چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهرۀ زنانۀ جنگ، در معرفی یک کتاب – شیدا نبوی

سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ ـ «جنگ چهرۀ زنانه ندارد» ـ ترجمۀ عبدالمجید احمدی (از زبان روسی) ـ تهران، نشر چشمه، ۱۳۹۵. ۳۶۴صفحه.

در طول عمر کتاب خوانی­ هیچوقت نشده بود که نتوانم خواندن کتابی را به راحتی ادامه بدهم، نشده بود که مجبور شوم بین نوبت های خواندن فاصله بیندازم تا شاید کمی از سنگینی آن کاسته شود. اما این کتاب، قاعده را بر هم زد. خواندن آن آسان نیست، نفس­ گیر است. آنچنان روان و اعصاب و احساسات آدمی را تسخیر می ­کند و آنچنان سنگین و تأثیرگذار است که نمی­ توان منقلب نشد، نمی نوان متأثر نشد. نمی­توان آنرا به آسانی خواند و تمام کرد و در قفسه گذاشت. زنان این کتاب همیشه با خواننده می­ مانند. او را ترک نمی­ کنند. آنچه بر آن ها گذشته است فراموش شدنی نیست. چهرۀ واقعی جنگ را اینجا می ­توان دید.

با این زنان است که ما در جنگ زندگی می­ کنیم، صدای انفجار باروت و توپ و تانک و بمب را می ­شنویم و بوی سوختگی ها، از مزرعه و جنگل تا در و دیوار و ساختمان و حیوانات در مشاممان می­ نشیند. بوی سوختن گوشت انسان را حس می­ کنیم و ناله ­هایش را می­ شنویم. با آن هاست که معنای واقعی زیستن در «خاک و خون و ترس» را می ­فهمیم. با این کتاب، چهل سال بعد از جنگ، چهرۀ کریه و مصیب ت­زای آن را بیشتر می­ شناسیم. و نیز آنچه را که همیشه از دیده­ ها پنهان بوده است؛ چهرۀ زنانۀ جنگ.

کتابی مستند، حاصل گفتگو با صدها زن روسی که همراه با ارتش اتحاد جماهیر شوروی در جنگ دوم جهانی شرکت کردند. زنانی در سنین پائین جوانی و از هر گوشه و کنار اجتماع، زنانی که همگی داوطلب شرکت در جنگ بودند، اکثرشان پس از گذراندن دوره­ های گوناگون آموزش های جنگی برای اعزام به جبهه ثبت نام کردند و با اصرار فراوان خودشان راهی خط اول جبهه شدند، و نه کمک در پشت جبهه. زنانی که حالا، سال ها بعد از جنگ، از کابوس ها، رنج و تنهائی و هول و هراسشان می­ گویند. خاطراتشان را به زبان می­ آورند. خاطراتی تکان­ دهنده. «بی پرده و عریان».

پشت جلد کتاب می­ خوانیم: «کتاب، گاه شامل چنان لحظاتی می‌شود که فراتر از خوانده‌ها و شنیده‌های مرسوم است. ناگهان مادری را نشان می‌دهد که برای عبور از خط بازرسی آلمانی ها بچه­ اش را نمک ­اندود می‌کند تا تب کند و سربازان بهراسند از تیفوس و او بتواند در قنداق بچهٔ گریان با پوست ملتهب سرخ شده، دارو ببرد برای پارتیزان ها…». 

خواندن روایات این زنان و دانستن سرنوشت آنان بر روح و روان و احساسات آدمی فشار می­ آورد اما، کمک می­کند تا چهرۀ واقعی جنگ را بشناسیم. مدد می ­کند تا قانع نباشیم به این که خُب بله، همه می ­دانیم که جنگ کثیف است، بسیار کثیف است، ویرانگر است، آدم ها را می ­کشد. شهرها و آبادی ها را ویران می ­کند. زندگی را به هم می ­ریزد… این سؤال برایمان مطرح می ­شود که با این همه آیا واقعاً جنگ را می ­شناسیم؟ همۀ ابعاد آن برایمان روشن است؟ می­ دانیم تا کجا و تا کدام زوایای ذهن و زندگی انسان رسوخ می­کند؟

آیا درست است که جنگ چهرۀ زنانه ندارد، چون در تاریخ ها و روایات مردان از جنگ، زنان در صف اول جنگ دیده نمی ­شوند؟ با این کتاب بیش از پیش، کراهت و شناعت جنگ برایمان روشن می ­شود. می ­بینیم که جنگ چهرۀ زنانه هم دارد.

سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ متولد سال ۱۹۴۸، نویسنده و روزنامه ­نگار، اهل بلاروس، با همین اثر برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات سال ۲۰۱۵ شد. همچنین در سال ۲۰۱۳ جایزۀ صلح ناشران و کتابفروشان آلمان (بخاطر کتاب نیایش چرنوبیل ـ دربارۀ دوران بعد از فاجعه اتمی نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل در ۱۹۸۶) و جایزۀ مدیسی در فرانسه (بخاطر کتاب پایان انسان سرخ یا زمان ناامیدی. در ایران به نام: زمان دست دوم) را دریافت کرد. جوایز بسیار دیگری هم به او تعلق گرفته است از جمله در روسیه.

