پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

مقابل آئینه خاوران – م. دانش

پدران و برادران کوله غم بر گُرده نهاده حامل دردی هستند با حس افتخار نسبت به عزیز خود. و دیگر کسان و دوستان و یاران و... آن ستم کشته گان هر یک با باری از غصه رُخ در این آئینه می نمایانند. و اما صیادان و حکم رانان جمهوری اسلامی هر زمان شمایل خود را در این آئینه می نگرند سخت خشمگین شده و...

پدران و برادران کوله غم بر گُرده نهاده حامل دردی هستند با حس افتخار نسبت به عزیز خود. و دیگر کسان و دوستان و یاران و… آن ستم کشته گان هر یک با باری از غصه رُخ در این آئینه می نمایانند. و اما صیادان و حکم رانان جمهوری اسلامی هر زمان شمایل خود را در این آئینه می نگرند سخت خشمگین شده و تلاش بر شکستن آئینه می کنند. چرا که با پلشتی و تبه کرداری در هیکلی قصاب وار با طناب دار و دشنه خونین حمایل شده آشکار می گردند. آنان چنان زشت منظر در آئینه خاوران تابانده می شوند که حتی خودشان از کراهت سیمای خود بی تحمل شده تلاش بر پنهان سازی آئینه خاوران می کنند

دوستان عزیزی که در تاریخ ۲۵ دی ماه مطلب مرا با نام “انقلابی بودن بر دوش دیگران” در سایت اخبار روز خوانده اند، لابد بخاطر دارند در آن متن آرزو کردم تا هر کس با گذشته خود روشن و صادقانه روبرو شود.

به همین علت پنداشتم که براستی اگر اصرار بر آن آرزو باشد چرا از خود شروع نکنم؟ پس آن دلخواسته را بهانه کرده این یادداشت را نوشتم.

اما مقصود از آئینه خاوران. به باور من خاوران تنها نام و نشان یک قبرستان نیست. بلکه نماینده تعداد بسیار زیادی از آرامستان های سراسر ایران است. هر زمان سخنی از خاوران به میان می آید پشت سر این نام، گورستان های زیادی به یاد آورده می شوند که مملو از جُور گشته گان حکومت جمهوری اسلامی اند. مگر می توان فراموش کرد هزاران هزار زندانی مجاهد و چپ و دیگر ناباوران جمهوری اسلامی ستمِ کشته که در لابه لای قبرستان های عمومی و گورهای بی نام و نشان سینۀ زخمی و گردن طناب آویختۀ خود را در خاک سائیده اند.

پس سوال این است چرا خاوران از میان این همه قبرستان ها بر کشیده شد؟ در جواب باید گفت؛ ریشه اصلی آن را می توان در شناعت فکری حاکمان جمهوری اسلامی جست. بلکه هم بتوان ادعا کرد و گفت؛ یکی از علت ها از منظر فکری حکومت جمهوری اسلامی ایجاد تفرقه حتی مابین کشته شده ها باشد. چون جمهوری اسلامی از افتراق و جدائی میان مخالفین خود و اقشار اجتماعی سود بسیار برده است، لابد منفعت دیگری را در فاصله گذاری و جدائی گشته شدگان می جست. البته در این یک، خلاف انتظار حکومت نتیجه بار آورد.

برای بیان نظر خود از یک مثال فرضی مدد بگیرم. فرض باشد تمامی زندانیان سراسر ایران از ابتدای حاکمیت جمهوری اسلامی یک نماینده داشته باشند. آن یک فردِ زندانی باید نشانه و الگوی همه زندانیان باشد. آن یک فرد زندانی در عین نمایاندن هویت زندانی خود، کمترین تعارض با دیگر زندانیان ندارد که هیچ؛ بلکه پشتوانۀ خود را از وجود تک تک زندانیان کسب می کند. پس خاوران نمایندۀ دفن گاه هائی ست در سر تا سر ایران که در آن انسان های بسیاری از هر تیره و تبار و فکر و اندیشه با ظلم و ستم چهره در خاک پوشانده اند. بنابراین هرگاه سخن از خاوران در میان باشد بی یاد نمی شویم از دیگر سراهای قبرستان شده در سرای ایران زمین.

اما چرا خاوران را آئینه خواندم؟ جواب؛ مگر نه این است شان وجودی آئینه نمایندن بی کم و کاست هر شیئی ست که در مقابل آن قرار می گیرد؟ پس خاوران که منعکس کنندۀ وقایع تلخ تاریخ عمر جمهوری اسلامی ست را می توان آئینه خواند. البته با این توصیف که آئینه خاوران نه شکستنی ست و نه پنهان ساختنی. علت آن در جوهر و وجود سازه این آئینه است که از جان و تن انسان های عاشق ساخته شده است. یکی از ویژه گی های آئینه خاوران نشان دادن آدمیان با کردارها و آرزوهای شان است. ادعا این نیست که این آئینه لامکان و لازمان است بلکه کاملا زمینی و جغرافیای ایران در مقطع زمانی حاکمیت جمهوری اسلامی را آشکارا در معرض دید تاریخ قرار می دهد. بدین سبب خاوران آئینه ای شده بلندتر از قامت ایران که حتی در جهان نیز حوادث تلخ و تبهکاری حاکمان ایران را انعکاس می دهد.

