جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

بخشی از نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی – زیبا کرباسی

مادران زیباهو
قسمت دهم
لعیا مامان


لعیا محمدی منصور فرزند اول پدر بزرگ مادری ی من بود
میرزا موسی پیش از آن که با مادربزرگم بتول آقایی ازدواج کند در سنین تازه جوانی بنا به درخواست پدر بزرگ لعیا خاله جانم که تاجری با اعتبار بود و از رجال بازار تبریز محسوب می شد به خواستگاری ی دخترش میرزاده دویوچی می رود
روز خواستگاری به جای میرزاده دختر اول خانواده ی دویوچی هفتمین خواهر او را که ته تغاری و بس شکیل بود نشان پدر بزرگم می دهند
شب عروسی لیک
پدر بزرگم با واقعه ای تلخ روبرو می شود
اما حفظ آبرو می کند
همسر تازه اش را با کبکبه و عزت به خانه اش می آورد
مادرش زیور سپه سالار هر چند با این واقعه به سختی کنار می آید اما شبانه روز گله مندی اش را با موسی مطرح می کند
تا جایی که کار به جاهای باریک می کشد
مادرش زیور با گریه می گوید
پسرم
وقتی تو از خانه بیرون می روی خواهران عروس یک یک در خانه را می کوبند و تو می آیند بعد همگی مرا دوره کرده فحش بد بیراه نثارم می کنند گیسم را می کشند و دیوانه ام می خوانند
موسی می گوید ای دل غافل
مباد مادرم راست بگوید
صبحش پیش از آنکه خانه را ترک کند به اتاق مادرش می رود و با صدای بلند خداحافظی می کند اما همان جا در اتاق قایم می شود که ناگهان بعد از ساعتی خواهران عروس یکی بعد از دیگری سر می رسند

