفتند، به نقاط امن تر منتقل میکردند. مردم هنوز به پیروزی خود باور نداشتند، اما حکومت دریافته بود که کار تمام است و تنها ساعاتی به غروب سلطنت باقی مانده است. بازار شایعات در خیابانها داغ بود. خبر فرار سران ارتش و حکومت، دهان به دهان و با هیجان و اشتیاق از گوشهای در شهر به گوشهای دیگر میرسید:
“ازهاری فرار کرده”
“خسروداد دستگیر شده”،
هیچ کس نمی دانست منشا این اخبار از کجاست، هیچ کس نبود که به چشم خود اتفاقاتی را که دهان به دهان نقل میشد، دیده باشد و هیچ کس نیز نبود که شایعات راست و دروغ را در گوش دیگری زمزمه نکند. نبردها به تدریج از سر گرفته می شد و صدای گلولهها بار دیگر در آسمان شهر طنین می انداخت. پادگانها، ساختمانهای رادیو و تلویزیون، کلانتریهای باقیمانده، ستادهای نظامی، کاخ های سلطنتی و زندانها مورد هجوم قرار میگرفت. ارتش و نیروهای انتظامی از داخل ساختمانها و سنگرهای خود به سوی مردم تیراندازی میکردند.
مردم هنوز فاقد سلاح کافی برای مقابله بودند. کسانی که اسلحه داشتند در برابر خیل تماشاچیان نبرد، اندک و انگشتشمار بودند.
حمید در ازدحام میدان عشرتآباد دوستانش را گم کرد. انبوه جمعیت در میدان اجتماع کرده بود و دنبال راهی برای ورود به پادگان میگشت. چند هجوم مردم و افراد مسلح با تیراندازی شدیدی از درون پادگان مواجه شده و ناکام مانده بود. تیراندازیهای پراکنده ادامه داشت و بیصبری برای تصرف پادگان دم به دم بیشتر میشد. درب بزرگ و آهنی پادگان زیر آتش دو برج نگهبانی قرار داشت و گلولههایی که به سوی این برجها شلیک میشد، نمیتوانست نگهبانان آنان را از پای بیاندازد.
حمید نیمنگاهی به برجهای نگهبانی و نیم نگاهی در جستجوی رفقایش، در گوشهای از میدان به درختی تکیه داد و سیگاری آتش زد. گرسنگی و کمخوابی قوایش را به تحلیل برده بود. دیشب را تا صبح مقابل کلانتری خیابان گرگان سر کرده و شاهد سقوط کلانتری به دست مردم بود.
موتور سیکلتی در برابرش توقف کرد. علی سیاه بود. بدون این که موتور را خاموش کند، داد زد:
“توی رادیو درگیری شدیده، اونجا احتیاج به کمک دارن”!
حمید گامی به سوی او برداشت و علی سیاه پرسید:
“بقیه کجا هستند؟”
حمید نگاهش را روی جمعیت گرداند:
“تا اینجا با هم بودیم، گمشون کردم” و با اندکی مکث افزود: “اگه یه کم صبر کنی شاید بتونم پیداشون کنم”.
علی سیاه دستش را توی هوا تکان داد: “ولش کن، بیا بالا”!
حمید بر ترک موتور نشست و علی سیاه حرکت کرد، صورتش را به سوی حمید چرخاند و برای این که صدایش به او برسد، داد زد: “اگه رادیو و تلویزیون به دست مردم بیفته، دیگه کار تمومه.” در همین حال دست در خورجینی که به کناره موتور آویخته بود کرد، یک تفنگ ژ . ث بیرون آورد و به دست حمید داد و بر سرعت موتور افزود. حمید با دستی که آزاد بود، کمر علی سیاه را محکم چسبید و تفنگش را بر سر آن دست دیگر بلند کرد. باد سرد توی صورتش میخورد و دیگر خوابش نمیآمد.
علی سیاه هر جا به دستههایی از جوانان که این سو و آن سو میرفتند، برمیخورد; از سرعت موتور میکاست و بدون این که بایستد، بلند فریاد میزد:
“رادیو! رادیو احتیاج به کمک دارن”!
به نزدیک میدان حسن آباد رسیدند. علی موتور را در گوشه خیابان پارک کرد و هر دو پیاده شدند. جمعیت توی خیابان پراکنده بود. پشت میدان، صدای تیراندازی میآمد.