حال با چنین تعریفی نظر کنیم بر این آئینه بلند بالا که چه سان مقابل خود را می نمایاند. مثلا مادران و خواهران و همسران کشته گان دست در سینه فشرده با سوز و اندوه دل اما، پرتوی از غرور نسبت به عزیزان خود در این آئینه ظاهر می گردند. پدران و برادران کوله غم بر گُرده نهاده حامل دردی هستند با حس افتخار نسبت به عزیز خود. و دیگر کسان و دوستان و یاران و… آن ستم کشته گان هر یک با باری از غصه رُخ در این آئینه می نمایانند. و اما صیادان و حکم رانان جمهوری اسلامی هر زمان شمایل خود را در این آئینه می نگرند سخت خشمگین شده و تلاش بر شکستن آئینه می کنند. چرا که با پلشتی و تبه کرداری در هیکلی قصاب وار با طناب دار و دشنه خونین حمایل شده آشکار می گردند. آنان چنان زشت منظر در آئینه خاوران تابانده می شوند که حتی خودشان از کراهت سیمای خود بی تحمل شده تلاش بر پنهان سازی آئینه خاوران می کنند. بدتر آنکه تمامی زحمات سالیان دور خود را بی ثمر می یابند. چرا که آن همه قتل را در تیرگی شب با نهایت پنهان سازی انجام داده بودند اما حال در صفحه تابناک آئینه خاوران در پرتوی از روشنائی انعکاس داده می شود. به همین علت خشم از چنین آشکارگری تمام وجودشان را می بلعد و آنها را به واکنش عصبی وا می دارد. پس سعی می کنند با جابجائی انبوه خاک خاوران غباری بر آئینه خاوران نشانند تا شاید دستان خونین شان استتار شود. اما تلاش آن ها سودی ندارد.

اما من چه سان خود را در این آئینه می بینم؟ من که خود هم زنجیر آن یاران بوده و جان به سلامت برده ام. سوال کلیدی این یادداشت در این نکته نهفته است. این یکی را مختصر تحمل باید، تا روایت کنم:

قبل روایت خود موردی را یادآور شوم آن اینکه؛ شرایط زندان همواره یک نواخت نبود. مثال؛ یکی از جواب ها در زمانی که سرکوب و فشار کم بود. وقتی زندانی در برابر سوال ایدئولوژیکی قرار می گرفت و از او می پرسیدند: مسلمان هستی یا مارکسیست؟ زندانی می گفت: طبق ماده ۲۳ قانون اساسی حق تفتیش عقاید ندارید!

حال آنچه بر من در تابستان ۶۷ گذشت. هنوز از عمر بهار ۶۷ چند روز باقی بود که مرا از یکی از بندهای گوهردشت بدلیل پایان حکم به زندان اوین منتقل کردند. در اولین برخورد با دادیار اجرای احکام بخاطر نپذیرفتن شرط زندان برای آزادی راهی انفرادی شدم. آن زمان برای آزاد شدن حتی با پایان حکم، پذیرفتن انزجارنامه و مصاحبه، شرط زندان بود. اگر زندانی شرط فوق را نمی پذیرفت به انفرادی فرستاده می شد تا در یک پرسه زمانی حدودا چهل- چهل و پنج روزه چندین برخورد اداری با زندانی صورت پذیرد. اول دادیار اجرای احکام، بعد بحث و برخورد با مسول وزارت اطلاعات مستقر در اوین و سپس بحث و برخورد با دادیار زندان و در نهایت رفتن به دادگاه پایان حکم. در هر یک از مراحل پیش گفته اگر زندانی حاضر به پذیرفتن شرط زندان می شد، بسرعت اقدام به مقدمات آزادی او می کردند. اما اگر زندانی تا به آخر شرط زندان را نمی پذیرفت پس از دادگاه حکمی برای ماندن او تا قبول شرط زندان می دادند و او را به بند عمومی منتقل می کردند. آن مقطع زمانی چون تعداد زندانیانی که پس از پایان حکم شرط زندان را نپذیرفته و حکم از دادگاه گرقته بودند زیاد بود، همه آنها را در یک بند عمومی جمع کرده و بندی بنام بند ملی کش ها شکل داده بودند.

