اخبار روز: روزنامه ی شرق در شماره ی روز پنجشنبه ی خود یکی دیگر از نمونه های «پروژه ی رسانه های باز» را رونمایی کرده است. گفتگو با امیرحسین فطانت به مناسبت سالگرد اعدام خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان؛ دو تن از سرشناس ترین فعالین چپ قبل از انقلاب که توسط حکومت شاه اعدام شدند. در مقدمه ی این گفتگو آمده است: «پرونده ی گروه گلسرخی – دانشیان جزء مطرح ترین اتفاقات جریان چپ کمونیستی پیش از انقلاب است که ابهامات زیادی درون آن وجود دارد».
روزنامه ی شرق ابهام زدایی از این پرونده را به امیرحسین فطانت واگذار کرده است. امیرحسین فطانت که قرار است از این پرونده «ابهام زدایی» کند همان کسی است که گروه گلسرخی – دانشیان را به ساواک لو داد و در این گفتگو نیز به صراحت از کار خود دفاع می کند. او در سرتاسر این گفتگو با تحقیر گلسرخی، دانشیان و کمونیست ها، می کوشد خود را «عاقل» نشان بدهد.
روزنامه ی شرق این گفتگو را با تیتر گمراه کننده «تاثیر دادگاه گلسرخی از کل عملیات های فدایی بیشتر بود» در یک صفحه ی کامل منتشر کرده است.
بخش هایی از این گفتگو را بخوانید:
…من بعدها که به زندگی فکر کردم واردشدن به مسائل سیاسی بزرگترین اشتباهم بود که خودم نیز تقصیری نداشتم. بیعدالتی همهجا هست اما من زجر میکشیدم وقتی یک انسان فقیر را میدیدم، وقتی میدیدم یک افسرپلیس احساس خدایی میکرد حالا شما این نگاه به جامعه را با چاشنی مارکسیستی تلفیق کن، نسل ما به خاطر دیدن این بیعدالتیها سعی میکرد مبارزه کند. من آن زمان یک خانه در محله هفتتنان شیراز گرفته بودم تا کارگران و فقرا را به راه مارکسیسم هدایت کنم، کارگران هم خوششان میآمد با یک دانشجو دوست باشند اما وقتی میخواستیم درباره مسائل سیاسی صحبت کنیم اصلا گوش نمیکردند؛ یعنی نیرویی که انقلاب باید بر شانههای او استوار باشد اصلا ما را تحویل نمیگرفت! این اتفاق باعث شد که نسل ما اسلحه دست بگیرد. شما کتاب رد تئوری بقا پویان را بخوانید، فقط یک تئوری توجیه خشونت و تروریسم است و ربطی به کارگران ندارد؛ شما تمام ادبیات سازمان چریکهای فدایی خلق و زندگی حمید اشرف را نگاه کنید، اصلا ربطی به تودههای مردم ندارد! مبارزه مسلحانه یک جنگی بود بین دولت و روشنفکران! تأثیر دادگاه دانشیان و گلسرخی بهمراتب از تمام حرکتهای سازمان چریکهای فدایی خلق بیشتر بود. البته من برای تمام آنها احترام قائلم، هر انسانی برای من به تنهایی مقدس است!
… بعد از اینکه از زندان قصر آزاد شدم، گفتم خب من از الان که آزاد میشوم همه انتظار دارند که دوباره کار چریکی را شروع کنم اما این مسئله خیلی ذهن من را مشغول کرده بود. آدم وقتی با مفهوم مرگ آشنا میشود، معنای زندگی برایش عوض میشود. من یادم میآید ساعتها دور حیاط زندان قدم میزدم و به شخصیت آدمهای اطرافم فکر میکردم و مثلا میگفتم طرف عمرش را در زندان گذراند و اگر دوباره به دنیا میآمد آیا باز هم این کارها را میکرد؟ من هم گفتم آنچه در زندگی منتظر من است یا زندان است یا مرگ که فقط یک اسم از من باقی میماند. خاطرم هست یک بار چریکها به کلانتری قلهک حمله کرده بودند و چند افسر را کشته بودند و تلویزیون عکس بچههای اینها را نشان میداد که یتیم شدهاند و آنجا من متوجه شدم نمیتوانم آدم بکشم و دلرحم هستم.
