آرزوها یک به یک نشکفته مُرد
بادِ پاییزام ز بن برکند و بُرد
نیمه ئی از عمر جهد و جستجو
نیمِ دیگر داغمرگِ آرزو
این زمان جان در تنم زندانی است
در نهانگاهِ دلم ویرانی است
آسمانم صاف، اما نور نیست
رنگِ روز و شب مگر دیجور نیست
*
ظاهرم هر چند سرخوش مینمود
خاطرم آشفته و افسرده بود
آینه طرحی ز من خوش مینگاشت
آگهی از حالِ مجروحم نداشت
در جهنم زادم ار، یا در بهشت
بافتارِ طینتم را غم سرشت
غم نهادینه ست گوئی در جَنَم:
ناقلِ این هورمونِ مهلک منم!
*
در جوانی در پی علم و هنر
بر سمندِ آرزو کردم سفر
دور تا اقلیمِ غربت تاختم
با کم و بیشِ مصائب ساختم
گرچه آلامِ غریبی سخت بود
مرهمِ امیداش آسان مینمود
تا توان در جان، بسی آموختم
چنته از علم و هنر اندوختم
چشمِ عبرت تا گشودم، دیر شد
خوابهایم باژگون تعبیر شد
من همی قانع به اندک ساختم
مفت حظِّ زندگی را باختم
هر چه کِشتم مدعی کرد اش درو
مانده هَفتَم پیشِ هشتش در گرو!
*
باری، ار چه حرفهام معماری است،
شاعرم من، پیشهام بیگاری است!
شعرِ “تر” گفتم، نه تا حدِ کمال
تر ولی از اشکِ هیهات و ملال
هر ردیفِ شعر هایم، ای رفیق
“ای دریغ” است؛ ای دریغا، ای دریغ*
شعرهایم جمله طعمی تلخ داشت:
شرحِ حالِ روزگارام مینگاشت
هر چه قندیلِ امید افروختم
بیشتر در آهِ حسرت سوختم
***
لیکن اکنون در رباطِ واپسین
کوله بارِ غم نهاده بر زمین،
زآنچه باقی مانده از دورانِ عمر
قدر دانم تا دمِ پایانِ عمر:
درمیابم لحظهها را با نشاط
کامِ دل میگیرم از دختِ حیات*
می پذیرم پندهایِ پیر را
آن حکیمِ پیرِ با تدبیر را
حجتِ خیام باور میکنم
با صبوحی چاشت را سر میکنم
وز سرآغازِ پسین تا نیمه شب
می گذارم با صراحی لب به لب!
لحظهها را میشکارم بی دریغ
دم غنیمت میشمارم بی دریغ
درمیابم رفته را برگشت نیست
در غمِ فردا نشستن جاهلی ست
حجله میبندم به بالِ باد ها
می روم تا سرزمینِ یاد ها
***
آن چه بر من رفت، باری، خوب و زشت
گو خطا از من و یا از سرنوشت،
می نهم از دوش خود تقصیر را
می پذیرم طالعِ تقدیر را!
**********
* چو معنا را بر املا باشد ارجح
تصرف در قوافی دان موجه!
شاهکار
طالعِ تقدیر، شعری از جهانگیر صداقت فر
https://hadgarie.blogspot.com/2021/04/blog-post_651.html