سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

“علی اصغر” – بهمن پارسا

علی اصغر آدم ِ دنیا دیده یی است.  دستِ کم خودش همواره و در هر جمعی که حاضر باشد اینرا به زبان میآورد و سخت در این مورد –  مثل ِ هر مورد دیگر – به خود می بالَد.  البتّه  نسلِ من و علی اصغر ، بخصوص آنها که بعد از ماجرای بهمن ۵۷ ایران را ترک گفتیم تقریبن به تمامی دنیا دیده ایم! فرقی هم ندارد که خود خواسته ترک وطن کرده باشیم و یا اینکه بنا به دلایلی مجبور به اینکار ، یعنی جلای وطن ، شده باشیم.  دنیا دیده ایم  بخشی از آن جهت که اقتضای سنّ ما است و سالهای  زیادی است که جای دیگران را تنگ کرده ایم بی آنکه تولیدی داشته باشیم ،غیر ِ درد ِ سر، بخشِ دیگر هم مربوط است  به شیوه ی زندگی مهاجرتی ، بعضی فقط از سرِ حادثه یی جایی افتاده ایم و همانجا مانده ایم و باقی داستان و بعضی اگر نه چندین جای مختلف حداقل دو یا سه مملکت را تجربه کرده و دست آخر در یکی جایگزین شده ایم، و هستند شماری که هنوز- اغراق نمیکنم – جای خاصی ساکن نشده اند و همه ی  این اوضاع و احوال سببی است  تا ما دنیا دیده باشیم ! ولی  علی اصغر ، این تافته ی جدا بافته طوری از این دنیا دیدگی لاف می زند که گویی در این کره ی  خاکی فقط اوست  که  دارای این ویژگی است.

روزگار ِ جوانی علی اصغر  بر اساس ِ آنچه اینجا و آنجا از خودش شنیده شده ، پر بوده از شور و شر.  در اینهم گویا با شماری از مردم ِ نسل من دارای وجه اشتراک است و امتیازِ خاصّی برای وی نیست.  نسلی که من و علی اصغر از افراد آن هستیم و به خصوص آنان که    در درسهای  دانشکده های  رنگارنگ   همه جای کشور حضور میداشتیم آدمهای  نا آرام و ناراضی  و پر مدعا یی بودیم  و از همه چیز  نیز خبر داشتیم  غیر از اینکه   بدانیم  از هیچ چیز خبر نداریم.  بعضی  اهل ِ عضویت و تشکیلات  بودیم و بعضی  فقط  آماده حرکت به سمتی، هر سمتی  که بشود  به آن بالید. علی اصغر  تشکیلاتی  نبوده  ولی  بین آنها که سری  در میان  سر ها داشتند و تشکیلاتی  پر و پا قُرصی  بودند آشنایانی  داشته و رفت و آمدی  بی آنکه بداند آن انسانها  مردمی هستند   با هدف های  خاص و دارای  باور های  خاصّ “ایسم” خودشان .  علی اصغر  به “رفاقت”  با این اشخاص می بالیده  و  اهمیت هم نمیداده که آن مردم  شاید اصلا وی را  به چیزی نگیرند، ولی  او  همینکه  نامش  از دهان آن مردم تلفظ   میشده  سخت مغرور و راضی بوده.  وی  درس خوانده  و در دوره  درس خواندن نیز  مثل ِ بیشتر  ما در  داد و بیدا های  صحن دانشگاه و خیابانهای  اطراف و اینطرف و آنطرف  داخل شلوغ پلوغی  ها بوده ، یعنی همه ی  ما بودیم ، ولی  وی اینرا برای  خود شانی  کرده و دست   بردار  هم نیست  .  مشهور است  که آنروزها  با شور و شوقی که  در  وی  جریان داشته ، حاضر بود ه چیزی هم دستی  بدهد و برود زندان – گویا هم چند روزی رفته باشد -بیخودی قضیه را کش  ندهم  ، علی اصغر  آدمی است  با بهره ی  هوشی  در حد روستا  و ادعا هایی  در حدود کهکشان ِ راه ِ شیری .