… من بعد از آزادی برای ادامه تحصیل به دانشگاه رفتم که به من گفتند باید اجازه ساواک را داشته باشم و یک نامه دوصفحهای به ساواک شیراز نوشتم که میخواهم درس بخوانم و کار سیاسی نکنم و روزی به ساواک شیراز در خیابان زند رفتم، آرمان مسئول آنجا به من گفت با ما همکاری کن که من گفتم اصلا قسم خوردم کار سیاسی نکنم و خواهش میکنم بگذارید به دانشگاه برگردم؛ ساواک موافقت کرد اما یک شرط گذاشتند که اگر کسی برای کار سیاسی به من مراجعه کرد، به ساواک بگویم و در صورتی که نگویم و ساواک متوجه شود دوباره پرونده من به جریان میافتد، من هم با کمال میل پذیرفتم چون اصلا دلم نمیخواست آلوده این مسائل شوم…
… من با کرامت که آشنا شدم به خاطر یک سرود که در سپاه دانش خوانده بود چند ماه سابقه زندان داشت، بچه خیلی خوب و مردمی اما باهوش نبود، یک مرتبه در عشق شکست خورده بود و ورزش بوکس میکرد. ما برای تفریح به اکبرآباد شیراز میرفتیم، یک روز در آنجا هنگامی که مست هم بود به من گفت میخواهیم یک کاری انجام دهیم، تو همراه میشوی؟ من اصلا فکر اینکه او بخواهد چنین کار عجیبی انجام دهد در ذهنم نبود اما گفت میخواهیم ملکه و شاهزاده را در جشن هنر بدزدیم و نیاز به اسلحه داریم! وقتی این را گفت دنیا روی سر من خراب شد. گفتم بعدا جواب تو را میدهم. اول هم فکر کردم ممکن است دامی از طرف ساواک باشد، چون من با کرامت رابطه سیاسی نداشتم. گفتم یا کرامت بازیخورده ساواک است یا تیمشان کلا شعور سیاسی ندارد! من اصلا انتظار نداشتم مسائل اینگونه پیش برود و فکر میکردم این گروه نهایتا یک سال زندان میگیرد یا کتک میخورد و آزاد میشود. آن زمان زندانرفتن و چپبودن مد بود. من در تمام زندگی اعتقاد دارم تصمیمی که درباره دانشیان گرفتم تصمیم درستی بوده است، ساواک هم حتما بعدا میفهمید که کرامت با من ارتباط داشته و مکالمه ما قطعا لو میرفت و دوباره من را به خاطر کار نکرده دستگیر میکردند. من به خاطر کاری که به آن اعتقاد نداشتم حاضر نبودم یک سیلی بخورم و مکالمه ما قطعا لو میرفت و دوباره من را به خاطر کار نکرده دستگیر میکردند. عدهای میگویند چرا او را نصیحت نکردی، اینها نه شرایط را میشناسند نه شکنجه را میشناسند. برای من مثل روز روشن بود اینهایی که پشت قضیه هستند اصلا سیاسی نیستند…
… بعد از این دیدار من به دفتر آرمان رفتم و به او گفتم دوست من چنین کاری را میخواهد بکند اما پشت این ماجرا هیچچیزی نیست و چون گفته بودی اگر کسی سراغت آمد، به تو این مسئله را میگویم و دلم برای کرامت میسوزد، او خانواده فقیری دارد و در شرایط احساسی قرار گرفته است. شاید کسی باور نکند اما من بعد از اعدام کرامت تا آنجایی که از نظر مالی میتوانستم به خانواده کرامت کمک کردم. جالب اینجاست که آرمان، دانشیان را از قبل میشناخت و این گروه زیر نظر ساواک بود و من هم اگر وارد این قضیه نمیشدم ساواک این گروه را دستگیر میکرد. آرمان در آن جلسه به من گفت کمک کن تا آنها را شناسایی کنیم و از او قول گرفتم که بیش از دو سال زندان به این گروه ندهند و او این قول را به من داد و شاید من اشتباه کردم!