نیروهای گارد در ساختمان چند طبقه وزارت بازرگانی که روبروی ساختمان رادیو بود موضع گرفته بودند و ساختمان رادیو و اطراف آن را زیر آتش داشتند. انقلابیون از چند ساختمان به سوی آنان شلیک میکردند. معلوم بود که بدون خاموش کردن آتشی که از ساختمان وزارتخانه بیرون میجهید امکان تصرف مرکز رادیو نخواهد بود. حمید و علی سیاه خود را به آن سوی میدان رساندند و از کنار دیوارها خود را تا سر خیابان باب همایون جلو کشیدند. چند جوان مسلح در اطراف چهار راه موضع گرفته بودند و به سوی ساختمان وزارتخانه شلیک میکردند. حمید از پناه دیوار با احتیاط سرک کشید. آتشی که از پنجرهها بیرون میجهید، از این جا به خوبی معلوم بود. علی سیاه یک زانویش را به زمین نهاد، نشانه رفت و رگباری به سوی ساختمان شلیک کرد. حمید نیز به تقلید او زانو به زمین زد و به سوی ساختمان آتش گشود و خود را به پناه دیوار کشاند و چشم به دودی دوخت که از لوله تفنگش بیرون میآمد. برای اولین بار بود که گلوله ای را شلیک می کرد. دوران دانشجویی اش را با همین خیال گذارنده بود.
رگباری از گلوله به دیوار بالای سرش خورد و تکههای سنگ و خاک را بر زمین ریخت. از آن سوی خیابان کسی مجددا شلیک کرد.
یک نفر سوار بر موتورسیکلت از سمت میدان به سوی آنها آمد و نرسیده به چهارراه از موتور پیاده شد، خود را به پناه دیوار کشاند، در کنار حمید که اینک بر زمین نشسته بود، ایستاد. حمید او را که سرک کشیده و با کنجکاوی صحنه نبرد را نگاه میکرد، نگریست. مردی بود حدود سی و پنج ساله. با هیکلی نسبتا درشت، صورتی تقریبا چهار گوش، ابروهایی ضخیم و موهای پر پشت سیاه و چشمانی که شاید از شدت خستگی و کمخوابی سرح شده بود. عینکی بر چشم داشت و کلاشینکفی در دست. قطاری از فشنگ و نارنجک بر کمر بسته بود. مرد، جوانان مسلحی را که این جا و آن جا در پناه دیوارها موضع گرفته بودند، از نظر گذراند و نگاهش متوجه حمید شد که زیر پای او بر زمین نشسته و تکیه به دیوار داده بود. حمید زیر نگاه مرد جابجا شد. مرد با صدایی متین از حمید پرسید:
“چند وقته اینجایی؟”
حمید از جا برخاست:
“تازه اومدم” و پس از لختی سکوت گفت: “چطور مگه؟”
مرد بدون این که سوال او را پاسخی دهد، با سر به سوی دیگران اشاره کرد و باز پرسید:
“این بقیه رو میشناسی؟”
حمید به سوی علی سیاه که خودش را به آن سوی خیابان رسانده و تفنگش را به سوی دشمن نشانه میرفت اشاره کرد و گفت:
“فقط اون یکی رو میشناسم”.
صدایش در آتش گلولههایی که علی سیاه شلیک کرده بود، گم شد. مرد بدون این که به حمید نگاه کند، انگار با خود حرف میزند، زمزمه کرد:
“این جور جنگیدن فقط هدر دادن فشنگه، باید به اون ساختمان حمله کرد”! نگاهش به ساختمان وزارت بازرگانی بود که از پنجرههایش زبانههای آتش بیرون میجهید. مرد به سوی حمید برگشت:
“حاضری؟”
حمید یکه خورد. آن کلاشینکف، آن قطار فشنگ و نارنجک و رفتار کسی که اینک در برابر او ایستاده بود، تردیدی برایش باقی نگذاشته بود که او یک چریک آموزش دیده و نبرد کرده است، همان که حمید سال ها همه جا به دنبالش گشته بود. دهان گشود که این را بپرسد؛ اما نگفت، زبانش نچرخید که بگوید، به جای آن شانههایش را بالا انداخت، چشم به چشم مرد که همچنان در او مینگریست دوخت و به آرامی گفت:
“چرا که نه؟”
مرد دستی بر شانه او زد:
“همینجا منتظر باش. گلولههات رو بیخود حروم نکن”!