 کتاب های آلکسیویچ بر اساس روایت های شاهدان زندۀ وقایع بزرگ است که با قلمی به غایت زیبا، تاریخ واقعی، و نه فرمایشی، را ثبت می ­کند. آلکسیویچ، به قول اخوان ثالث «دبیر گیج و گول و کوردل» تاریخ نیست که به فرمان «امیر عادلی» تاریخ بسازد. آثار او تاریخ حقیقی است از فجایع واقع شده، خیال پردازی نیست. تکیۀ این نویسنده بر روی جنگ و آثار آن در زندگی آدمی است.

کتاب های خانم آلکسیویچ به ترتیب تاریخ انتشار در روسیه عبارتست از:

ـ جنگ چهرۀ زنانه ندارد، ۱۹۸۵.

ـ آخرین شاهدان (مربوط به جنگ شوروی ـ افغانستان)، ۱۹۸۵.

ـ تابوت های روئین، ۱۹۹۰.(کتاب تابوت های روئین روایت شاهدانی است از جنگی که دولت شوروی در سال ۱۳۵۸ در افغانستان برپا کرد. روایت سربازان و افسران شوروی، پرستاران و مادرانی که از این جنگ ویرانگر و تأثیرات شگفت آن حرف می­ زنند. در این جنگ، جسد سربازان شوروی در تابوت هایی از جنس روی به کشور بازگردانده می ­شد. نویسنده که در زمان این جنگ به افغانستان سفر کرده بوده است، در مقدمۀ کتاب، با نگاه تند انتقادی به رهبران آن زمان شوروی، اعتراف می‌کند که به خاطر سکوت سالیانش در مورد آنچه در افغانستان دیده است خود را مقصر می­ داند. او در تابوت های روئین، از حقیقت جنگ شوروی و افغانستان پرده برمی ­دارد.)

ـ شیفتگان مرگ، ۱۹۹۵.

ـ نیایش چرنوبیل، ۱۹۹۷.

ـ زمان دست دوم، پایان انسان سرخ، ۲۰۱۳.

کتاب های آلکسیویچ به چندین زبان و از جمله فارسی ترجمه شده است.

در اینجا به کتاب جنگ چهرۀ زنانه ندارد پرداخته شده است. چهره ­ای که همیشه پنهان بوده است چرا که تاریخ را همیشه مردان نوشته­ اند و شکست ها و پیروزی ها در آن ثبت است. کتاب آلکسیویچ توصیف جنگ از زبان کسانیست که در آن شرکت داشته­ اند و نه از زبان سیاستمداران و نظریه پردازانی که معمولاً از پیروزی های جنگ می­ گویند و قهرمانی های مردانۀ جاری در آن. اینجا چهرۀ زنانۀ جنگ دیده می­ شود.

نویسنده هفت سال برای نوشتن این کتاب کار کرد، اتوبوس و قطار سوار شد، روستا به روستا، شهر به شهر رفت تا این زنان را بیابد و بتواند آن ها را به حرف دربیاورد. حتی از تردیدهای خود می گوید:                 

«… همان قدر که با مردم ملاقات و مصاحبه می کردم. فکر هم می­ کردم. می ­خواندم. کتابم دربارۀ چه چیزی خواهد بود؟ یک کتاب جنگی دیگر؟ برای چه؟ تا بحال هزاران جنگ رخ داده بود، کوچک و بزرگ، مشهور و ناشناخته. کتاب های زیادی درباره ­شان نوشته شده بود، اما… مردها بودند که راجع به مردها می ­نوشتند” … “همۀ آنچه از جنگ می ­دانیم با “صدای مردانه” به ما گفته شده، همۀ ما در قید و بند تصورات و احساسات “مردانه” از جنگ هستیم. واژگان “مردانه”، در حالی که زن ها سکوت می کنند…»

اما «… داستان های زنانه جوری دیگر و موضوع آن چیز دیگریست. جنگ های زنانه رنگ ها، بوها، روشنائی ها و فضای احساسی خود را دارد. واژگان آن منحصر به فرد است … بارها از خودم پرسیدم: برای چه؟ چرا زنان با وجود قرار گرفتن و نقش ­آفرینی در دنیائی که زمانی مطلقاً مردانه بود، از تاریخ خود دفاع نکردند؟ از عقاید و احساسات خود؟ خویشتنشان را باور نکردند. دنیائی عظیم برابر چشمان و اذهان ما ناشناخته مانده. جنگ از دیدگاه زنان… می­ خواهم تاریخ این جنگ را بنویسم. تاریخی زنانه». (ص.۱۶-۱۵).

آلکسیویچ در مقدمه می ­نویسد: «من دربارۀ جنگ نمی­ نویسم، دربارۀ انسان جنگ می­ نویسم. تاریخ جنگ را توصیف نمی ­کنم، بلکه تاریخ احساسات را روایت می ­کنم. من مورخ روح ها و قلب ها هستم… برای من نه خود حادثه، که احساسات برآمده از حادثه جالب است. به عبارت دیگر، روح حادثه. برای من احساسات یعنی واقعیت.” (ص.۲۲).