… ساواک خیلی زود فهمید پشت این جریان هیچ چیزی نیست و یکسری جوان هستند مثلا شکوه فرهنگ یک جوان از اروپا برگشته ۳۰ساله است و به قول گلسرخی میگفت شکوه مزه عرق ما بود! خلاصه ثابتی متوجه این پرونده میشود که میتواند خیلی پرسروصدا باشد. آرمان یک روز به من گفت به تهران، کافه قناری برو کسی که میشناسیاش به سراغ تو میآید و یک پیکان سفید با اسلحه به تو میدهد تا به دوستانت تحویل دهی و سر قرار آنها را دستگیر میکنیم. من اصلا خندهام گرفت که چه کسی قرار است دنبال من بیاید؟ ساعت۱:۳۰ عصر وقتی وارد کافه شدم دیدم ثابتی و دادرس نشستهاند، یک لحظه جا خوردم، او یکسری سؤال درباره خودم پرسید و قرار شد ساعت دو ماشین را سر قرار ببرم و به من گفت اگر صدای تیراندازی آمد، فرار کن! تمام وجود من در حال لرزیدن بود، این داستان اصلا برای من یک بازی بود و فکر نمیکردم به اینجا ختم شود، اصلا قرار نبود تیراندازی شود که ثابتی گفت با صدای تیر فرار کن! ولی سوار ماشین شدم و فکر کردم که اگر من سر قرار کشته شوم، پرونده به نفع ثابتی تمام میشود و آمدن ثابتی به کافه یعنی مرگ من! چون احتمالا ماشین پر از اسلحه است و اعلامیههای سازمان چریکها هم در ماشین قرار دارد، بهخاطر همین ماشین را جای دیگری در اول خیابان تخت جمشید پارک کردم که قرار بود ایرج جمشیدی سر قرار بیاید اما قرار به هم خورد. بعد از آن روز من به شیراز برگشتم و آرمان با من تماس گرفت و گفت تمام گروه را دستگیر کردهاند که بعد از آن شروع به زندگی عادی کردم..،
… گلسرخی چند ماه قبل از این ماجرا به دلیل دیگری در زندان بود، شکوه میرزادگی در بازجویی ترسیده و هرچه میدانست گفته بود، از جمله اینکه با کسی به نام گلسرخی رفیق بودهاند و در جلسات روشنفکریشان حضور داشته است، بعد گلسرخی را میآورند و بهشدت شکنجه میکنند، جالب است که گلسرخی اصلا اعضای این گروه را نمیشناخته است، ولی خیالش راحت بود که کاری با او ندارند، چون آخرین اعدام سیاسی در ایران متعلق به ۱۳۳۷ بود و در طول این مدت اگر کسی هم کشته شده بود، امثال طیب حاجرضایی بودند یا اعضای سیاهکل به جرم مبارزه مسلحانه کشته شدند اما زندانی سیاسی کشته نشده بود. ثابتی نیز باید صحنه نمایش را طوری میچید که شاه و دربار باورشان شود که یک گروه کمونیست مسلح قصد کشتن آنها را داشته است. کرامت چون قبلا زندان کشیده بود و در این پرونده هم کاری نکرده بود، در این هنگام دادرس به اعضای گروه میگوید دادگاه شما علنی است و خبرنگاران خارجی نیز حضور دارند و مراقب حرفزدنتان باشید، به کرامت و گلسرخی میگویند هرچه میخواهید بگویید و اهمیتی ندارد.