حمید ته لهجه ی لری مرد را تشخیص داد. دوستان لر زیادی داشت. مرد به سرعت به میان خیابان دوید، گلولهها جلوی پای او آسفالت سرد خیابان را سوراخ سوراخ کردند. او خود را به آن سوی خیابان در پناه دیوار کشاند و با علی سیاه مشغول گفتگو شد. به تدریج جوانان دیگری دور آنها حلقه زدند. مرد رو به حمید کرد و با دست او را به آن سوی خیابان خواند. حمید تفنگش را در آغوش کشید و به حالت خمیده و به سرعت به آن سوی خیابان دوید. گلولهای به طرف او شلیک نشد. اکنون نزدیک به ده جوان مسلح دور مرد حلقه زده و به دستوراتی که او میداد، گوش میدادند. رفتار مرد اطمینانبخش بود و آنان که به دورش حلقه زده بودند، انگار در وجود او فرماندهی برای نبردی که در پیش داشتند، یافته بودند. مرد گروه تحت فرمانش را به دو دسته تقسیم کرد و خود در پیشاپیش دسته نخست، پیش از آن که راه بیفتد گفت:
“اگر کسی بخواد منو صدا کنه، اسم من حمیده”!
حمید و گروهی جوان، که او هیچ یک را نمیشناخت، در پناه دیوار، ساختمان وزارتخانه را زیر آتش گرفتند و گروه اول از کنار دیوارها پیشروی به سوی ساختمان را آغاز کردند. آنها که توانستند در محلی بیخطر پناه گیرند، حمید و باقی مانده جوانان، زیر حمایت آتش آنها تا نزدیکی وزارتخانه را با شتاب و سرعت پیمودند. بدون هیچ حادثهای تا مقابل در بزرگ و شیشهای وزارتخانه جلو رفنتد. ساختمان رادیو اکنون در برابر آنها قرار داشت و حمید جسد سه نفر را میدید که به فاصلهای نزدیک در پیادهرو مقابل روی زمین افتاده بودند. ساختمان رادیو و درب اصلی آن زیر آتش افراد گارد قرار داشت و شانسی برای ورود به آن جا نبود. افراد مسلحی که اکنون خود را به مقابل درب ورودی ساختمان وزارت بازرگانی رسانده بودند، با احتیاط وارد سالن ورودی شدند. فرمانده گروه، نخستین کسی بود که داخل شد. تفنگش را آماده شلیک نگاه داشته بود و با چالاکی خود را به پناه ستونی رساند و با دست به دیگران اشاره کرد. حمید چهارمین نفری بود که گام به سالن گذاشت. رگباری در سالن با صدایی مهیب ترکید و در چشم به هم زدنی رگبار دیگری، انگار در مغز حمید منفجر شد. حمید به طور غریزی خود را بر زمین افکند و سینهخیز خود را پشت یکی از ستونهای درون سالن کشید. تنها آن یکی «حمید» بود که به آتش دشمن پاسخ داده بود، آن دیگرانی که پیش از او در سالن پناه گرفته بودند، بهتزده حمید را که اینک بر زمین مچاله شده و خود را به ستون سنگی میفشرد، نگاه میکردند.
حمید با احتیاط سر را از میان دستان بیرون آورد و به اطراف نگریست. تنش یخ کرده بود و خود حس میکرد که رنگ صورتش چقدر آشکار سفید شده است. آن یکی حمید از فاصله چند متری صورتش را به طرف او برگرداند و با چشمانی که نگرانی در آن موج میزد، او را نگریست. حمید به زحمت سر تکان داد:
“زندهام”!