زنانی که در کتاب حرف می­ زنند در هر کار و مسئولیتی، در گسترۀ وسیع جبهۀ جنگ حضور داشته­ اند؛ نانوا، رختشور، پزشک، پرستار، مهندس، آشپز، بی­سیم ­چی، مکانیک، روزنامه ­نگار و عکاس، نامه ­بر، فرماندۀ گروهان، سرباز، پینه ­دوز، خلبان، مسلسل­ چی، راننده و یا مسئول رساندن سیگار به سربازان… این ها پشت جبهه نبودند بلکه مستقیماً در میدان بودند، زیر آتش بمب و گلوله، و غرقه در خون و خاک.   

او می­ گوید اظهارنظرهای برخی از کسانی که نوشته ­هایم را با آن ها در میان می­ گذاشتم و نظرشان را می ­خواستم (بخصوص دوستان و نویسندگان مرد) برایم تعجب ­آور و ناراحت­ کننده بود. برای آن ها “این مهم نبود که زنان از چه سخن می­ گویند، و این که در حرف هایشان همواره این نظر وجود دارد که جنگ پیش از هر چیز کشتار است، کار و فعالیت طاقت­ فرسا…، و پس از آن هم زندگی معمولی بود، ترانه می­ خواندند، عاشق می ­شدند، موهایشان را فِر می­دادند… اما در مرکز همۀ این خاطرات این حس وجود دارد: غیرقابل تحمل است مُردن، هیچ کس دلش نمی­ خواهد بمیرد. غیرقابل تحمل­تر از آن، کشتن انسان هاست. زیرا زن زندگی می ­بخشد. مدت زیادی انسان جدیدی را در بطنش حمل می کند، از او مراقبت می­کند و به دنیایش می­ آورد. من فهمیدم که کشتن برای زنان دشوارتر است.» (ص.۲۴)

آلکسیویچ می­نویسد: … «بله قبول دارم، آن ها زیاد گریه می­ کنند. فریاد می ­زنند. پس از این که مرا بدرقه می ­کنند، قرص قلبشان را می ­خورند، اورژانس خبر می ­کنند. اما با همۀ این ها باز هم از من می­ خواهند “تو بیا، حتماً بیا. ما سال های سال ساکت بودیم. چهل سال سکوت کردیم…» (ص. ۲۵).

نویسنده در مورد شیوۀ کار و این که چطور این زنها بعد از چهل سال به او اعتماد می ­کردند و حرف می ­زدند می­ نویسد: «مدت زیادی را در خانه و آپارتمان آدم های غریبه می­ گذرانم، گاهی یک روز کامل مهمانشان می­ شوم. چای می­ نوشیم، ژاکت هائی را که اخیراً خریداری شده امتحان می ­کنیم، راجع به مدل مو صحبت می­ کنیم و دستور پخت غذاهای مختلف را بین خودمان رد و بدل می­ کنیم. با هم عکس نوه­ های میزبانان را به تماشا می ­نشینیم، و در این هنگام… با گذشت زمان… هیچ وقت نمی­ توانی تعیین کنی پس از گذشت چه قدر زمان و چرا… ناگهان لحظه ­ای که این قدر منتظرش بودی فرا می ­رسد، زمانی که انسان از وضعیت گچی و فلزی و بِتُنی مجسمه ­ها دور و به خویشتن خویش نزدیک می­ شود. به خودش می­ آید. نه جنگ را، که جوانیش را به خاطر می ­آورد. تکه ­ای از زندگیش را… این لحظه را باید فهمید …» … (ص.۱۸)

در واقع اعتماد این زنان جنگ دیده «در مصاحبتی آرام و برابر، بدون شادی و شگفتی» به مصاحبه کننده جلب می ­شود.

آلکسیویچ در توضیح این که اصلاً چه شد به چنین موضوع بکری پرداخت و دست به چنین کار سترگی زد، می ­نویسد: «یک خانۀ سه طبقۀ قدیمی در شهر مینسک … از همین خانه بود که جست و جوئی هفت ساله آغاز شد، هفت سال عجیب و عذاب ­آور. در این مدت من دنیای جنگ را برای خودم کشف می ­کنم، دنیائی که پهنه و معنای آن تا به انتها، قابل درک نیست. درد می ­کشم، تنفر را تجربه می ­کنم، وسوسه می­ شوم، مهربانی و خستگی را حس می­ کنم… سعی می ­کنم مرگ را از قتل تمیز دهم و مرز میان انسانیت و ددمنشی را مشخص کنم» … «این راه بسیار طولانی خواهد بود… شامل ده ها مسافرت به اقصا نقاط کشور، صدها کاسِت و هزاران متر نوار ضبط شده، پانصد دیدار …» (ص.۴۳)

نویسنده می ­گوید آنچه پای او را به خانۀ مذکور باز کرد یادداشتی بود در یک روزنامۀ محلی، مبنی بر این که حسابدار ارشد کارخانۀ ماشین های راهسازی در آن منطقه بازنشسته شده است: «… در آنجا قید شده بود که این خانم در زمان جنگ تک­ تیرانداز بود، یازده نشان جنگی روی سینه­ اش داشت و هفتاد و پنج نفر را هم با تفنگ خود به هلاکت رسانده بود». می ­گوید تصور شرکت این خانم در جنگ و شغلش در زمان صلح، کنار هم، برایش دشوار بود. این کار برای یک قهرمان جنگ بیش از حد پیش پاافتاده و دمِ دستی بود. به دیدارش می­ رود:

… «… صورتش را با دست هایش پوشاند: “نه، نه. نمی ­خوام. دوباره به اونجا برگردم؟ نمی ­تونم… از بعدِ جنگ تا امروز حتی فیلم های جنگی­ رو تماشا نمی­ کنم. اون زمان خیلی بچه بودم. رؤیاپردازی می کردم و بزرگ می­ شدم، بزرگ می­ شدم و رؤیاپردازی می­ کردم. یک هو جنگ شروع شد. دلم برات می­ سوزه… می­ دونم راجع به چی دارم صحبت می­ کنم… چرا می­خوای این هارو بدونی؟ وحشتناکه… ناراحت نمی ­شی که “تو” خطابت می­ کنم؟ انگار دارم با دخترم صحبت می ­کنم».

بعد پرسید: «چرا اومدی سراغ من؟ باید می ­رفتی پیش شوهرم. اون دوست داره خاطرات جنگ­ ­رو مرور کنه. این که اسم فرمانده ­ها و ژنرال ها چی بود، شمارۀ یگان ها چند بود، اون همه چی­ رو یادش می ­آد. من فقط سرگذشت خودم­ رو یادمه. جنگ خودم ­رو. دور و برت کلی آدم هست، اما تو همیشه تنهائی، برای این که آدمیزاد جلو مرگ همیشه تنهاست. من تنهائی وحشتناکی ­رو حس می­ کردم».

ازم خواست ضبط صوت را خاموش کنم: «من به چشم های تو واسۀ توضیح دادن و تعریف کردن احتیاج دارم، ضبط صوت مزاحمه”. اما چند دقیقۀ بعد وجود ضبط صوت را فراموش کرد» … (ص.۴۵-۴۴)

کتاب در دام سانسور

وقتی کتاب آماده شد و برای چاپ رفت، با سد سانسور مواجه شد. دو سال در چاپخانه ماند تا در زمان قدرت گرفتن گورباچف و آغاز اصلاحات او، از محاق سانسور خارج شود.

طبق توضیح مترجم در صفحۀ آخر “این کتاب بین سال های ۱۹۷۸ تا ۲۰۰۴ به نسخۀ فعلی ­اش تبدیل شد. نمونۀ ناقصی از آن در سال ۱۹۸۵ در مسکو منتشر شد اما نسخۀ کاملش به سال ۲۰۰۴ درآمد”.

در نسخه ­ای که ما در دست داریم، یعنی نسخۀ کامل، نویسنده گفتگوهایی را که با سانسورچی ها داشته است، قسمت های حذف شده در نسخۀ اول کتاب و حتی بخش هایی را که در آن زمان خود او از یادداشت هایش حذف کرده، آورده است.

برای شناختن بهتر این دنیا از زبان زنان و درک عمیقتر این احساسات، نقل مستقیم برخی از روایات درج شدۀ این زنان، از هر زبان و قلمی گویاتر است. کاش می ­شد تمام خاطرات، تمام کتاب، را نقل کنم. اینها فقط نمونه ­هائی از آنست:

شوهر کنم؟

«… یک بار زن خلبانی نخواست با من دیدار کند. تلفنی به من گفت “نمی ­توانم… دوست ندارم خاطرات رو دوباره زنده کنم. من سه سال جنگیدم… سه سال خودم ­رو زن حس نکردم. انگار بدنم مرده بود. در این مدت عادت ماهانه ­ای در کار نبود و هیچ احساس و میل زنانه ­ای هم نداشتم.

این در حالی بود که خیلی زیبا بودم… وقتی شوهر آینده­ ام بهم پیشنهاد ازدواج داد… تو برلین، نزدیک رایشتاگ… بهم گفت “جنگ تموم شد، ما زنده موندیم. خیلی خوش شانس بودیم که زنده موندیم. با من ازدواج کن”. می ­خواستم بزنم زیر گریه، فریاد بکشم، بزنم زیر گوشش! یعنی چی با من ازدواج کن؟ الان؟ میون این همه کثافت شوهر کنم؟ وسط دوده­ ها و آجرای سیاه؟… به من نگاه کن… ببین من تو چه وضعیتی هستم! تو اول از من یه زن بساز! برام گل بیار، ابراز علاقه کن، حرفای قشنگ بزن. اینقدر دلم می ­خواد یه کسی این کارو برام بکنه! این قدر منتظر چنین لحظاتی هستم! نزدیک بود بزنم زیر گوشش… واقعاً می ­خواستم بزنمش… یکی از لپ هایش حسابی سوخته و سرخ بود، و من دیدم؛ اون همه چی­ رو فهمید، روی همین گونۀ سوخته­ ش اشک جاری بود… حتی خودم هم چیزی ­رو که بهش گفتم باور نمی ­کنم؛ «آره، زنت می ­شم». اما نمی ­تونم این چیزارو براتون تعریف کنم. توانش­ رو ندارم. برای این که تعریفشون کنم، باید یه بار دیگه تو اون لحظات زندگی کنم». (ص.۱۹)