… بعد این دو نفر میبینند یک سالن پر از جمعیت با دوربین تلویزیونی برقرار است، کرامت و گلسرخی میبینند باید دفاع کنند و شروع به دفاعیات پرشور میکنند. گلسرخی میبیند با وجود این صحنهسازی در کنار اینکه کاری هم نکرده است فرصتی ایجاد شده که تبدیل به قهرمان خلق شود. بقیه گروه هم به نوبت هرچه ساواک به آنها گفته بود میگویند. در دادگاه هم اسم من را بهعنوان نفر سیزدهم میآورند و با اعدام این دو نفر داستان تمام میشود. جالب است یکی از کسانی که زمان اعدام گلسرخی پای جوخه بوده، میگوید گلسرخی هر لحظه این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و منتظر بود کسی بگوید که تو عفو خوردهای و باورش نمیشد کشته شود. توجه داشته باشید این دادگاه تأثیر بسیار مهمی بر توده جامعه داشت…
… من بعد از این قضیه در حالت روحی بدی بودم و پس از مدتی ازدواج کردم تا انقلاب پیروز شد و در شیراز به ساواک حمله کردند و پروندهای درآمد که من مرتبط با این ماجرا هستم، ۲۹ بهمن۵۷ فداییها در دانشگاه شیراز یک گردهمایی برگزار میکنند، خواهر کرامت هم آنجا بود، او من را در تاریکی شب هنگامی که پول برایشان میبردم حدودا دیده بود اما کاملا تصویر مشخصی از من در خاطرش نبود و یک بیچارهای را بهجای من وسط جمعیت معرفی میکند، فداییها آن فرد را بهشدت کتک میزنند و به تپههای بعد از دانشگاه میبرند تا اعدام انقلابی کنند که گروه آیتالله دستغیب متوجه میشوند که کمونیستها یک مجاهد را میخواهند اعدام کنند و با دخالت آنها او نجات مییابد…
… بعد از پیروزی انقلاب وقتی اسم من بهعنوان کسی که تیم گلسرخی را لو داده منتشر شد، فهمیدم که در این شلوغیها کمونیستها من را میکشند و از ایران فرار کردم و بعدا برگشتم و خودم را به اوین معرفی کردم. اول من را به زندان راه نمیدادند، پاسپورت پاکستانیام را که به نام محمدامیر امیربخش بود، به نگهبان دادم که وقتی فهمیدند من خارج بودهام و دوباره برگشتهام، کچویی دستور داد من را راه دهند و قصه را برایش گفتم که احساس عذاب وجدان میکنم، هرچند من خودم را مقصر نمیدانم، کچویی گفت من با گلسرخی همبند بودم؛ او فهمید که من مقصر این ماجرا نیستم، چون اگر مقصر بودم، وقتی فرار کردم که برنمیگشتم! بعد چون ریش بلندی هم داشتم، گفت اینجا فقط درویش کم داشتیم. من را به انفرادی فرستادند تا تکلیف مشخص شود، چند روز بعد به من گفت حاضری در تلویزیون صحبت کنی؟ که من هم صحبت کردم. بعدا همه فهمیدند که من چهجور آدمی هستم، من که حقوقبگیر ساواک نبودم! آقای مفتح در زندان هم میآمد من را بهعنوان یک پدیده در زندان نگاه میکرد؛ یک روز هم من را صدا کردند که بیا برو بیرون اینقدر اینجا آدمهایی هستند که تو پیش آنها کاری نکردی و اگر هم کاری کردی با مسلمانها کاری نکردی، کمونیستها را لو دادی؛ گفتم حداقل من را شلاق بزنید که شلاق هم نزدند…