در طول یک ماه اول انفرادی، من دو مرحله اول را گذراندم. مرحله سوم که احتمالا ۲۰ یا ۲۱ تیر ماه بود مرا به دادیاری بردند. دادیار مردی لاغر اندام با قامت متوسط و کم مو بود. به دستور او بدون چشم بند روی صندلی نشستم. بحث مفصلی داشتیم شاید بیش از پنجاه دقیقه. در کل اصرار او بر پذیرفتن شرط زندان از جانب من بود. در عوض انکارو نپذیرفتن آن شرط توسط من. محور استدال او این بود که می گفت: فلانی اگر الان آزاد بشوی و بیرون بخواهی به گروه سیاسی خودت وصل شوی به راحتی ترا نخواهند پذیرفت. چرا که باید از فیلترهای امنیتی آنها عبور کنی. البته که حق با آن گروه سیاسی است تا ترا چک امنیتی کند. چرا که شاید در زندان با حکومتی ها ساخته باشی! هر چند سال ها برای آن گروه زندان کشیده ای! حال ما هم می خواهیم ترا به اجتماع بفرستیم باید از این فیلترها عبور کنی! او چندین مرتبه از خواهش و تمنا استفاده کرد تا مرا قانع کند. حتی بحث را به مسائل اروتیک هم کشید.

 محور اصلی بحث من چنین بود که گفتم: آقای دادیار، هم شما می دانید و هم من که بحث گروهی و سیاسی نیست. بحث میان من و شما تنها یک چیز هست. شما زندگی، جوانی، خانواده، و… همه را از من گرفته اید الی یک مورد. حال می خواهید آن را هم از من بگیرد و مرا درون مرده و مانند یک مرده متحرک از زندان بیرون کنید. این را بدانید تا جان دارم من آن “یک” را بشما نخواهم داد. دادیار کمی گیج شد و پرسید مگر من چه چیز از تو خواستم که بیش از جان برایت ارزش دارد؟ گفتم: غرور! تنها مطاع باقی مانده برای من این است که در انتهای حکم شما آن را از من طلب می کنید و من آن را بشما نخواهم داد.

بحث مجدد داغ شد و دادیار گفت: فلانی من از تو خواهش می کنم خوب فکر کن. برو سلول تا یک هفته دیگر دوباره صدایت می کنم. قضیه را حیثیتی نکن. تا یک هفته دیگر باز هم دیگر را می بینیم. یک هفته بعد ۲۷ تیر مصادف شد با روز قبول قطعنامه جنگ ایران و عراق. در آن روز حدودا ساعت ۸ یا ۸.۳۰  پاسداری مرا برد پشت در دادیاری گذاشت و گفت: دادیار در جلسه هست اینجا بمان هر وقت آمد صدایت می زند. رادیو روشن بود و من صدای آن را می شنیدم. گوینده مدام تکرار می کرد؛ پیام مهم امام در اخبار ساعت دو.

ساعت دو شد و گوینده اخبار پیام خمینی را خواند. من گیج شدم. ولی احساس کردم حکومت ضعیف شده بنابراین احتمالا عقب نشینی خواهد کرد. ساعت ده تا پانزده دقیقه از دو گذشته بود که دادیار آمد و در اتاق خود را باز کرد و من رفتم داخل. این بار بدون دستور دادیار چشم بند را برداشتم. دادیار سرپا نیم رُخ به من ایستاد. بسیار خسته بنظر می رسید. سعی داشت تا صورت او را نبینم. اولین جمله ای که گفت: از صبح جلسه بودیم. بَد شد. دو بار تکرار کرد. در همان حال با بی حوصلگی از من پرسید که؛ فکراتو  کردی یا نه؟ دادیار بر عکس دفعه پیش هیچ اصراری برای پذیرش شرط زندان برای آزادی من نکرد. بسیار متعجب شدم. احساس کردم همین یک سوال را هم از روی تکلیف پرسید. جواب دادم: همان نظر را دارم. دادیار گفت: بر گرد به سلول. بَد شد. بسیار بَد شد.

من حیران به سلول برگشتم و چند روزی ذهن من در گیر پیام آقای خمینی و شرایط بعد از جنگ شد. برخورد خسته و سرد دادیار و جمله او “بَد شد” دیگر مشغله فکری من بود. چند هفته گذشت و هیچ خبری نشد. روزها را می شمردم تا مرا به بند ملی کش ها منتقل کنند. از انفرادی بودن من بیش از ۵۰ روز می گذشت ولی هنوز مرا به دادگاه پایان حکم نبرده بودند. آرام آرام مرکب دن کیشوت را زین کردم که گویا من زندانی بسیار مهمی هستم که مرا بیشتر در انفرادی نگه می دارند. سکوت در راهرو انفرادی بیش از هفته های قبل شده بود. کسی دریچه سلول مرا نمی گشود مگر برای غذا دادن. تنها پاسداری زشت منظر هر از چندگاهی دریچه سلول  را باز می کرد و می پرسید: چرا در زندان هستی؟ بار اول باد در غبغب جواب دادم که زندانی سیاسی ام. پاسدار گفت: خوب که اینطور! نگران نباش همین روزها آزاد می شوی! همه تان آزاد می شوید. چون لحن پاسدار تحقیرآمیز بود جواب دادم؛ هیچ نگران نیستم. سال ها زندان کشیده ام همچنان زندان خواهم کشید.