کودک نمک­ آلود

… «… بچه ­م خیلی کوچیک بود. وقتی سه ماهه بود با خودم می­ بردمش مأموریت. فرمانده منو می فرستاد، اما خودش حالش بد می­شد، گریه می ­کرد. داروها، باند استریل و سِرُم ­رو با خودم از شهر می­ آوردم. بین پاها و دستاش می­ ذاشتم، توی قنداق می­ پیچیدم و می ­آوردم. تو جنگل وضع مجروحا وخیم بود، در حال مرگ بودن. باید این کارو می ­کردم. باید! هیچکس دیگه از پس این کار برنمی­ اومد، نمی ­تونست جون سالم درببره. همه جا پر از آلمانی ها و پست های بازرسی ­شون بود. فقط من بودم که می­ تونستم از چنگشون عبور کنم، با بچۀ توی بغلم. بچه ­ای که توی قنداق بود … حالا… اعتراف کردن برام وحشتناکه… خیلی سخته! برای این که بچه تبش بالا بره و گریه کنه، بدنش ­رو با نمک ماساژ می ­دادم. تنش کاملاً سرخ می ­شد، پر از جوش. این جوش ها وقتی از پوستش بیرون می ­زد، داد بچه می­ رفت هوا. دم پست بازرسی متوقفم می ­کنن: “پیف، پان… پیف…”. هُلم می­دن تا زودتر از اونجا خارج شم. بله، هم به بدنش نمک می ­مالوندم و هم سیر تو قنداقش می­ ذاشتم. در حالی که بچه خیلی کوچولو بود، من بهش از سینه ­م شیر می ­دادم. وقتی از پست بازرسی رد می ­شدم، وارد جنگل می ­شدم. تمام صورتم از گریه خیس بود. داد می ­زدم و ناله می ­کردم. دلم برای بچه ­م می ­سوخت. اما بعد از یکی دو روز دوباره با بچه می­ رفتم مأموریت…». (ص.۸۳)

ماریا رادیوکویچ ـ رابط پارتیزان ها

این من نبودم…

… «آخ آخ، دخترا، این جنگ چقدر نامرده… با چشمای ما که بهش نگاه می­ کنی، با چشمای زنونه… ترسناک تر جلوه می ­کنه… دقیقاً به همین خاطر کسی در موردش ازمون سؤال نمی ­کنه». (ص.۱۵۴)

«گاهی دست یا پای کسی ­رو قطع می ­کردن اما خون نمی ­اومد… گوشت فیلۀ سفیدرو می­ شد دید، بعدش خون می ­اومد. من تا همین امروز نمی ­تونم گوشت سفید فیلۀ مرغ­ رو ببُرم. حالم به هم می خوره». (ص.۱۶۰)

«چی تو ذهنم موند؟ چیزی که برای همیشه تو ذهنم نقش بست، سکوت بود. سکوتی غیرعادی که توی چادر مجروحا حاکم بود، اونایی که حالشون وخیم بود. اونا با هم صحبت نمی ­کردن. هیشکی ­رو صدا نمی ­زدن. خیلی هاشون بیهوش بودن. اغلب دراز می ­کشیدن و سکوت می­ کردن. فکر می ­کردن لابد. به یه سمتی نگاه می­ کردن و فکر می­ کردن. صداشون می­ زدی نمی ­شنیدن. به چی فکر می­ کردن؟» (ص.۱۶۲)

… «… یادم می ­آد یه حادثه ­ای… رسیدیم به یه روستائی، اونجا کنار جنگل جسدهای پارتیزانا روی زمین افتاده بود. این ­رو که چه بلایی سر اون بدبخت ها آوردن، حتی نمی ­تونم به زبون بیارم، قلبم تحمل نداره. مُثله کرده بودنشون، تیکه تیکه… روده­ هاشون ­رو مثل خوک بیرون ریختن… اونا روی زمین افتاده بودن… نزدیک اونا اسب ها مشغول چرا بودن. ظاهراً اسبای پارتیزانا، همه ­شون زین به پشت داشتن. حالا این اسب هارو پارتیزانا از آلمانی ها غنیمت گرفته بودن یا آلمانی ها فرصت نکردن اسبارو با خودشون ببرن، مشخص نبود. اسب ها دور نشده بودن. علف زیاد بود تو اون حول و حوش. فکری به ذهنم زد؛ آدم چطور این بلارو سر همنوعش می ­آورد؟ جلو چشم اسب ها؟ جلو چشم حیوونا! اسبا بهشون نیگا می ­کردن». جای دیگری بودیم: « … میدون و جنگل می ­سوخت… علفزار پر از دود بود. من گاوها و سگ هائی ­رو دیدم که داشتن می­ سوختن… بوئی غیرعادی می ­اومد. بوئی ناآشنا. من دیدم… بشکه ­های گوجه ­فرنگی و کلم داشتن می­ سوختن، مرغ و خروس و اردک، اسب ها، همه داشتن می­ سوختن… کلی چیز سیاه ولو شده بود تو جاده ­ها و ما باید به این بوها عادت می ­کردیم. اونوقت بود که فهمیدم هر چیزی می ­تونه بسوزه، حتی خون…»  (ص.۱۶۳)