…من در زندگی، مرگ انسانهای زیادی را دیدهام، خرمشهر مرگ رودررو و جنگ کلاسیک بود. وقتی به خرمشهر رفتم، آخرین شبی که شهر در حال سقوط بود و عراقیها روی پل خرمشهر تیربار داشتند، ما نهایت ۲۰ نفر زیر یک آپارتمان سیمانی بودیم و تصمیم بود که مقاومت کنیم یا در آبادان مبارزه کنیم؟ مکالمهای بین بچهها ایجاد شد و عدهای از آنها ماندند و ما برگشتیم؛ هیچوقت ارزش بچههایی که در خرمشهر مقاومت کردند با دانشیان و گلسرخی مقایسه نمیکنم، دانشیان و دیگران میدانستند اسمشان میماند و فکر کشتهشدن نمیکردند؛ اما آن بچهای که در خرمشهر مقاومت میکرد، نه اسمش جایی هست نه کسی برای او مرثیهای میخواند نه انتظاری داشت ولی ایستادند و جان باختند! من شهامت آن بچهها را قابل مقایسه با کار گلسرخی نمیدانم…
خبرها، گزارش ها و ویدئوهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز ببیند
امیرحسین فطانت بعد از سرنگونی سلطنت پهلوی ابتدا تلاش کرد از ایران بگریزد، در سوریه بازداشت و به ترکیه تحویل داده شد و سپس بنا به ادعای خودش به ایران بازگشت، مدتی در زندان اوین در بازداشت بود و سپس به شکل نامعلومی دوباره از انظار پنهان شد. سالها بعد زمانی که ترجمهی کتاب «خاطرات روسپیان سودازدهی من» اثر گابریل گارسیا مارکز را در ایران منتشر کرد و کتاب توقیف شد و به این ترتیب توجه عمومی را به خودش جلب کرد، آشکار شد که خبرچین فراری در کلمبیا زندگی میکند. دوران اما دورانی بود که جنایتکاران ساواک از خفیهگاههای خود بیرون میآمدند و به رسانههای جریان غالب میرفتند تا یا شکنجههای ساواک را از بیخ و بن تکذیب یا از ناگزیری آن دفاع کنند، جنایتکاران جمهوری به مدد رسانههای سلطه به نماد «آزادگی» و «مقاومت» تبدیل شده بودند و همه دل در گرو اصلاحاتی داشتند که بنا بود به مدد آنان پیش برود. در چنین فضایی بود که خبرچین سرشکستهی ساواک که حتا روی آن را نداشت تا در انظار عمومی ظاهر شود به ناگهان به چهرهی محبوب رسانههای غالب تبدیل شد. پشت سر هم دو کتاب منتشر کرد و دومی را نشر گردون، متعلق به عباس معروفی، همان نویسندهی در «تبعید» برایش چاپ زد. برای خودش و کتابهایش در بیبیسی فارسی و تلویزیون فارسی صدای آمریکا برنامه ساختند و متن نوشتند و رپرتاژآگهی پشتِ رپرتاژآگهی. او البته هرگز منکر این نشد که کرامتالله دانشیان را به ساواک «فروخته» و در دامی که برای بازداشت او و یارانش از سوی ساواک پهن شده بود، همکاری کرده است. اینبار اما فطانت معتقد بود که کار درست را او انجام داده و در تمام این سالها به خاطر کار درستی که انجام داده مورد ستم و آزار قرار گرفته است. روزگار ما چنین روزگاری است، روزگار تسلط رسانههای بیطرف برای ترویج تماموکمال بیشرفی.
چندی پیش شبکهی مستند تلویزیون جمهوری اسلامی در جریان انتشار اسناد تصویری دستچین شدهیی از تاریخ، سه قسمت از کنفرانس مطبوعاتی ماموران ساواک در سال ۱۳۵۸ را منتشر کرد. آنان که این فیلمها را منتشر کردند یا نمیدانستند امیرحسین فطانت هم در این کنفرانس حضور دارد یا ترجیح داده بودند نامی از او نبرند و در توضیحی که روی تصویر نوشتهاند او را «از جاسوسان ساواک در بین انقلابیون و مبارزین» معرفی کنند. این همان قطعات کوتاهِ حرفهای فطانت است در آن فیلمها، آن زمان که هنوز مشارکت در جنایت، مشارکت در قتل دوست، موجب سرشکستگی بود نه افتخار
https://youtu.be/FqFmllyKAAE