بعد از شنیدن پیام آقای خمینی بی خبری مطلق سخت آزار دهنده شده بود. با توجه به اینکه من مُرس یاد نداشتم و سلول های چپ و راست هم، خالی از زندانی بود نتوانستم با کسی ارتباط بگیرم. بعد از هفته ها بی خبری روزی مشغله های ذهنی تحریکم کرد تا کاری کنم و خبری بگیرم. ناگاه ترفندی به ذهنم رسید. در زدم. دست بر قضا همان پاسدار زشت سیما و بد گفتار دریچه را باز کرد. گفتم آقای عزیز من بیمار هستم باید بهداری بروم. پاسدار لبخند زهرآگین برلب کاشت و گفت: نگران نباش! احتیاجی به بهداری نداری همین روزها آزاد می شوی. همه تان آزاد می شوید. ولی آن روز تا عصر هیچ خبری نشد. فردای آن روز دوباره در زدم. همان پاسدار دریچه را باز کرد و نگاه تحقیرآمیز و پرنفرت خود را درون سلول ریخت و پرسید: باز چه شده؟ این بار من از بلندای مرکب دن کیشوت بر او تاختم و گفتم: تو هنوز مرا نمی شناسی. برو به بزرگتر خود بگو اگر مرا بهداری نبرید اعتصاب غذا می کنم! پاسدار زهرخنده را بیشتر کرد و گفت: ای بابا چه بَد! راست می گی؟ عجله نکن آزاد می شوی. همه تان آزاد می شوید. عده ای را آزاد کردند نوبت تو هم می رسد.

با بسته شدن دریچه سلول، خود از تهدیدی که کرده بودم، خنده ام گرفت. انگاری خود با خود شوخی کرده بودم. روز سوم باز به در زدم. پاسداری دریچه را باز کرد که تا آن وقت او را ندیده بودم. به او گفتم این سومین روز است نیاز بهداری خود را به شما اطلاع می دهم. ادامه دادم؛ به پاسدار دیروزی گفتم اگر مرا بهداری نبرید اعتصاب غذا خواهم کرد. پاسدار جواب داد؛ من خبر ندارم الان به دفتر اطلاع می دهم بعد برایت جواب می آورم. تفاوت برخورد دو پاسدار مرا حیران کرد. ساعتی بعد پاسدار برگشت و گفت؛ چشم بند بزن بیا بهداری.

وقتی پاسدار در سلول را باز کرد و گفت بیا بهداری، خیال تصویرگر شد و بر بوم ذهن نقش زد و تُرک تازی آغاز کرد که؛ ای بابا به جد زندانی مهمی هستم و تهدید من کار ساز شده ست!  پاسدار مرا برد جائی نیمه تاریک و ساکت نشاند. گفت واقعیت اینکه معلوم نیست دکتری در بهداری باشد ولی اینجا بنشین اگر دکتر آمد خودش صدایت می زند. فضای آن مکان با تاریک روشنی خاص خود و زیر چتر سنگین سکوت یک احساس رازگونگی را القا می کرد. اما من تنها به فکر دیدن یک یا … زندانی بودم تا خبری بگیرم. با دور شدن پاسدار بسرعت چشم بند را کمی جابجا کرده اطراف را نگاه کردم. وقتی چشمم با فضای مکان هماهنگی پیدا کرد در چند قدمی خود یکی را دیدم. چمباتمه نشسته دو دست روی زانو و سر خود تکیه داده بروی دستانش.

وقتی خوب دقت کردم او را شناختم. هم بند سابق من “حک” بودم. از مردان خوش قلب روزگار. چند مرتبه آهسته گفتم “حک” من هستم فلانی. چه خبر؟ چند وقته من در انفرادی هستم و بی خبر. ولی “حک” جواب نمی داد. تصور کردم بدلیل ریش و موی بلند مرا نشناخت. باز تلاش کردم. بی ثمر بود. ابتدا فکر کردم خود را بسرانم سمت او. ترسیدم. اطراف خود را نگاه کردم. تکه ای دور نان روی زمین نزدیک من افتاده بود. آن را برداشته سمت “حک” پرت کردم. دست بر قضا آن تکه نان خورد سر هم زنجیرم. او سرش را بلند کرد و گفت: فلانی حالم خرابه. پرسیدم چه خبر؟ جنگ چی شد؟ بچه ها از جنگ و پذیرش قطعنامه چه تحلیل دارند؟ چه می گویند؟ 

“حک” گفت من حالم خرابه. نمی تونم زندان بکشم. تنها خبر چند هفته قبل از اینکه مرا از گوهر دشت به اوین منتقل کنند پاسدارها ریختند به بندها تلوزیون ها را بردند و ملاقات ها را قطع کردند. پرسیدم چرا؟  از بندهای مجاهدین چه خبر؟ او دیگر جواب نداد. هر اندازه اصرار کردم او سر خود از روی زانوانش بلند نکرد. پس از حدود یک ساعت پاسدار برگشت و به من گفت؛ شرایط درهم برهمه. دکتر نیست بیا برو سلول. با بی خبری از دوستان و بند عمومی به سکوت و تنهائی سلول برگشتم.

