چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

پارک شهر – محمود طوقی

خدایی بود که مش قنبر زنگ مدرسه را زد وگرنه آقای وکیل معلم تاریخ مان آنقدر ازکارهای  آغامحمد خان قاجار در کرمان می کفت که زهره ام از ترس می ترکید . در دلم هزار بار خدا را شکر کردم که در زمان آغامحمد خان قاجار بدنیا نیامده ام آن هم در شهرکرمان تا دستور بدهد به جلاد سی هزار جفت چشم را از حدقه بیرون بیاورد و او هم قامت ببندد و نماز جعفر طیار بخواند و جلاد چشم پشت چشم در بیاورد و با اشاره از او بپرسد بس است یا نه و او که در حال نماز است با اشاره دست بگوید نه و بعد از ادای شهادتین بگوید اگرمستوفیان بشمارند و بگویند چشم های از حدقه در آمده از سی هزار جفت کمتر است چشم های خودت را هم از کاسه بیرون می آورم .

زنگ مدرسه خورد و همه از مدرسه بیرون زدیم.مدرسه شش کلاسه ای که بنام آقای تقوایی سند خورده بود.

آقای تقوایی آن طور که پدرم می گفت مردی خیر بود تا جایی که دستش می رسید از کمک به مردم دریغ نداشت.وقت انتخابات مجلس هم که می رسید به خانه ما می آمد و از پدرم صد تا دویست شناسنامه می خواست .پدرم هم در رفاقت کم نمی گذاشت ،از همه همسایه ها شناسنامه های شان را می گرفت وبه آقای تقوایی می داد تا بهر کاندیدایی که صلاح می دید رای بدهد. آقای تقوایی هم بقول پدرم پیش خودش نمی گذاشت اگر پدرم کاری در اداره ای داشت یا گره نا گشوده ای بود برای باز کردنش دریغ نداشت.

از مدرسه امیرکبیر تا خانه ما راه زیادی نبود اگر می دویدم  نهایتش ده دقیقه بود. واگر از قبرستان کهنه می رفتم راه نزدیک تر هم بود، مانده بود که زنگ که می خورد رفیق راه داشته باشم یا نه. اگر گرسنه بودم حتما از راه قبرستان کهنه می رفتم تا زودتر برسم.

از میدان شهرجرد بیرون که بیرون رفتم در کنار قبرستان کهنه جمعیت زیادی جمع شده بودند.

صف تودرتوی جمعیت نمی گذاشت ببینم داخل قبرستان کهنه چه خبر است . از میان جمعیت راه باز کردم وبه سختی خودم را به صف جلو رساندم.استوار برزآبادی و روح الله پاسبان مثل شمر ایستاده بودند و با باطوم های شان مردم را عقب می زدند.روح الله پاسبان با گوشت تلخی می گفت :دارند برای شما غربتی ها پارک شهر می سازند پس راهتان را بگیرید بروید سروقت کارتان.

 در وسط قبرستان کهنه سه چهار لودر با بیل های بزرگشان داشتند قبرستان را شخم می زدند درسمت چپ قبرستان کوهی از استخوان مرده ها بالا رفته بود .چشم چشم را نمی دید و خاک نرم قبرستان مثل شمدی  ناپیدا فضا را پوشانده بود.

باورم نمی شد قبر پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری و مادریم را لودر های شهرداری بنه کن کرده باشند. واز آن آدم های خوب و مهربان که من ندیده بودم اما مادرم و پدرم وقتی از آن ها حرف می زدند اشک در چشمانشان حلقه می زد هیچ اثری نمانده است تا پنجشنبه ها من و پدرم برای خواندن فاتحه به سر قبرآن ها برویم  .

پنجشنبه ها یکی از تفریحات من رفتن با پدرم به سر قبرها بود .تنها زمانی که پدرم در خانه بود و من می توانستم با او یکی دو ساعتی باشم و او از کودکی و جوانیش برای من حرف بزند.اول از همه باهم به قبرستان کهنه می رفتیم .پدرم همیشه می گفت باید همیشه به یاد در گذشتگان خود باشیم .در گذشتگانی که حضور فیزیکی ندارند اما در یاد و خاطره ما زندگی می کنند.