… «تمام لباسم پر خون شده بود… یکی از سربازای قدیمی آمد جلو، بغلم کرد، دیدم می ­گه «جنگ تموم می ­شه، اگه این دختر زنده بمونه، ازش آدم درست و حسابی ازش درنمی ­آد، کارش تمومه …

«دوباره درگیری شروع شد. آلمانی ها هفت هشت بار در روز بهمون حمله می ­کردن. من تو این عملیات مسئولیت خارج کردن مجروحارو، با سلاحشون، از میدون جنگ به عهده داشتم. وقتی سینه ­خیز نزدیک آخرین مجروح شدم، دیدم دستش کاملاً و از چند جا شکسته و همینطور برای خودش آویزان بود… به رگی بند بود. تمام بدنش غرق خون بود. باید فوراً دستش را قطع و بعد پانسمان می­کردم. هیچ راه دیگه ­ای نبود. حالا من نه چاقو داشتم، نه قیچی. کیفم موقع سینه ­خیز رفتن هی به راست و چپ متمایل می ­شد، ظاهراً وسایلم از کیف بیرون افتاده بود. حالا چی کار کنم؟ با دندون قسمت نرمی­ رو که دست ازش آویزون بود جویدم… جویدم و باندپیچی کردم. وقتی داشتم باندپیچی می­ کردم، مجروح گفت «خواهر پرستار، سریع تر، من هنوز باید بجنگم. چون گرم بود چیزی نمی ­فهمید… (ص.۱۷۲-۱۷۱)

«سالی که جنگ تموم شد، بیست سالم بود … احساس می­ کردم خیلی خسته شدم و خیلی بزرگتر از همسن و سال هام هستم، حتی احساس پیری هم می­ کردم. دوستام می ­رقصیدن، شادی می ­کردن، اما من نمی­ تونستم. با چشمای یه پیرزن به زندگی نگاه می ­کردم. از یه دنیای دیگه… پیرزن! …  من صداهای جنگ ­رو به خاطر دارم. دور و برت پر از صداهای خیلی بلند و وحشتناک بُمبه، صدای زبانه کشیدن آتش… روح آدم تو جنگ پیر می­ شه. بعد از جنگ من هیچ وقت حس جوونی نداشتم… این مهمه… فکر من… حالا وقتی همۀ اون روزهارو به یاد می­ آرم، به نظرم می ­رسه که این من نبودم، یه دختر دیگه بود…» (ص.۱۷۴.)

اُلگایاآملچنکوـ مسئول خدمات بهداشتی و پزشکی

ما تیراندازی نمی­ کردیم…

… «آدم های زیادی درگیر جنگ بودند. کارهای مختلف زیادی هم در جنگ بود که سربازا انجام می­ دادند. تلاش ها فقط متمرکز روی مرگ نبود، بلکه خیلی ها هم برای جریان عادی زندگی کوشش می کردند. جنگ تنها جای تیراندازی، بمبارون، مین ­گذاری و خنثی ­سازی مین، منفجر کردن و مبارزه­ های چریکی و تن به تن نیست. در آن جا لباس زیر هم می­ شویند، غذا درست می­ کنند، نان می ­پزند، دیگ های غذا را می ­شویند، از اسب ها مراقبت و نگهداری می ­کنند، ماشین ها را تعمیر می­ کنند، تابوت درست می ­کنند، نامه می­ رسانند، چکمه ­ها را تعمیر می ­کنند، به سربازان توتون می­ رسانند… جنگ فقط از چیزای بزرگ تشکیل نشده، بلکه شامل جزئیات زیادی هم می ­شود … جنگ پر از کارهائ یه که ما زن ها تو زندگی عادی انجام می­ دیم» … (ص.۱۹۳)

آلکساندرا میشوریناـ پرستار

دخترها و بمب ها…

«هنگ ما کاملاً زنونه بود. ماه می سال چهل و دو رفتیم جبهه. به ما هواپیمای (پ.صفر.۲) دادن، یه هواپیمای کوچیک و کم سرعت. فقط تو ارتفاع خیلی پائین می­ تونست پرواز کنه، دقیقاً روی زمین! قبل از جنگ، جوونا تو آموزشگاه های هوائی با این هواپیما پرواز یاد می ­گرفتن. هیشکی حتی فکرش­ رو هم نمی ­کرد که از این هواپیماها تو جنگ استفاده بشه … فقط اواخر جنگ بود که به ما چتر نجات دادن و یه مسلسل تو کابین هواپیما نصب کردن، پیش از اون ما هیچ سلاحی نداشتیم. چهارتا نگهدارندۀ بمب زیر کابین بود، همین و بس. الان، شاید اسم مون ­رو خلبان های انتحاری می ­ذاشتن، شاید هم ما واقعاً جونم ون ­رو کف دست می­ گرفتیم و به سمت دشمن حمله می ­کردیم. اما پیروزی قیمتش بیش از جون ما بود.