بعد از مدتی ، شرایط برایم عادی شد. در ضمن، گذر زمان گرد فراموشی بر هیجانات اولیه من نسبت به جنگ و پذیرش قطعنامه پاشید. خود را بزرگ و مهم فرض می کردم و زندانبان را در نبرد فرضی برای رو کم کنی با خود  می پنداشتم. به همین دلیل هیچ اعتراضی به اینکه چرا مرا به دادگاه پایان حکم نمی برند و یا بیش از اندازه در انفرادی نگه می دارند نداشتم. روزی در سلول باز شد و پاسدار دستور چشم بند گذاری داد. با طعنه گفتم؛ بالاخره از رو رفتید و فهمیدید من هم هستم و سراغم آمدید. پاسدار هیچ نگفت جز این که دستور داد پشت سر یک زندانی دیگر بایستم  و دستم را روی شانه او بگذارم.

آن زندانی را شناختم. در مسیر رفت تلاش کردم خبری بگیرم اما بی ثمر شد. چون زندانی حاضر نشد خبری به من برساند. مسیری که پاسدار ما را می برد برای من آشنا بود. همان مسیری بود که یک بار مرا برای برخورد با مسول وزارت اطلاعات برده بودند. ابتدا فکر کردم در مورد من اشتباه می کنند که مجدد به قسمت اطلاعات می برند. اما هیچ نگفتم تا حتی به اشتباه مدتی بیرون از سلول باشم شاید خبری شکار کنم.

پاسدار ما را به اتاق یا سالنی نسبتا بزرگ برد. موقع ورود به آن اتاق هَمهمۀ زندانیان دیگری را شنیدم. حتی صدای آشنائی از یک هم بندی سابق که اسم مرا برد و گفت؛ بچه ها فلانی را هم آوردند. من به صدای آن هم بندی واکنش نشان دادم و سر خود بلند کرده اشاره ای پرسیدم: چه خبره؟ او گفت برای آزادی ست. پاسداری به آن هم بندی تذکر داد که؛ فلانی شلوغ نکن.

پاسدار همراه من دستور داد سرپا کنار دیوار بایستم. وقتی رو به دیوار ایستادم زندانی بغل دست خود را شناختم. پرسیدم چه خبره؟ برای چه اینجا آورده اند؟ او گفت هیئت آزادی ست. پرسیدم چه مقدار از حکمت باقی ست؟ جواب داد یک ماه. گفتم منی که چند ماهه حکمم تمام شده برای چه باید بیایم پیش هیئت آزادی؟ او شانه هایش را بالا انداخت و گفت نمی دانم. پرسیدم بچه های اینجا همه چپ هستند؟ جواب داد آره. پرسیدم از مجاهدین چه خبر؟ جواب داد نمی دانم. از جنگ و … هر سوالی کردم او تنها به بالا انداختن شانه هایش اکتفا کرد و جواب نداد. گفتم که من ماهاست انفرادی هستم به اخبار نیازمندم. اما…

مایوس از گرفتن خبر تازه، با ذهن خود مشغول بود که دیدم معممی از اتاق بیرون آمد با چند پوشه زیر بغل وکیفی قهوه ای روشن در دست. در انتهای سمت راست من پاسداری با تلفن صحبت می کرد. معمم به پاسدار در حال صحبت  گفت؛ آقای عباسی بگو چهارشنبه و پنجشنبه ما رجائی شهر خواهیم بود. شنبه دوباره بر می گردیم. آقای عباسی دو مرتبه گفته های معمم را تکرار کرد. معمم که بعدا فهمیدم آقای نیری بود جلو همان دری که بیرون آمده بود با یک نفر لباس شخصی چند دقیقه صحبت کرد. وقتی خواست برود من معترضانه سوالی از او پرسیدم تا شاید متوجه بشوم چرا آنجا هستم. البته باز هم تیر من به سنگ خورد و از جواب های آقای نیری مطلب تازه ای بدست نیاوردم. تنها موردی که کشف کردم این بود که آن روز، سه شنبه است.

بعد از برگشت به سلول سه روز چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را با سختی و نگرانی و بی خبری محض سپری کردم. شنبه اول وقت ساعت هفت صبح پاسداری مرا خواند و با خود برد. این بار مرا جلو دری نگه داشت و تقه ای به در زد. جواب شنید بیا داخل. در را باز و سلام کرد. مردی جواب سلام داد و گفت؛ شما بروید. همان صدا به من گفت: چشم بندت را بردار. چشم بند از چشم برداشتم. وقتی امکان دیدن پیدا کردم اولین نگاهم به سمت صدا پرتاب شد. او کسی نبود مگر آقای نیری که با کمی لبخند به قیافه من زُل زده بود. او سمت راست یک میز بسیار کوچک نشسته بود. ظاهر خون سرد و آرام او کمترین هراسی در فضای آن مکان کوچک پراکنده نمی کرد. دو معمم دیگر هم که در اتاق بودند بعدا فهمیدم آقای پور محمدی و رییسی اند. کنار آقای نیری، آقای پور محمدی با عمامه سفید سرپا ایستاده بود و تکیه به دیوار داشت. تقریبا روبروی دَر، پشت میز هم ردیف آقای نیری. نگاه و چهره آقای پورمحمدی کمی حیرانی و تعجب داشت. چه بسا او هم از آشفتگی موی سر و صورت و لباس من متعجب بود. در سمت چپ میز آقای رئیسی با عمامه مشکی نشسته و دست راست خود را از آرنج روی میز قرار داده مختصری خمیده سمت میز بود. آقای رئیسی برعکس آن دو، چهره در هم فشرده داشت. تنفر و تیزی نگاه او مرا چنگ می زد و دلهره آور بود. وقتی نگاه من و آقای رئیسی با هم گره خورد، توده ای از خوف بر دلم هوار شد. اما در کل فضای آن مکان کوچک با وجود آن دو دیگر (نیری و پورمحمدی) هراس آلود نبود. خصوصا خون سردی آقای نیری چنان می نمود که گوئی برای خوردن یک چای گرم در قهوه خانه ای نشسته و آمرانه سفارش چای قند پهلو می دهد.