معلوم نیست چه کسی حدود ِ دهسالِ قبل   با دیدن ِ یک طرح  که علی اصغر  با استفاده از مداد ِمعمولی  روی یک تکه  کاغذ ِ ماشین نویسی  کشیده بود  به وی  گفته بوده نقاشی  او  عالی  است و چرا وقتش  را صرف کاری دیگر کرده  و یا  میکند و  خوب است  که وقت خودش  را بیشتر  و  بطور حرفه یی   صرف  نقاشی کند  تا هر کار ِ دیگر،  و همین  تلنگر  سببی  شده که  علی اصغر موضوع  را  جدی گرفته و  قدم در  راه نقاشی  و  نقاش  شدن گذاشته باشد. امّا  از آنجا که وی  تقریبن کسی را در هیچ  رشته و کاری  قبول ندارد بی آنکه  دنبال  آموزگار  یا استادی  رفته باشد  سعی کرده  تا نقاشی  را به خودی  خودی  بیاموزد.  یکی دو کتاب  خود آموز  به زبان  انگلیسی  در این زمینه از کتابخانه قرض گرفته و یاد داشتهایی  برداشته و تمریناتی  نامرتب  را  نیز  دنبال کرده  و  خیلی  زود  رفته سراغ  نقاشی آبرنگ . تا وقتی  با مداد  و کاغذ معمولی  کار میکرده به لحاظِ  مادی  چندان سخت نبوده  ولی  از وقتی  قدم در  راه  آبرنگ  گذاشته  فشارِ مادی و مالی قضیه  هم محسوس تر  بوده هم سنگین تر ، ولی   علی اصغر  بی خیال این مسائل بوده  و  باور داشته که  در کار  نقاشی   استعدادِ کافی  ، دید و هوشِ  لازم را دارد  و میتواند  اینده یی  نیز  داشته باشد و  دراین کار  پافشاری  میکرده.

سن بازنشستگی  رسیده  و  حالا  علی  صغر  داشت  کارِ رنگ و روغن میکرد.  رنگ و روغن آنهم  با پیروی  از  روش  Bob Ross که آنرا  هم از طریق  تلویزیون  و  یوتوب   دنبال میکرد.  و بقول رفیقی  میان همه ی  پیغمبر ها جرجیس   را گیر  آورده بود.  البتّه  همان  نیز  از  سر ِ علی اصغر زیاده بود.  ولی کم کم  وی دریافت  که  در آمد  اندک دوره بازنشستگی  کفاف  چنین مخارجی  را نخواهد  داد.  آپارتمان  کوچک  وی  نیز  جایی  برای  تلنبار کردن از این بیشتر  انواع وسایل نقاشی  بخصوص  بوم های  گوناگون را نداشت.  هیچکس  نیز  جرئت  نمیکرد  باو بگوید  که دارد  اب  در هاون میکوبد  و اگر  قصد  سرگرمی بوده  و هنوز  نیز هست ، باری  به هر  جهت بد نیست  ، ولی  اگر  خیال میکند  وی  کار ی   از پیش  خواهد  برد  در غلط است.  کافی  بود کسی  کوچکترین  تذکری   در خصوص  کار های  وی  باو  بدهد  ، آنگاه بود که  لومپَن ِ  پنهان  در وجود  علی  اصغر  سر بر میکشید  و فرهنگ  لغات ِ  “زهرا خانمی ”  و هوادارانش   از  دهان و زبان  وی  چون آبشار های  زلال ِ  از قلّه های  بلند  وجود  عوامگرای وی نثار  طرف مقابل می شد.  در این مواقع  وی  کسی  نبود جز  یک ” پاچه ور مالیده ” به تمام معنا.

چندی قبل  رفیقی  تلفنی تماس گرفت  و گفت  میخواهد در زمینه ی  امری با من صحبت کند  و پیشنهاد کرد  جایی  با یکدیگر  ملاقات کنیم که قبول کردم  و رفتم  و بدیدار یکدیگر نایل شدیم.  قضیه از اینقرار  بود  که  میخواستند  برای  کمک به علی اصغر  آنطور که  برای  وی رنجشی  ایجاد  نشود  کاری  انجام بدهند  و در واقع  به نوعی  کمک ِ مالی!

بعد از شنیدن کمّ و کیف قضیه  من  موافقت کامل خودرا اعلام کردم وگفتم   به هر طریق که سزاوار  باشد   در خدمت هستم.  دوستانی  تصمیم  گرفته بودند  برای  اینکه  آپارتمان  علی اصغر  را  سر و سامانی  بدهند  و شر آنهمه  بوم های کهنه و بی مصرف را کم کنند  و  جای زندگی  اورا   نیز  قدری  مرتب بکنند در پارکینگ  فروشگاه  مبل یکی  از آشنایان  در  دو روز آخر هفته یی  که هوا مناسب باشد  با بر پایی  سایبان  و چیدن تعدای  میز و  چند سه پایه زیر  عنوان نمایشگاه  آثار Alex . A هم از علی اصغر دلجویی کرده باشند و هم تابلوها  را به نحوی  از همانجا  ببرند  در زباله دانی عمومی  بریزند  و اگر کسی  آمد و چیزی خرید  که چه بهتر.  به من  نیز  گفته شد  چند خطّی  در شرح احوال و سوابق او بنویسم – البتّه به انگلیسی – که چاپ  و در دسترس بازدید کنندگان! قرار بدهند و بالاخره اینکه  چند تنی  نیز خواهند  بود  که بعنوان بازدید کننده خواهند آمد و خریدی  نیز  خواهند کرد.  من با نوشتن متن  مخالفتی نداشتم ولی  با کلّ قضیه  از بیخ و بن  موافق نبودم  و اینرا   نوعی  توهین  به علی اصغر  که هرگز  باوی  هم سخن نشده بودم  و غیر از  دو سه باری  در  بعضی  جلسات  هفتگی  او را ندیده بودم  تلقّی  میکردم  و حتّی  یاد آور شدم  اگر وی  بویی ببرد  نتیجه بد خواهد بود.