من آب می آوردم و سنگ قبر ها را یکی یکی می شستم و پدرم می نشست و فاتحه می خواند و بالای سر هر قبر خاطره ای از آن ها تعریف می کرد .فامیل ها که تمام می شد با پدرم به سر قبر دوستان و آشنایان و کسانی که کس و کاری نداشتند می رفتیم .پدرم می گفت پنجشنبه ها روز مردگان است .همه شان منتظرند تا کسی بیاید و برای آنها فاتحه ای بخواندو یادی از آن ها کند.

من سنگ ها را می شستم و پدرم فاتحه می خواند و داستانی از زندگی آن ها برایم می گفت. درآخر به سر قبر حسن رحمتی و ذبیح درشکه چی می رفتیم و پدرم برای هردوی آن ها فاتحه می خواند و برای ارواح شان طلب مغفرت می کرد. ذبیح بخاطر زنی حسن را کشته بود و بعد از پانزده سال زندان ذبیح را برادران حسن کشته بودندو پدرم هر دوی آن ها را از نزدیک می شناخت و می گفت پایان تمامی گردن کشی ها و دشمنی ها این است پس بهتر است آدم تا زنده است به مردم نیکی بکند.

 بدو خودم را به خانه رساندم .مادرم لب حوض داشت ظرف ها را می شست .پدرم هم از سر کار آمده بود و داشت نماز می خواند.نفس زنان خودم را به مادرم رساندم .مادرم دست از شستن ظرف ها کشید و نگران به من چشم دوخت.فکر می کرد کسی مرا دنبال کرده است پرسید کسی دنبالت کرده است ؟گفتم :نه .لودر های شهرداری دارند قبر ننه بزرگ و پدر بزرگ شما و آقاجون را شخم می زنند.

مادرم دست از شست ظرف ها کشید و سراسیمه به خانه رفت و چادرش را سرش کرد .

پدرم وسط رکعت سوم نمازبود گفت: الله واکبر و با دست اشاره کردتا مادرم صبرکند.

 پدرم نمازش را بسرعت تمام کرد و پرسید قبر هاراشخم می زنند یعنی چه .گفتم لودر های شهرداری افتاده اند به جان قبر ها و کوهی از استخوان مرده هارا تلنبار کرده اند .

پدرم کفش هایش را پا کرد و راه افتادیم.تا قبرستان کهنه بدنبال پدر و مادرم دویدم. وقتی که رسیدیم جمعیت بیشتری خودرا به قبرستان کهنه رسانده بودند ومی خواستند خودشان را به قبرستان نزدیک تر کنند .

 استوار برزآبادی و روح الله پاسبان داشتند مردم را باباتوم  کتک می زدند .سروان ملک

رئیس کلانتری هم آمده بود و مرتب پاسبان ها را صدا می کرد ودستوراتی می داد.

مادرم  خودش رااز بین جمعیت به استخوان های کوه شده رساند و روی زمین نشست . چادرش را به صورتش کشید و با صدای بلند و به تلخی گریه کرد.پدرم دستمال ابریشمی اش را جلو صورتش گرفت تا من اشک هایش را نبینم .همه مردم  روی زمین نشستند وگریه کردند.

پارک شهر ساخته شد و فواره های بلندش عصرهای پنج شنبه به آسمان می رفت و پشنگه های آبش تمامی آدم هایی را که روی صندلی های کنار استخر بزرگ میان پارک نشسته بودند خیس می کرد .

 پدرم دیگر پنجشنبه ها به فاتحه اهل قبور نرفت و هیچ زمانی هم به پارک شهر پا نگذاشت . و هر زمانی که می خواستیم به بازار و یا باغ ملی برای خرید برویم از خیابانی که از کنار پارک می گذشت عبور نمی کرد.

https://akhbar-rooz.com/?p=107759 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x