آقای نیری به من حکم کرد: آقا بنشین. ناخود آگاه حس کردم که در دادگاه هستم. برای چه و چرا نمی دانستم.  یک صندلی ارج سمت چپِ دَرِ ورودی اتاق، روبروی آقای رئیسی بود روی آن نشستم. فاصله من و آقای رئیسی به اندازه ای بود که بوی دهان او به من می رسید. فقط آقای نیری حرف می زد. یک پوشه آبی کم رنگ روی میز جلو آقای نیری بود. آقای نیری پوشه را باز کرد. نام و نام خانوادگی و اتهام مرا پرسید. جواب دادم. بلافاصله پرسید: پدرت مسلمان است؟ جواب؛ بله. مادرت مسلمان است؟ جواب؛ بله. او خیره به چشمان من شد و پرسید: خودت مسلمان هستی یا نه؟ با توجه به احساس امنیتی که حس می کردم، در جا یادم افتاد تا به او بگویم؛ طبق مادۀ ۲۳ قانون اساسی تفتیش عقاید ممنوع است. جمله در دهان من چرخید و تکمیل شد اما به بیان در نیامد.

اما نگاهم ناخود آگاه از آقای نیری به سمت آقای پورمحمدی سُرید. حالت او طوری بود که گوئی با همه وجود منتظر شنیدن جواب سوال من است. شاید مختصری سر خود را جلو آورده بود. لحظه دیگر نگاه من با نگاه آقای رئیسی گره خورد. از تیزی و هیزی نگاه او ترس و هراسی آوارم شد. مکث کردم. در آن لحظه سکوت انگاری منصور نجفی مقابل دیده هایم ایستاد و یاد آورشد؛ “وقتی مورد سوال قرار می گیری، بلافاصله جواب نده. ابتدا ببین چه کسی از تو می پرسد. پاسدار، بازجو، رئیس دادگاه! بعد دقیق بر چشم سوال کننده نگاه کن و بدون خشم و لبخند در چهره، بصورت خنثی پاسخ گو باش. طوری که اگر در سوال های بعدی او، مناسب دیدی تا پاسخ قبلی خود را تغییر بدهی امکان تغییر داشته باشی. در جواب دادن عجله نداشته باش و سعی کن همیشه راه فرار را برای خود نگه بداری”.

زنده یاد منصور نجفی همبندی من در زندان قزل حصار و گوهر دشت این مطالب را به من یادآور شده بود. هر چند نمی دانم او به وقت قرار گرفتن در برابر هئیت مرگ چه سان برخورد کرده اما، می دانم که سربدار شد.

بدلیل سکوت طولانی من، باز آقای نیری بود که چتر سکوت سنگین را درید و گفت: پرسیدم آیا مسلمان هستی یا نه؟ فقط با یک کلمه “بله” یا “خیر” جواب بدهید. دیگر سوال تکرار نخواهد شد. معطل نکنید. ما کار داریم. جواب بده.

دو دیدۀ خود را به چشمان آقای نیری دوختم. او هم بر تیزی چشم اش افزود و صحنه تازه ای ساخت. گوئی صید و صیاد هر یک در اندیشۀ خدعه آن دیگری شدند. صید در فکر راه فرار از دام صیاد؛ صیاد در فکرخام کردن و رها کردن پیکان زهر آگین بر قلب شکار! پاسخ دادم. من در بازجوئی ها از مارکسیسم دفاع نکرده ام. آقای نیری ادامه داد؛ پس مسلمان هستی؟ جواب را تکرار کردم. او گفت جواب را با “بله” یا “خیر” بگوئید. گفتم. بله.

اقای نیری سوال بعدی را پرسید: خدا را قبول داری؟

پاسخ: جواب من در جواب سوال قبلی مستتر بود.

سوال: معاد را قبول داری؟

پاسخ: این هم در جواب اولین سوال هست.

سوال: نبوت حضرت محمد را قبول داری؟

پاسخ: باز هم در جواب سوال اول هست.