می­ پرسید ما چطور اون وضع­ رو تحمل می­ کردیم؟ الان بهتون جواب می­دم. قبل از این که بازنشسته بشوم از فکر این که چطور ممکنه کار نکنم، مریض شدم. چرا بعد از پنجاه سال دوباره رفتم دانشگاه و تو یه رشتۀ دیگه تحصیل کردم؟ رشتۀ تاریخ. در حالی که تمام زندگیم زمین­ شناس بودم. یه زمین شناس خوب همیشه تو طبیعته، اما من دیگه توان تحقیقات میدانی ­رو نداشتم … پزشک اومد و نوار قلبم ­رو گرفت، ازم پرسید شما کِی سکته کردین؟

ـ کدوم سکته؟

ـ قلب شما پر از انسداده.

«این انسدادها احتمالاً سوغاتی جنگه. داری روی هدف پرواز می ­کنی، تمام بدنت می­ لرزه، اون پائین پُرِ آتیشه، تیربارهای ضدهوائی دائماً در حال شلیکن، موشک های زمین به هوا هم مشغولن … چندتا از دخترها مجبور شدن از این هنگ برن، نتونستن این فشارو تحمل کنن.

” … هر شب حدود دوازده پرواز انجام می ­دادیم … دخترهامون که مسئول نصب بمب بودن چه سختی هائی که نکشیدن! زیر کابین هر هواپیما باید چهارتا بمب نصب می­ کردن، اون هم با دست. تمام شب کارشون همین بود. یه هواپیما بلند می ­شد، یکی دیگه می­ نشست. بدن اونقدر تغییر می ­کرد که… ما در تمام جنگ تقریباً زن نبودیم. هیچ… خلاصه، کار زنانه ­ای نداشتیم… پریود نمی ­شدیم… خب، شما لابد خودتون درک می­ کنین… و بعد از جنگ خیلی هامون نمی ­تونستن بچه ­دار شن… همه ­مون سیگار می ­کشیدیم، منهم سیگار می ­کشیدم، حس می­ کردم این طوری یه مقدار آروم می­ شم. وقتی فرود می­ آی تمام بدنت می ­لرزه. ما شلوار، پیراهن نظامی و کاپشن چرمی خلبانی تنمون بود … تو زمستون، به اضافۀ همۀ این ها یه بالاپوش خزدار هم می­ پوشیدیم. همیشه تو عملیات، و حتی تو راه رفتن هم احساس مردونه داشتیم. بعد از این که جنگ تموم شد، برامون لباس بلند زنونه دوختن. اونوقت بود که یک هو احساس کردیم دختریم.» (ص.۲۲۹-۲۲۸)

آلکساندرا پاپووا ـ سروان، خلبان

شمارش زخمی ها؟

«اخیراً بِهِم یه مدال دادن… از طرف صلیب سرخ، مدال طلای بین ­المللی “فلورانس نایتینگل”. همه تبریک می ­گن و تعجب می ­کنن “شما چطور تونستین صد و چهل و هفت مجروح ­رو زیر آتیش بمبارون از میدون جنگ بیرون بکشین و نجات بدین؟” … بله اصلاً شاید دویست­ تا مجروح بیرون کشیده باشم. کی اونموقع می­ اومد بشماره؟ حتی به ذهنم هم خطور نمی ­کرد. … جنگ در جریانه، از همه داره خون می ­ره، اونوقت من بیام بشینم، قلم و کاغذ دستم بگیرم و حساب کنم؟ … سه بار جراحت سطحی داشتم و سه بار هم به شدت مجروح شدم. تو جنگ هرکس یه آرزوئی داشت … من فقط یه آرزو داشتم؛ این که تا روز تولدم زنده بمونم و هیجده ساله شدنم ­رو ببینم. نمی ­دونم چرا از این که قبلِ هیجده سالگی بمیرم وحشت داشتم … همیشه لباسام پاره پوره بود، چون باید سینه ­خیز می ­رفتم و مجروحای به اون سنگینی ­رو می ­کشیدم رو دوشم! حتی باور نمی ­کردم یه زمانی می­ رسه که می­ تونم بلند شم و روی زمین راه برم عوض سینه­ خیز رفتن» … (ص.۲۳۰)

سوفیا کانتسویچ ـ ارشد گروهان پزشکی

لباس زیر…

… «ما خیلی زود جنگ­ رو حس کردیم … هنگ ما مردونه بود، فقط بیست و دوتا دختر بودیم، توی هنگ هشتصد و هفتادم توپخونه. از خونه دو سه دست لباس زیر با خودمون ورداشتیم، بیشتر از اون نمی شد… زیر آتیش شدید گیر افتادیم، تمام وسایلمون سوخت، فقط همون لباس هائی که تنمون بود برامون باقی موند. مردهارو به پایگاه پشتیبانی فرستادن، اونجا بهشون لباس دادن. اما اونجا هیچ لباس زنانه ­ای وجود نداشت، به ما روانداز دادن، ما از اونا برای خودمون لباس شخصی دوختیم. فرمانده وقتی فهمید حسابی از خجالتمون دراومد… شیش ماه گذشت. اون قدر بودن تو جبهه برامون سخت بود که انگار دیگه زن نبودیم… چیزمون قطع شد… دورۀ بیولوژیک ما مختل شد… می­ فهمید؟ خیلی وحشتناکه! فکر این که دیگه نمی ­تونی زن باشی، خیلی وحشتناکه…» (ص.۲۳۳)