رگباری که به سوی حمید شلیک شده بود از پاگرد پلکانی بود که به طبقه دوم میرفت. آنها که در سالن پناه گرفته بودند، به نوبت پلهها را زیر آتش قرار دادند که باقی مانده افراد نیز خود را به داخل سالن برسانند. علی سیاه سینهخیز خود را به پناه دیواری که از طرف پلکان قابلدید نبود کشاند و به دنبال او دو نفر دیگر نیز سینهخیز به همان سو رفتند، اما از بقیه خبری نشد. گروه آنها حالا ۷ نفر بیشتر نبود. پیشروی آهسته و قدم به قدم به سوی طبقه دوم شروع شد. فرمانده گروه در پناه آتش همرزمانش سینه خیز از پلهها بالا رفت و در پاگرد آن موضع گرفت. دیگران به دنبال او خود را به پاگرد پلهها رساندند. از سوی مقابل گلولهای شلیک نمیشد و این بر هراس و وحشت حمید میافزود. حمید خود را به پاگرد طبقه دوم رساند. در هر دو سو راهروهای عریضی قرار داشت که در دل ساختمان عظیم پیچ میخوردند و در هر سو چندین اتاق دیده میشد. فرمانده خود را به پشت نزدیکترین در رساند، رگباری شلیک کرد و بر زمین خوابید. از ته راهرو کسی سرک کشید و شلیک کرد. از این سو چند نفر شلیک کردند. فرمانده یک بار دیگر از زمین برخاست، با لگد در اتاق را گشود و رگباری شلیک کرد. جوابی نیامد. سر و کله آدمهای تازهای در سالن ورودی که اکنون در امنیت قرار داشت، پیدا میشد. از پایین صدایی به گوش رسید:
“فشنگ لازم ندارید؟”
چند قطار فشنگ و سلاحهای تازهای رسید، اما کسی به گروه اضافه نشد. کسی از کنار حمید بلند شد و خود را به اتاقی که فرمانده شان در آن پنهان شده بود رساند. گروه هفت نفره آنها به تدریج در اتاقهای ساختمان پراکنده میشد. حمید خود را به پشت در اتاقی رساند. قبل از آن که دستش به دستگیره در برسد، صدای انفجار رگباری از داخل اتاق او را بر جای میخکوب کرد. رگبار اما به بیرون شلیک شده بود، در این اتاق کسی، یا کسانی از پشت پنجره به شکار مردمی که میکوشیدند ایستگاه رادیو را تصرف کنند مشغول بودند. حمید برای هجوم به داخل اتاق دودل بود. میترسید، با چشم دنبال علی سیاه گشت، شاید او بتواند کمکش کند. کسی خود را به کنار او رساند. آن یکی حمید بود. دست بر شانه حمید گذاشت و با صدای خفهای پرسید:
“از این جا زدن؟”
حمید سر تکان داد. فرمانده دوباره زمزمه کرد:
“با هم شلیک می کنیم!”!
سپس کمی عقب رفت، در را با لگدی محکم گشود و آتش کرد و خود را بر زمین افکند. حمید اندکی دیرتر از او انگشتش را بر ماشه فشرد و خود را بر زمین انداخت. سر بلند کرد و هیکل کسی را دید که نیمی از بدنش از پنجره به بیرون خم شده و از چند جای پشتش خون فواره میزند. حمید با خستگی خودش را به پناه میزی کشاند و سیگاری آتش زد. مرد اسلحه و مهمات سرباز مقتول را برداشت. حمید با تردید، آن چه را که از نخستین لحظه برخورد با این مرد او را بی قرار کرده بود، با صدایی که فکر کرد حتی خودش هم آن را نشنیده است، بر زبان آورد:
“تو چریک هستی، نه؟”
مرد که از پنجرهای که اینک نیمی از یک جنازه از آن آویزان بود به بیرون مینگریست، به سوی حمید برگشت. حالا روبروی هم ایستاده بودند:
“امروز همه مردم ایران چریک هستند”! …
حمید آرام نوک کفشش را به زمین مالید:
«منظورم… چریک روز انقلاب نبود»…
آن گاه سر بلند کرد، چشم در چشمان روشن مرد دوخت و افزود: “فدایی هستی؟”
مرد فقط لبخند زد.
“میشناسیشون؟”
«بیشتر به شبح می مانند!»
مرد به سوی حمید آمد، در برابرش ایستاد، دستش را بر شانه او نهاد و با صدایی که اندکی هیجانزده مینمود گفت:
“شاید از این جا که بیرون رفتیم دیگه اونها مثل شبح نباشند، شاید حق پیدا کنن که در میان مردمی که این همه دوستشون دارن زندگی کنن”!
حمید صحنه ی نبرد را فراموش کرده بود، حتی صدای گلوله ها دیگر به گوشش نمی آمد. صدای چریک او را به خود آورد:
“اما حالا باید این نبرد را به آخر رساند”! و به سمت در به راه افتاد. حمید مرددانه پرسید:
“به آخر خواهد رسید؟”
مرد لحظهای ایستاد، نیمرخش را به سوی حمید چرخاند و بدون این که چیزی بگوید، شانه هایش را بالا انداخت. انگار او هم تردید داشت. حمید این تردید را در چشمانش دیده بود. چریک از اتاق بیرون خزید.