سوال: قبول داری قران کتاب آسمانی ست؟

پاسخ: باز هم در جواب سوال اول پاسخ گفتم.

در این سوال ها و جواب ها آقای نیری اصرار نکرد که جواب من فقط “بله” یا “خیر” باشد. با سرعت می پرسید و عبور می کرد.

 سوال: آیا حاضر هستی همه جواب های خود را نوشته و امضاء کنی؟ در جواب این سوال بسیار گیج شدم. فکر کردم تمامی سوال و جواب ها تنها یک بازی بود و می خواهند بر اساس جواب ها مرا به بند برده در حضور هم بندی ها تحقیر و سر افکنده کنند. ولی بلافاصله بر خود مسلط شدم. فکر کردم واقعیت را گفته ام. چون من در هیچ مرحله ای از مارکسیسم دفاع نکرده ام. با همه این ها کمی حس پشیمانی نسبت به جواب هایم داشتم.

یک بار دیگر آقای نیری سکوت را شکست و گفت: با شما هستم حاضرید همه جواب ها را کتبا نوشته و امضاء کنید؟ جواب دادم مشکلی ندارم. آقای نیری پوشه را بلند کرد و از زیر آن یک ورقه آ۴ بر داشت و سمت من گرفت. گفت برو بیرون هر چه در این ورقه هست عین همان را در یک ورقه دیگر بنویس و امضاء کن. یادت باشد جواب ها را فقط با کلمه “بله” یا “خیر” بنویس. از صندلی بلند شدم ورقه را از دست آقای نیری گرفتم و سرپا شروع کردم به خواندن آن. در آن ورقه با خودکار آبی نوشته شده بود.

                                               بسمه تعالی

اینجانب …..(نام و نام خانوادگی) در عین صحت و سلامت جان و تن اعلام می کنم.

مسلمان هستی؟  (1)

خدا را قبول داری؟ (۲)

معاد را قبول داری؟ (۳)

نبوت محمد را قبول داری؟ (۴) 

قبول داری قران کتاب آسمانی ست؟ (۵)

تا حالا نماز نخوانده ام استغفار کرده از حالا نماز می خوانم. (۶)

وقتی آخرین جمله را خواندم معترضانه گفتم. حاج آقا من کی گفتم نماز می خوانم.  درسته که چند سوال بالائی را جواب دادم اما کی از من چنین سوالی کردید؟ اقای نیری گفت: باید تکمیل بنویسی و نماز بخوانی. از فرصت استفاده کرده ورقه را معترضانه روی میز انداخته گفتم: اصلا نمی نویسم. آقای نیری صدا زد. آقا بیا این زندانی را ببر بیرون باید همه را بنویسد. من مجدد گفتم. اصلا نمی نویسم. نیری تکرار می کرد باید همه را بنویسد. پاسداری آمد داخل و با یک دست ورقه را از آقای نیری گرفت و با دست دیگر از پشت یقۀ پیراهن مرا گرفت و کشید بیرون. آقای نیری هم چنان تکرار می کرد؛ آقا ایشان باید کامل بنویسد. در عوض من هم حرف خود را تکرار می کردم.

پاسدار بیرون دادگاه مرا روی یک صندلی دسته دار نشاند و ورقه ای که از آقای نیری گرفته بود را روی دسته صندلی گذاشت. بعد اسم مرا پرسید. بعد از شنیدن اسمم سعی کرد از اسم من دشنه ای ساخته و آن را برای تحقیرم بکار گیرد. اما بی حسی من از دردهای فراوان بیش از آن بود که پاسدار بتواند بر آن بیفزاید. در تلاش چندین باره پاسدار برای تحقیر من بی حوصله شده  گفتم؛ آقای عزیز هر آنچه می گوئی باشد ولی بگو من چه باید بکنم؟ پاسدار گفت بنویس. گفتم چی بنویسم؟ جواب داد هر چه دلت می خواهد بنویس. گفتم من به حاج آقا گفتم که نماز نمی خوانم. پاسدار گفت؛ خوب نخوان. بنویس نمی خوانم. پرسیدم همه این سوال ها در یک ورقه هست من چه باید بکنم؟ پاسدار یک ورقۀ سفید آ۴ که روی زمین افتاده بود را برداشت و گذاشت روی دسته صندلی گفت؛ عین نوشته و سوال ها را در این ورقه سفید می نویسی. در مقابل آن ها جواب خود را می نویسی. هر کدام را می خواهی بنویس بله، هر یک را نمی خواهی بنویس خیر.

تازه متوجه شدم با ورقه آقای نیری چه باید بکنم. نوشته آقای نیری را عینا روی ورقه سفید نوشتم. جواب پنج مورد اول را بله و ششمی را نخیر نوشتم. این بود فشرده ای از دومین رو در روئی من با هیئت مرگ.

 سومین آن بعد از ظهر همان روز اتفاق افتاد. در اتاقی بزرگ هییت سه نفره به اضافه آقای اشراقی حاضر بودند. اگر چه نتیجه باز هم مانند دادگاه دوم بود ولی فضای آن دادگاه بسیار هراس انگیز و وحشت زا بود.  