ماریا کوزمنکو ـ مسئول اسلحه­ خانه

زن روی عرشه…

«حضور زن تو نیروی دریائی… یه چیز ممنوعی بود، حتی غیرطبیعی به نظر می ­رسید. ملوان ها باور داشتن که زن روی عرشه باعث حادثۀ ناگوار واسۀ کشتی می­ شه. … آموزشگاه ­رو تموم کردم، با همۀ این ها نمی ­خواستن منو با خودشون به دریا ببرن. تصمیم گرفتم دیگه خودمو زن معرفی نکنم. اما یه بار نزدیک بود خودمو لو بدم. داشتم کف عرشه­ رو دستمال می­ کشیدم که دیدم یکی از ملوان ها داره یه گربه­ رو دنبال می­ کنه، معلوم نیست اصلاً این گربه از کجا پیداش شده. یه خرافه ­ای هم از خیلی قبل میون ملوان ها بود که می­گفتن گربه و زن رو کِشتی باعث بدبختی و حادثه می ­شن. گربه دلش نمی ­خواست از کشتی بیرون بپره، تمام زورش ­رو به کار گرفته بود و هی مسیرش ­رو تغییر می ­داد. همه رو عرشه می ­خندیدن، اما همین لحظه نزدیک بود گربه بیفته تو آب، من ترسیدم و فریاد زدم. چنان جیغ دخترونه­ ای کشیدم که خندۀ مردونه قطع شد. همه ساکت شدن. صدای فرمانده ­رو شنیدم:

ـ افسر نگهبان… رو عرشه زن هست؟

ـ نه جناب فرمانده!

حالا یه وحشت دیگه کل کشتی­ رو گرفته بود؛ یه زن رو عرشه ­ست.

«من اولین افسر زن کادر نیروی دریائی بودم. تو جنگ مسئول مسلح کردن کشتی ها و تفنگ داران دریائی بودم. تو همین زمان ها بود که مطبوعات انگلیس مقاله ­ای در مورد من نوشتن، گویا یه موجود عجیبی که نه زنه نه مَرده، داره تو نیروی دریائی روس ها علیه دشمن می­ جنگه؛ این “خانم خنجر به دست”رو کسی بعد از جنگ نمی ­گیره”. من شوهر نمی­ کنم؟ نه، اشتباه می ­کنی جناب روزنامه ­نگار، خیلی خوب هم شوهر می ­کنم، خوشگل ترین افسر نیروی دریائی هستم …

«من همسر خوشبختی بودم و مادر و مادربزرگ خوشبختی هم شدم. تقصیر من نبود که شوهرم تو جنگ کشته شد. نیروی دریائی­ رو دوست داشتم، تمام زندگیم…». (ص.۲۳۷-۲۳۶)

تانیسیا شولیووا ـ ناخدادوم

وحشت خاموش

«مگه می­ تونم چنین کلماتی ­رو پیدا کنم؟ مثلاً می ­تونم براتون تعریف کنم که چطور تیراندازی می­ کردم، اما نمی ­تونم بگم چطور گریه می­ کردم. نه… نمی ­تونم! این ناگفته باقی می ­مونه. فقط یه چیزی ­رو می ­دونم، اون هم اینه که تو جنگ آدم وحشتناک و غیرقابل فهم می ­شه. چطور می­ شه اونو درک کرد؟ شما نویسنده ­اید، خودتون یه چیزی سرِ هم کنید. یه چیز قشنگ. متنی که توش ردی از سوسک و لجن نباشه… یه متن خالی از بوی ودکا و خون… یه متنی که مثل زندگی اینقدر ترسناک نباشه…» (ص.۲۴۱)

آناستاسیا مدودکینا ـ سرباز، مسلسل­چی

«نمی ­دونم… نه، اون چیزی ­رو که می­ پرسید کاملاً درک می ­کنم، اما زبونم قادر نیست… زبونم… چطور توصیف کنم؟ باید که… اسپاسم خفه­ م می ­کنه، اسپاسم خفه ­م می­کنه! شب دراز کشیده ­م تو تختم، تاریکه و یک هو یاد خاطرات جنگ می ­افتم. نفسم می­ گیره. تب و لرز می ­کنم. این طوری… این کلمات یه جائی هستن… باید دنبال شاعر بگردی… یکی مثل دانته…» (ص.۲۴۱)

آنا کالیاگینا ـ ستوان، مسئول امداد پزشکی

مطلب را با نقل قول کوتاهی از نویسنده به پایان می­ برم: «فکر می ­کردم به پایان راهم رسیده ­ام… اما تلفنم کماکان زنگ می­ خورد… آدرس های جدید را یادداشت می­ کنم. نامه ­های جدید دریافت می کنم. دوباره با آن ها قرار ملاقات می­ گذارم. هی چکدام از آنها، حرف دیگری را تکرار نمی­ کند. هر کدام از آنها با صدای خودش سخن می­ گوید. نمی ­توانم متوقف شوم. می­ فهمم که در حال نوشتن کتابی به بزرگی زندگی انسان هستم!» (ص.۳۵۴)

مارس ۲۰۲۱

https://akhbar-rooz.com/?p=106946 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x