صدای چند گلوله در راهرو پیچید. حمید خود را به پشت در رساند و توی راهرو سرک کشید. دو جسد در انتهای راهرو بر زمین افتاده بود. لوله تفنگی از لای در اتاق روبرو بیرون خزید، حمید خودش را عقب کشید و آماده شلیک شد. کله علی سیاه از لای در با احتیاط بیرون آمد. نگاه دو رفیق لحظهای بر هم ماند. حمید لبخند زد. علی سیاه به انتهای راهرو، به جایی که دو جسد بر زمین افتاده بود، اشاره کرد:
“میبینی؟”
حمید به پشت سرش اشاره کرد: “یکی هم اینجا افتاده”!
صدای گلولهای از بالا آمد، نبرد به طبقه سوم رسیده بود. چریک اکنون آن جا بود. حمید پشت به پشت علی سیاه داد و همراه او اتاقها و راهروها را سرک کشید. اثری از دشمن در اینجا نبود. افراد تازهای خود را به ساختمان میرساندند. معلوم بود که از شدت آتشی که از پنجرههای این ساختمان بر مردم میریخت کاسته شده است. نیروهای گارد در برابر آتش انقلابیون که بر تعداد آنها افزوده میشد، قدم به قدم عقب مینشستند و اکنون به آخرین طبقه ساختمان پناه برده بودند. جوانانی که حلقه محاصره را بر آنان تنگ میکردند، با شجاعت و استواری بیشتری تفنگها را در دست میفشردند و دستانشان به هنگام شلیک کمتر میلرزید.
گویی در این چند ساعت نبرد به اندازه ماهها و بلکه سالها آموخته بودند. لشکر کوچکی که چریک تدارک دیده بود، اکنون به دنبال او برای درهمشکستن آخرین سنگرهای دشمن آماده میشد. چریک از پناه پلهها بیرون آمد و به سوی نزدیکترین اتاق آخرین طبقه رفت. هنوز در نیمه راه بود که در اتاقی از انتهای راهرو باز شد، سربازی از اتاق بیرون جهید. حمید دید که از دهانه مسلسل سرباز آتش فوران زد، دید که چریک به سوی زمین شیرجه رفت، و دید که خون از پشت او فوران زد. دنیا برای لحظهای از حرکت باز ایستاد. سکوت کوتاه را غریو مسلسلها در هم شکست، همه آنها که آن راه دشوار را از چهار راه باب همایون تا این آخرین سنگر باقی مانده این ساختمان جهمنی پیموده بودند، اکنون فریاد میکشیدند و همه خشم و جنون و افسوس و اندوه خود را از دهانه سلاحهایشان بیرون میریختند. دشمن در آتش مهیب این خشم و انتقام زود از پای درآمد. حمید نفهمید که در آخرین لحظات این نبرد چه گذشت. خود را به بالای سر چریک رساند و او را که به پشت بر زمین افتاده بود، برگرداند. چشمهای روشن چریک که در آن اتاق طبقه دوم و هنگام گفتگوی کوتاه با او از شوق زندگی سرشار بود، اکنون مات و بیفروغ به او خیره مانده بود. گلوله بر شانه او نشسته و در قلبش از حرکت باز مانده بود. کسانی آمدند، حمید را کنار زدند، پیکر بیجان چریک را بر دوش گرفتند. *
حمید در کنار آنها پلهها را پیمود از کنار افسری که دستها را بر سر نهاده و در میان مشت و لگد جمعیت خشمگین به پایین هل داده میشد، بدون احساسی گذشت و قدم به خیابان گذاشت. کسانی که پیکر چریک را بر دوش گرفته بودند، او را در اتوموبیلی گذاشتند، اتوموبیل به سوی مقصدی حرکت کرد. نگاه حمید از اتوموبیل که دور و دورتر میشد، متوجه مرکز رادیو شد که اکنون از پنجرههای آن مردم به بیرون خم شده بودند و اسلحههای خود را در هوا تکان میدادند. کسی رادیویی را به کنار پنجرهای آورد. پیچ آن را تا آخر باز کرده بود. صدای نیرومندی با هیجان اعلامیه ارتش را میخواند. ارتش اعلام بی طرفی کرده بود.
صدای رادیو لحظهای قطع شد و آن گاه در میان غریو پرخروش مردم گوینده با صدایی رسا فریاد زد: “این صدای انقلاب ایران است.”
چشمان حمید به اتوموبیلی بود که دور و دورتر میشد و قهرمان او را با خود می برد.
* قاسم سیادتی عضو رهبری سازمان چریک های فدایی خلق ایران با نام مستعار حمید در روز ۲۲ بهمن ۱٣۵۷ در جریان تسخیر مرکز رادیو جان باخت