با روایت این خاطره وقت آن است تا من بگویم رُخ خود چون می بینم در قامت آئینه خاوران؟ من با کوله ای مملو از یادها و خاطرات، غم و حسرت در برابر آئینه خاوران می ایستم. آئینه خاوران بی ذره ای فراموشی فاصله مرا با آن یاران به رخم می کشد. فاصله من که به سوالات جواب بله دادم با یارانی که به سوالات جواب خیر دادند. تنها می توا نم بگویم که غم سراپای وجودم را فرا می گیرد و داغ دل تازه می شود. عکس العمل من به وقت یاد آوری آن فاصله، خضوع است و شرم.

سخن آخر. بعد از نقدی که به کتاب خانم کلهری نوشتم؛ یکی از هم بندیان مهربان و پاک دل مرا بدان سبب با چوب تمشیت نقد سخت ملامت کرد و گفت: فلانی تو به دلیل اینکه خانم کلهری به اصطلاح تواب بود و ضعیف، به او هجوم بردی و او را نواختی. آیا در مورد دیگران هم با چنان شفافیت برخورد می کنی؟ مطمئن هستم صد البته نمی کنی.

به دوست خوبم گفتم. اگر دیگران را نتوانم گفتن؛ خود را توانم نواختن! پس این یادداشت از خود من بود بر من تا لحظه ای فراموشم نشود فاصله جان باختن و جان بدر بردن را ؛ فاصله “بله” و “نخیر” را.

  م. دانش – بهمن ۹۹

توجه: در ورقه ای که آقای نیری داد سوالات شماره نداشتند. شماره گذاری از من است. دیگر اینکه در مورد سوال شماره (۶) از لحاظ انشائی کمی شک دارم.

https://akhbar-rooz.com/?p=104281 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جوادی
جوادی
2 سال قبل

متاسفانه هنوز جرات بیان حقیقت را ندارید. پرسیدنها شفاهی بود و چند دقیقه. از تو که شرمگینانه دروغ میگویی تا امثال م خ که علنی به دروغ میگوید که از مارکسیسم دفاع کرده و گفته مسلمان هم نیست ولی باز او را در صف غیراعدامی ها میبرند. جالب اینجاست که ایشان اعتراض هم میکند که من مسلمان نیستم پس چرا در این صف هستم…!!!

خ-ماندگار
خ-ماندگار
3 سال قبل

پیرامون
مقابله ائینه خاوران
یادداشتی از م-دانش
روزگار پوستین سرد و سفید زمستانی اش را از سر بر می دارد و مرز چگونه زیستن را مشخص میکند.
در جدالی خارق العاده و سهمگین جنگ بین انسان و خدایان تفاوت بین کسی که هستید و کسی که می خواهید بشوید
واقعه ای درد انگیز که سوگنامه ای است از هستیه یک انسان
روایت مستند فرار از چنگ هیئت مرگ که انسان را تا سر پل صراط روی لبه ی تیغی نازک تر از مو که جان آدمی را به بند بازی میگرفتندو چون نکیر و منکر بسان شمشیر داموکلس بالای سر آزادی خواهان به زهر چشم و افعی زبان در اتاقی قبر گونه که زمهریر ایست در پیشگاه فرشتگان مرگ – آواری بر روح و روان با جسمی خسته و مغزی که سلول هایش – در سلول به جا مانده بود و اکنون تامل در مورد مرگ است و به قول نیچه : نخستین تامل انسان خلاقیتی برای فرار از مرگ است.
و فردوسی گفت
بدان رستخیز و دم زمهریر
خروش بلان بود باران تیر
کسی که شجاعت فرار از مرگ را دارد جسارت گفتار هم دارد
و چون تسلیم عفریت مرگ نشد همان گونه که ذلیل و زبون زندان نشد و چون به نرمی و ادب دادیار سخن از آزادی گفت خوشنود شد
بی خبری اش با توهم عجین گردید و قصد کرد
اسب را زین کند و چهار نعل بتازد و ناگهان به سرعت فهمید قاچ زین را بچسبد اسب سواری پیش کش
چه خوب که از خود شروع کرد مقابل آیینه ایستاد که تصویر و روایت به خون نشسته ای باشد که بگوید من داغ و وام خاوران هستم و ضخم دل کهنه نشد و مرهم آن است که خود ببوید و بگوید صادقانه و بی پرده آنچنان که برشت گفته بود
آنکه حقیقت را می داند ولی انکار میکند تبهکار است
و چون تبهکاران روضه خوانی ، جنایت پیشه هستند که روزی خود را از زخم و خون خاوران به کف آرند و به ننگ خورند
نویسنده حقیقت خویش را انکار نکرد و مثل یادداشت های قبلی اش شرافت و صداقت را به گوهری نفروخت و چون فرزند خلف عرصه حقیقت گوئیست پس درستی عمل و گفتار را هم به جوهری نفروشد
به امید حقیقت گویی که روشنی بخشند

پاینده باشید

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x