سلام و غوغا
داستان طبق روال شکایت زیور پیش می رود
پدر بزرگم که قلبش از این همه ظلم به درد آمده بود از اتاق مادرش بیرون می آید بی آنکه کوچکترین بی حرمتی کند دستان مادرش را که بسته بودند باز می کند
میرزاده خانم را صدا می زند می گوید عزیزم
چمدانت را ببند مدتی با خواهرانت راهی ی منزل پدر شو
مادرم ناخوش است بمیرد خونش دامنتان را می گیرد خوش نیست
لعیا را پیش من و مادربزرگش بگذار تا فضای خانه کمی آرام شود تا بتوانی خودت برگردی
هکذا
اصل حکایت این که
لعیا خاله جانم چند ماهه بود پستان مادرش را می خواست با گریه امان از خانه می برد
زیور او را با عشق به آغوش می کشد
پستان خویش را در دهان کودک می گذارد
بچه آنقدر می مکد که خون از پستان مادربزرگ جاری می شود
اما ناگهان معجزه ای رخ می دهد
در چند روز پستان های زیور پر از شیر می شود و او دو سال تمام لعیا خاله جانم را شیر می دهد پدر بزرگم غیابی میرزاده خانم را طلاق می دهد
لعیا در آغوش پدر و مادر بزرگش با عشق سلامت قد می کشد راهی ی دبستان می شود
پدر بزرگم با دختر عمه ی نوجوان مادرش بتول آقایی ازدواج می کند
مادر بزرگ مادری ام بتول آقایی که فرشته ای با جسمیت انسان بر روی زمین خاکی بود
و لعیا خاله جانم را از چشمان خودش بیشتر دوست می داشت
و در طول زندگی برای او سنگ تمام گذاشت
نشان به این نشان که
رابطه ی خانواده ی مادری لعیا خاله جانم با همه ی فامیل تا همین امروزش به صمیمی ترین شکل ممکن حفظ شده است دویوچی ها پارساها خیابانی ها وطن دوست ها الا تا به آخر
من بارها این را از دهان خود لعیا خاله جانم شنیدم که در تمام زندگی اش مادربزرگم حتی یک بار سر او داد نکشیده بود و بعدها هر بار در زندگی با همسرش حسین به خنثی می خوردند یا مشکلی پیش می آمد
مادر بزرگ پدر بزرگم را سریع می فرستاد تهران پیش دخترش تا مسائل و مشکلات آن ها را برطرف کند
پدر بزرگم موسی به اصرار مادربزرگم بتول سه بار برای لعیا خاله جانم در تهران خانه می خرد
که آخرینش خانه ای ست که من به یاد دارم و خاطرات خوشی از آن به یادگار
خانه ای با پنجره های گرد آنتیک در سمت ورودی و حیاطی که بام همسایه به صفای روزانه اش عشق و حالی می داد
خانه ای در یکی از محله های قدیمی تهران با پنکه های سقفی
شاپور
جایی که زندگی گونه ای دیگر از زیست و معنا در فهم من می ریخت
در ته بازاری قدیمی با مردمانش بامرام و صمیمی
با حقیقتی که حتی اگر به تلخی می زد بسی شیرین تر از زیست های تصنعی ی کرخ شدگان کاخ نشین بود
خانه ای که
خاله جان لعیای یلم
توانست بعد از طلاق از دکتر حسین خاضع پور سه فرزندش اکبر رویا و توفیق را یک تنه به دندان بکشد و به شایستگی در آن بزرگ کند
لعیا خاله جانم آن زیباترین زنان تاریخ زندگی ام
با نزدیک صد و هشتاد سانت قد و وقاری همچون قو
با شیرین ترین صورت ممکنش گونه های برجسته و لب های درشت قلوه اش و موهایی که انگار صد دست آن را با بیگودی ی درشت پیچیده اند
و یک جفت چشم سیاه که درونش را انگار خدا بوسیده باشد
چشم هایی که همیشه ی خدا می خندید و نهری خوش آب توی آن جریان داشت
و چنان برق می زد که انگار کارت پستال شیشه ای ست
آغوشش معنای تابستان بود
با دست و دلبازی ی پستان هایی درشت
از آن آدم هایی که چنان در آغوش می فشرندت که خیال کنی داری از محبت جان می دهی
شب هایی که در خانه ی لعیا خاله جانم می ماندیم دم های بی مانند زندگی ام محسوب می شوند صبحش در بغل خاله جانم بیدار می شدم مرا در ناب ترین آغوش مخمل محمدی اش به بقالی سر کوچه می برد برایم شیرکاکائو و کیک می خرید کامپوت میوه می پخت در قالب می ریخت تا یخ ببندد بستنی های دست ساختی که گرمای داغ تهران را تعدیل می کرد
روزی از خواب بیدار شدم و داد زدم خاله خاله توفیق می گفت ممه ام را نشانش دهم
لعیا خاله جان گفت چه
الان شومبولش را می برم
یک چادر آورد مثل خیمه درست کرد چاقو آورد توفیق را برد توی خیمه توفیق جیغ و داد کشید و خودش را به خواب زد
ناگهان خاله جانم با گردن مرغ و دست بال مرکوکورومی بیرون آمد
گفت بریدم
آن قدر جیغ کشیدم صدایم گرفت
تا شب گریه کردم که چرا بریدی
برش گردان به جای خودش
همه ی آن روزهای خوش در چهل سالگی ی خاله جان بلاکشم به پایان رسید
او بر اثر سکته ی مغزی تکلمش را از دست داد نیمی از تنش از کار افتاد تا هشتاد و چند سالگی با همان وضعیت فرزندان پسرش اکبر را که در حد پرستش دوستش داشت پرستاری کرد
در هم این جا از پسر کوچک او توفیق برای صرف زندگی اش در نگهداری از خاله جان لعیام از صمیم قلب سپاس گذاری می کنم
هر سه فرزند لعیا خاله جانم رویا توفیق و اکبر را چون جان عزیز می دارم.

https://akhbar-rooz.com/?p=105882 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x