روزهای    شنبه و یکشنبه ی  هفته ی  آخر  جولای  باین   کار اختصاص داده  شد.  تا آن موقع  شش هفته یی فرصت باقی بود.  تبلیغاتی  نیز  در دو نشریه یی  که  بطور رایگان در فروشگاههای ایرانی  منطقه  پخش میکنند  درج شد.  شنیدم  که علی اصغر  هنوز  شان خود را اجلّ ِاز این حرفها میدانسته  ولی  نمیخواسته روی  رفقا را زمین انداخته باشد.   موقعش رسید  و نمایشگاه  بدون نوشته ی من بر پا شد.  دوستان از شخصی  حرفه یی  خواسته بودند و دویست دلاری  نیز  داده بودند  تا متنی  در حدود نیم صفحه  بزبان انگلیسی ِ حرفه یی  در باب نقاشی و کار و سوابق علی اصغر بنویسد و عکس اورا نیز  ضمیمه ی متن کرده بودند .  هزینه ی  برپایی  نمایشگاه را نیز  که مبلغ ِ  بسیاری  نبود  سرشکن کردند که  بخشی هم  سهم من شد و دادم.  روز های  نمایشگاه  امّا ، بهانه تراشی کردم و نرفتم.

غروب  یکشنبه  که روز آخر و پایان نمایشگاه  بود  همان رفیق  تلفنی تماس گرفت که چه خوب  شد نبودی !  پرسیدم چرا !؟  وی گفت ، نمیخواهم دردسرت بدهم  خلاصه کنم، حدود ساعت پنج  کسی  آمد  داخل  نمایشگاه  و بعد از  دقایقی ، شاید نیم ساعت ، از من پرسید آیا نقاش شما هستید که من علی اصغر را به او معرفی کردم .  وی با اشاره  به تابلویی  به علی اصغر گفت  اگر  این تابلو  را به پانزده دلار  بفروشد  وی  مایل به خرید آن میباشد و  این  اوّلین بار  بود که کسی  به معنی واقعی  قصد خرید  تابلویی  را داشت .  در آن لحظه  بی آنکه هیچکس  انتظار داشته باشد  ، ولی  همگی متوّجه شدیم  علی اصغر  به ناگهان  مثل ِ بمبی  منفجر  شده و با واژه هایی  سخیف طرف را مورد  خطابهای  بس توهین آمیز قرار داد.  امّا  آنشخص  در کمال ِ ارجمندی  و آرامش  گفت  ، می بخشید اگر  احساس شما را جریحه دار کردم ،  و  از زیر  سایبان بیرون رفت.  اینکار سبب شد دیگران هم که تعداشان زیاد نبود  آنجا را ترک  کنند  و  صاحب  مغازه ی  مبل فروشی  نیز  بیاید  و از ما بخواهد که به دلیل وضعیت بوجود آمده بساطمان را جمع کرده و محل را تخلیه  کنیم ، که به ناچار چنین کردیم.

از آنروز و آن مکالمه نُه ماهی  گذشته .  دو سه هفته یی هست که از نوعی ویروس  جدید و بسیار  خطرناک  در سراسر  جهان سخن در میان  است .  ویروسی   به شدّت  مسری  و کشنده  که تا کنون در چین  هزاران  نفر تلفات داده و دارد  به همه جا پراکنده میشود.  امروز  ضمن ِ صحبت با رفیقی  از وی در باره ی  علی اصغر  و روزگار او سئوال کردم  . وی گفت بعد از جریان نمایشگاه کمتر کسی از وی خبر دارد  . گویا از اینجا  به  جنوب  کالیفرنیا کوچیده . ولی  پیش از رفتن  در جمعی  گفته  ”  یه مُش مادر ج …ده  که چِش دیدن ِ منُو نداشتن  جَم شدن و خَرَم  کردن و آبرومو  بردن”  .  من به آن رفیق  گفتم  اینطور بوده که چند صد سالِ قبل  کسی  گفته  ” سرِ ناکسان را برافراشتن … و بقیه قضایا.”  . رفیقم  به امید ِ دیداری گفت و مکالمه را قطع کردیم و من با خویش تکرار کردم … سرِ ناکسان را برافراشتن…

***

۲۷ فوریه ی ۲۰۲۰

https://akhbar-rooz.com/?p=107223 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x