ای والی بدخو، ای واعظ پرگو،
ای پیر نظر تنگ
سیرند ز تو مردِم دلتنگ.
هر گه که تو گویی سخن از جنگ،
اضطرابی بزند بر د ِل من چنگ.
لرزش دست رود تا نوک پا،
نتوانم که بمانم بر پا.
بدنم خسته و سرد،
چه کنم با غم و درد؟
وای از این جنگ،
وای از این واژِه بد رنگ.
در سینِه تو چیست بجز سنگ؟
گر کنی فکر به هنگاِم بیان،
از دلت در بِرَود ترس و گمان،
سخن از صلح بر آری به زبان،
خانه از نو بشود امن و امان.
کی رسد رایحه مهر به ما؟
کی شود خانه پر از صلح و صفا؟
کی کشی دست از این رنگ و ریا؟
فرصتی نیست، سر ِ عقل بیا!